داستان هایی از موزیل
این داستان در جنگ ِ جهانی اتفاق افتاده است. در واقع، این اصلاً داستان نیست و تنها یک نکته و صرفاً در حد ِ یک نوک ِ کوچک است. در آلپه فُدرا وِلدای لادینی، جایی که بیش از هزار متر بالاتر از منطقهی مسکونی و باز هم بسیار دورتر از آن است، کسی در هنگام ِ صلح یک نیمکت گذاشته بود. این نیمکت در طول ِ جنگ و در یک گودال ِ وسیع و روشن سالم مانده بود. گلولهها بهآرامی همچون کشتیها و گَلههای ماهی، از بالای سَرَش میگذشتند و در دوردستها فرودمیآمدند؛ جایی که هیچکس و هیچچیز وجود نداشت. در آنجا چندین ماه بود که گلولهها با پشتکاری آهنین سرگرم ِ ویرانساختن ِ دامنهای بیگناه بودند. کسی هم دلیل ِ آنرا نمیدانست؛ آیا این یک اشتباه در هنر ِ جنگ بود؟ یا خواستهی خدایان ِ جنگ؟ این نیمکت کاربُرد ِ همیشگی ِ خود را بهخاطر ِ جنگ از دست داده بود؛ و خورشید نور ِ خود را در سراسر ِ روز از بلندای بیانتها برای همنشینی با نیمکت، بهسویاش میفرستاد و ...