زندگی در صلح
روزی روزگاری درزمان های دوردر کشور روسیه، حاکمی به نام ایوان حکومت می کرد. او پادشاهی قدرتمند در عین ستمگری به مردمانش بود. یک شب ایوان خواب عجيبي ديد. اين شاه در خواب ديد که روباهي را از دم بر بام قصر شاهی آويختهاند. وقتي بيدار شد اين خواب را همچنان به ياد داشت و نميتوانست آن را از ذهن خود بيرون بکند. هر چه کرد نتوانست از خیال آن خواب عجیب رها شود. عاقبت وزرا و مشاوران را به حضور طلبيد و از آنها خواست که خواب او را تعبير بکنند و بگويند مقصود از روباه از دُم آويخته بر بام قصر چيست؟
مشاوران شاهي در تعبير خواب درماندند. اما خاطرة خواب همواره در ذهن پادشاه باقي بود و او را آزار ميداد. ایوان که از فکر آن خواب عجیب مستأصل شده بود، تصمیم گرفت جشنی بزرگ ترتیب دهد تا از سویی کمی از فکر آن خواب بیرون رود و از سویی دیگر اميدوار بود تا بتواند تمام رعاياي خود را به بهانه جشن به حضور بخواند تا شاید داناي اسراري پیدا شود که سر آن خواب را کشف کند و ...
روزی روزگاری
در روزگار قديم مردم آن قدر ها به طوطي توجه نمی کردند که در خانه نگاهش دارند و به او حرف زدن بياموزند. در عوض مردم يک پرندة کوچک استراليايي را که از همان خانوادة طوطي بود در خانه نگاه مي داشتند. اين پرندة کوچک که نامش « چو چو » بود، پرنده خيلي باهوشی بود که سر و کله زدن زياد هم با او لازم نبود. اگر کلمهاي ميشنيد آن را به آساني تکرار ميکرد. به علاوه خودش هم ميتوانست جمله درست بکند و هر چه در فکر کوچکش ميگذرد بر زبان بياورد و فقط از کلام آدمها تقليد نميکرد. اما روزی اتفاقي افتاد که اين وضع تغييرکرد و ...
به دلیل فیلترینگ وسیع این روزها، این وبلاگ تا اطلاع ثانوی بدون عکس و تنها با متن می آید ...