اتوبوس
داستانی از صانع ژاله: در کنار مرد جوان یک پیرمرد سیگاری نشسته است. سومین پک سیگار تمام شده و مرد جوان منتظر دود سیگار است. پیرمرد دود را برون می دهد. دود وارد حلق مرد جوان می شود. یک سرفه ی آرام عمدی، ولی پیرمرد نمی شنود. سیگار را آهسته بالا و پایین می برد و خاکسترش را روی کف اتوبوس می ریزد، حرکات دست پیرمرد هماهنگ با چشمان مرد جوان هستند. مرد جوان تکرار پیرمرد را رها می کند و به پنجره خیره می شود. صندلی تکی اتوبوس خالی شده است، گویا خانمی که آن جا نشسته بود از سفر پیمان شده یا شاید چیزی را فراموش کرده و ...