قلبش به مشت دیگری

انسان جان ندارد

خونش به خاک میهنش

انسان کاشانه ندارد

دستش به سوی آسمان

انسان امید ندارد

 

مرگ را ابزاری کردند

تا با بامشان را، خانه اشان را

بر بلندایش استوار کنند.

 

استخوانها پیچیده در دود نفس های تمام نشده

گوشت ها ریش ریش

چسبیده بر تمام راه ها یی که به جلجتا می رسد

 

کودک مادری در رحم دارد

و باد بار دار بارانی سخت، یًبس شده

تقویمها به شماره افتاده اند با این روز های تکراری « برای صلح »

 

قیقاج مرگ در برهوت آهن ها و بتن ها

سقوط بمب ها و گلوله ها

بس است

باور کنید دیگر نعمت آسمانی نمی خواهیم

کمی زمین

آری فقط کمی زمین به ما

به من دهید

 

تا هدیه کنم به شما

شما که در خون ما حجله می کنید

 

من، ما، همه خسته ایم از این دعوی خاک من، خاک تو

بیا با هم شمعدانی ها را به زیتون و نخل گره زنیم

 

آسمان خرد تر از آن است که زمین را آبی نکند

و دریا بی وجود تر از آن که خودش را در ما غرق نکند

قلبم، خونت، دستم، برای میهنی که امید دارد

و...