نیهیلیسم، مفهومی است که جدا از دلالت­‌های فلسفی­ و پیچیدگی­‌های نظری­‌اش، در تجربه­‌ی روزمره و شخصی افراد نیز معنادار است. به بیان ساده، و همانطور که نیچه اظهار می­‌کند، می­‌توان نیهیلیسم را بی­‌ارزش شدن ارزش­‌ها تعریف کرد. تقریباً همه­‌ی افراد (حتی اگر اصطلاح نیهیلیسم به گوششان نخورده باشد) به طریقی با تجربه­‌ی بی­‌معنایی و تزلزل نظام­‌های ارزشی­‌شان رویارو می­‌شوند. نسل­‌های پیشین، همواره از به محاق رفتن ارزش­‌ها و راه و رسم گذشته دم می­‌زنند، اینکه چطور چیزهای "باارزش" گذشته از دست رفته­‌اند و معنای خود را از دست داده­‌اند و دیگر اخلاق وجود ندارد و جوانان گستاخ شده­‌اند و... . در واقع هر نسلی در قبال نسل­‌های پس از خود و در قبال وضعیت فعلی ارزش­‌ها چنین احساسی دارد. یا آنطور که زوپانچیچ اشاره می­‌کند، این اصلاً خصلت ارزش­‌هاست که همواره دچار بحران باشند.[1]
اتمیزه­‌شدن افراد، سرد شدن روابط، دخالت نیروهای انتزاعی (دولت و سرمایه) در حیات شخصی­ انسان­‌ها، شکاف نسل­‌ها، ازدست رفتن ارزش­‌ها و راه و رسم گذشته، همگی نمونه­‌هایی از تجربه­‌ی نیهیلیسم در مفهوم فراگیر کلمه هستند، و بدین ترتیب با مفهومی انتزاعی سروکار داریم که باید برای بخشیدن تعین بیشتر به آن، مباحث تاریخی و فلسفی در خصوص نیهیلیسم را مطرح کرد؛ خواست قدرت، تبارشناسی اخلاق (نیچه)، کوتاهترین سایه (زوپانچیچ)، نیچه و فلسفه (دلوز)، ازجمله متونی هستند که در این جلسات به آن­ها خواهیم پرداخت و بحث درباره­‌ی نیهیلیسم را از رهگذر آن­ها پیش می­‌کشیم.
مهمترین نکته­‌ای که باید در خصوص نیهیلیسم متذکر شد آن است که بی­‌ارزش شدن ارزش­‌ها، بی­‌معنایی و فقدان، صرفاً یکی از دو وجهِ نیهیلیسم است، وجه دیگر آن ازقضا نوعی انفجار و تکثیر همان چیزهای از دست رفته است؛ عصری که دچار بی­‌معنایی و فقدان ارزش­‌هاست، ازقضا همان عصرِ انفجار معنا و ارزش­‌های گوناگون است. این انفجار سبک­‌های مختلف زندگی، فرهنگ­‌های جورواجور، تلنبار معنا، و اصولاً آنچه تحت عنوان پست­‌مدرنیته و تکثرفرهنگی می‌­شناسیم، رویِ دیگر همین فقدان نیهیلیستی است.
نسبی­‌گرایی که تقریباً به گرایش مسلط زمانه­‌ی ما بدل شده است، مبین همین وضعیت نیهیلیستی است که در آن هیچ نظام ارزشی و هیچ فرهنگ و سنت خاصی قادر نیست خود را در مقام چارچوبی سفت و سخت پیش بگذارد. برخورد فرهنگ‌­ها و نظام­‌های ارزشی متفاوت، مواجهه با دیگری، بی­‌پایگی نظام­‌هایِ ارزشیِ خود ما را آشکار می­‌کند، نظامی (مثلاً کلیسا) که پیشتر همه چیز را تعیین می­‌کرد و ارزش­‌ها و عقاید گوناگون را انسجام می­‌بخشید اکنون اقتدار خود را از دست داده است. آدمی به راحتی به هر نظام ارزشی که بطور نهادمند وجود دارد مشکوک می­‌شود، و دشوار بتواند قاطعانه از سنتی خاص دفاع کند و خود را وقف پروژه­‌ای کلی کند؛ اما این انفعال نیهیلیستی نیز تنها یک سویه­‌ی وضعیت است، از طرف دیگر، بنیادگرایی در اشکال گوناگونش، به عنوان عکس­‌العملی واکنشی در برابر نیهیلیسم سربرمی­‌آورد. تروریستی که خود را در لندن منفجر می­‌کند، خود زاده­‌ی انگلیس و تحصیلکرده­‌ی نهادهای همان کشوری است که با آن به مقابله برمی­‌خیزد.
مسئله­‌ی اقلیت­‌ها، مهاجران و پناهندگان، در مقام دیگری، فرهنگ و نظام ارزشی آن­ها، به یک معضل بدل می­‌شود. گویی لیبرالیسم، با پذیرایی از دیگری و فرهنگ و سبک زندگی متفاوتش، ما را به مدارا فرامی‌­خواند، اینکه باید تفاوت­‌ها را تاب آوریم و اصلاً پذیرای آن باشیم. اما آنچه در عمل مشاهده می­‌کنیم، پدیده­‌ای سراسر متفاوت است، این مدارا تاجایی می­‌تواند تداوم پیدا کند که دیگری از حد و حدودش تجاوز نکند، که خیلی شبیه ما نشود. دیگری­‌ای که در رویکرد لیبرالی مدنظر است، از پیش یک دیگری اخته و خنثی شده است و رفتارش تا جایی جذاب و تماشایی است که در حد یک پدیده­‌ی توریستی باقی بماند، همچون رقص و موسیقی نامتعارف قبایل آفریقایی که به­‌خاطر شکل نامأنوس و عجیب و غریبش به یک منظره­‌ی "جذاب" فرهنگی بدل می­شود. این مدارای فرهنگی و ستایش از تفاوت­‌ها، به هیچ وجه مترادف پذیرش نظام ارزشی و معنایی دیگری نیست. شکاف میان فرهنگ­‌ها و نظام‌­های ارزشی متفاوت، پابرجاست و تنش ایجاد می­‌کند.
در کنار این تکثرفرهنگی و نسبی­‌گرایی، از سوی دیگر، شاهد تلاشی بودیم برای دستیابی به ارزش­‌های کلی و جهانشمول که بنا بود به فجایع بشری پایان دهند. تأسیس سازمان ملل پس از جنگ­‌های جهانی نمونه­‌ای است از این کوشش برای رسیدن به یک توافق و اجماع. اما سازمان ملل نیز، عملاً سازمان دُوَل از آب درآمد و منطقی که از آن پیروی می­‌کند نیز منطق قدرت است؛ چگونگی تفسیر اعلامیه­‌ی حقوق بشر و تصمیم­‌گیری درباره­‌ی چگونگی اجرای مواد آن در کشورها خود تبدیل به معضل شده است، برگزاری اجلاس­‌های عظیم جهانی برسر موضوعاتی همچون بحران­‌های زیست­‌محیطی، صرفاً به فسخ توافقات پیشین می­‌انجامد (برای مثال نشست کیوتو در دانمارک را در نظر بگیرید).همه­‌ی این­ها حاکی از آن است که مسئله­‌ی نیهیلیسم نه‌ ­تنها حل­‌ناشده باقی می‌­ماند، بلکه حتی نمی­‌تواند به درستی صورتبندی شود و به اندیشه درآید.
نیچه نیهیلیسم را بطور درونماندگار از خود سنت مسیحی بیرون می­‌کشد و آن را نتیجه­‌ی ضروری اخلاق مسیحی قلمداد می­‌کند. میل مسیحیت به دستیابی به حقیقت، آن هم بدون هیچ­‌گونه ملاحظه­ کاری و سازش، ارزش­‌ها و نظام معنایی خود آن را سرنگون می‌­کند. آرمان زهد (ascetic ideal) مسیحیت، آن چیزی است که در نهایت تیشه به ریشه­‌ی همه­‌ چیز، ازجمله خود مسیحیت، می­‌زند و به نیهیلیسم می­‌انجامد. بدین ترتیب والایش، والایش­‌زدایی را به همراه می­‌آورد. هرچند نیچه در اینجا بطور خاص، از نظام ارزشی اروپایی حرف می­‌زند، اما در تبارشناسی اخلاق خاطرنشان می‌­کند که این فروپاشی، سرنوشت گریزناپذیر هر نظام ارزشی است.
ظهور پروتستانیسم، تجلی همین صداقت مسیحی است که در شکاف و دوگانگی میان امر ابژکتیو و امر سوبژکتیو ریشه دارد، یعنی مسیحیت به مثابه نهاد (کلیسا و کاتولیسیسم) و مسیحیت به مثابه ایمان فردی. برای مثال ماجرای پاپ و آزارجنسی کودکان توسط کشیش­‌ها را در نظر بگیرید. لاپوشانی جنایت کشیش­‌ها به­‌خاطر حفظ آبروی کاتولیسیسم و نهاد کلیسا از جانب پاپ، به هیچ وجه پذیرفتنی نیست. آنچه نهایتاً از مسیحیت برجای می­‌ماند یا اسکلتی است بدون گوشت (یک نهادِ صرف)، یا گوشتی بدون استخوان (صداقت الحادی، ایمان فردی، یا همان نیهیلیسم منفعل).
بدین ترتیب، (و همانطور که زوپانچیچ تأکید می‌­کند) نیهیلیسم نزد نیچه، مبین چیزی بیش از صرفِ فقدان یا نادرستیِ ارزش­‌ها است، درواقع چیزی که با آن روبروایم فقدان قدرت یا مکانیسمی است که قادر به خلق ارزش­‌های جدید باشد.
محتوا بخشیدن به مفهوم نیهیلیسم، درگرو درک آن به عنوان مقوله­‌ای تاریخی و روشن ساختن پیوند آن با مدرنیته است. دوگانگی و تناقض درونی‌­ای که از آن نام بردیم، خصلت مدرنیته نیز هست. مدرنیته را می­‌توان در ارتباط با دو معنای کلمه‌ی critical تبیین کرد؛ critical در یک معنا به مفهوم بحران (crisis) و در معنای دیگر به مفهوم نقد (criticism) به کار گرفته می­شود. نقدی که تمام چیزهای سفت و سخت را به چالش می­کشد و هیچ پایگاه محکمی برجای نمی­گذارد، و بدین ترتیب به بحران می­انجامد. دیالکتیک میان دوسویه­ی سازنده و تخریبی، تاجایی پیش می­رود که آدمی درمی­یابد که گویی نقد سازنده همان نقد تخریبی است، به بیان دیگر نمی­‌توان مدرنیته را به یکی از دو وجه ساختن یا تخریب فروکاست، بلکه با دیالکتیک میان این دو طرفیم بطوریکه هر ساختنی دربردارنده­ی نوعی تخریب است و هیچ تخریبی صرفاً جنبه­ی سلبی ندارد. درواقع هر موضع­گیری­ای باید تکلیف خود را با این درهم­تنیدگیِ سازندگی و تخریب روشن کند. برج­هایی که یکی پس از دیگری در تهران قد علم می­کنند، صرفاً نشانگر سازندگی و پیشرفت نیستند، بلکه برای بسیاری، خصوصاً آنانی که تجربه­ی چنددهه زیستن در تهران را دارند، متضمن تخریب باغ­ها و بسیاری عمارت­ها و بناهای قدیمی نیز هست. اساساً زیستن در تهران، آدمی را آشکارا با این فرآیند بی­پایان خراب کردن و ازنوساختن روبرو می‌­کند. درک نیهیلیسم، مستلزم تشخیص رابطه­ی میان این دو است.
فهم نیهیلیسم به منزله­ی نوعی مرض یا عارضه، وجه سازنده­ی آن را از نظر دور می­دارد. هوسرل از بحران علوم اروپایی دم می­زند، بحرانی که مبانیِ علمی اروپا را متزلزل ساخته و اکنون وظیفه­ی اروپاییان خوب آنست که به این بحران پایان دهند. هرچند هوسرل به­خوبی وجود این بحران را تشخیص می­دهد اما آن را به علوم محدود می‌­کند و همچنین وجه سازنده­ی این بحران را درنظر نمی­گیرد. هوسرل نیهیلیسم را عارضه­ای می­انگارد که گریبانگیر اروپا شده است، غافل از آنکه نیهیلیسم به منزله­ی یک منطق یا رژیم یا ساختار عمل می‌­کند و نمی­‌توان آن را به یک عارضه فروکاست. هایدگر نیز تأکید می‌­کند که نیهیلیسم صرفاً یک نوع جهان­بینی (Weltanschauung) نیست که در یک مقطع خاص رخ داده باشد. هرچند هایدگر نیز نیچه را در چارچوب مسائل فلسفی محدود می‌­کند، چراکه قصد دارد او را به عنوان آخرین متافیزیسین ترسیم کند، نزد هایدگر، نیهیلیسم نیچه بیشتر ازآنکه امری تاریخی باشد، مقوله­ای هستی­شناختی است که بر اثر فراموشی پرسش از مسئله­ی هستی، رخ نموده است.
اگر بخواهیم، ارتباط نیهیلیسم را با زندگی صورتبندی کنیم، باید بگوییم که نیهیلیسم تؤامان مبین نوعی فقدان و مازاد در زندگی است. درواقع باید از سویی با فقدان نیهیلیستی سرکرد و از سوی دیگر بر آن فائق آمد، این فائق آمدن همیشه مستلزم نوعی افراط است؛ آدمی پیوسته میان سرخوردگی خلأ ناشی از این فقدان و کنش­های افراطی برای چیره شدن بر آن دست و پا می­زند. توگویی زندگی نیهیلیستی از یکسو نیازمند مخدر و مسکن است تا بتوان انبوه نشانه­ها و تصاویر و معانی متکثر را تاب آورد و به طریقی از جهان فاصله گرفت و نیروی زندگی را رام کرد و از سوی دیگر نیازمند روانگردان و محرک است تا بتوان آن مازاد را به زندگی افزود، گویی زندگی کردن و لذت بردن همواره نیازمند نوعی فراتر رفتن از مرزهای واقعیت موجود و به دست آوردن یک تجربه­ی افراطی و خارج از حدود عادی زندگی است. زوپانچیچ به ترکیب زاناکس (مسکن) و الکل (محرک) به عنوان دو عنصر جدایی ناپذیر این زندگی اشاره می‌­کند.
نمونه­ای از این را می­‌توان در سریال­‌های عامه‌­پسند غربی در مورد خون­‌آشام­‌ها دید. خون­‌آشام­‌ها هم واجد نوعی مازاد زندگی، نوعی نیروی برتر و خارق­‌العاده­‌ اند، اما همچنین از یک فقدان ریشه‌­ای نیز رنج می‌­برند، اینکه آن­ها روح ندارند و به بیان دیگر‌undead هستند. فناناپذیریِ آن­ها به معنای لذت بردن بی­‌حد و مرز از زندگی نیست، بلکه پیشاپیش جوهر زندگی از آن­ها سلب شده است. توگویی خون­‌آشام‌­ها نماینده­‌ی سرشت نیهیلیستی حیات انسان مدرن­‌اند، نمی­‌توان بسادگی گفت انسان مدرن زنده است، بلکه او صرفاً مرده نیست.
اگر بخواهیم این قضیه را در چارچوب اصطلاحات خواست و اراده صورتبندی کنیم باید بگوییم که انسان از یکسو با نوعی "اراده نکردن/نخواستن" (نیهیلیسم منفعل) و از سوی دیگر با "اراده کردن/خواستِ هیچ" (نیهیلیسم فعال) روبروست. در هر حال، به نظر می‌­رسد آدمی نهایتاً میان این دو اراده کردن هیچ را برمی­‌گزیند، یعنی همان کنش افراطی، همان خواستن چیزی بیشتر و فراروی از مرزها.


 مراد فرهادپور


[1] - نگاه کنید به آلنکا زوپانچیچ، کوتاه‌ترین سایه،  صفحه‌ی 72