نكاتى درباره ادبیات كلاسیك روس

مقاله ای از والنتین گیترمن: شاهزاده پیوتر میخائیلوویچ ولكونسكى(2) كه به عنوان افسر ارتش روسیه در جنگهایى كه با ناپلئون صورت گرفت‏شركت كرده بود، در خاطرات خود چنین نوشت: نبردهاى سالهاى 1814-1812 ما را به اروپا نزدیكتر كرد و با طرز حكومت و مؤسسات عمومى و حقوق مردم آنجا آشنا ساخت; ... حقوق ناچیز و مسخره‏اى كه مردم ما از آن برخوردارند و استبداد رژیم، از نظر عقل و احساس، براى بسیارى از ما كاملا روشن شد. نیكولاى تورگنیف(3)با نگاهى به گذشته در مورد همین عصر نوشت: افرادى را مى‏شناختم كه سالهاى زیادى از پترزبورگ دور بودند و پس از مراجعت، نهایت تعجب خود را از تغییراتى كه در گفتار و رفتار نسل جوان پایتخت رخ داده بود ابراز مى‏داشتند. به‏نظر مى‏آمد كه این نسل جدید، حیات تازه‏اى را آغاز كرده و مفتون همه آن چیزهاى اصیل و پاكى بود كه در فضاى اخلاقى و سیاسى موجود بود. افسران گارد قبل از هر چیز به‏سبب اینكه، با آزادى و شهامت، نظریاتشان را در مقابل هواداران و یا مخالفان دیدگاههایشان، چه در انظار عمومى و چه در سالنها، ابراز مى‏داشتند، جلب‏توجه مى‏كردند و ...

ادامه نوشته

شنل

داستانی از نیکلای گوگول: در یکی از ادارات دولتی... اما بهتر است نگوییم دقیقاً کدام یکی. چون هیچ‌کس به اندازه‌ی کارمندان اداری، صاحب‌منصبان، افسران هنگ یا به‌طور‌کلی هر فرد اداری دیگر زودرنج و زودخشم نیست. امروزه افراد هر گروه اهانتی را که مستقیماً به شخص خودشان می‌شود اهانتی به کل جامعه تلقی می‌کنند. نقل می‌کنند که همین چندی پیش یک بازرس پلیس محلی (دقیقأ به خاطرم نیست کدام ناحیه و شهر) شکایتی مطرح می‌کند و در این شکایت با قاطعیت مدعی می‌شود که دولت و تمام قوانین به مسخره گرفته شده است و به‌نام مقدس شخص خودش نیز اهانت شده است. و برای اثبات مدعای خویش کتاب قطوری حاوی نوشته‌هایی بسیار خیال‌انگیز به عنوان مدرک ضمیمه کرده بود که در این نوشته‌ها، تقریباً هر ده صفحه یک‌بار، ذکری از یک پلیس مست لایعقل به‌میان می‌آمد. بنابراین برای اجتناب از ایجاد هرگونه سوء‌تفاهم بهتر است اداره‌ی مذبور را “یک اداره” بنامیم و ...

ادامه نوشته

شازده کوچولو

داستانی از آنتوان دو سنت‌اگزوپری با ترجمه ی احمد شاملو: یک بار شش سالم که بود تو کتابى به اسم قصه‌هاى واقعى -که درباره‌ى جنگل بِکر نوشته شده بود- تصویر محشرى دیدم از یک مار بوآ که داشت حیوانى را مى‌بلعید. آن تصویر یک چنین چیزى بود:تو کتاب آمده بود که: "مارهاى بوآ شکارشان را همین جور درسته قورت مى‌دهند. بى این که بجوندش. بعد دیگر نمى‌توانند از جا بجنبند و تمام شش ماهى را که هضمش طول مى‌کشد مى‌گیرند مى‌خوابند". این را که خواندم، راجع به چیزهایى که تو جنگل اتفاق مى‌افتد کلى فکر کردم و دست آخر توانستم با یک مداد رنگى اولین نقاشیم را از کار درآرم. یعنى نقاشى شماره‌ى یکم را که این جورى بود: شاهکارم را نشان بزرگتر ها دادم و پرسیدم از دیدنش ترس ‌تان بر مى‌دارد؟ جوابم دادند: -چرا کلاه باید آدم را بترساند؟ نقاشى من کلاه نبود، یک مار بوآ بود که داشت یک فیل را هضم مى‌کرد و ...

ادامه نوشته

کشیش و مرد محتضر

داستان واره ای از مارکی دوساد: اما ای کشیش ! حس می کنم که توانم را دارم از دست می دهم. تعصباتت را کنار بگذار ، انسان باش، بدون ترس و بدون امید. عقاید و الوهیت ها را رها کن که هرگزانسان را به چیزی مجهز نکرد. اسامی محض خدایان مخوف و ایمان های شنیع تنها باعث خونریزی ، جنگ و غضب بیشتر بر روی زمین می شوند. دست از ایده ی جهان دیگر بردار که پوچ و عبث است. اما آیا به لذاتت برنمی گردی تا خودت و دیگران را شاد سازی. این تنها ابزاری است که طبیعت برای توسعه و پیشرفت در زندگی به تو اعطا کرده است. آقای عزیز شهوت از تمامی داشته هایم برای من عزیز تر است. تمام زندگی ام ، در پیشگاه بت های شهوت تعظیم کرده و خواسته ام که روزهایم را در آغوش آن به پایان برم. زمان من به پایان می رسد. شش زن زیبا تر از نور آفتاب در این اتاق مجاور اند. همه را برای این لحظه نگاه داشته ام. سهمت را از آنها بردار و در آغوش آنها جای بگیر. همانطور که گفتم سعی کن سفسطه های بیهوده ی خرافات و خطاهای احمقانه ی متظاهرانه را فراموش کنی و ...

ادامه نوشته

غزل غزل های سلیمان

ترجمه ی  احمد شاملو از عهد عتیق: غزل غزل‌ها یا نشیدالأنشاد (عبری:شِر هاشِریم به معنی «بزرگ‌ترین غزل‌ها») یکی از بخش‌های تنخ عبری و عهد عتیق در انجیل است. نویسندگی کتاب به سلیمان پسر داوود نسبت داده شده‌است. در این کتاب چندین اشاره به سلیمان و چند اشاره به داوود پادشاه آمده‌است. تاریخ نگارش غزل غزل‌ها را قرن دهم قبل از میلاد و در زمان سلطنت سلیمان دانسته‌اند. شخینه یا شکینا همان است که در عربی به صورت سکینه در آمده و به معنای آرامش و اطمینان  است . گفته اند که شخینه یکی از فرشتگان یهوه یا خود یهوه است . برخی از محققان در دفاع از مضامین عاشقانه غزل غزل های سلیمان و در تعلیل این که چرا این اشعار عاشقانه جزو متون مقدس در تورات آمده است آن را مدح شخینه، جنبه مونث یهوه دانسته اند . در فرهنگ سمبل ها درباره شخینه می نویسد که در آئین های سری و عرفانی یهود جنبه مونث خداست و  ... 

ادامه نوشته

اتاق

نمایشنامه ای از هارولد پینتر: اتاقی در یک خانه بزرگ. دری در پایین اتاق سمت راست، یک بخاری پایین سمت چپ، یک اجاق گاز و سینک ظرف‌شویی بالا سمت چپ. پنجره‌ای در قسمت بالای صحنه. یک میز و تعدادی صندلی در مرکز اتاق. صندلی پدربزرگ در مرکز سمت چپ. در بالا سمت راست، از شاه‌نشین قسمت  ِ جلو، یک تخت دو نفره نمایان است. برت پشت میز نشسته است، کلاه لبه‌داری بر سر دارد، یک مجله رو به روی خود نگه داشته، رز مقابل اجاق گاز است.
رز: بفرما، این می تونه سرما رو ازت برونه.
تخم مرغ‌ها و بیکن را در یک بشقاب قرار می‌دهد ، گاز را خاموش می‌کند و بشقاب را به سمت میز می‌برد.
بهت می‌گم بیرون خیلی سرده، این جنایته و ...

ادامه نوشته

جشن تولد

داستانی از اسلاومیر مروژک: سراغ وکیلم رفته بودم. تالار خانه‌اش وهم‌انگیز بود. از لابه‌لای پشت‌دری‌های توری و برگ گل‌های کاغذی نور کمی تو می‌آمد. خانم خانه که روی مبلی با روکش سفید لمیده بود لباسی به‌تن داشت با نقش پروانه. پروانه‌های درشت وچشمگیر. هر بار که ماشین باری یا وسیلهٔ نقلیه‌ئی در این مایه از خیابان عبور می‌کرد، شرابه‌های بلوری چلچراغی که بالای سر من از سقف آویزان بود به‌هم می‌خورد و جیرینگ جیرینگ صدا می‌کرد. وقتی رفته رفته چشم‌هایم به‌نور کم و محو تالار عادت کرد، آن رو به‌رو، کنج اتاق، زیر یک نخل تزئینی متوجه یک قفس سرباز شدم. قفس مانند قفس بچه‌های نوپا بود با دیواره‌ئی بلند، و پشت میله‌های چوبی قفس میز کوچکی بود، و پشت میز مردی نشسته بود و این مرد داشت بافتنی می‌بافت. از آن جا که خانم صاحبخانه نه تنها او را معرفی نکرد بلکه حتی یک بار هم نگاهی به‌اش نینداخت صلاح ندیدم شخصاً سؤالی بکنم و ...

ادامه نوشته

دیوانه ی محبوب ما!

نگاهی به زندگی و آثار ویرجینیا وولف: ادلین ویرجینیا استفن در 25 ژانویه 1882 درخانه شماره 22 هاید پارك‌گیت كه متعلق به مردی اهل ادب بود به دنیا آمد. پدر او، لسلی استیفن (1904 ـ 1832) در سال 1859 به گروه كشیشان پیوست؛ چرا كه در آن دوران هر كسی می‌خواست وارد آكسفورد یا كمبریج شود می‌بایست لباس كشیشی بر تن می‌كرد. ادلین پس از مرگ پدرش دریافت كه هیچ گرایش و تمایلی به مذهب نداشته است. او نسبت به داستانهایی كه در انجیل می‌خواند شك می‌كرد. به طور مثال، نمی‌توانست بپذیرد كه ماجرای توفان نوح حقیقی است. او بر این باور بود كه توفان نوح كاملاً افسانه است و هیچ‌گاه چنین رویدادی در جهان به وقوع نپیوسته است. او حتی مجبور بود علی‌رغم داشتن شك، موعظه كند. پدر ویرجینیا در آن زمان توانسته بود شغل بسیار مطمئن و راحتی به دست آورد. از آنجا كه او آدم محافظه‌كاری بود، پیدا كردن یك شغل مطمئن می‌توانست در نظرش مهم باشد. بااین حال تصمیم گرفت و ...

ادامه نوشته

شاه سیاهوشان

داستانی از هوشنگ گلشیری: باز امروز صبح كه چشم باز كرد دید كه مادر فرخنده نگاهش می كند، نه خیره یا مثلا از یك چشم همان طور كه آدم ها می بینند، بلكه از خلال دو چشم ماتی كه در عكس از او مانده بود، با آن رنگ تاسیده ای كه در یك عكس سیاه و سفید بارها چاپ شده است. موهاش پریشان بود و نگاهش می كرد. گفته بود: " آخر یعنی چه؟ " كنار تخت، گیرم روی میز آرایش آن هم بی قاب، ایستاده میان دو گیره ی نقره ای یك پایه ی چوبی سبك، طوری كه گاه انگار تكان تكان هم می خورد. سال ها پیش بوده، وقتی فرخنده شاید پنج سالش بوده است و حالا پانزده شانزده سالی است كه اینجا روی میز آرایشش هست. پدربزرگ هم كه مرد عكسش را به گوشه ی پایین آینه بند كرد. برادرش هم كه گم شد ( می گویند شاید اسیر باشد، گرچه یك سالی است خبری از او نیست) عكسش به آنجا اضافه شد. بالای آینه گوشه ی چپ است. بی عكس پدربزرگ این است كه نگاهش نمی كرد، گرچه در عكس چشم دارد. پدربزرگ وقتی می مرد كور بود و ...

ادامه نوشته

نويسنده در تبعيد نمي‌تواند موفق شود

گفت وگوی راديويي با ايوان كليما: پس از ميلان كوندرا و بهوميل هرابال، ايوان كليما سومين نويسنده اهل كشور چك است كه آثارش در ايران ترجمه و با استقبال روبه‌رو شده است. ترجمه دو كتاب از اين نويسنده به نام‌هاي «روح پراگ» و «در انتظار تاريكي، در انتظار روشنايي»، باعث شد كليما، به‌عنوان نويسنده‌اي برجسته در ايران مورد توجه قرار گيرد. نوشته‌هاي انتقادي او در دوران حاكميت كمونيست‌ها در چك، در سال‌هاي پس از فروپاشي نظام‌هاي توتاليتر كمونيستي در اروپاي شرقي همچنان ادامه يافت و او حالا نگران درغلتيدن تمام و كمال اروپاي شرقي در آغوش فرهنگ اروپاي غربي است. گفت‌وگوي زير، متن مصاحبه راديوي بي‌بي‌سي با ايوان كليماست كه ترجمه آن با اندكي تلخيص، در پي مي‌آيد. شايد بگوييد كه ايوان كليما، نويسنده اهل چك، قرباني اين نفرين مشهور چيني شده باشد: «چه‌بسا در دوره جالبي زندگي مي‌كنيد.» كليما در سال ۱۹۳۱ به دنيا آمد و وقتي در سال ۱۹۳۸ چك عملا تسليم آلمان نازي شد، او يك پسربچه بود. به‌عنوان يك يهودي، او و خانواده‌اش در جريان جنگ جهاني دوم راهي اردوگاه كار اجباري ترزينستات شدند. كليما جان سالم به در برد و ...

ادامه نوشته

حرفی از جنس بامداد ...

گفتگوی مسعور بهنود با احمد شاملو و آیدا سرکیسیان: این مصاحبه در سال 1347 خورشیدی انجام شد.چیزی نمانده چهل ساله شود. در آن زمان بسیار با احمد و آیدا بودم و روزی گفتم می خواهم مصاحبه کنم و این حاصلش شد. خودم نداشتم چاپش کنند امابه نظرم در مجله روشنفکر چاپ شد. از من خواسته بودید که با آیدا صحبتی بکنم و او درباره ی شاملو حرف بزند. چرا که " آیدا " در ادبیات معاصر ما تنها زنی است که بر مسندی چنین تکیه زده است. اعتراف می کنم که نتوانستم. چون مثل هر بار دیگر صمیمیت این دو- آیدا و شاملو و شاید نزدیکی من به این دو از سوال کردن و جواب شنیدن بازم داشت. از طرفی آن چه که می خواستم گفتنی نبود. هر کس آن دو را یک آن با یکدیگر نگریسته باشد، خود این حقیقت را در می یابد. خانه شان تلفیق صمیمیت و صداقت است، خانه ای که هر گوشه اش اثری از انگشتان ظریف آیدا بر خود دارد. در این خانه، شاملو ابرمرد شعر ِ امروز با "آیدا" زنده گی می کند و ...

ادامه نوشته

پاکت ها

داستانی از کارور: یكی از روزهای گرم و مرطوب است. من از پنجره‏ی اتاق‏ام در هتل می‏توانم بیش‏تر قسمت‏های شهر میدوسترن را ببینم. می‏توانم چراغ‏های بعضی ساختمان‏ها را كه روشن می‏شوند، دود غلیظی را كه از دودكش‏های بلند بالا می‏روند، ببینم.‏ كاش مجبور نبودم به این چیزها نگاه كنم. می‏خواهم داستانی را برای شما نقل كنم كه سال قبل وقتی توقفی در ساكرامنتو داشتم، پدرم برایم تعریف كرد. مربوط به وقایعی است كه دو سال قبل از آن پدرم را در‏گیر كرده بود. آن موقع هنوز او و مادرم از هم طلاق نگرفته بودند. من كتاب فروش‏ام. نمایندگی یك سازمان معروف تولید كتاب‏های درسی را دارم كه دفتر مركزی‏اش در شیكاگو است. محدوده‏ی كاری من ایلینویز، بخش هایی از آیووا و ویسكانسین است. وقتی در اتحادیه‌ی ناشران كتاب غرب كشور در لوس‏آنجلس شركت كرده بودم فرصتی دست داد تا چند ساعتی پدرم را ملاقات كنم. از وقتی از هم طلاق گرفته بودند ندیده بودم‏اش، منظورم را كه می‏فهمید. آدرس‏اش را از توی كیف جیبی‏ام بیرون آوردم و ...

ادامه نوشته

تشییع جنازه ی پابلو نرودا

گزارشی از ریکاردو گاریبای: مراسم تشییع جنازه از خانهٔ شاعر آغاز می‌شود. خانه‌ئی که در آن جسد در برابر همسر بیوه و خواهرانش آرمیده است. آئین شبِ احیا برای مرده در وسط اتاقی غرق در آب و گِل و شُل انجام پذیرفته است؛ اتاقی که روزگاری کتابخانهٔ شاعر بود. کتاب‌ها و مدارک و کاغذها به‌‌همراهِ میز و صندلی‌ها در آب و گِل غوطه‌ورند. روز قبل ارتش با برگرداندنِ مسیر نهر آبی به‌‌داخل خانه، آن را به‌‌آب بسته‌اند و هر‌چه را که جلو چشمشان آمده درهم شکسته خُرد کرده و خانه را غرقه در آب رها کرده‌اند. گروهی از دوستان شاعر تابوت را حرکت می‌دهند. تنها سفیر مکزیک و چند تن دیگر برای همراهی بیوه و خواهران نرودا حضور پیدا کرده‌اند! کسی موضوع را می‌پرسد. به‌او گفته می‌شود: «پابلو نرودا.» «چی!؟» «بله، آقا، پابلو نرودا». و مطلب به‌آرامی منتشر می‌شود. و نام، درها و پنجره‌ها را می‌گشاید. در مغازه‌هایِ نیمه باز ظهور می‌یابد، از تیرهای تلفن با کارگرانی که روی آن‌ها مشغول کارند پائین می‌آید، اتوبوس‌ها را متوقف و آنها را خالی می‌کند، و ...

ادامه نوشته

اشعار لنگستون هیوز

شعرهای لنگستون هیوز با ترجمه ی احمد شاملو: لنگستون هیوز نامی‌ترین شاعر سیاهپوست آمریکایی‌ست با اعتباری جهانی. به سال ۱۹۰۲ در چاپلین (ایالت میسوری) به دنیا آمد و به سال ۱۹۶۷ در هارلم (محله‌ی سیاهپوستان نیویورک) به خاطره پیوست. در شرح حال خود نوشته است: « تا دوازده ساله‌گی نزد مادربزرگم بودم زیرا مادر و پدرم یکدیگر را ترک گفته بودند. پس از مرگ مادربزرگ با مادرم به ایلی‌نویز رفتم و در دبیرستانی به تحصیل پرداختم. در ۱۹۲۱ یک سالی به دانشگاه کلمبیا رفتم و از آن پس در نیویورک و حوالی ِ آن برای گذران ِ زنده‌گی به کارهای مختلف پرداختم و سرانجام در سفرهای دراز خود از اقیانوس اطلس به آفریقا و هلند جاشوی کشتی‌ها شدم. چندی در یکی از باشگاه‌های شبانه‌ی پاریس آشپزی کردم و پس از بازگشت به آمریکا در واردمن پارک هتل پیشخدمت شدم. در همین هتل بود که ویچل لینشری، شاعر بزرگ آمریکایی، با خواندن سه شعر من ــ که کنار بشقاب غذایش گذاشته بودم ــ چنان به هیجان آمد که مرا در سالن نمایش کوچک هتل به تماشاگران معرفی کرد» و ...

ادامه نوشته

یادداشت کانون نویسندگان در سالمرگ احمد شاملو

یادداشت کانون نویسندگان ایران در دوازدهمين سالگرد درگذشت احمد شاملو: دوم مردادماه سالگرد درگذشت شاعر بزرگى است كه اكنون بيش از هر زمان ديگر حضور زنده‌ى او را حس مي‌كنيم؛ شاعر بزرگى كه همه‌ى هستى شعريِ خود را وثيقه‌ى كار شاعرانه‌ى سترگى كرد كه به نيروى تخيّلِ خلاق و گره‌خوردگيِ عاطفيِ قدرتِ معنوى و خواستِ آزادي، جهانى آفريد كه در آن نشانى از نفرت و ديگركُشى و نابرابرى نيست، جهانى چنان دل‌انگيز و رعنا كه شايسته‌ى آزادترين انسان است؛ شاعرى بزرگ كه در همه‌ى عمر نه از تلخى و گزندگيِ واقعيت گريخت و نه به يوغ بندگيِ واقعيت گردن نهاد.  هنگامى كه تخيل شاعرانه‌اش بال گسترد و به اوج‌ها پركشيد، گردن‌فراز و مغرور، بر "سرنوشت" انسان تسخر زد، چرا كه انسانِ شعر او كه به "هيئتِ ما" زاده شد، سرگذشت خود را خود رقم زد؛ به هيئت آن "غول زيبا" كه شاعر با باورِ بي‌گمان به تبار جليلِ انسانِ آزاد به بازآفرينى او برخاسته بود؛ غول زيبايى كه نمي‌خواست ". . . منظر جهان را / تنها از رخنه‌ى تنگ‌چشميِ / حصار شرارت و ...

ادامه نوشته

کار از کار گذشت(1)

فیلمنامه ای از ژان پل سارتر: پنجره ها نیمه بسته است فقط یک تیغه نور وارد اتاق می شود و روي بازوي زنی می تابد. انگشتان منقبض و چروکیده این زن پتوي پوستی روي تختخواب را چنگ زده است. پرتو نور حلقه زناشویی او شارلیه را درخشان ساخته و در حالی که بر سراسر بازوي او لغزیده صورتش را نیز روشن نموده است. او شارلیه با چشمان بسته و پره هاي دماغ باز ظاهرا بیمار و ناراحت است و ناله می کند. دري باز می شود و در شکاف در مردي بی حرکت می ایستد. لباس فاخري برتن، پوست بدنش گندمی و چشمان سیاه زیبایی دارد. سبیل آمریکایی روي لبش هست و تقریبا سی و پنج ساله به نظر می آید. این مرد آندره شارلیه است. او با دقت زنش را نگاه می کند لیکن نگاه او حاکی از دقتی است که با بی علاقگی توام و عاري از مهر و محبت می باشد. وارد اتاق می شود و بدون صدا در را می بندد و با نوك پا به او نزدیک می گردد. او از ورود او بی خبر است و روي تختخواب دراز کشیده است و بر روي لباس خوابش و ...

ادامه نوشته

خاطراتی از ادارهٔ امنیت

داستانی از یاروسلاو هاشک: ‏این قصه مربوط به‌زمانی است که در پراگ مقدمات استقبال از موکب ملوکانهٔ فرانسوا ژزف اول[۱] فراهم می‌شد. پادشاه آمده بود تا با ضربهٔ پتکی اولین سنگ بنای یک پل را کار بگذارد. از نظر مردم چک، جبّار پیر اصلاً چیزی از پل سرش نمی‌شد. او می‌آمد یکی می‌زد تو سر سنگ، و بعد اعلام می‌فرمود: «از دیدن شما چک‌ها بسیار مشعوفیم» یا این که می‌گفت «بسیار جالب است. این پل دو ساحل را به‌هم پیوند می‌دهد.» و ملت چک درهر یک از این مراسم این نکته را بیش‌تر درک می‌کرد که این آقا پیره روز به‌روز بچه‌تر می‌شود. ‏این مواقع، مواقع فوق‌العاده‌ئی بود. پلیس پراگ دست به‌یک رشته عملیات مشابه و تکراری می‌زد، از قبیل توقیف کوچرا آکوردئون‌زن پیر آبجوفروشی اودْویکی uduojky. این بابا سی سال پیش، پای پیاده از پراگ رفته بود به‌وین خودش را انداخته بود زیر دست و پای اسب‌های موکب همایونی تا به‌عرضش رسیدگی شود و ...

ادامه نوشته