اپرای ماه

داستانی از ژاکْ پِرِه وِر باترجمه ی لیلی گلستان: روزی بود، روزگاری بود. پسرْ کوچولوئی بود که زندگیِ خوشی نداشت، و جائی می‌زیست که آفتابِ کافی به‌‌آن نمی‌تابید. هرگز پدر و مادرش را نشناخته بود، و پیشِ کسانی زندگی می‌کرد که نه خوب بودند و نه بد. کارشان زیاد بود و وقتی برای خوب یا بد بودن نداشتند. روز و روزگار دیگری بود. پسرْ کوچولوئی بود که بیش‌ترِ شب‌ها، موقعِ خواب می‌خندید. روز و روزگار دیگر دیگری بود، اما پسربچه، همان بود که صداش می‌زدند «میشل مورن»، پسرکوچولوی ماه. چون وقتی ماه را می‌دید، شاد می‌شد. می‌گفت من ماه را می‌شناسم، با هم رفیقیم؛ و حتی وقتی بعضی شب‌ها نمی‌آید کافی‌ست چشم‌هایم را ببندم و تو سیاهیِ شب ببینمش. ماه همیشه برای من وجود دارد، وقتی می‌خوابم چشم‌هایم را توی خواب حسابی باز می‌کنم و بعد با او به‌‌گردش می‌روم و او هم توی خواب چیزهای خیلی قشنگی نشانم می‌دهد. مردم ازش می‌پرسیدند: «مثلاً چه چیزهائی را؟» و میشل مورن جواب می‌داد: «آفتاب را!» و بعد با لبخندی به‌‌خواب می‌رفت. مردم می‌گفتند: «این بچه عقلِشو واقعاً از دست داده، همیشه تو عالمِ ماه سیر می‌کنه. باید ترتیب کلََّشو بدیم، باید کلّشو پُرِ سُرب کنیم.» و وقتی مردم بلندبلند این حرف‌ها را می‌زدند، میشل مورن می‌شنید و ...

ادامه نوشته

روز و شب‌

داستانی از بريژيت ژيرو: در اوج‌ آشفتگي‌، لحظه‌اي‌ كه‌ سردرگم‌ شده‌ام‌ چون‌ هنوز ترديد دارم‌ خانه‌ را Brigitte Giraudترك‌ كنم‌ يا نه‌، تو از من‌ مي‌خواهي‌ كه‌ بين‌ رنگ‌ اُخرايي‌ و رنگ‌ ماسه‌ يكي‌ را براي‌ حمام‌ انتخاب‌ كنم‌. مي‌بيني‌ كه‌ ده‌ صبح‌ از اتاق‌ خواب‌مان‌ بيرون‌ مي‌آيم‌، با قيافه‌اي‌ كج‌ و كوله‌ از فشار تلاش‌ براي‌ پيدا كردن‌ كلماتي‌ براي‌ بيان‌ ملالي‌ كه‌ خفه‌مان‌ مي‌كند، و باز وادارم‌ مي‌كني‌ انتخاب‌ كنم‌: رنگ‌ اخرايي‌ يا رنگ‌ ماسه‌. اين‌ را هم‌ مي‌گويي‌ كه‌ بايد پرده‌ي‌ جلو دوش‌ را عوض‌ كنيم و يك‌ نفر را صدا كنيم‌ براي‌ تعمير آب‌گرمكن‌. نگاهت‌ مي‌كنم‌ و مي‌گويم‌ نمي‌دانم‌. متعجب‌ به‌ نظر مي‌رسي‌ وقتي‌ مي‌بيني‌ انتخابي‌ ندارم‌، مني‌ كه‌ هيچ‌‌وقت‌ چيزي‌ را به‌ دست‌ قضا و قدر نمي‌سپارم‌. آلبوم‌ نمونه‌ي‌ رنگ‌ها را مي‌گذاري‌ روي‌ ميز آشپزخانه‌، كنار ليوان‌ قهوه‌ي‌ من‌ و همه‌ي‌ رنگ‌هاي‌ ممكن‌ را دوباره‌ از نظر مي‌گذراني‌. اُخرايي‌، رنگ‌ ماسه‌ يا يك‌‌دست‌ زعفراني‌، ترديد داري‌، به‌ پنجره‌ نزديك‌ مي‌شوي‌ تا رنگ‌ها را در روشنايي‌ روز بررسي‌ كني‌. مي‌گويي‌ مي‌شود اُخرايي‌ را با رنگي‌ خنثي‌ مثل بدل‌ چيني‌ مخلوط‌ كرد، از من‌ مي‌پرسي‌ اين‌ ايده‌ي‌ خوبي‌ نيست‌؟ از آنجا كه‌ من‌ هاج‌ و واجم‌ از اين‌ كه‌ تو براي‌ انتخاب‌ رنگي‌ كه‌ بي‌شك‌ هيچ‌‌وقت‌ ديده‌ نخواهد شد اين‌ همه‌ انرژي‌ صرف‌ مي‌كني‌ و ...

ادامه نوشته

پل معلق

داستانی از آلیس مونرو: زن، یک بار ترکَش کرده بود. دلیل اصلی‌اش خیلی پیش پا افتاده بود: با چند خلاف‌کار جوان (خودش اسمشان را گذاشته بود «اراذل»)، دست به یکی کرده و کیک زنجبیلی او را لمبانده بودند! کیک را تازه پخته بود و می‌خواست بعد از جلسه‌ی آن روز عصر، با آن از مهمان‌ها پذیرایی کند. بی آن که توجّه کسی را جلب کند، دست کم توجّه نیل و آن اراذل را، از خانه آمده بود بیرون و رفته بود نشسته بود توی یک ایست‌گاه سرپوشیده در خیابان اصلی، که اتوبوس‌های شهری، روزی دو بار آن جا توقّف می‌کردند. تا آن موقع، نرفته بود آن تو و باید یکی دو ساعت معطّل می‌شد. نشست و همه‌ی چیزهایی را که روی دیوارهای چوبی نوشته یا حک کرده بودند، خواند: «حروف اختصاریِ مختلف، هم‌دیگر را تا ابد دوست داشتند؛ لاری جی حالش خراب بود؛ دانک کالتیس اُبنه‌ای بود، همین طور آقای گارنر (مت)؛ زر زیادی نزن! دار و دسته‌ی اچ دبلیو رییس است، کوین اس کارش ساخته است؛ آماندا دبلیو خوش‌گل و مامانی است و کاش او را نمی‌انداختند زندان، چون دلم خیلی برایش تنگ می‌شود؛ وی پی مال من است؛ خانم‌های محترم باید بنشینند این جا و این حرف‌های رکیک تهوّع‌آور را که شماها می‌نویسید، بخوانند؛ گور پدرشان!» و ...

ادامه نوشته

گراكوس شكارگر

داستانی از کافکا با ترجمه ی امیر جلال الدین اعلم: دو پسر روی دیوار بندرگاه نشسته بودند و تاس بازی می كردند . مردی روی پله های یادمان روزنامه می خواند ، بر آسوده در سایهء پهلوانی كه شمشیرش را در هوا جولان می داد . دخترش سطلش را دم چشمه آب می كرد . میوه فروشی كنار بساطش دراز كشیده بود و خیره به دریاچه نگاه می كرد . ازمیان پنجرهء گشوده و از لای درزهای در كافه ای ، می شد دومرد را آن ته دید كه شراب می نوشیدند . كافه چی سرمیزی در جلو نشسته بود و چرت می زد . كرجیی خموشانه به سوی بندرگاه كوچك راه می سپرد ، پنداری به وسایلی نادیدنی روی آب رانده می شود . مردی با پیرهن آبی كرجی بر ساحل پیاده شد و طناب را در حلقه انداخت . پشت سر كرجی بان دومرد دیگر ، كتهای فراك مشكی به تن با دكمه های نقره ای بر آنها ، تابوتی را حمل می كردند كه در آن ، زیرپارچهء ابریشمی گل نگار و شرابه دار ، مردی ظاهراً درازكشیده بود . روی اسكله هیچ كس پروای نوآمدگان رانداشت ؛ حتا وقتی آن دو تابوت را بر زمینی گذاشتند و منتظر كرجی بان ماندند كه هنوز مشغول طناب بستن بود و ...

ادامه نوشته

"بیگ بوی" خانه را ترک می کند ...

"مادرت اصلا شلوار پاش نیس...
این صدا با وضوح از میان جنگل بلند شد، رفته رفته خاموش گردید و صدائی دیگر شبیه طنینی دنبال آن را گرفت:
«وقتی اونو درآورد دیدمش...
و دیگری با صدائی تیز، گوشخراش و مردانه:
«و اونو تو الکل شست...
بعد چهار صدا که هماهنگ با هم می‌آمیخت، بر فراز درختها پراکنده شد:
«و آویزانش کرد تو راهرو...
چهار پسر سیاهپوست در حالی که بی‌پروا می‌خندید، از جنگل بیرون آمدند و قدم به علفزار باز گذاشتند. با پاهای عریان تبلانه راه می‌رفتند، و با چوبدستی‌های بلند پیچک‌ها و بوته‌ّای درهم را می‌کوبیدند.

«کاشکی چند خط دیگه از این تصنیف رو بلد بودم.»»

«کاشکی منم بلد بودم.»

ادامه نوشته

آی دزد، دزد زندگی‌ات کدام است؟

داستانی از ژان ماری لوکلزیو: به من بگو، از کجا شروع شد؟ نمی‌دونم، دیگه نمی‌دونم، خیلی وقت گذشته، حالا دیگه خاطره‌ای از اون زمون‌ها ندارم. من تو پرتقال به دنیا اومدم، تو اریسیرا، اون وقت‌ها یه روستای کوچیک ماهیگیر‌ها بود، نزدیک لیسبون، سفیِد سفید، لب دریا. بعد پدرم به دلایل سیاسی مجبور شد اون‌جا رو ترک کنه و با مادر و عمه‌ام تو فرانسه ساکن شدیم. و من دیگه هیچ‌وقت پدربزرگمو ندیدم. ولی اونو خوب به یاد می‌آرم، ماهیگیر بود. برام قصه می‌گفت، ولی حالا من تقریباً دیگه پرتقالی حرف نمی‌زنم. مثل یه شاگردبنا با پدرم کار می‌کردم. بعد اون مُرد و مادرم مجبور شد کار کنه؛ من وارد یه شرکت شدم، کار مرمت خونه‌های قدیمی، اوضاع خوب بود. اون وقت‌ها، من مثل همه بودم، یه کار داشتم، ازدواج کرده بودم، چندتا دوست داشتم، تو فکر فردا نبودم، به مریضی فکر نمی‌کردم، همین‌طور به حوادث. زیاد کار می‌کردم و پول کم بود، فقط می‌دونستم که خوش‌شانسم. بعد کارهای الکتریکی یاد گرفتم، مدارهای الکتریکی رو تعمیر می‌کردم، لوازم‌خونگی و روشنایی نصب می‌کردم، سیم‌کشی می‌کردم. از این کار خیلی خوشم می‌اومد، کار خوبی بود و ...

ادامه نوشته

نظم

داستانی از چارلی چاپلین با ترجمه احمد شاملو: هنگامی که افسر جوان در راس جوخۀ اعدام قرار می‌گرفت، تنها سپیده‌دم بود- سپیده‌دم پیام‌آور مرگ- که در سکوت حیاط کوچک این زندان اسپانیایی جنبشی داشت. تشریفات مقدماتی انجام شده بود. افراد مقامات رسمی نیز دستۀ کوچکی تشکیل داده بودند که برای حضور در مراسم اعدام ایستاده بود. انقلابیون از ابتدا تا انتها این امیدواری را که ستاد کل در مورد حکم اعدام تخفیفی قایل شود از دست نداده بودند... محکوم که از انقلابیون نبود و با افکار آنان مخالفت می‌کرد لیکن از مردان ملی اسپانیا به شمار می‌رفت، از چهره‌های درخشان ادبیات آن کشور بود. هزل‌نویسی استاد بود و در نظر هم‌میهنان خود مقامی والا داشت. افسر فرماندۀ جوخۀ اعدام شخصاً او را می‌شناخت: پیش از آنکه جنگ داخلی درگیر شود آن دو با یکدیگر دوستی داشتند. دورۀ دانشکده را در مادرید به اتفاق طی کرده بودند. برای واژگون کردن کلیسا دوشادوش یکدیگر مبارزه کرده بودند. چه بسا که جام به جام یکدیگر زده بودند. چه شب‌ها که به اتفاق یکدیگر، در می‌خانه‌ها و ...

ادامه نوشته

گرگ

داستانی از هوشنگ گلشیری: ظهر پنجشنبه خبر شدیم که دکتر برگشته است و حالا هم مریض است. چیزیش نبود دربان بهداری گفته بود که از دیشب تا حالا یک کله خوابیده  است، هر وقت هم که بیدار می‌شود فقط هق‌هق گریه می‌کند. معمولاً بعد از ظهر‌های چهار شنبه یا پنج شنبه راه می‌افتاد و می‌رفت شهر، با زنش. این دفعه هم با زنش رفته بود. اما راننده باری که دکتر را آورده بود گفته: «فقط دکتر توی ماشین بود.» گویا از سرما بی‌حس بوده. دکتر را دم قهوه خانه گذاشته و رفته بود. ماشین دکتر را وسط‌های تنگ پیدا کرده بودند. اول فکر کرده بودند باید به ماشینی، چیزی، ببندند و بیاورندش ده. برای همین با جیپ بهداری رفته بودند. اما تا راننده نشسته پشتش و چند تا هم هلش داده‌اند راه افتاده. راننده گفته: «از سرمای دیشب است وگرنه ماشین که چیزیش نیست» حتی برف پاک کن هاش هم عیبی نداشته تا وقتی هم که دکتر نگفته بود: «اختر، پس اختر کو؟ هیچ کس به صرافت زن نیفتاده بود.» و ...

ادامه نوشته

چتر و گربه و دیوار باریك

داستانی از رضا قاسمی: هرگز نخواسته بودم نویسنده باشم. همه چیز با یك ساعت مچی"وست اند واچ" شروع شد. تقصیر هم تقصیر گاو بود. كلاس چهارم بودم یا پنجم دبستان. از مدرسه كه آمده بودم كز كرده بودم گوشه‌ی اتاق و یكی دو ساعتی می‌شد دفترم را باز كرده بودم و، به جای نوشتن، ته مدادم را می‌جویدم. پدر كه با جدیت و علاقه‌ی زیادی وضع درسی مرا زیر نظر داشت، گمانم حالت غیرعادی مرا دیده بود كه گفت: "چرا مثل خر توی گل گیر كرده‌ای؟" من نمی‌دانستم خر چطور توی گل گیر می‌كند. اما خودم یكی دو بار توی گل گیر كرده بودم. احساس كردم پدر چه خوب وضع مرا درك كرده. با خوشحالی دفتر را برداشتم و رفتم كنار او. آن روز درس تازه‌ای داشتیم كه تا آن هنگام حتا نامش هم به گوشم نخورده بود. مشق را می‌فهمیدم چیست، چیزی را باید عینا رونویس می‌كردیم. نه یك بار، نه دو بار، گاهی بیست سی بار. حساب را هم می‌فهمیدم چیست، چیزی را باید در چیزی ضرب می‌كردیم یا از چیزی كم می‌كردیم یا به چیزی اضافه می‌كردیم. و مگر در زندگی روزمره كار دیگری غیر از این می‌كردیم؟ اما نوشتن "انشاء" چیز تازه‌ای بود و ...

ادامه نوشته

تابستان، یک روز بعدازظهر...

داستانی از ارسکین کالدول با ترجمه ی احمد شاملو: کاکا ویک گلوور از زور گرمای کباب‌کنندهٔ بعدازظهر و از هرم آفتاب که صاف تو صورتش می‌زد از خواب بیدار شد.. نیمساعت را، شیرین خوابیده بود. وسط این دنده به آن دنده شدن بود که، همین جوری بی‌خود لای پلک چشم‌هایش را واکرد. و توی همین یک لحظه چشم وا کردن بود که «هیوبرت» را با آن ریش‌های سیاه، دید که پائین پاهایش ایستاده. چشم‌هایش را مالید و تا جائی که می‌توانست، باز نگهشان داشت. کاکا هیوبرت پای مهتابی ایستاده بود. توی حیاط، پای مهتابی ایستاده بود و یک دانه کاج هم گرفته بود توی مشتش، و با اینکه ویک چشم غره به‌اش رفت، جا نزد: کاج را به پوست زبر و سیاه و قاچ‌قاچ کف پای اربابش کشید، و برای پرهیز از لگد او، دوسه قدمی عقب جست. ویک، همانطور چرتالو، سرش داد زد: - چه مرگته، اینجا وایسادی و با اون کاج صاب‌مرده قلقلکم میدی؟ گورمرگت هیچ کار دیگه‌ئی نداری و ...

ادامه نوشته

دماغ گنده ها

داستانی ازتی جونز:  یک جزیره ای بود وسط یک اقیانوس که دماغ همه مردمی‌که توش زندگی می‌کردند خیلی خیلی گنده بود. یک روز رئیس جزیره سوار قایق شد و رفت تا جایی که عاقل ترین مرد دنیا زندگی می‌کرد. عاقل ترین مرد دنیا پرسید " مشکلت چیست؟" ریس قبیله گفت: " ای عاقلترین مرد دنیا!. راستش را بخواهی، مردم جزیره من افسرده و غمگینند چون که دماغ‌هایشان گنده است. اولاً که ما نمی‌توانیم بلوز بپوشیم چون که دماغ‌هایمان این قدر بزرگ است که کله‌هایمان از توی یقه بلوز رد نمی‌شود. دوماً نمی‌توانیم راحت چای بخوریم چون که دماغ‌هایمان فرو می‌رود توی چای، ما نمی‌توانیم روبوسی کنیم چون که دماغ‌هایمان با هم تصادف می‌کند . از همه بدتر، اصلا نمی‌توانیم همدیگر را دوست داشته باشیم، چون با دماغ‌های به این گندگی، خیلی بد ترکیب و زشتیم. حالا می‌شود کمکمان کنیدو دماغ‌های ما را کوچک کنید؟" عاقلترین مرد دنیا گفت ...

ادامه نوشته

قفسهٔ بایگانی

داستانی از ویکتور ژیودیس: فقط پس از یک سال کار، به‌ژوائو پانزده درصد کسر حقوق دادند. ژوائو جوان بود. این هم اولین کار او بود. هرچند که یکی از چند نفری بود که کسر حقوق گرفته بود، غرور و خوشحالی خود را به‌کسی نشان نداد. – برای انجام وظایفش نهایت سعی خودش را کرده بود. حتی یک بار هم غیبت نکرده یا دیر نیامده بود. تبسمی به‌لب آورد و از رئیس تشکر کرد. روز بعد به‌اتاقی دورتر از مرکز شهر نقل مکان کرد. با این کسر حقوق می‌بایست کمتر اجاره بدهد. مجبور بود با دو اتوبوس سرِ کارش برود. با وصف این راضی بود. زودتر ازخواب بیدار می‌شد، و چنین می‌نمود که سحرخیزی خوش خلق‌ترش کرده است. دو سال بعد، پاداش دیگری به‌اش داده شد: رئیس احضارش کرد و دومین کسر حقوق را به‌او اطلاع داد. این بار وضع شرکت بهتر بود. کسر حقوق هم قدری بیشتر شده بود: هفده درصد. تبسمی دیگر، تشکری دیگر، و نقل مکانی دیگر. حالا ژوائو صبح‌ها ساعت پنج از خواب برمی‌خاست. منتظر سه اتوبوس می‌شد. برای جبران کسر درآمد کمتر غذا می‌خورد. وزنش پائین آمد. رنگ پوستش به‌زردی گرایید. و قناعتش بیشتر شد و ...

ادامه نوشته

گزارش یک آدم ربایی

رمانی از گابریل گارسیا مارکز: کتاب “گزارش یک آدم‌ربایی” یک داستان واقعی است. مارکز٬ خود داستان نوشتن این کتاب را در مقدمه این‌گونه روایت می‌کند: “ماروخا پاچون و شوهرش آلبرتو وي باميزار در اكتبر 1993 به من پيشنهاد كردند درباره شش ماه  ربايش ماروخا و تلاش‌هاي سرسختانه آلبرتو براي آزادي او، كتابي بنويسم. طرح نخست به پايان رسيده بود كه فهميدم اين آدم‌ربايي را نمي‌توان جدا از ديگر موارد آدم‌ربايي كه همزمان در كشور روي داده بود، مورد بررسي قرار داد”. مارکز این کتاب را براساس مصاحبه با افراد تنظیم کرده است. کتاب داستان گروگانگيري ۹ روزنامه نگار توسط پابلو اسكوبار را روايت مي كند. روزنامه نگاراني كه البته دليل انتخاب آنها هم كاملا آشكار است؛ نزديكي به مواضع رييس جمهور. در ميان گروگانها دختر رييس جمهور سابق هم حضور دارد كه تقديرش را نهايتا مرگ رقم مي زند و ديگراني از نزديكان رييس جمهور و دولت. پابلو اسکوبار یکی از قاچاقچیان مواد مخدر در کلمبیاست که گروه بزرگی رادر کشور رهبری می کند و ...

ادامه نوشته

کلاف سر درگم ...

داستانی از بهرام صادقی: آهان! کمی سرتان را بالا بگیرید. ابروهاتان را از هم باز کنید. بخندید. چشم‌تان به دوربین باشد. تا سه می‌شمارم. مواظب باشید حرکت نکنید والا عکس‌تان بد از آب درمی‌آید. حاضر! یک، دو، سه...
دو شب بعد، از پله‌های عکاسخانه بالا می‌رفت که عکسش را بگیرد. قبضی را که عکاس داده بود در دستش می‌فشرد. به یاد می‌‌آورد که دو شب پیش، عکاس پرسیده بود:
ـ اسم آقا؟
و او اسمش را گفته بود.
ـ شش در چار معمولی؟ کارت پستالی چطور؟
و او جواب داده بود:
ـ یک دانه‌اش... برای نمونه.
ـ پس فردا شب حاضره... ساعت هشت و ...

ادامه نوشته

تب خال

داستانی از احمد محمود: خاله گل آمد و مرا برد خانه خودشان. غروب بود. هوا خاکستری بود. وهرخاله گل بغلم کرد. به موهام دست کشید و بعد، پیشانی‌ام را و گونه‌هام را بوسید. با سبیل شوهر خاله گل بازی کردم که مثل پشمک نرم بود، اما مثل پشمک سفید نبود. چند روزی منزل خانه گل بودم. ده روز، یا دوازده روز. درست یادم نیست. اما یادم هست که تابستان بود و هوا گرم بود. خاله گل چرا نباد برم خونه خودمون؟ خاله گل بغلم می‌کند به سینه‌اش می‌چسباندم  موی بلندم را ناز می‌کند و می‌گوید: - مادرت ناخوشه عزیزم. خاله گل، عینهومادرم است. میانه قامت، لاغر، با پوستی سفید و چشمانی سیاه و گیسوانی بلند. خب باشه خاله گل... من که کاریش ندارم. هواشرجی بود. گاهی نرمه بادی می‌آمد و شرجی را می‌برید. پیش از ظهرها می‌نشستیم تو ایوان. من بودم با «نی‌نی» دختر خاله گل و «نانا» پسر خاله گل. ننه نرگس هم بود. ننه نرگس عینهو یه دسته گله...  همیشه خدا پاک و پاکیزه‌س و ...

ادامه نوشته

قوهای وحشی

داستانی از هانس کریستین آندرسن با ترجمهٔ محمد قاضی: در سرزمین‌های دور، که پرستوها زمستان به‌آن‌جا می‌روند، پادشاهی بود که یازده پسر و یک دختر داشت، به‌نام الیزا. یازده برادر، که همه شاهزادهٔ واقعی بودند، نشانْ بر سینه و شمشیر به‌کمر به‌مدرسه می‌رفتند، با قلمِ الماس بر لوحِ زرّین می‌نوشتند، و آن‌قدر زیرک بودند که همهٔ درس‌ها را از بر می‌کردند و همه با دیدن‌شان فوراً پی می‌بردند که شاهزادگان واقعی‌اند. خواهرشان الیزا با کتابِ پُر از تصویرش که به‌بهای نصف کشور تمام شده بود در خانه می‌ماند و روی یک چهار پایهٔ کوچک شیشه‌ئی می‌نشست. بی‌شک بچه‌ها همه خوشبخت بودند ولی سرنوشت چنین بود که این خوشبختی زیاد نپاید. مادرشان مُرد و پدرشان که پادشاهِ کشور بود ملکهٔ بدجنسی را به‌زنی گرفت که هنوز نیامده از بچه‌ها کینه به‌دل گرفت. و بچه‌ها از همان روز اول متوجه این حال شدند. جشن بزرگی در کاخ پادشاه برپا بود و بچه‌ها مهمان بازی می‌کردند و ...

ادامه نوشته

کلاه کلمنتیس

داستانی از میلان کوندرا با ترجمه ی احمد میر اعلایی: در فوریهٔ ۱۹۴۸، رهبر کمونیست، کلمنت گوتوالد2 در پراگ بر مهتابی قصری به‌سبک باروک قدم گذاشت تا برای صدها هزار نفر انسانی که در میدان شهر قدیم ازدحام کرده بودند سخن بگوید. لحظه‌ئی حساس در تاریخ قوم چک بود. از آن لحظات سرنوشت‌سازی که فقط یکی دوبار در هر هزار سال پیش می‌آید. گوتوالد را رفقا دوره کرده بودند، و کلمنتیس3 در کنارش ایستاده بود. دانه‌های برف در هوای سرد می‌چرخید، و گوتوالد سرش برهنه بود. کلمنتیس که نگران سرما خوردن او بود کلاه لبه‌خز خود را از سر برداشت و بر سر گوتوالد گذاشت. عکس گوتوالد در حالی که از مهتابی با ملّت سخن می‌گوید و کلاه خزی بر سر دارد و رفقا دوره‌اش کرده‌اند، هزاران بار توسط دم و دستگاه تبلیغات دولتی چاپ شد. تاریخ چکسلواکی کمونیست بر آن مهتابی زاده شد. به‌زودی هر بچه‌ئی در سراسر کشور با آن عکس تاریخی آشنا شد، از راه کتاب‌های مدرسه، دیوارکوبها و نمایشگاه‌ها. چهار سال بعد کلمنتیس به‌خیانت متهم شد و به‌دارش آویختند. ادارهٔ ارشاد ملی بی‌درنگ نام او را از تاریخ محو کرد و ...

ادامه نوشته

قلب افشاگر

داستانی از ادگار آلن پو: بله درست است بسیار، بسیار و شدیدا‌، عصبی بودم و هستم؛ اما چرا فکر می‌کنید من دیوانه‌ام؟ آن بیماری حواس مرا نه ضایع و نه کند، بل‌که تیزتر کرده بود. از همه بیشتر حس شنوایی‌ام را. همه‌ی صداهای زمینی و آسمانی را می‌شنیدم. صدای بسیار از دوزخ می‌شنیدم. پس چگونه ممکن است من دیوانه باشم؟ گوش دهید! و خود ببینید که با چه صحت و آرامشی می‌توانم داستان را برای‌تان بازگویم. ممکن نیست بتوان گفت نخستین بار چگونه آن فکر به ذهنم رسید؛ اما همین که نطفه‌ش بسته شد دیگر شب و روز دست از سرم بر نمی‌داشت. نه غرضی در کار بود و نه غیظی. من پیرمرد را دوست داشتم. او هرگز به من بدی نکرده بود. گمان می‌کنم به سبب چشمش، آری، همین بود. چشمی‌ داشت مانند چشم کرکس: آبی کمرنگ با پرده‌ٔ نازکی روی آن. هر گاه که نگاه آن چشم به من می‌افتاد، خون در رگم منجمد می‌شد؛ این بود که رفته، رفته و بسیار به تدریج، برآن شدم که جان پیرمرد را بستانم، و خود را تا ابد از شر آن چشم برهانم و ...

ادامه نوشته

دوچرخه باز و سیگار

داستانی از ریموند كارور: دو روز بود كه ایوان هامیلتون سیگار را ترك كرده بود و به نظرش مى‏رسید كه توى این دو روز هرچه گفته بود و هرچه فكر كرده بود یك طورى سیگار را به خاطرش آورده بود. زیر نور چراغ آشپزخانه به دست‏هاش نگاه كرد. انگشت‏هاش و بندهاى آنها را بو كرد.  گفت: "مى‏تونم بوش را احساس كنم." آن هامیلتون گفت: "مى‏فهمم. انگار مثل عرق از تنت بیرون مى‏زنه. بعد از سه روز كه سیگار نكشیده بودم هنوز بوش را از خودم حس مى‏كردم. حتى وقتى از حمام مى‏آمدم بیرون. چندش‏آور بود." آن داشت بشقاب‏ها را براى شام مى‏چید روى میز. چقدر ناراحتم، عزیزم. مى‏دونم چى دارى مى‏كشى. ولى اگر دلگرمت مى‏كنه، همیشه دومین روز سخت‏ترین روزه. روز سوم هم سخته، معلومه، اما از اون به بعد، اگه سه روز را تحمل كنى دیگه سختیش را گذروندى. ولى خیلى خوشحالم كه براى ترك سیگار جدى هستى، نمى‏تونم بگم." بازوى هامیلتون را گرفت. "حالا اگر راجر را صدا بزنى، شام مى‏خوریم." هامیلتون در جلویى را باز كرد. هوا تقریباً تاریك بود. اوایل نوامبر بود و روزها كوتاه و سرد بودند. پسر بزرگترى كه قبلاً ندیده بودمش و ...

ادامه نوشته

جاودانگان

داستانی از خورخه لوئیس بورخس: می شد مدتها پیش، در آن تابستانِ خوش و خرمِ سال ۱۹۲۳، پیش بینی کرد که داستان بلند منتخب به قلم کامیلو ن. هرگو [Camilo N. Huergo] در پس ظاهر خیالی اش حقیقتی را پنهان کرده که از آینده خبر می دهد. این داستان را نویسنده به همراه دستخط خویش در برگ سپید ابتدای کتاب (که پیش از به حراج گذاشتنش نزد دلالان رنگ به رنگِ بازار کتاب از سر نزاکت کندمش)، به من تقدیم کرده بود. عکس هرگو در قابی بیضی شکل زینت بخش جلد است. هر گاه نگاهش می کنم این احساس به من دست می دهد که شخص توی عکس، قربانیِ بیماریِ ریوی که آینده ی درخشانش در نطفه خفه شد، می خواهد سرفه کند. کوتاه سخن این که سل مجال نداد پاسخ نامه ای را که از سر دست و دلبازیِ خاص خویش برایش نوشته بودم، بدهد و ...

ادامه نوشته

شنل

داستانی از نیکلای گوگول: در یکی از ادارات دولتی... اما بهتر است نگوییم دقیقاً کدام یکی. چون هیچ‌کس به اندازه‌ی کارمندان اداری، صاحب‌منصبان، افسران هنگ یا به‌طور‌کلی هر فرد اداری دیگر زودرنج و زودخشم نیست. امروزه افراد هر گروه اهانتی را که مستقیماً به شخص خودشان می‌شود اهانتی به کل جامعه تلقی می‌کنند. نقل می‌کنند که همین چندی پیش یک بازرس پلیس محلی (دقیقأ به خاطرم نیست کدام ناحیه و شهر) شکایتی مطرح می‌کند و در این شکایت با قاطعیت مدعی می‌شود که دولت و تمام قوانین به مسخره گرفته شده است و به‌نام مقدس شخص خودش نیز اهانت شده است. و برای اثبات مدعای خویش کتاب قطوری حاوی نوشته‌هایی بسیار خیال‌انگیز به عنوان مدرک ضمیمه کرده بود که در این نوشته‌ها، تقریباً هر ده صفحه یک‌بار، ذکری از یک پلیس مست لایعقل به‌میان می‌آمد. بنابراین برای اجتناب از ایجاد هرگونه سوء‌تفاهم بهتر است اداره‌ی مذبور را “یک اداره” بنامیم و ...

ادامه نوشته

شازده کوچولو

داستانی از آنتوان دو سنت‌اگزوپری با ترجمه ی احمد شاملو: یک بار شش سالم که بود تو کتابى به اسم قصه‌هاى واقعى -که درباره‌ى جنگل بِکر نوشته شده بود- تصویر محشرى دیدم از یک مار بوآ که داشت حیوانى را مى‌بلعید. آن تصویر یک چنین چیزى بود:تو کتاب آمده بود که: "مارهاى بوآ شکارشان را همین جور درسته قورت مى‌دهند. بى این که بجوندش. بعد دیگر نمى‌توانند از جا بجنبند و تمام شش ماهى را که هضمش طول مى‌کشد مى‌گیرند مى‌خوابند". این را که خواندم، راجع به چیزهایى که تو جنگل اتفاق مى‌افتد کلى فکر کردم و دست آخر توانستم با یک مداد رنگى اولین نقاشیم را از کار درآرم. یعنى نقاشى شماره‌ى یکم را که این جورى بود: شاهکارم را نشان بزرگتر ها دادم و پرسیدم از دیدنش ترس ‌تان بر مى‌دارد؟ جوابم دادند: -چرا کلاه باید آدم را بترساند؟ نقاشى من کلاه نبود، یک مار بوآ بود که داشت یک فیل را هضم مى‌کرد و ...

ادامه نوشته

کشیش و مرد محتضر

داستان واره ای از مارکی دوساد: اما ای کشیش ! حس می کنم که توانم را دارم از دست می دهم. تعصباتت را کنار بگذار ، انسان باش، بدون ترس و بدون امید. عقاید و الوهیت ها را رها کن که هرگزانسان را به چیزی مجهز نکرد. اسامی محض خدایان مخوف و ایمان های شنیع تنها باعث خونریزی ، جنگ و غضب بیشتر بر روی زمین می شوند. دست از ایده ی جهان دیگر بردار که پوچ و عبث است. اما آیا به لذاتت برنمی گردی تا خودت و دیگران را شاد سازی. این تنها ابزاری است که طبیعت برای توسعه و پیشرفت در زندگی به تو اعطا کرده است. آقای عزیز شهوت از تمامی داشته هایم برای من عزیز تر است. تمام زندگی ام ، در پیشگاه بت های شهوت تعظیم کرده و خواسته ام که روزهایم را در آغوش آن به پایان برم. زمان من به پایان می رسد. شش زن زیبا تر از نور آفتاب در این اتاق مجاور اند. همه را برای این لحظه نگاه داشته ام. سهمت را از آنها بردار و در آغوش آنها جای بگیر. همانطور که گفتم سعی کن سفسطه های بیهوده ی خرافات و خطاهای احمقانه ی متظاهرانه را فراموش کنی و ...

ادامه نوشته

جشن تولد

داستانی از اسلاومیر مروژک: سراغ وکیلم رفته بودم. تالار خانه‌اش وهم‌انگیز بود. از لابه‌لای پشت‌دری‌های توری و برگ گل‌های کاغذی نور کمی تو می‌آمد. خانم خانه که روی مبلی با روکش سفید لمیده بود لباسی به‌تن داشت با نقش پروانه. پروانه‌های درشت وچشمگیر. هر بار که ماشین باری یا وسیلهٔ نقلیه‌ئی در این مایه از خیابان عبور می‌کرد، شرابه‌های بلوری چلچراغی که بالای سر من از سقف آویزان بود به‌هم می‌خورد و جیرینگ جیرینگ صدا می‌کرد. وقتی رفته رفته چشم‌هایم به‌نور کم و محو تالار عادت کرد، آن رو به‌رو، کنج اتاق، زیر یک نخل تزئینی متوجه یک قفس سرباز شدم. قفس مانند قفس بچه‌های نوپا بود با دیواره‌ئی بلند، و پشت میله‌های چوبی قفس میز کوچکی بود، و پشت میز مردی نشسته بود و این مرد داشت بافتنی می‌بافت. از آن جا که خانم صاحبخانه نه تنها او را معرفی نکرد بلکه حتی یک بار هم نگاهی به‌اش نینداخت صلاح ندیدم شخصاً سؤالی بکنم و ...

ادامه نوشته

شاه سیاهوشان

داستانی از هوشنگ گلشیری: باز امروز صبح كه چشم باز كرد دید كه مادر فرخنده نگاهش می كند، نه خیره یا مثلا از یك چشم همان طور كه آدم ها می بینند، بلكه از خلال دو چشم ماتی كه در عكس از او مانده بود، با آن رنگ تاسیده ای كه در یك عكس سیاه و سفید بارها چاپ شده است. موهاش پریشان بود و نگاهش می كرد. گفته بود: " آخر یعنی چه؟ " كنار تخت، گیرم روی میز آرایش آن هم بی قاب، ایستاده میان دو گیره ی نقره ای یك پایه ی چوبی سبك، طوری كه گاه انگار تكان تكان هم می خورد. سال ها پیش بوده، وقتی فرخنده شاید پنج سالش بوده است و حالا پانزده شانزده سالی است كه اینجا روی میز آرایشش هست. پدربزرگ هم كه مرد عكسش را به گوشه ی پایین آینه بند كرد. برادرش هم كه گم شد ( می گویند شاید اسیر باشد، گرچه یك سالی است خبری از او نیست) عكسش به آنجا اضافه شد. بالای آینه گوشه ی چپ است. بی عكس پدربزرگ این است كه نگاهش نمی كرد، گرچه در عكس چشم دارد. پدربزرگ وقتی می مرد كور بود و ...

ادامه نوشته

پاکت ها

داستانی از کارور: یكی از روزهای گرم و مرطوب است. من از پنجره‏ی اتاق‏ام در هتل می‏توانم بیش‏تر قسمت‏های شهر میدوسترن را ببینم. می‏توانم چراغ‏های بعضی ساختمان‏ها را كه روشن می‏شوند، دود غلیظی را كه از دودكش‏های بلند بالا می‏روند، ببینم.‏ كاش مجبور نبودم به این چیزها نگاه كنم. می‏خواهم داستانی را برای شما نقل كنم كه سال قبل وقتی توقفی در ساكرامنتو داشتم، پدرم برایم تعریف كرد. مربوط به وقایعی است كه دو سال قبل از آن پدرم را در‏گیر كرده بود. آن موقع هنوز او و مادرم از هم طلاق نگرفته بودند. من كتاب فروش‏ام. نمایندگی یك سازمان معروف تولید كتاب‏های درسی را دارم كه دفتر مركزی‏اش در شیكاگو است. محدوده‏ی كاری من ایلینویز، بخش هایی از آیووا و ویسكانسین است. وقتی در اتحادیه‌ی ناشران كتاب غرب كشور در لوس‏آنجلس شركت كرده بودم فرصتی دست داد تا چند ساعتی پدرم را ملاقات كنم. از وقتی از هم طلاق گرفته بودند ندیده بودم‏اش، منظورم را كه می‏فهمید. آدرس‏اش را از توی كیف جیبی‏ام بیرون آوردم و ...

ادامه نوشته

خاطراتی از ادارهٔ امنیت

داستانی از یاروسلاو هاشک: ‏این قصه مربوط به‌زمانی است که در پراگ مقدمات استقبال از موکب ملوکانهٔ فرانسوا ژزف اول[۱] فراهم می‌شد. پادشاه آمده بود تا با ضربهٔ پتکی اولین سنگ بنای یک پل را کار بگذارد. از نظر مردم چک، جبّار پیر اصلاً چیزی از پل سرش نمی‌شد. او می‌آمد یکی می‌زد تو سر سنگ، و بعد اعلام می‌فرمود: «از دیدن شما چک‌ها بسیار مشعوفیم» یا این که می‌گفت «بسیار جالب است. این پل دو ساحل را به‌هم پیوند می‌دهد.» و ملت چک درهر یک از این مراسم این نکته را بیش‌تر درک می‌کرد که این آقا پیره روز به‌روز بچه‌تر می‌شود. ‏این مواقع، مواقع فوق‌العاده‌ئی بود. پلیس پراگ دست به‌یک رشته عملیات مشابه و تکراری می‌زد، از قبیل توقیف کوچرا آکوردئون‌زن پیر آبجوفروشی اودْویکی uduojky. این بابا سی سال پیش، پای پیاده از پراگ رفته بود به‌وین خودش را انداخته بود زیر دست و پای اسب‌های موکب همایونی تا به‌عرضش رسیدگی شود و ...

ادامه نوشته

فیلم

داستانی از دونالد بارتلمی: اوضاع بهتر از این نمی‌شد اگر بچه -یکی از ستاره‌های فیلم- را خراب‌کاران نمی‌دزدیدند، و همین ممکن است به نحوی پیشرفت فیلم را کُند کند، البته اگر متوقفش نکند. ولی این حادثه، اگر چه خالی از احساسات انسانی خاص خودش نیست، آیا جزئی از خط داستان را نمی‌سازد؟ در اردوگاهِ خراب‌کاران جولی دستی به سر و روی بچه می‌کشد: «تبش آمده پایین.» خراب‌کارها به بچه عروسکی چوبی می‌دهند که تا شب با آن بازی کند. و من ناگهان اشتباهی به تیم فرودِ کشتی‌مان وارد می‌شوم؛ چهل ستوان همگی با لباس‌های سفید که شمشیرهایشان را به حالت سلام نظامی تا جلوی چانه‌شان بالا گرفته‌اند. گهگاه افسر نگهبان تیغش را در غلافش محکم می‌کند، با حالتی از روی قاطعیت یا عدم قاطعیت. بله، او به ما کمک می‌کند که خراب‌کاران را دستگیر کنیم. نه، او هیچ نقشه‌ٔ خاصی ندارد. او می‌گوید فقط اصول کلی. صِرفِ هنر جنگ و ...

ادامه نوشته

دشمن شماره ی یک اجتماع

داستانی از چارلز بوکوفسکی:  چارلز بوکوفسکی را کشف دههٔ هفتاد ادبیات ایالات متحده امریکا شناخته‌اند. او که اصلاً آلمانی تبار است داستانگوی اوضاع اجتماعی ایالات متحده و گوشه‌های تاریک و نهفتهٔ این جامعه است. بوکوفسکی میان خنده و گریه روایت می‌کند، و در عین بیقیدی و طنز و لیچارگوئی و بی‌چاک دهنی، در عمق، جدّی و غمناک است. دوست دارد خود را «نویسندهٔ لوس آنجلس» بداند. بدین سان، او گزارشی نمونه‌وار از جامعهٔ افسارگسیخته و بی‌بند و بار و گرفتار به‌انواع علت‌های روحی و جسمی، تب صنعت، سایهٔ سهمگین پلیس، سرسام تبلیغات و سکس و الکلیسم به‌دست می‌دهد. قصه‌های او تشریح جامعه‌ئی است که در آن اوج تکنولوژی به‌‌اوج جادو و تخیّل پیوسته است. نثر بوکوفسکی سخت به‌‌اصطلاحات و تعابیر عامیانه آمیخته است و ...

ادامه نوشته

انسان شلوارپوش

داستانی از برانیسلاو نوشیچ: با آنکه ممکن است عجیب به‌‌نظر بیاید، واقعیت این است که کافی است انسان از دامن پوشی درآید تا بی‌درنگ به‌‌موجودی مردانه‌تر و مصمم‌تر مبدل شود. این واقعیتی است انکارناپذیر، که سراسر تاریخ بشریت گواه آن است. دامن، انسان را به‌‌زنجیر می‌کشد و به‌‌او اجازه نمی‌دهد به‌‌طور جدی گام بردارد، در حالیکه یک انسان شلوارپوش، آزاد و بی‌مانع در راه زندگی قدم می‌گذارد. شلوار نه تنها جنسیت یک موجود، بلکه ریخت و روز او را نیز مشخص می‌کند. مثلاً همین که کسی شلوار به‌‌پا کند شما در دم متوجه می‌شوید که او موجودی است دوپا. از سوی دیگر، شلوار از لحاظ اصول اخلاقی نیز دارای مزیت‌هائی است؛ نه به‌‌خاطر آن که می‌توان دگمه‌اش را انداخت، بل به‌‌این سبب که، چه سرپا ایستاده باشید چه «بالانس» زده باشید، به‌‌هر صورت «شلوار به‌‌پا» خواهید بود. علاوه بر این، شلوار چیزی است و ...

ادامه نوشته

واگن سیاه

داستانی از غلامحسین ساعدی: نه، نه، اسم و رسم درست و حسابی نداشت؛ مثل همه‌ی ولگردا، هر گوشه به یه اسم صداش می‌کردن، تو راه‌آهن: هایک، ته شاپور: مایک، تو مختاری: قاراپت، تو تشکیلات: هاراپت، تو سنگلج: برغوس، تو توپخونه: مرغوس، تو لاله‌زار: میرزا بوغوس،‌ تو استانبول: بدارمنی، آوانس خله، موغوس پوغوس. آخرشم نفهمیدیم اسم اصلی‌ش چی هس،‌ کجا رو خشت افتاده، کجا بزرگ شده، پدر مادرش کی بوده، کجا درس خونده، چه جوری زندگی کرده‌، از کی به‌کله‌ش زده... چندین و چندسال بود که پیداش شده بود، دیگه همه می‌شناختنش، و همیشه‌ی خدا، سر ساعت معین، یه گوشه پیداش می‌شد: ساعت نه سنگلج، ساعت ده توپخونه، ده و نیم لاله‌زار،‌ یازده استانبول،‌ و همین جوری تا غروب. قیافه‌ی عجیب غریبی واسه خودش درس کرده بود و ...

ادامه نوشته

صادق هدایت: روز آخر

صادق هدایت به روایت بهرام بیضایی: عصر ۷ آوریل ۱۹۵۱م و ۱۸ فروردین ۱۳۳۰ خورشیدی؛ پاریس. در عصر ابری دل ‌گرفته، وقتی صادق هدایت، نویسنده ی چهل‌وهشت ساله ی ایرانی مقیم موقت پاریس، به سوی خانه‌اش در محله هجدهم، کوچه ی شامپیونه، شماره ی ۳۷ مکرر می ‌رود، دو مرد را می ‌بیند که بیرون خانه‌اش منتظرش هستند. آن‌ها ازش می ‌پرسند که آیا از اداره ی پلیس می ‌آید و آیا جواز اقامت پانزده روز بعدی را گرفته؟ آن‌ها با او در خیابان‌ها راه می‌افتند و حرف می ‌زنند: رفتن پی تمدید اقامت، آن هم با خیالی که تو داری! هدایت می ‌گوید: من خیالی ندارم! یکی شان می‌خندد: البته که نداری! خودکشی؟ این‌جا پاریس است؛ و آن هم اول بهار! در هوای خاکستری پیش از غروب، آن‌ها در دوسویش از پی می‌آیند و ازش می‌پرسند چه فایده‌ای دارد زنده بماند؟ این زندگی که پانزده روز یک بار تمدید می‌شود! آیا نمی‌داند که هیچ امیدی نمانده است و ...

ادامه نوشته

در این شماره

داستانی از بهرام صادقی: به پيروي از شيوه ي مرسوم كشورهاي بزرگ ، هيئت تحريريه ي ماهنامه ي سنگين « تندباد » تصميم گرفت مشروح مذاكرات جلسه هاي فوق العاده ي خود را ثبت و ضبط كند و نگارنده كه با منشي جوان و فعال اين مجله دوستي ديرين دارد توانست به لطائف الحيل ، و به طور كاملاْ اتفاقي ، يكي از اين صورت جلسه ها را به دست بياورد . آنچه در ذيل مي خوانيد رونوشت برابر اصل آن صورت مجلس است و هر چند ممكن است دوست جوان و خوش خط من به سزاي اين بي احتياطي از كار بركنار شود ، اما لااقل مي تواند از مشاهده ي شادي و حيرت اعضاء محترم هيئت تحريريه كه بار ديگر گفته هاي خود را شنيده و خوانده اند به نوبه ي خود به حيرت و شادي دچار شود . جلسه ي چهل و نهم، مورخ اول آذر ماه …

ادامه نوشته

تابستان همان سال

داستانی از ناصر تقوایی: آخرهای تابستان عده‌ای را ول كردند. شايد آدم‌های بدبين باورشان نشود كه همه جا پر بود و جايی نبود و اين بود كه ما را هم ول كرده بودند. دوباره برگشتيم اسكله. همه‌مان برنگشته بوديم. چند ماه پيشتر خيلی‌ها را ديده بوديم افتاده بودند زمين. آمبولانس‌های سياه بارشان می‌کردند و روی نوار سياه آسفالت‌ها می‌رفتند به مرده‌شوی‌خانه. شنيده بوديم مرده‌شوی‌خانه، بعضی‌ها زحمتی نداشتند، چاله‌های بزرگ پشت قبرشان برای اين‌ها بود. اين را هم شنيده بوديم. چندتايی را هم ديده بوديم ريخته بودند توی آمبولانس‌های سفيد. زوزه‌ی زخمی‌ها را نمی‌شد شنيد. آمبولانس‌ها را می‌ديدم كه تند می‌رفتند و جيغ می‌كشيدند و ...

ادامه نوشته

زن‌ها وقتی صبح لباس می‌پوشند

داستان هایی از براتیگان: وقتی زن‌ها صبح لباس می‌پوشند می‌شود یک تبادل زیبای ارزشها را دید، و اینکه او چقدر آکبند است و شما تا حالا لباس پوشیدنش را ندیده اید. عشاق هم بوده‌اید و دیشب را با هم خوابیده‌اید و کاری نمانده که نکرده باشید و حالا وقت آن است که او لباس بپوشد. شاید شما صبحانه خورده باشید و او ژاکتش را پوشیده و با تن نرمش توی آشپزخانه جولان داده که یک صبحانه‌ی مختصر و مفید لختی برای شما درست کند و با هم مفصل درباره شعرهای ریلکه بحث کرده‌اید و از اینکه او چقدر می‌داند شاخ درآورده‌اید. حالا هردوتان آنقدر قهوه خورده‌اید که دیگر جا ندارید و وقت آن است که او لباس بپوشد و وقت آن است که برود خانه‌شان و وقت آن است که برود سر کار و شما می‌خواهید تنها باشید و ...

ادامه نوشته

انجیل

داستانی از مارگریت دوراس: پسره بیست ساله بود و دختره هیجده ساله. پسره یک روز بعدازظهر توی کافه‌ی رله سن میشل سر صحبت را با او باز کرد. برایش گفت همین الان از کلاس جامعه‌شناسی می‌آید. اما دختره چند روزی صبر کرد تا به او بگوید در یک مغازه‌ی کفش‌فروشی کار می‌کند. دیگه کارشون این شده بود که هم‌دیگر را در اتاق پشتی کافه رله ببیند. معمولاً بین ساعتِ شش تا ده، بعد از این که دختره کارش را تمام می‌کرد. دختر خوش‌حال بود که هرشب او را در کافه می‌دید، پسره هم‌صحبتی بود مؤدب و دل‌چسب. دختر خوش‌حال بود کسی را پیدا کرده که می‌تونه اوقات قبل از شام، قبل از رفتن به اتاقش را با او بگذراند. دختر زیاد حرف نمی زد. پسره بود که مدام تعریف می‌کرد. از اسلام و انجیل می‌گفت و ...

ادامه نوشته

رمان آهستگی

رمانی از میلان کوندرا: ناگهان هوس کردیم غروب و شب را در یک قصر بگذرانیم‌. قصرهای زیادی را در فرانسه به‌صورت هتل باز‌سازی کرده‌اند‌؛ چهارگوشی از سبزی گمشده درگستره‌ای از زشتی بی‌سبزی‌؛ مجموعه کوچکی از باریکه‌راه‌ها‌، درخت‌ها و پرنده‌ها بین شبکه‌ای عظیم از بزرگ‌راه‌ها‌. همین‌طور که دارم رانندگی می‌کنم‌، توی آینه متوجه ماشینی در پشت سرم می‌شوم‌. راهنمای چپ ماشین چشمک می‌زند و ماشین انگار از فرط عجله می‌خواهد پرواز کند‌. راننده دنبال فرصتی است که از من جلو بزند‌، درست مثل باز شکاری که در کمین لحظه مناسب برای شکار گنجشک باشد‌.همسرم " ‌ورا‌"می‌گوید‌: "‌هر پنجاه دقیقه یک نفر در جاده‌های فرانسه کشته می‌شود‌. این دیوانه‌ها را که دارند و ...

ادامه نوشته

یک روایت عشق

داستانی از عباس نعلبندیان: مرد برگشت به اتاغ. مه رفته بود و همه چیز به روشنی دیده می‌شد. زن به چیزی فکر می‌کرد. چشمانش به آن برقی که ته هر سو پر می‌کشید، به چیزی در فضا خیره ماند. مرد حس کرد پاهایش دارد داغ می‌شود. بی اراده به دیوار تکیه داد، گرمایی غریب، به‎آنی تمام بدنش را پر کرد و تا سرش رسید. دست هایش گر گرفته بود و گمان می‌کرد چشمانش مثل دو مشعل می‌سوزد و دود می‌کند. بویی خام، او را سراپا در آغوش گرفت و بر جا، ماند و ...

ادامه نوشته

نقش و کاربرد قصه در ادب فارسی

مقاله ای از ژاله آموزگار: قصه از برجسته ترین و رایج ترین گونه های ادبیات عامه است كه با طبیعت و زندگی مردم پیوند نزدیك دارد ، گوناگونی یك قصه و نقل آن به این سبب است كه ادبیات عامه در آغاز صورت شفاهی داشته و از فرد به فرد و نسل به نسل دیگر انتقال یافته و سپس برای بقا و استمرار در هر عصر و دوره و در هر جامعه و فرهنگ، خود را با نظام اجتماعی رایج تطبیق داده و با الگو های اجتماعی آن جامعه و آن دوره هم نوا نموده است. ساخت معنایی قصه بر دو اصل واقع گرایی و خیال پردازی نهاده شده است. آمیختگی این دو اصل یا خصلت ، قصه را زیباتر و ...

ادامه نوشته

سی گل خانم

داستانی منتشر نشده از بلقیس سلیمانی:
« خوبی سی گل خانم؟ »
« بله خانم دکتر. »
« خونه ی بابا خوش گذشت؟ »
« بله خانم دکتر. »
« حالا می خوای بری خونه ی مامان، آره؟ »
« بله خانم دکتر. »
« خوب خوش می گذرونی ها، یه سال این جا، یه سال اونجا. »
و ...
ادامه نوشته

من چه گوارا هستم

داستانی از گلی ترقی: ظهر دوشنبه بود آقای حیدری دستش را به پیشانی اش کشید فکر کرد تب دارد. بدجوری گرمش شده بود و دکمه یقه، گلویش را فشار می داد. شیشه ماشین را پایین کشید و سرش را كنار پنجره گرفت. توی فضا چیزی داغ و جامد سرازیر بود كه گلویش را می بست و روی پوستش سنگینی می كرد. از توی جیبش یك تكه كاغذ درآورد و لیست چیزهایی را كه زنش خواسته بود دوباره با دقت خواند. اول تعجب كرد كه این همه شیبرینی و میوه را زنش برای چه خواسته و بعد یكمرتبه یادش افتاده كه 17 مهر روز تولدش است و ...

ادامه نوشته

جهنم بی‌کران

داستانی از گیلرمو مارتینز: معمولاً، وقتی که مغازه‌ی خواربار فروشی خالی است و تنها چیزی که آدم می‌شنود وز وز مگس‌هاست، به آن مرد جوانی فکر می‌کنم که هیچ‌وقت اسم‌اش را نفهمیدم و دیگر هیچ کس در شهر از او یاد نکرد. به دلایلی که نمی‌توانم توضیح دهم، همیشه او را همان‌طوری که اولین بار دیدم‌اش به خاطر می‌آورم: لباس‌های خاکی، ریش وزوزی، و به‌خصوص موهای بلند آشفته که تقریباً چشمان‌اش را می‌پوشاند. اوایل بهار بود، برای همین، وقتی که به مغازه آمد فکر کردم برای چادرزنی در جنوب آمده است. چند قوطی غذا و ...

ادامه نوشته

بعد از ظهر آخر پاییز

داستانی از صادق چوبک: آفتاب بی‌گرمی و بخار بعد از ظهر پاییز بطور مایل از پشت شیشه‌های در، روی میز و نیمکت‌های زرد رنگ خط‌‌مخالی کلاس و لباس‌های خشن خاکستری شاگردها می‌تابید و حتی عرضه آن را نداشت که از سوز باد سردی که تک‌وتوک برگ‌های زغفرانی چنارهای خیابان و باغ بزرگ همسایه را از گل درخت می‌کند و در هوا پخش و پرا می‌کرد، اندکی بکاهد. شاگردها به صورت ترس آلود و کتک خورده شق و رق، ردیف پشت سر هم نشسته بودند و با چشمان وق زده و منتظر خودشان به معلم نگاه می‌کردند. ساختمان قیافه‌ها ناتمام بود و مثل این بود که هنوز دست‌کاری خالق را لازم داشتند تا تمام بشوند و ...

ادامه نوشته

سانس آخر

داستانی از مرجان شیرمحمدی: از تاکسی که پیاده شد، مرد را دید که داشت از ماشین پیاده می شد. بارانی پوشیده بود. در ماشین را قفل  کرد و آمد به طرف زن. زن گفت: «سلام» مرد گفت: «سلام، چه طوری؟»زن گفت: «خوبم». ولی خودش می دانست که خوب نبود. از بعد از ظهر، خوب نبود. شاید هم از روز قبل یا یک هفته ی پیش. سینما توی یک کوچه باریک بود. باقی راه را که زیاد هم نبود باید پیاده می رفتند- زیر باران. زن  و مرد، شانه به شانه ی هم، قدم می زدند. مرد دستهایش را کرده بود توی جیب بارانی اش و  ...

ادامه نوشته

داش آكل

داستانی از صادق هدایت: همه اهل شیراز می‌دانستند كه داش آكل و كاكارستم سایه یكدیگر را با تیر می‌زدند. یكروز داش آكل روی سكوی قهوه خانه دو میلی چندك زده بود، همانجا كه پاتوق قدیمیش بود. قفس كركی كه رویش شلة سرخ كشیده بود. پهلویش گذاشته بود و با سرانگشتش یخ را دور كاسة آبی می‌گردانید. ناگاه كاكارستم از در درآمد، نگاه تحقیر آمیزی باو انداخت و همینطور كه دستش بر شالش بود رفت روی سكوی مقابل نشست. بعد رو كرد به شاگرد قهوه چی و گفت: «به به بچه، یه یه چای بیار بینیم.» داش آكل نگاه پرمعنی بشاگرد قهوه چی انداخت و ... 

ادامه نوشته

با پسرم روي راه

داستانی از ابراهیم گلستان: سر ظهر نرسيده به شهر چرخ ما دوباره پنچر شد. پياده شديم و چرخ را نگاه کرديم. راه خالي بود و ما ديگر يدکي نداشتيم چون بار اول، يک ساعت پيش، که پنچر شده بوديم يدکي را به کار برده بوديم. و اکنون بيابان خاموش بود و راه خالي لاي تپه‌ها مي‌لغزيد و برمي‌گشت ميان دشت و دور پشت کوه کبود کنار افق محو مي‌شد. پسرم پرسيد. «خوب؟» گفتم «خوب.» و رفتم کنار راه شاشيدم. پسرم به اعتراض نرم گفت، «بابا!» و شنيدم که خودش هم شروع کرد به شاشيدن. بعد گفت، «چي رفته توش؟» و ...

ادامه نوشته

پروانه

داستانی از هرمان هسه: جمع آوری پروانه را از هشت یا نه سالگی آغاز کردم. ابتدا این کار را بدون پشتکار خاصی، درست مثل یک بازی، مثل جمع کردن چیزهای دیگر دنبال می‌کردم. اما در دومین تابستان که تقریباً ده ساله شده بودم، جمع کردن پروانه را جدی گرفتم و همین سبب شد که مرا بارها و بارها از این چنین عشق آتشینی برحذر دارند، چرا که این کار باعث می‌شد من همه چیز را فراموش کنم و از کارهای دیگر غافل شوم. هنگامی‌که برای شکار پروانه می‌رفتم، صدای ناقوس را که آغاز ساعت درس و ...

ادامه نوشته

بازی

داستانی از ایتالو کالوینو: شهری بود كه در آن، همه چیز ممنوع بود. و چون تنها چیزی كه ممنوع نبود بازی الك دولك بود، اهالی ‌شهر هر روز به صحراهای اطراف می‌رفتند و اوقات خود را با باری الك دولك می‌گذراندند. و چون قوانین ممنوعیت نه یكباره بلكه به تدریج و همیشه با دلایل كافی وضع شده بودند، كسی دلیلی برای گلایه و شكایت نداشت و اهالی مشكلی هم برای سازگاری با این قوانین نداشتند.سال ها گذشت. یك روز بزرگان شهر دیدند كه ضرورتی وجود ندارد كه همه چیز ممنوع باشد و جارچی‌ها را روانة كوچه و بازار كردند تا به مردم اطلاع بدهند كه می‌توانند هر كاری دلشان می‌خواهد بكنند و ...

ادامه نوشته

نامه جی دی سلینجر به ارنست همینگوی

این نامه را از بیمارستان افسرها در نورنبرگ برایت می‌نویسم. خبر قابل عرضی نیست جز غیبت كاملا مشهود كاترین باركلی. فردا یا پس فردا از بیمارستان مرخص می‌شوم. مشكل خاصی ندارم جز ترس و ناامیدی مزمنی كه فكر كنم با كمی حرف زدن با یك نفر كه مشاعرش درست كار كند رفع شود. از من خواستند در مورد زندگی ام در دوران جوانی بنویسم (زندگی معمولی‌تر از چیزی كه فكرش را بكنی - عجب!) و در مورد دوران كودكی ام (كه عادی بود. مادرم تا زمانی كه 24 ساله شدم مرا به مدرسه می‌برد- خیابان‌های نیویورك را كه می‌شناسی) و ...

ادامه نوشته

شکنجه‌ی سال نو

داستانی از چخوف با ترجمه ی استپانیان: شما فراک تنتان می‌کنید، نشان «استانیسلاو»-البته اگر چنین نشانی داشته باشید- به گردن می‌آویزید، چند قطره عطر روی دستمال جیبی‌تان می‌چکانید، سیبل‌تان را با بطری‌بازکن می‌تابانید و این همه را آن‌قدر سریع و چنان خشم‌آلود انجام می‌دهید که انگار فراک را نه بر تن خود که برتن کین‌توزترین دشمن‌تان می‌پوشانید. و در همان حال، زیر لب غرولند می‌کنید: مرده شور این زندگی را ببرد! نه در روزهای عادی راحتم می‌گذارند، نه در ایام عید! سر پیری از بام تا شام سگ‌دو می‌زنم! صد رحمت به پستچی‌ها و ... 

ادامه نوشته