با سلام و احترام خدمت آقای ابراهیمی!
 می دانم کمی برای فرستادن این نامه دیر شده. از حالت نمی پرسم چون جانی نداری که خوب باشد یا بد! آقای نویسنده نسل من و تو، شاید تمام نسلهای گذشته و آینده نسل شکست های بی شمار و موفقیت های اندک است. بعد از 28 مرداد سال 32 و فروپاشی آرمان ملتی که می رفت تا استقلال اندیشه و آرمان خود را پس از قرنها ببیند، شما و نسل شما؛ روشنفکران وطنی، زخمی شلاق استبداد، گیج و گول از ضربه نابهنگام و کاری، مدتی را به بازسازی و مرور آنچه گذشت اختصاص دادید، سعی کردید خودتان و آرمان لگدمال شده تان را پیدا کنید. آرمانی که از دل مردم خسته از حضور و اندیشه زورگویان جان گرفته در نگاه و نظر شما نشسته بود. آری شما از پس شکستی باز می گشتید که خستگی و عصبیت کمترین و حداقل ماحصلش بود.
آقای نویسنده دیگر شاعر، هنرمند و روشنفکر نمی  توانست بی آن که داعیه و اندیشه سیاسی و منش حزبی داشته باشد، قد علم کند. بازخوانی اندیشه  های سارتر و تعهد اگزیستانسیالیستی شایع شده میان روشنفکران نسل شما ادبیات و هنر ما را بیشتر از پیش به سوی یک رویه سیاه و سفید کشانده که در این میان بی نهایت رنگ و اندیشه خاکستری رنگ باخته پس نشسته، اندیشه های مستقل و یگانه را به محاق برد. شما و هم نسلانتان؛ احمد رضا احمدی، بهرام بیضایی، مهرداد صمدی، اکبر رادی، محمد علی سپانلو و ... چون عرصه را برای نمایاندن خودتان تنگ دیدید انتشاراتی؛ « طرفه » را راه  انداختید تا خودتان بشوید مصبب خیر خودتان!« اگر کسی شما را نمی بیند چه باک، خودتان را به زور هم که شده تحمیل خواهید کرد ». اگر اشتباه نکنم  زمستان سال  46 است که با پیشنهاد «جلال آل احمد»، تشکیل یک تشکل خصوصی برای نویسندگان را در دستور کار خودتان قرار می دهید تا بعد ها نام کانون نویسندگان ایران را به خود گرفته، موسسه ای شود؛ غیرتجارتی « به منظور حمایت و استیفای حقوق مادی و معنوی اهل قلم و کمک به نشر آثار ایشان و هدایت نوقلمان و پرداختن به فعالیت های فرهنگی از قبیل تشکیل مجالس سخنرانی، سمینارها، کنفرانس ها و نمایش ها یا شرکت در آن ها، گسترش و تعالی فرهنگ ملی و آشنایی با مظاهر مختلف فرهنگ امروز جهان و نیز به منظور کمک به زندگی کسانی از اهل قلم که در مضیقه اند در حدود اساسنامه کانون و مقررات جاری کشور و... ». آن روزها مسلما با سیمین دانشور، به آذین، نادر نادرپور، سیاوش کسرایی، داریوش آشوری، غلامحسین ساعدی، بهرام بیضایی، فریدون معزی، اسماعیل نوری علا و... رسیدن به آرمان ها و گم شده های ذهنتان را پس این کانون می دیدید. شمایی که انقلاب علیه استبداد و خفقان را منوط به تفکر چپ می دانستید و بعدها یکی یکی از این تفکر با انشعاب جهانی روشنفکران، جدا شدید، به فکر انقلابی درون متنی بودید. اننقلابی که شما را و نسل شما را از محاق فکر و اندیشه بیرون بکشد. « اسلاومیر مروژک » میهمان شما بود که گفت : « برایم خیلی جالب است که هنرمندان چپ اندیش شما که از مدافعان سر سخت پرولتاریا هستند و حق هم دارند، در همان حال در خانه هایشان از بورژواها هیچ چیز کمتر ندارند ». اما شما رویه را خوب حفظ کرده به تعهدتان پایبند بودید.
حضور سیروس طاهباز در انتشارات کانون پرورش فکری هم بی شک مجالی بود برای شما و نسل شما که  آن حرف ها و آرمان های بزرگ را با کودکان سرزمینتان قسمت کنید. « کلاغ‌ها »،« سنجاب‌ها »، « دور از خانه » ، « سفرهای دور و دراز هامی و کامی در وطن » و... حرف هایی داشتند که ساده و کودکانه به جان ما و نسل ما نشست. در این جریان و رویه روشنفکرانه کودکانه نویسی از احمد شاملو تا ساعدی و احمد رضا احمدی و ... نویسنده بی آن که  این امر را قبیح و زشت بداند در اوج تفکرات سخت و خشن انقلابی خود با کودکان به فردا فکر می کرد. فردایی که امروز ما است.  
در نامه دوم از « چهل نامه به همسرم » گفته بودی که : « من هرگز يك قدم جلوتر از آن جا كه هستم را نديده ام. قلمم را ديده ام چنان كه گويي بخشي از دست رااست من است؛ و كاغذ را. من هرگز يك قدم جلوتر از آن جا كه هستم را نديده ام. من اينجا «من» را ديده ام – كه اسير زندان بزرگ نوشتن بوده است، هميشه ي خدا، كه زندان را پذيرفته، باور كرده، اصل بودن پنداشته، به آن معتاد شده، و به تنها پنجره اش كه بسيار بالاست دل خوش كرده... »؛ نوشتن حتی از هیچ! شاید همین رویه بود که بعد از انقلاب یک  گسست عجیب و تاریخی را بین تو و هم نسلانت به بار آورد. آقای نویسنده که خود متهم کننده بود در مظان اتهام« دولتی بودن »، « سفارشی نویسی »، « انحراف از آرمان » و... قرار می گیرد. می دانم که سکوتت را با کوه و دشت و بیابان قسمت کردی و بیشتر از پیش در خودت فرو رفته، طرح های نویی را قلم می زدی. این از عصبیت ما، نسل من و تو است که هیچ روشی خلاف جهتی را بر نمی تابیم. این که نثرت شاعرانه و کلامت آهنگین است، این که حرفهای خوب را در جای جای داستان هایت فریاد می زنی و روایت و موقعیت داستانی ات را فدای این حرفها می کنی، این که ترانه هایت در اوج احساس ساده و بی پیرایه در حد درد دلهای کودکانه اند، این که نوشته هایت به یک شخصی نویسی مفرط بدل می شود، این که کثرت و کمیت آثارت به کیفت آن ضربه زده، این که قهرمان های داستانی تو همه ضد قهرمان هایی از کوچه و بازارند و ... را نمی دانم حسن بنامم  یا عیب. اما هرچه که هست فعالیتی است مستمر در جهت همان آرمان گمشده، از بین برده شده و این ها همه تلاشی است برای احیای آن. آرمانی که شاید گذر ایام معنا و شکلش را تغییر داده.

آقای نویسنده، نمی دانم که این غیبت و حضورت در ابدیت کلمه و کلام را چگونه تصویر کنم اما بی شک با یاران خود در حلقه ادبی ابدیت خودتان سخت مشغول گپ و گفت هستید. می دانم که از ما و نسل ما هم حرفهایی خواهید زد. می دانم که عمل گرایی هم نسلانتان را به رخمان خواهید کشید. آنجا که « در سرزمين كوچك من »،«خانه‌اي برای شب» در «افسانه باران» خاک می شود، بی شک« فردا مشكل امروز نيست ».
نسل من در حسرت نبود نسل شما به آینده ای می رسد که از آن تنها عصبیت ها مانده و کمتر فعالیت و کار مدام و مادام.  
آقای نویسنده؛ ابدیت خوشی را برایت آرزو می کنم بی هیچ دریغ و حسرتی، چون خودت بارها گفته بودی که : « مطلقا بي توقع ام، ابدا تشنه نيستم، و چشم هايم به دنبال هيچ، هيچ، هيچ چيز نيست ... ». توصیه می کنم باز هم « بنويس كه رسم نامه نوشتن و از طريق نامه حديث دل گفتن و به مسائل و مشكلات جاري پرداختن را تو از آغاز جواني داشتی، تا گمان نرود كه تنها بوی تلخ مركب سنتی قلم به نوشتن وادارت كرده است»!

 

 

                                                                                           با تشکر و امتنان