تابستان، یک روز بعدازظهر...
داستانی از ارسکین کالدول با ترجمه ی احمد شاملو: کاکا ویک گلوور از زور گرمای کبابکنندهٔ بعدازظهر و از هرم آفتاب که صاف تو صورتش میزد از خواب بیدار شد.. نیمساعت را، شیرین خوابیده بود. وسط این دنده به آن دنده شدن بود که، همین جوری بیخود لای پلک چشمهایش را واکرد. و توی همین یک لحظه چشم وا کردن بود که «هیوبرت» را با آن ریشهای سیاه، دید که پائین پاهایش ایستاده. چشمهایش را مالید و تا جائی که میتوانست، باز نگهشان داشت. کاکا هیوبرت پای مهتابی ایستاده بود. توی حیاط، پای مهتابی ایستاده بود و یک دانه کاج هم گرفته بود توی مشتش، و با اینکه ویک چشم غره بهاش رفت، جا نزد: کاج را به پوست زبر و سیاه و قاچقاچ کف پای اربابش کشید، و برای پرهیز از لگد او، دوسه قدمی عقب جست. ویک، همانطور چرتالو، سرش داد زد: - چه مرگته، اینجا وایسادی و با اون کاج صابمرده قلقلکم میدی؟ گورمرگت هیچ کار دیگهئی نداری و ...