همسر یهودی
نمایشنامه ی تکپردهای از برتولت برشت: سرشب است، زنی درحال بستن چمدان سفر است، اشیائی را که در نظر دارد با خود ببرد جدا میکند، هرازگاهی شیئی را که قبلاً در چمدان گذاشته دوباره بیرون میآورد و سرجایش میگذارد تا بتواند چیز دیگری را در چمدان جا بدهد. زمان درازی جلو قاب عکس شوهرش که روی میز آرایش قرار دارد درنگ میکند و عاقبت هم از برداشتن آن منصرف میشود. چند لحظهای روی چمدانی مینشیند و سر را روی دست تکیه میدهد. بعد بلند میشود میرود به طرف تلفن. همسر: من جودیت کیت هستم. شمائین دکتر؟ عصر بخیر. فقط خواستم تلفن کنم بگم برای بازی بریچ باید یه پای تازه واسه خودتون پیدا کنین... آره، دارم میرم سفر... نه، نه، خیلی طول نمیکشه، یه چند هفته... میرم آمستردام ... همینطوره، شنیدم بهارآمستردام معرکهس. اونجا دوستانی دارم... دو هفتهای میشه که بازی نکردهایم... حتماً فریتز هم سرما خورده بود. با این سرما بازی بریچ هم غیرممکنه، من هم همینو گفتم... اوه، نه، دکتر. چهطور میتونستم و ...