محکمه جنایی
ياروسلاو هاشِك (1923-1883) نويسنده چك با كتاب «سرباز سادهدل، شويك» كه در سال مرگ نويسندهاش انتشار يافت در جهان شهره شد. اين كتاب كه سرشار از ظنز و مطايبة عاميانه است و در آن نظام ميليتاريستي اتريش ـ هنگري به مؤثرترين نحوي به هجو كشيده شده بارها در قلمرو سينما و تأتر مورد بهرهبرداري قرار گرفته، و از آن جمله، برشت نيز از روي آن نمايشنامهاي تهيه كرده است. از ياروسلاو هاشِك بيش از هزار قصه و مقاله در دست است كه اغلب آنها با امضايي غير از نام واقعي او انتشار يافته و در سراسر آنها همان طنز و هزل تلخ و شيرين خاص او آشكار است.
تمام روزنامهها در يك نكته متفقالقول بودند: «تبهكاري كه در برابر هيأت منصفه قرار گرفته، فردي است كه هر آدم نسبتاً پدرمادرداري بايد سعي كند تنهاش به تنة او نخورد. زيرا اين جاني عامل جنايت غيرقابل تصوري شده است.»
اكنون او با حالتي از رضا و تسليم، خود را در اختيار سرنوشتي ميگذاشت كه ميدانست انتظارش را ميكشد. يقين داشت كه دارش ميزنند. به قرباني نااميدي ميمانست كه ميداند دارند به كشتارگاهش ميبرند و به همين جهت به سيم آخر زده بود و در جلسات دادگاه متلكهاي نخاله بار اين و آن ميكرد. مثلاً به دادستان ميگفت: «از ريخت و رويت پيداست كه روزي از روزها خودت را به دار ميزنند!»، يا خطاب به رييس دادگاه درميآمد كه: «طناب دارم را تقديم ميكنم حضورت تا ازش براي نگهداشتن شلوارت استفاده كني!»
جملة اخير ناراحتكنندهترين تأثير ممكن را روي آقايان اعضاي هيأت منصفه گذاشت و در عين حال باعث شد بحث داغي ميان دادستان و وكيلمدافع درگيرد:
وكيلمدافع گفت: انعطاف قانون اجازه داده است كه متهمان هرجور كه دلشان بخواهد حرفشان را در محضر دادگاه عنوان كنند. و اين كه متهم حاضر، موكل بنده، به شلوار مقام محترم رياست چسبيده مبيّن اين حقيقت است كه او مانند غريقي به هر خس و خاشاكي كه دم دستش بيايد چنگ مياندازد. متهم درواقع ميكوشد از طريق شوخطبعي، حس همدردي را در آقايان اعضاي هيأت منصفه بيدار كند... ضمناً درمورد شلوار مقام رياست بايد عرض كنم كه...
دادستان پابرهنه تو حرف وكيل دويد و با قاطعيت تمام اعلام كرد كه: مطلقاً شايسته نيست شلوار مقام منيع رياست به اين مباحث كشيده شود.
و وكيلمدافع با ظرافت چشمگيري درآمد كه: مخالفم! شلوار مقام رياست نميتواند «چيز ناشايستي» باشد، چون كه در اين صورت نهتنها صاحب محترم شلوار، بلكه كلّ دستگاه قضايي كشور ـ از زندانبان بازداشتگاه موقت گرفته تا جلاّدي كه حكم مرگ را اجرا ميكند ـ به فقدان «شايستگي» متصف ميشود.
سخن كه به اينجا رسيد وكيل ناچار شد موقتاً استدلالاتش را معوق بگذارد تا براي آقاي رييس تفداني بياورند كه بتواند توش تف كند. وقتي مقام رياست تف كرد هيجان فوقالعادهاي در تالار محكمة جنايي پديد آمد. چندتا خانم تماشاچي از حال رفتند، و حتي يكي از تماشاچيان، بدون اينكه سوةنيت يا قصد و غرض قبلي در كارش باشد، دستش را كرد توي جيب نفرِ بغل دستيش، يك تخته شكلات ازش كشيد بيرون و جلو چشم صاحب علّه با حالتي عصبي دندان در آن فرو برد.
اعلام تنفس شد، اما متهم ترجيح داد از اين فرصت استفاده كند و به دادستان اشارة زشتي بكند.
تنفس كه پايان يافت، بحث از سر گرفته شد. ميبايست ثابت شود كه عامل اين جنايت پست با وحشيگري كمنظير مرتكب عمل زشت خود شده است:
ـ از سه روز پيشش چيزي نخورده بود. تا امروز بتواند ادعا كند كه از زور گرسنگي اقدام به سرقت آن گردة نان كرده... سياهكاريش بيش از حدّي كه بشود تصور كرد چندشآور و نفرتانگيز است: نان را كه دزديده، نانواي محترم زده با گلولة تپانچه زخميش كرده. آنوقت دوتايي خرخرة همديگر را چسبيدهاند و حالا فشار نده كي فشار بده! ـ و دست آخر، اين قاتل بيسروپا موقعي به خودش ميآيد كه كاسب بدبخت خفه شده! وقتي ميبيند كار به اينجا رسيده فلنگ را ميبندد، اما چند قدم بالاتر، بسكه خون از زخمش رفته بوده دراز به دراز نقش زمين ميشود، و ژاندارمها كه در تعقيبش بودهاند سرميرسند و دست و پايش را ميبندند... اين ادعايي است ناوارد: مگر نه اينكه خودش ضمن بازجويي گفته است از خيلي پيشها تو فكر خودكشي بوده؟ ـ خوب، پس براي چه نگذاشته است نانوا آنطور كه بايد بهطرفش تيراندازي كند و عنداللّزوم بكشدش؟
مواجهة قاتل با زن نانواي مقتول هم صحنة بسيار جالب توجهي بود: زنك براي نشاندادن نهايت سنگدلي جاني با هقهق گريه گفت: خرخرهاش را چنان فشار ميداد كه جفت چشمهاي شوهر بيگناهم از كاسه زده بود بيرون!
اين حرف كه از دهن زن سادهاي بيرون آمده بود تمام افراد حاضر در دادگاه را عميقاً تحت تأثير قرار داد، بهطوريكه يكي از خبرنگاران بيدرنگ عين عبارت را براي نشريهاي يادداشت كرد:«چشمهاي مقتول بيگناه از كاسه زده بوده بيرون!» ـ و يكي از ستونها گزارش قضايي او كه مربوط به اين محاكمه بود داراي چنين عنواني شد.
متهم به راستي نمونة كامل يك جنايتكار بالفطره بود، بهلسان فصيح گفت كه: (نعوذبالله) به خدا اعتقاد ندارد، چون كه در تمام مدت عمر مزاحمش بوده و تازه كوفت هم بهاش نداده. پدربزرگش مفت و مسلّم از گرسنگي مرده كه هيچ، حتي مادربزرگش هم از طرف يك سروان حشري ژاندارم مورد تجاوز قرار گرفته!
خلاصه، يكييكي حرفهايش تأثير ناگواري ميگذاشت. دادستان اجازه خواست كيفرخواست ديگري عليه او تنظيم كند شامل اتهامات كفرگويي و بيديني و توهين به ارتش، زيرا هرچه نباشد سروانهاي ژاندارمري جزو ابوابجمعي ارتش بهحساب ميآيند. و پس از اين مقدمه گفت: بنده فكر ميكنم كه آن سروان ژاندارم كف دستش را بو نكرده بود، وگرنه، حتي اگر يكدرهزار حدس ميزد كه ممكن است چنين نوة تخس بيپدرمادري پيدا كند، پدرش را هم ميسوزاندند امكان نداشت به مادربزرگ اين بيهمهچيز تجاوز كند!
اين منطق كوبنده هيجان اخلاقي شديدي در حضار ايجاد كرد، بهطوريكه چندتا از زنهاي تماشاچي هايهاي به گريه افتادند. انگار واقعاً خود آنها بودند كه سروان ژاندارم بهشان تجاوز كرده بود.
بر طبق محتويات صريح صورتمجلس، متهم در خلال اين احوال با «ظاهري خرسند» لبخند ميزد و كاملاً آشكار بود كه دارد محضر مقدس دادگاه و حضار محترم را در دلش مسخره ميكند.
در پاسخ به سؤالها هم كلمات بسياربسيار ركيكي بهكار ميبرد. نظير: «آي زرشك! منظورت اين است كه بايد ميگذاشتم آن ناكس با آن هردمبيلش مثل آبكش سوراخسوراخم بكند؟» و يا: «من فقط خرخرهاش را چسبيدم و يك خرده فشار دادم... خوب، اگر يكهو مثل تاپاله رو زمين پهن شده تقصير من مادرمرده است؟» ـ و قسعليهذا...
وكيل مدافع بارها كوشيد با اداي توضيحات مختصر و مفيد، و با استمداد از حس رأفت اعضاي محترم هيأت محترم منصفه، نظر مساعد آنها را نسبت به متهم جلب كند. اما درست مثل اين بود كه دارد با ديوار حرف ميزند، زيرا خون جلو چشم يكييكي اعضاي هيأت منصفه را گرفته بود. آنها همهشان دو چشم داشتند دوتا هم قرض كرده بودند رفته بودند تو بحر متهم، و حتي يك كلمه هم از حرفهاي او را كه لحنش دمبهدم جاهليتر ميشد نشنيده نميگذاشتند. نگاه اعضاي هيأت منصفه ديگر نگاه نبود، صاعقهاي بود كه پنداري از آسمان بر آن تبهكار ناجنس پستفطرت نازل ميشد. ـ آخرش هم طاقتشان طاق شد و فريادزنان خطاب بهاش درآمدند كه: مگر تو راستي راستي تنت ميخارد؟ از اين كه دارت بزنند خوشخوشانت ميشود؟
و قاتل، به اين سؤال حيلهگرانه با آرامش خاطر جواب داد: والله، شما موجوداتي كه من ميبينم، يقين دارم با اين كار بيشتر از من كيفور ميشويد!
پس از اين حرف دادستان پاشد ايستاد و در ميان سكوتي مرگبار اعلام كرد كه ميرود دست و رويي صفا بدهد، اما حقيقت اين كه حضرتش در مدت تنفس ماهي شور خورده بود و دست و رو شستن بهانهاي بود براي آنكه اين «پونس پيلات(1)» معاصر بتواند سري به بعض جاها بزند. دليلش هم اين كه با ظاهري شاد و شنگول برگشت و رفتارش با متهم مثقالي هفصنّار تفاوت كرد، زيرا به خلاف قبل، ديگر هربار كه چشمش به او ميافتاد تو دستمالش تف نميكرد.
***
شنيدن بيانات شهود هم جزييات اتهام را اثبات كرد. به وضوح تمام بر ساحت مقدس دادگاه آشكار شد كه متهم، حتي پيش از آن كه دست به قتل نفس بزند هم روي اشخاص تأثير بدي بهجا ميگذاشته است.
وقتي كاشف به عمل آمد كه نطفهاش پيش از ازدواج رسمي والدينش بسته شده. و از آن بدتر اين كه عرقسگي هم زهرمار ميكند، متهم حاضر در دادگاه نه گذاشت و نه برداشت، و صاف و پوستكنده درآمد كه: خُب، مگر تعجب هم دارد! نميتوانم كنياك بخورم!
اين جواب چنان بيمورد بود كه رياست دادگاه دستور داد متهم را از تالار ببرند بيرون، اما با وساطت وكيل مدافع موافقت كرد كه برشگردانند.
اين سؤال و جواب به جاهاي باريكي كشيده شد زيرا هنگامي كه داشتند جاني را به دستور مقام رياست از جلسة دادگاه ميبردند بيرون، يك بار ديگر منباب توضيح قضيه داد زد: عجب بساطي است! نميتوانم كنياك بخورم بابا، آخر، پولش را ندارم!
و اين توضيح در جمع اعضاي هيأت منصفه جنبوجوش شديدي ايجاد كرد. بهطوري كه يكي از آنها بياختيار گفت: لعنتي! لعنتي! پس اگر پولش را داشت كنياك هم زهرمار ميكرد!
غريو تأييد از جماعت برخاست و يكي از آن ميان فرياد زد: بدالكلي!
و يكي ديگر از اعضاي هيأت عربدهكشان تكرار كرد: اجازه ميفرماييد؟... اجازه ميفرماييد؟...
جنجال و هياهو تالار را برداشت. چنان كه وقتي سرانجام مأموران انتظامي متهم مخّل نظم را از تالار بيرون بردند رييس دادگاه با لحني سرزنشبار بدون تعارف دادش درآمد كه: چهخبرتان شده؟ خيال ميكنيد به تأتر آمدهايد؟
پس از آنكه متهم را دوباره به تالار دادگاه برگرداندند و جلسه رسمي شد، نخست گردة ناني را كه دزديده بود و بعد عكس نانوايي را كه كشته بود بهاش نشان دادند.
رييس دادگاه پرسيد: اين همان نان است؟
جنايتكار با لحني قاطع جواب داد: بعله!
ـ قرباني جنايتتان، صاحب همين عكس است؟
ـ منظورتان همان كسي است كه باش سرشاخ شدم، خفه شد؟ انگار از اين بابا پيرپاتالتر بود.
اين جواب گستاخانه تمام حاضران در محكمه را بهخشم آورد و حتي بيرگترين كارمندان رسمي دادگاه را عميقاً و سرتاپا تكان داد.
وقتي شهود دادستاني احضار شدند، درواقع كلك متهم كنده شد.
يك بار وكيلمدافع خواست به موردي اعتراض كند، اما مقام رياست بيدرنگ نوكش را چيد و او را سرجايش نشاند و گفت: حكمت بالغة شاهدي كه به جايگاه احضار ميشود اين نيست كه اسباب خندة ديگران بشود.(2)
باري با شهادت شهود ثابت شد كه قاتل شبها نميدانسته است كجا بخوابد. البته دادگاه پاپي علت اين وضع نشد، اما كاشف به عمل آمد كه او، حتي اگر سرپناهي هم نداشت دستكم ميتوانست براي كپة مرگگذاشتن جاي ديگري را سواي باغ كليسا در نظر بگيرد.
يكي ديگر از شهود بهسادگي توانست ثابت كند كه قاتل هيچوقت فكل نميزده، يكي ديگر شهادت داد كه آن رذل نابكار هرگز يك پيرهن حسابي به تن خودش نديده، و سومي به قيد سوگند از اين موضوع پرده برداشت كه قاتل تا اين سن و سال نفهميده كه «صابون» يك چيز خوردني است يا پوشيدني!
معذلك خردكنندهترين ضربهاي كه به متهم وارد شد شهادت بخشدار زادگاه او بود.
بخشدار گفت: اين راهزن آدمكش هرگز نتوانست بفهمد جوراب يعني چه، و ضمناً از همان دوران بچگي كه من ديده بودمش دماغش را با سراستينش پاك ميكرد و روي آگهيهاي مربوط به حركت دستهها از كليسا شكلهاي بدبد ميكشيد. از همة اينها گذشته، به مدت بيستسال تمام جناب شهردار را خوك صدا ميزد و تازه، بيست چوب هم به بخشدار بدهكار بود.
***
رأي هيأت منصفه:
يكي از اعضاي هيأت منصفه گفت: آقايان! ما در اينجا گرد آمدهايم تا در مورد سرنوشت متهم تصميم بگيريم. تمام اين شهر لعنتي را بگرديد، چاشني(3) مطبوعي كه به دلتان بچسبد گيرتان نميآيد. متهم مورد نظر، نه به درد دنيا ميخورد نه به درد آخرت. توي رستوران «دورژاك» همين امروز يگ «گولاش»(4) با چاشني سفارش دادم، كه از بس مزخرف بود نتوانستم بهاش لب بزنم. متهم از همان نخستين سالهاي زندگيش نشان داده كه يك رودة راست تو شكمش نيست. تازه از توي گولاشي كه عرض كردم، يك مگس مرده هم درآوردم... آقايان! گاو داريم تا گاو. اين جاني نابكار، زده يك كاسب شرافتمند پولدار را كشته؛ يعني مردي را كه در تمام مدت زندگي همة وجودش را وقف خير و صلاح اهل محلهاش كرده بود؛ كاسب شريفي كه اگر گردنش را ميزدي امكان نداشت از آن ادوية وحشتناكي كه صاحب رستوران «دورژاك» تو چاشنيهاش ميزند به ديّارالبشري بفروشد... اين جاني پست مردي را كشته كه اگر قصاب هم ميبود آنقدر شرف داشت كه گوشت ماندهاي ـ مثل گوشت وحشتناكي كه امروز توي رستوران «دورژاك» به اسم «گولاش» به خورد ارادتنمد دادند ـ به هيچ تنابندهاي قالب كند... پس اين جاني الدنگ بايد به دار مجازات آويخته شود. او را بايد چنان با يك تكه طناب دار بزنند كه در آخرين تشنجهاي مرگ مثل فرفره دور خودش بچرخد... فكرش را بكنيد: تازه سي و پنج چوب هم براي يك چنان خوراك بوگندويي از بنده پول گرفتهاند. اين ديگر افتضاحي است كه تا حالا سابقه نداشته. در حقيقت، اين بابايي كه در برابر شما قرار گرفته تا دربارة اعمال و رفتارش قضاوت كنيد بدترين نمونة چنان جنايتكاراني است... آقايان! دور رستوران «دورژاك» را بهكلي قلم بگيريد... بنده شخصاً همين حالا رأي خودم را اعلام ميكنم: محكوم؟ بله!... اما شما آقايان چه رأيي ميدهيد؟
ـ بله.
ـ بله.
ـ بله.
ـ بله.
ـ بله.
رئيس دادگاه كه نظر هيأت منصفه را خواند، اعلام داشت:
ـ مجازات اعدام بهوسيلة دار.
و تكرار كرد:
ـ بهنام نامي اعليحضرت پادشاه، مجازات مرگ بهوسيلة دار!
و هنگامي كه زنان حاضر در قسمت تماشاچيهاي دادگاه براي آقايان اعضاي هيأت منصفه بوسه ميفرستادند متهم صدايي از خودش در آورد كه در اساطير هم هيچ صحبتي از آن نشده است و با آداب معاشرت سطح بالاي جامعه هم مطلقاً ارتباطي ندارد. فقط، نگهباني كه محكوم را با خود به زندان برميگرداند قيافهاي به خودش گرفت كه لامحاله به قيافة آدمهايي كه ترش كرده باشند شباهت داشت، والسلام.
ياروسلاو هاشِك
برگردان آزاد: قاسمصنعوي
پی نوشت:
* در اصل: عامل يك جنايت.
1. حاكم رومي يهوديه بود و اصرار داشت كه مسيح بيگناه است، اما سران يهود قانع نشدند و خواهان اعدام مسيح بودند. پيلات كه كوشش بيشتر را بيثمر ديد آب خواست و دست خود را در آن شست و بدين وسيله از اعدام مسيح تبري جست. ـ مترجم.
2. اظهار نظر: درواقع تأييد شده است كه شهود، وسيلهاي براي خنداندن ديگرانند. ـ نويسنده.
3. در اصل «پاپريكا»، لغت مجار به معني نوعي ادويه است.
4. خواكي است مجارستاني كه با گوشت گاو تهيه ميشود.
به دلیل فیلترینگ وسیع این روزها، این وبلاگ تا اطلاع ثانوی بدون عکس و تنها با متن می آید ...