کلاف سر درگم ...

داستانی از بهرام صادقی: آهان! کمی سرتان را بالا بگیرید. ابروهاتان را از هم باز کنید. بخندید. چشم‌تان به دوربین باشد. تا سه می‌شمارم. مواظب باشید حرکت نکنید والا عکس‌تان بد از آب درمی‌آید. حاضر! یک، دو، سه...
دو شب بعد، از پله‌های عکاسخانه بالا می‌رفت که عکسش را بگیرد. قبضی را که عکاس داده بود در دستش می‌فشرد. به یاد می‌‌آورد که دو شب پیش، عکاس پرسیده بود:
ـ اسم آقا؟
و او اسمش را گفته بود.
ـ شش در چار معمولی؟ کارت پستالی چطور؟
و او جواب داده بود:
ـ یک دانه‌اش... برای نمونه.
ـ پس فردا شب حاضره... ساعت هشت و ...

ادامه نوشته

تب خال

داستانی از احمد محمود: خاله گل آمد و مرا برد خانه خودشان. غروب بود. هوا خاکستری بود. وهرخاله گل بغلم کرد. به موهام دست کشید و بعد، پیشانی‌ام را و گونه‌هام را بوسید. با سبیل شوهر خاله گل بازی کردم که مثل پشمک نرم بود، اما مثل پشمک سفید نبود. چند روزی منزل خانه گل بودم. ده روز، یا دوازده روز. درست یادم نیست. اما یادم هست که تابستان بود و هوا گرم بود. خاله گل چرا نباد برم خونه خودمون؟ خاله گل بغلم می‌کند به سینه‌اش می‌چسباندم  موی بلندم را ناز می‌کند و می‌گوید: - مادرت ناخوشه عزیزم. خاله گل، عینهومادرم است. میانه قامت، لاغر، با پوستی سفید و چشمانی سیاه و گیسوانی بلند. خب باشه خاله گل... من که کاریش ندارم. هواشرجی بود. گاهی نرمه بادی می‌آمد و شرجی را می‌برید. پیش از ظهرها می‌نشستیم تو ایوان. من بودم با «نی‌نی» دختر خاله گل و «نانا» پسر خاله گل. ننه نرگس هم بود. ننه نرگس عینهو یه دسته گله...  همیشه خدا پاک و پاکیزه‌س و ...

ادامه نوشته

قوهای وحشی

داستانی از هانس کریستین آندرسن با ترجمهٔ محمد قاضی: در سرزمین‌های دور، که پرستوها زمستان به‌آن‌جا می‌روند، پادشاهی بود که یازده پسر و یک دختر داشت، به‌نام الیزا. یازده برادر، که همه شاهزادهٔ واقعی بودند، نشانْ بر سینه و شمشیر به‌کمر به‌مدرسه می‌رفتند، با قلمِ الماس بر لوحِ زرّین می‌نوشتند، و آن‌قدر زیرک بودند که همهٔ درس‌ها را از بر می‌کردند و همه با دیدن‌شان فوراً پی می‌بردند که شاهزادگان واقعی‌اند. خواهرشان الیزا با کتابِ پُر از تصویرش که به‌بهای نصف کشور تمام شده بود در خانه می‌ماند و روی یک چهار پایهٔ کوچک شیشه‌ئی می‌نشست. بی‌شک بچه‌ها همه خوشبخت بودند ولی سرنوشت چنین بود که این خوشبختی زیاد نپاید. مادرشان مُرد و پدرشان که پادشاهِ کشور بود ملکهٔ بدجنسی را به‌زنی گرفت که هنوز نیامده از بچه‌ها کینه به‌دل گرفت. و بچه‌ها از همان روز اول متوجه این حال شدند. جشن بزرگی در کاخ پادشاه برپا بود و بچه‌ها مهمان بازی می‌کردند و ...

ادامه نوشته

همسر یهودی

نمایشنامه ی تک‌پرده‌ای از برتولت برشت: سرشب است، زنی درحال بستن چمدان سفر است، اشیائی را که در نظر دارد با خود ببرد جدا میکند، هرازگاهی شیئی را که قبلاً در چمدان گذاشته دوباره بیرون می‌آورد و سرجایش می‌گذارد تا بتواند چیز دیگری را در چمدان جا بدهد. زمان درازی جلو قاب عکس شوهرش که روی میز آرایش قرار دارد درنگ می‌کند و عاقبت هم از برداشتن آن منصرف می‌شود. چند لحظه‌ای روی چمدانی می‌نشیند و سر را روی دست تکیه می‌دهد. بعد بلند می‌شود می‌رود به طرف تلفن. همسر: من جودیت کیت هستم. شمائین دکتر؟ عصر بخیر. فقط خواستم تلفن کنم بگم برای بازی بریچ باید یه پای تازه واسه خودتون پیدا کنین... آره، دارم میرم سفر... نه، نه، خیلی طول نمی‌کشه، یه چند هفته... میرم آمستردام ... همین‌طوره، شنیدم بهارآمستردام معرکه‌س. اونجا دوستانی دارم... دو هفته‌ای میشه که بازی نکرده‌ایم... حتماً فریتز هم سرما خورده بود. با این سرما بازی بریچ هم غیرممکنه، من هم همینو گفتم... اوه، نه، دکتر. چه‌طور می‌تونستم و ...

ادامه نوشته

اولین و آخرین دیدار محمد علی جمال زاده و جلال آل احمد

گزارشی از جلال آل احمد: با جهانبگلو ناهار خوردم و راه افتادم سراغ جمالزاده. صبح، از کافه ای که اباطیل قبلی را در آن یادداشت کردم ، تلفنی زده بودم به حضرت و سلام و علیک و که : « می خواهم خدمت برسم.» و که بفرمایید و از این قبیل. و قرار برای عصر. سر راه گُلی تهیه کردم و سلّانه سلّانه رفتم . راه ، دور بود ، اما سایه بود و تفنّن می کردم. در یکی از آپارتمان بیلدینگ های تازه سازِ بیرون شهر. وسط یک پارک جنگلی. حومه شرقی ِ ژنو. و سلام و علیک و نیم ساعتی نشستیم و بعد راه افتادیم . مثل این که از نگه داشتنم در خانه ، ناراحت بود. و سوار شدیم به اوتلی که زنش می راند . کوتوله ای و آلمانی . و گشتی زدیم تا سر حدّ فرانسه . از میان مزارع و گاوها و گاوداری‌ها و مدتی ایست، تا گَلّه بگذرد و غیره. و برگشتن، در کافه ای، چای بهمان دادند . کنار دریاچه. و کافه ای بزرگ و اشرافی. که تنها مشتری‌اش ما بودیم. و شیر آب ِ خلای عمومی و ایستاده مردانه اش ، با نور فتو الکتریک ، باز و بسته می شد. این آخرین تخم دو زرده فرنگ. که اولین بار، این جا، در «موون پیک» دیدم. از کافه های اعیانی ِ شهر . یکی دو جای دیگر هم داشت و ...

ادامه نوشته

کلاه کلمنتیس

داستانی از میلان کوندرا با ترجمه ی احمد میر اعلایی: در فوریهٔ ۱۹۴۸، رهبر کمونیست، کلمنت گوتوالد2 در پراگ بر مهتابی قصری به‌سبک باروک قدم گذاشت تا برای صدها هزار نفر انسانی که در میدان شهر قدیم ازدحام کرده بودند سخن بگوید. لحظه‌ئی حساس در تاریخ قوم چک بود. از آن لحظات سرنوشت‌سازی که فقط یکی دوبار در هر هزار سال پیش می‌آید. گوتوالد را رفقا دوره کرده بودند، و کلمنتیس3 در کنارش ایستاده بود. دانه‌های برف در هوای سرد می‌چرخید، و گوتوالد سرش برهنه بود. کلمنتیس که نگران سرما خوردن او بود کلاه لبه‌خز خود را از سر برداشت و بر سر گوتوالد گذاشت. عکس گوتوالد در حالی که از مهتابی با ملّت سخن می‌گوید و کلاه خزی بر سر دارد و رفقا دوره‌اش کرده‌اند، هزاران بار توسط دم و دستگاه تبلیغات دولتی چاپ شد. تاریخ چکسلواکی کمونیست بر آن مهتابی زاده شد. به‌زودی هر بچه‌ئی در سراسر کشور با آن عکس تاریخی آشنا شد، از راه کتاب‌های مدرسه، دیوارکوبها و نمایشگاه‌ها. چهار سال بعد کلمنتیس به‌خیانت متهم شد و به‌دارش آویختند. ادارهٔ ارشاد ملی بی‌درنگ نام او را از تاریخ محو کرد و ...

ادامه نوشته

چندگانگى قرائت رمان: سازمان اجتماعى تفسیر (2)

مقاله ای از مارجرى ال. دى والت: در یكى از صحنه‏هاى دنیاى فقید بورژوایى، لیز در عین‏آنكه پسرش "بوبو" را در مدرسه او ملاقات مى‏كند تا مرگ پدرش را به‏وى اطلاع دهد، زندگى خانوادگى قبلى و بى‏مسئولیتى ماكس را مفصلا به‏خاطر مى‏آورد. قطعه زیر نمونه كوتاهى از ملاقات لیز و "بوبو" است: بوبو مثل بیشتر پسرها ماشین را چیزى مثل مكان مى‏داند و هر وقت‏سوار ماشین مى‏شود، تقریبا مثل این است كه وارد خانه شده باشد. به تمام كهنه‏ورقهایى كه روى قفسه زیرین داشبورد جمع شده سرك مى‏كشد و حتى جعبه دستكشها را هم دنبال قرص نعناع یا بلیط اتوبوس مى‏گردد. همیشه درباره همه چیزها و كارهایم از من توضیح مى‏خواهد. كنار من نشسته و با دستگیره لق در ماشین ور مى‏رود، شاید با بخشى از مغزش به این فكر مى‏كند كه یك روز باید آن را تعمیر كند. ناگهان مى‏گوید: "فكر نمى‏كنم دردى، چیزى كشیده باشد." "اوه نه، تو نباید از این بابت نگران باشى." او در تمام طول زندگى‏اش، ضرورت تشخیص و تسكین درد را شناخته بود و ...

ادامه نوشته

چندگانگى قرائت رمان: سازمان اجتماعى تفسیر(1)

مقاله ای از مارجرى ال. دى والت: نظریه‏پردازان تفسیر باید نه تنها مساله درستى تفسیر، بلكه اختلاف قرائتها را نیز، كه از ماهیت اجتماعى جایگاه هر قرائت ناشى مى‏شود، تبیین كنند. در این مقاله، خاستگاه قرائتهاى گوناگون یك رمان دنیاى فقید بورژوایى، اثر نادین گوردیمر، بررسى مى‏شود. تحلیل مطالب به‏چاپ رسیده (مثل "بررسى كتاب‏"ها یا تحلیلهاى نقادانه) و مقایسه این گزارشهاى حرفه‏اى با قرائت "عادى و غیرحرفه‏اى‏" خود نگارنده مقاله روشن مى‏كند كه جنسیت و پس‏زمینه تاریخى خوانندگان و نیز مقاصد آنها از قرائت، چگونه بر بناساختن محتواى رمان به‏دست آنها اثر مى‏گذارد. این تحلیل، معنا و منش جمعى "قرائتهاى چندگانه رمان‏" را نشان مى‏دهد، به‏خصوص قرائتهایى كه اعضاى فرهنگهاى دیگر ("بیرونى‏ها") كرده‏اند. بسیارى از جامعه‏شناسان ادبیات و منتقدان ادبى، با علم به اینكه آثار فرهنگى در بستر اجتماعى تولید مى‏شوند، مدعى‏اند كه رمانها را مى‏توان داده‏هاى جامعه‏شناختى محسوب كرد و به‏منزله شاخصى براى روابط و نگرشهاى اجتماعى غالب به‏كار برد و ...

ادامه نوشته

قلب افشاگر

داستانی از ادگار آلن پو: بله درست است بسیار، بسیار و شدیدا‌، عصبی بودم و هستم؛ اما چرا فکر می‌کنید من دیوانه‌ام؟ آن بیماری حواس مرا نه ضایع و نه کند، بل‌که تیزتر کرده بود. از همه بیشتر حس شنوایی‌ام را. همه‌ی صداهای زمینی و آسمانی را می‌شنیدم. صدای بسیار از دوزخ می‌شنیدم. پس چگونه ممکن است من دیوانه باشم؟ گوش دهید! و خود ببینید که با چه صحت و آرامشی می‌توانم داستان را برای‌تان بازگویم. ممکن نیست بتوان گفت نخستین بار چگونه آن فکر به ذهنم رسید؛ اما همین که نطفه‌ش بسته شد دیگر شب و روز دست از سرم بر نمی‌داشت. نه غرضی در کار بود و نه غیظی. من پیرمرد را دوست داشتم. او هرگز به من بدی نکرده بود. گمان می‌کنم به سبب چشمش، آری، همین بود. چشمی‌ داشت مانند چشم کرکس: آبی کمرنگ با پرده‌ٔ نازکی روی آن. هر گاه که نگاه آن چشم به من می‌افتاد، خون در رگم منجمد می‌شد؛ این بود که رفته، رفته و بسیار به تدریج، برآن شدم که جان پیرمرد را بستانم، و خود را تا ابد از شر آن چشم برهانم و ...

ادامه نوشته

بیانیه کانون نویسندگان ایران

نامه ای از کانون نویسندگان ایران: هموطنان عزیز نزدیک به دو ماه است که کانون نویسندگان ایران قصد خود را دایر بر برگزاری شب‌هایی تحت عنوان «آزادی و فرهنگ» اعلام داشته است. هیات دبیران کانون نویسندگان ایران در مذاکرات شفاهی خود با مقامات مسؤول و در مکاتباتی که با دستگاههای دولتی در این زمینه انجام داده، و نیز در بیانیه‌های رسمی کانون و مصاحبه مطبوعاتی هیات دبیران، بارها اعلام داشت که هدف کانون نویسندگان ایران از برگزاری شب‌های کانون، ضمن تجدید خاطره و بزرگداشت شب‌های شعر دو سال پیش، کوشش برای تجزیه و تحلیل مسایل اجتماعی و فرهنگی ایران از دیدگاه مرامنامه کانون و تقویت دستاوردهای انقلاب شکوهمند ایران در زمینه آزادی بیان و عقیده و اعتلای فرهنگی جامعه ایرانی است. ما از همان آغاز گفتیم و بارها نیز گفته خود را تکرار کردیم که کوشش داریم شب‌های کانون نویسندگان در شرایطی برگزار شود که امکان هیچگونه سوء استفاده برای عناصر مخرب و ضد انقلاب به وجود نیاید و بویژه دولت موقت جمهوری اسلامی ایران در رابطه با برگزاری و ...

ادامه نوشته

دوچرخه باز و سیگار

داستانی از ریموند كارور: دو روز بود كه ایوان هامیلتون سیگار را ترك كرده بود و به نظرش مى‏رسید كه توى این دو روز هرچه گفته بود و هرچه فكر كرده بود یك طورى سیگار را به خاطرش آورده بود. زیر نور چراغ آشپزخانه به دست‏هاش نگاه كرد. انگشت‏هاش و بندهاى آنها را بو كرد.  گفت: "مى‏تونم بوش را احساس كنم." آن هامیلتون گفت: "مى‏فهمم. انگار مثل عرق از تنت بیرون مى‏زنه. بعد از سه روز كه سیگار نكشیده بودم هنوز بوش را از خودم حس مى‏كردم. حتى وقتى از حمام مى‏آمدم بیرون. چندش‏آور بود." آن داشت بشقاب‏ها را براى شام مى‏چید روى میز. چقدر ناراحتم، عزیزم. مى‏دونم چى دارى مى‏كشى. ولى اگر دلگرمت مى‏كنه، همیشه دومین روز سخت‏ترین روزه. روز سوم هم سخته، معلومه، اما از اون به بعد، اگه سه روز را تحمل كنى دیگه سختیش را گذروندى. ولى خیلى خوشحالم كه براى ترك سیگار جدى هستى، نمى‏تونم بگم." بازوى هامیلتون را گرفت. "حالا اگر راجر را صدا بزنى، شام مى‏خوریم." هامیلتون در جلویى را باز كرد. هوا تقریباً تاریك بود. اوایل نوامبر بود و روزها كوتاه و سرد بودند. پسر بزرگترى كه قبلاً ندیده بودمش و ...

ادامه نوشته

جیجک علیشاه (پرده دوم)

نمایشنامه ای از ذبیح بهروز:
وزیر دواب
: - گوربانت گردی...
شاه: - می‌دانم... حالا بَسّه. (به‌صدر اعظم:) صدراعظم! اخبارات مملکت چه است؟
وزیر دواب: - گور...
شاه (با اخم): - هیس!
صدراعظم: - قربانِ خاکپای جواهر آسایت گردم... اخبارات و اوضاع ممالک محروسه از شرق تا غرب و از شمال تا جنوب همه بر حسبِ مرام و آیاتِ انتظام و رفاهیّت در اطراف و اکناف حکمفرماست... هر کجا شهریست، چون روی عروسان آراسته؛ و هر کجا بنده‌ئی‌ست از همگنان در آئینِ بندگی گوی سبقت برده. چندان که در سراسر خطّهٔ واسعهٔ این کشور چیزی جز زلف خوبان پریشانی ندارد و ...

ادامه نوشته

جاودانگان

داستانی از خورخه لوئیس بورخس: می شد مدتها پیش، در آن تابستانِ خوش و خرمِ سال ۱۹۲۳، پیش بینی کرد که داستان بلند منتخب به قلم کامیلو ن. هرگو [Camilo N. Huergo] در پس ظاهر خیالی اش حقیقتی را پنهان کرده که از آینده خبر می دهد. این داستان را نویسنده به همراه دستخط خویش در برگ سپید ابتدای کتاب (که پیش از به حراج گذاشتنش نزد دلالان رنگ به رنگِ بازار کتاب از سر نزاکت کندمش)، به من تقدیم کرده بود. عکس هرگو در قابی بیضی شکل زینت بخش جلد است. هر گاه نگاهش می کنم این احساس به من دست می دهد که شخص توی عکس، قربانیِ بیماریِ ریوی که آینده ی درخشانش در نطفه خفه شد، می خواهد سرفه کند. کوتاه سخن این که سل مجال نداد پاسخ نامه ای را که از سر دست و دلبازیِ خاص خویش برایش نوشته بودم، بدهد و ...

ادامه نوشته

جیجک علیشاه (پرده اول)

نمایشنامه ای از ذبیح بهروز:
اشخاص این پرده:

بیگربیگی: حاکم شهر، با سرداری و کلاه تخم‌مرغی و صدای کلفت و تکبیرآمیز.
حاجی‌علی اصفهانی: تاجر، با عبا و عمامهٔ شیر و شکری و لهجهٔ اصفهانی. عارض است، مالش را در راه دزدها برده‌اند.
یک زن: با چادر و چاقچور. عارض است.
یک دختر: به‌سن هشت سالگی، دختر زن پیش.
فراش‌باشی: با لباس معمولی فراشی.
چندین نفر عارض زن و مرد: با لباس‌های مختلف و متداول و ...  

ادامه نوشته