ژان پل سارترجمعه گذشته شبکه آرته فرانسه را می دیدم. همین که دستم رفت روی شماره یک ریموت رسیور، تصویر تمام نمای سارتر نشست توی قاب تلویزیون. سیگاری گوشه لب خیره شده به دوربین. گوینده با آن لحن و آهنگ خوش کلامش چند بار سغتغ را به زبان آورد. جالب آن بود که فیلم های کوتاه سیاه و سفیدی از سارتر غالبا با دوبوار و یک جا با کامو نشان داد. آن چشم منحرف به سوی هیچ، آن چهره زمخت و سنگی، با سیگاری که از گوشه لبش جدا نمی شود و ... . بدون استثنا تمام فیلم های پخش شده از او، سارتر را در جلو یا درون کافه نشان می داد. شاید که نه بی شک همین فرهنگ کافه نشینی است که هنرمند را از انزوا و مرگ بیرون کشیده به دنیای زنده ها نزدیک می کند. اتفاقی که هر بار خواست در این وطن جانی بگیرد از بیخ و بن ریشه اش را زدند. با دیدن این فیلم شگفت زده شدم چون فکر نمی کردم فیلم و تصاویر تلویزیونی از سارتر وجود داشته  باشد. مصطفی رحیمی در کتاب« آن چه هستم » ذکر کرده بود که : « سارتر تنها یک بار تن به مصاحبه تلویزیونی داد که آن یک بار هم به دلیل بی اعتمادی به گردانندگان  آن برنامه و شبکه قرار را لغو می کند. » البته وجود چنین فیلم هایی در آرشیو شبکه فخیم و فرهیخته آرته عجیب نیست. چرا که در کشور فرهنگ و ادبیات هزینه های آنچنانی می شود تا فرهنگ و هنر هر روز به از دیروز شود. فرا خوانهای مدامی که برای جمع آوری آرشیو و مستندات قابل بحث از سوی موزه ها و شبکه  ها و رسانه ها مطرح می شود دلیلی بر این ادعا است. چنین تصاویر و فیلم هایی تمام متن ادبیات و فرهنگ  و هنر جهان را به وجد و حرکت در آورده و علاقمندان، محققان و جویندگان را از حاشیه به متن می رساند. تجربه دیدن فیلم ها و مستند های بکت، جاکومتی، مارسل مارسو، یونسکو، بورخس، آلتوسر، بارت، دریدا، پروست و... از این شبکه برای من هیچ چیزی که نداشته،  حسرت ژرفی را برایم به جا گذاشته. حسرت از این بلبشوی هذیانی؛ وطن که بزرگانش یک به یک در ندیده شدنشان خاموش می شوند بی آن که به بزرگیشان احترامی و... فاصله بسیار درازی در پیش است، اما دور نیست.