تابستان، یک روز بعدازظهر...

داستانی از ارسکین کالدول با ترجمه ی احمد شاملو: کاکا ویک گلوور از زور گرمای کباب‌کنندهٔ بعدازظهر و از هرم آفتاب که صاف تو صورتش می‌زد از خواب بیدار شد.. نیمساعت را، شیرین خوابیده بود. وسط این دنده به آن دنده شدن بود که، همین جوری بی‌خود لای پلک چشم‌هایش را واکرد. و توی همین یک لحظه چشم وا کردن بود که «هیوبرت» را با آن ریش‌های سیاه، دید که پائین پاهایش ایستاده. چشم‌هایش را مالید و تا جائی که می‌توانست، باز نگهشان داشت. کاکا هیوبرت پای مهتابی ایستاده بود. توی حیاط، پای مهتابی ایستاده بود و یک دانه کاج هم گرفته بود توی مشتش، و با اینکه ویک چشم غره به‌اش رفت، جا نزد: کاج را به پوست زبر و سیاه و قاچ‌قاچ کف پای اربابش کشید، و برای پرهیز از لگد او، دوسه قدمی عقب جست. ویک، همانطور چرتالو، سرش داد زد: - چه مرگته، اینجا وایسادی و با اون کاج صاب‌مرده قلقلکم میدی؟ گورمرگت هیچ کار دیگه‌ئی نداری و ...

ادامه نوشته

دماغ گنده ها

داستانی ازتی جونز:  یک جزیره ای بود وسط یک اقیانوس که دماغ همه مردمی‌که توش زندگی می‌کردند خیلی خیلی گنده بود. یک روز رئیس جزیره سوار قایق شد و رفت تا جایی که عاقل ترین مرد دنیا زندگی می‌کرد. عاقل ترین مرد دنیا پرسید " مشکلت چیست؟" ریس قبیله گفت: " ای عاقلترین مرد دنیا!. راستش را بخواهی، مردم جزیره من افسرده و غمگینند چون که دماغ‌هایشان گنده است. اولاً که ما نمی‌توانیم بلوز بپوشیم چون که دماغ‌هایمان این قدر بزرگ است که کله‌هایمان از توی یقه بلوز رد نمی‌شود. دوماً نمی‌توانیم راحت چای بخوریم چون که دماغ‌هایمان فرو می‌رود توی چای، ما نمی‌توانیم روبوسی کنیم چون که دماغ‌هایمان با هم تصادف می‌کند . از همه بدتر، اصلا نمی‌توانیم همدیگر را دوست داشته باشیم، چون با دماغ‌های به این گندگی، خیلی بد ترکیب و زشتیم. حالا می‌شود کمکمان کنیدو دماغ‌های ما را کوچک کنید؟" عاقلترین مرد دنیا گفت ...

ادامه نوشته

قفسهٔ بایگانی

داستانی از ویکتور ژیودیس: فقط پس از یک سال کار، به‌ژوائو پانزده درصد کسر حقوق دادند. ژوائو جوان بود. این هم اولین کار او بود. هرچند که یکی از چند نفری بود که کسر حقوق گرفته بود، غرور و خوشحالی خود را به‌کسی نشان نداد. – برای انجام وظایفش نهایت سعی خودش را کرده بود. حتی یک بار هم غیبت نکرده یا دیر نیامده بود. تبسمی به‌لب آورد و از رئیس تشکر کرد. روز بعد به‌اتاقی دورتر از مرکز شهر نقل مکان کرد. با این کسر حقوق می‌بایست کمتر اجاره بدهد. مجبور بود با دو اتوبوس سرِ کارش برود. با وصف این راضی بود. زودتر ازخواب بیدار می‌شد، و چنین می‌نمود که سحرخیزی خوش خلق‌ترش کرده است. دو سال بعد، پاداش دیگری به‌اش داده شد: رئیس احضارش کرد و دومین کسر حقوق را به‌او اطلاع داد. این بار وضع شرکت بهتر بود. کسر حقوق هم قدری بیشتر شده بود: هفده درصد. تبسمی دیگر، تشکری دیگر، و نقل مکانی دیگر. حالا ژوائو صبح‌ها ساعت پنج از خواب برمی‌خاست. منتظر سه اتوبوس می‌شد. برای جبران کسر درآمد کمتر غذا می‌خورد. وزنش پائین آمد. رنگ پوستش به‌زردی گرایید. و قناعتش بیشتر شد و ...

ادامه نوشته

طبیعت، انسانیت و تراژدی

مقاله ای از آلن روب گریه: قصد من در این مقاله رد دلایل مخالفان رمان نو نیست، بلکه بیش از آن می‌خواهم حد و مرز این دلایل را مشخص و وجوه افتراق نظر خودم را از نظر آن‌ها روشن کنم. از جدل حاصلی به بار نمی‌آید، اما اگر گفت‌وشنود واقعی میسر شود نیاید از آن سرباز زد. و اگر از این گفت‌وشنود هم حاصلی به بار نیاید دست‌کم می‌توان سبب آن را دریافت. نخست آیا در کلمة "انسانیت" به نام آن آثار ما را محکوم می‌کنند فریبی به کار نرفته است؟ و اگر این کلمه بی‌معنی نباشد دقیقاً به چه معنی است؟ کسانی که آن را همواره به کار می‌برند، کسانی که آن را تنها ملاک ستایش و نکوهش قرار می‌دهند تفکر مشخص (و محدود) دربارة انسان و موقعیت او در جهان و پدیده‌های هستیش ـ را شاید به عمد ــ با نوعی اعتقاد به اصلیت و مرکزیت انسان در می‌آمیزند و براساس آن مدعی می‌شوند که هرچه در جهان هست معنایی یا دلالتی دارد، یعنی شبکه‌ای از احساسات و افکار انسانی به گرد اشیای جهان می‌تنند. عقیدة آن‌ها را می‌توان در دو جملة زیر خلاصه کرد. اگر من بگویم:"جهان همان انسان است." از هر گناهی پاک می‌شوم. ولی اگر بگویم:"جهان همان جهان است و ...

ادامه نوشته

گزارش یک آدم ربایی

رمانی از گابریل گارسیا مارکز: کتاب “گزارش یک آدم‌ربایی” یک داستان واقعی است. مارکز٬ خود داستان نوشتن این کتاب را در مقدمه این‌گونه روایت می‌کند: “ماروخا پاچون و شوهرش آلبرتو وي باميزار در اكتبر 1993 به من پيشنهاد كردند درباره شش ماه  ربايش ماروخا و تلاش‌هاي سرسختانه آلبرتو براي آزادي او، كتابي بنويسم. طرح نخست به پايان رسيده بود كه فهميدم اين آدم‌ربايي را نمي‌توان جدا از ديگر موارد آدم‌ربايي كه همزمان در كشور روي داده بود، مورد بررسي قرار داد”. مارکز این کتاب را براساس مصاحبه با افراد تنظیم کرده است. کتاب داستان گروگانگيري ۹ روزنامه نگار توسط پابلو اسكوبار را روايت مي كند. روزنامه نگاراني كه البته دليل انتخاب آنها هم كاملا آشكار است؛ نزديكي به مواضع رييس جمهور. در ميان گروگانها دختر رييس جمهور سابق هم حضور دارد كه تقديرش را نهايتا مرگ رقم مي زند و ديگراني از نزديكان رييس جمهور و دولت. پابلو اسکوبار یکی از قاچاقچیان مواد مخدر در کلمبیاست که گروه بزرگی رادر کشور رهبری می کند و ...

ادامه نوشته