عشقی قرن بیستم
میرزاده عشقی
هنگامی که در همدان بسر می برد اوائل جنگ بین المللی اول 1914-1918 میلادی به عبارت دیگر دوره کشمکش سیاست متفقین و دول متحده بود. عشقی به هواخواهی از عثمانی ها پرداخت وزمانی که چند هزار تن مهاجر ایرانی در عبور از غرب ایران به سوی استانبول می رفتند او هم به آنها پیوست و همراه مهاجرین به آنجا رفت.
عشقی چند سالی در استانبول بود ، در شعبه علوم اجتماعی وفلسفه دارالفنون باب عالی جزء مستمعین آزاد حضور می یافت، پیش از این سفر هم یک بار به همراهی آلمانی ها به بیجار و کردستان رفته بود.
« اپرای رستاخیز شهریاران ایران » را عشقی در استانبول نوشت. این منظومه اثر مشاهدات او از ویرانه های مدائن هنگام عبور از بغداد و موصل به استانبول بوده که روح شاعر رابه هیجان انداخته وشهپر اندیشه بلندش را به پرواز در آورد. در سال 1333 ه. ق . « روزنامه عشقی » را در همدان انتشار داد. « نوروزی نامه » را نیز در سال 1336 ه. ق . پانزده روز پیش از رسیدن فصل بهار در استانبول سرود.
عشقی از استانبول به همدان رفت وباز به تهران شتافت. عشقی چند سال آخر عمرش را در تهران به سر برد، قطعه « کفن سیاه » را در دفاع از مظلومیت زنان وتجسم روزگار سیاه آنان با مسمط « ایدآل مرد دهقان » نوشت. در واقع این اثر با ثمرش تاریخچه ای تز انقلابات مشروطیت ودوره ای است که شاعر می زیست.
عشقی گاه گاهی در روزنامه ها ومجلات اشعار و مقالاتی منتشر می ساخت که بیشتر جنبه ی وطنی واجتماعی داشت،چندی هم شخصا روزنامه « قرن بیستم » را با قطع بزرگ در چهار صفحه منتشر می کرد که امتیازش به خود او تعلق داشت. لیکن عمر روزمانه نگاریش مانند عمر خود او کوتاه بود وبیش از 17 شماره انتشار نیافت. این شاعر نیکنام و جوان ناکام در عنفوان جوانی روزگار پر اظطراب واندوهگین داشت، بیش از 31 سالش نبود که تیری جانسوز و ظالمانه پیکر هنرمندش را از پای در آورد وبه خاک هلاکت انداخت. عشقی در شکایت از حوادث جهان و اوضاع نامساعد آن زمان وبدی روزگار خود در ابیاتی چنین بیان می نماید!
باری از این عمر سفله سیر شدم سیر
تازه جوانم ز غصه پیر شدم پیر
سپس طلب مرگ می کند ومی گوید:
پیر پسند ای عروس مرگ چرائی
من که جوانم چه عیب دارم بی پیر
شگفت انگیز تر این که شاعر ستمدیده، مرگ نا بهنگام خود را پیش بینی کرده ودر منظومه « عشق وطن » می گوید:
من نیم به مرگ طبیعی شوم هلاک
وین کاسه خون به بستر راحت هدر کنم
آگهی آخرین نمایش یعنی « اپرای رستاخیز سلاطین ایران » را در روزنامه های پایتخت زیر عنوان « آخرین گدائی » منتشر ساخت. در چنان دوره آشفته ای که باید آن را دوره فجایع وخیانت ورزی ها دانست عشقی آن شاعر آزاده ، جوان حساس وغیور که خون پاک وگرمی در تن داشت ... سر پر شور و روح حساس وبی قرار او آرام نمی گرفت ! از این اوضاع ننگین وفلاکت بار به تنگ آمده عصبانی بود.
گزارش های روزمره وکشمش های بی رویه ، عرق ایرانیت وحس وطن خواهی اش را به هیجان آورده طبع سرشارش را آتش بار تر و توفانی تر می ساخت. به همین مناسبت شاعر جوان، احساسات زننده وافکار تندی داشت. بیشتر اشعاری که می سرود وطنی و ملی بود و به ملاحظه افکار انقلابی اش، دم از خون وخونریزی می زد، چنان که عنوان یکی از مقالات خود را «عید خون » گذارد و از سخنرانی هایش در مجامع تهران، اصفهان، همدان وشهر های دیگر بوی خون وخونریزی شنیده می شد.
عشقی اخلاقا آدمی خوش مشرب، نیکو خصال و به مادیات بی اعتنا بود، زن وفرزندی نداشت، با کمکهای پدری، خانواده، یاران و آزادی خواهان و بالاخره از در آمد نمایش های خود گذران می کرد. در آخرین کابینه نخست وزیری « مرحوم حسن پیرنیا ، مشیرالدوله » از طرف وزارت کشور به ریاست شهرداری اصفهان انتخاب گردید ولی نپذیرفت. در آغاز زمزمه جمهوریت عشقی دوباره روزنامه « قرن بیستم » را با قطع کوچک در هشت صفحه منتشر کرد که یک شماره بیشتر انتشار نیافت و بر اثر مخالفت، روزنامه اش توقيف شد و خود شاعر نیز به دست دو نفر در بامداد دوازدهم تیر ماه 1303 خورشیدی در خانه مسکونیش جنب دروازه دولت، سه راه سپهسالار، کوچه قطب الدوله هدف گلوله جانگداز قرار گرفت . شاعر شهید از چند روز پیش، حال آشفته ای داشت، خواب وحشتناکی دیده بود، این خواب را به وقوع پیش آمدی بد برای خودش تعبیر می کرد.
تشییع جنازه عشقی
همان روز که عشقی ترور شده بود ، ساعت سه بعداز ظهر عده ای از نمایندگان اقلیت و مدیران جراید اقلیت در مریضخانه نظمیه برسرنعش حاضر شدند، جمعیت هم کم کم در حال تجمع بود. « عباس خلیلی ، مدیر روزنامه اقدام » نطق غرائی کرد، تمام حاضرین گریستند، پس از نطق خلیلی، نعش را در درشکه ای گذارده به طرف منزل عشقی حرکت کردند، عده زیادی در درشکه ها و اتومبیل ها يا با پاي پياده از عقب نعش به حرکت در آمدند، « فرخی یزدی ، مدیر روزنامه طوفان » نیز از مشایعت کنندگان بود. همین که درشکه فرخی یزدی به سر چهارراه « مخبرالدوله » رسید به رفیق خود می گوید ماده تاریخ خوبی پیدا کردم و آن « عشقی قرن بیستم » است. هنوز به چهار راه سید علی نرسیده بودند که فرخی قطعه معروف ماده تاریخ عشقی را به این شکل ساخت:
دیو مهیب خود سری چون ز غضب گرفت دم
امنیت از محیط ما رخت به بست وگشت گم
حربه وحشت و ترور گشت چو میرزاده را
سال شهادتش بخوان عشقی قرن بیستم
نعش عشقی را به خانه اش آوردند ودر آنجا شسته وکفن کردند، شب را در مسجد سپهسالار به امانت گذاردند که روز بعد تشییع نمایند. شب در مسجد سپهسالار جمعیت زیادی ماند، زیرا فهمیده بودند که شهربانی می خواهد شبانه نعش را برده محرمانه دفن نماید ونگذارد سر وصدا در اطراف آن بلند شود. ولی درباریان و اقلیت می خواستند که از تشییع جنازه عشقی استفاده کرده، بفهمانند که مردم چه اندازه با دولت وقت مخالف هستند.
مدرس و دسته اقلیت همان روز اعلانی در شهر منتشر کردند که فردا هر کس می خواهد از جنازه یک سید غریب ومظلوم تشییع نماید صبح به مسجد سپهسالار حاضر شود. صبح جمعیت بی مانندی در مسجد سپهسالار گرد آمد، جنازه را حرکت داده تشییع فوق العاده پر ازدحامی که تاکنون نطیر آن دیده نشده بود به عمل آمد. پیراهن خونین عشقی را نیز روی عماری گذارده بودند. از تمام محلات شهر دسته جمعیت به مشایعت کنندگان می پیوست، می گویند در حدود سی هزار نفر در تشییع جنازه شرکت کرده بودند و با همان هئیت جنازه به « ابن بابویه » برده در شمال غربی آن مدفون ساختند.
(ادبیات سیاسی ایران در عصر مشروطیت- جلد اول- صفحه 672 )
این حقیقت دارد که دربار قاجارکوشید از قتل عشقی به سود خود و علیه قاتلانش که مدعی حکومت بودند بهره برداری کند وبه هر چه مفصل تر و مردمی تر شدن تشییع جنازه او کمک کرد. حرکت جماعت پشت تابوت او یکی از نکات مهمی بود که از همان فردای ترور عشقی تصویری بسیار پررنگ از شهرت، محبوبیت، مظلومیت وشهادت بر ذهن جامعه حک کرد. تصویری نورانی که با گفتار هتاکانه یک قلندر بد دهن چندان همخوانی نداشت. این هم حقیقت دارد که عشقی اعتقاد داشت سلطنت قاجار باید ادامه یابد و تجربه مشروطیت کامل شود و مانند بسیاری دیگر قضیه ایجاد جمهوری را بازی عوامل خارجی و عمال بومی شان می دانست و می پنداشت رفتن دزدان کهنه کار و آمدن دزدان تازه کار یعنی اتلاف هر چه بیشتر مال ملت.
(از صبا تا نیما، جلد دوم، صفحه 14 )
تجربه روزنامه نگاری
می بینیم که روزنامه بد چاپ ، پر غلط و کم مطلب او نمی توانست به پای روزنامه های بهتر دور و برش برسد وبا آنها رقابت کند و او، به جای دست زدن به انتقادی حرفه ای و واقع بینانه از خود، در باره « سید اشرف الدین حسینی » نویسنده روزنامه فکاهی وپر خوانده « نسیم شمال » که در آخر عمر کارش به فقر و دارالمجانین کشید می نوشت. عشقي در شماره 23 خرداد ماه سال 1300 خورشيدي، در روزنامه قرن بیستم نوشت : « اگر از من به پرسند ؟ می گویم: سید اشرف وسید اشرف ها از روز اول دیوانه اند که قدم در این راه واین جامعه ی بی وفا می گذارند.»
( میرزاده عشقی – تالیف . محمد قائد . صفحه 19 )
« روزنامه قرن بیستم » که شماره های آن طی سه سال واندی به زحمت از بیست گذشت ، بسیار نا منظم انتشار می یافت، خواننده چندانی نداشت وشهرتی را ( اگر فرض کنیم شهرتی به دست آورد ) مدیون نام خود عشقی بود. به گفته ی عشقی روزنامه « قرن بیستم » در زمان انتشارش تنها دو مشترک داشت.
( ادبیات سیاسی ایران در عصر مشروطیت- جلد اول- صفحه 480 )
ولادیمیر نابوکف می گوید: « بهترین بخش زندگینامه ی نویسنده، نه داستان ماجراهایی که براو گذشت، بلکه شرح تحول سبک کار اوست.» با در گرفتن جنگ جهانی اول در سال 1914 میلادی 1293 شمسی، زمانی که عشقي بیست سال داشت، در همدان روزنامه ای با نام « نامه ی عشقی » را به راه انداخت.
آرین پور، در کتاب « از صبا تا نیما » می نویسد : « شماره های اول وسوم این روزنامه به تاریخ های 18 ذیقعده 1333 ه . ق . و27 محرم 1334 ه . ق . 1293 شمسی خبر می دهد. سفر عشقی به خارج از ایران ( بر پایه اشاره ای به باز گشتن به ایران در منظومه ی ، کفن سیاه )
این حکایت همه جا می گفتم
چون سه سال دگر ایران رفتم
باید سه سالی به درازکشیده باشد. اواخر جنگ به ایران باز گشت. مدتی در همدان ماند وسپس راهی تهران شد. در تهران به صف پور شورترین مخالفان قرارداد 1919 وثوق الدوله که مضمون آن تحت الحمایگی ایران بود، پیوست، به تبلیغ و تهیج و سخنرانیهای تند پرداخت.»
( از صبا تا نیما جلد دوم صفحه 364 یحیی آرین پور )
در سال 1337 قمری که حسن وثوق ( وثوق الدوله ) قرارداد ایران وانگلیس را به وسیله جراید اعلام کرد ، عشقی منظومه اعتراض آمیزی را در نتیجه تاثر از عقد قرارداد مزبور سرود وخود نیز در مقدمه اشعار شرحی نوشته است که به خط و امضاء خود شاعر است که ذیلا ذکر می گردد: « با عشق وطن مندرجات ذیل را در این جاثبت می نمایم، شاید بعداز من یادگار بماند وموجب آمرزش روح من باشد. باید دانست : این ابیات فقط و فقط اثر احساسات ناشیه از معاهده دولتین انگلستان و ایران است که از طبع من تراوش کرده و این نبوده مگر این قرارداد در ذهن این بنده جزء ( یک معامله فروش ایران به انگلستان ! ) طور دیگر تلقی نشده! این است که با اطلاع از این مساله شب و روز در وحشتم، وهر گاه راه می روم، فرض می کنم که روی خاکی قدم بر می دارم که تا دیروز مال من بوده وحال از آن دیگری است! هر وقت آب می خورم می دانم این آب ... از این رو هر لحظه نفرینی به مرتکب این معامله می گفتم، تقریبا قصیده ها ، غزلها و مقاله ها در این خصوص تهیه کرده ولی چون هیچ کس پیرامون برای ثبت و حفظ آنها نبود تقریبا تمام آنها از یاد رفت، بی آنکه اثری کرده باشد. فقط ابیات زیر است که از میان آنها بخاطرم مانده »
بنام عشق وطن
ای خدا با خون ما ، این مهیمانی می کند
هرچه من ز اظهار دل ، تحاشی می کنم
بهر احساسات خود ، مشکل تراشی می کنم
ز اشک خود بر آتش دل ، آب پاشی می کنم
باز طبعم بیشتر ، آتش فشانی می کند
ز انزلی تا بلخ و بم را ، اشک من گل کرده است
غسل بر نعش وطن ، خونابه دل کرده است
دل دگر پیرامن دلدار را ، ول کرده است
بر زوال ملک دارا ، نوحه خوانی می کند
دست وپای گله با ، دست شبانشان بسته اند
خوانی اندر ملک ما ، از خون خلق آراسته اند
گرگهای آنگلوساکسون ، بر آن بنشسته اند
هئیتی هم بهرشان، خوان گسترانی می کند
رفت شاه و رفت ملک ورفت تاج و رفت تخت
باغبان زحمت مکش، کز ریشه کندند، این درخت
مهیمانان وثوق الدوله! خونخوارند سخت
ای خدا با خون ما، این مهیمانی می کند
ای وثوق الدوله ! ایران، ملک بابایت نبود !
یک شتر برده است آن واین قطار اندر قطار
این چه سری بود؟ رفت آن پای دار، این پایدار
باز هم صد ماشاالله زندگانی می کند
یا رب این مخلوق را از چوب بتراشیده اند؟
برسر این خلق، خاک مردگان پاشیده اند؟
ودر جایی دیگر می گوید :
چشم بد مجرای این سر چشمه ی خون تا کنون
زین سپس ریزش ز مجرای زبانی می کند
(کلیات میرزاده عشقی )
در پی این اعتراضها وچامه سرایی ها ، در تابستان سال 1298 شمسی ( حسن وثوق ) ( وثوق الدوله رئیس الوزرا ) عشقی را به همراهی جمعی از مخالفان قرارداد به زندان انداخت و جمعی دیگر را به کاشان تبعید کرد.
حسین مکی در تاریخ بیست ساله ایران در مورد میرزاده عشقی می نویسد:
خواب عشقی
« فلاماریون » سه کتاب دارد به نام « قبل از مرگ » و « در اطراف مرگ » و « بعداز مرگ » در این کتابها گواهی های کتبی بسیاری از معاصرین و معتمدین عصر خود را منتشر ساخته است. این نامه ها که به « فلا ماریون » نوشته شده اند اکثر عبارت از داستان های خوابهای عجیب یا مکاشفات اشخاص ورویاهایی که غالبا با واقع تطبیق کرده است. مابین آقای « رحیم زاده صفوی » و « ملک الشعراء » و « میرزاده عشقی » که هر سه از کارکنان اقلیت بودند ترتیبی بر قرار شده بود که هفته ای دو روز در منزل « رحیم زاده صفوی » گرد آمده از ظهر تا شب وقت خود را به مذاکرات ادبی و تهیه مطالب برای روزنامه قرن بیستم که متعلق به میرزاده عشقی بود می گذرانیدند.
یک روز شنبه از هفته ای که روز سه شنبه ی آن روز می بایست میرزاده عشقی به قتل رسد بعداز صرف ناهار رحیم زاده صفوی یکی از سه کتاب مزبور را باز کرده برای رفقا به فارسی نقل می نمود، در آن هنگام دوسه روز از انتشار آخرین شماره مشهور قرن بیستم گذشته بود ، همان شماره مشهوری که حاوی شدیدترین حملات به دیکتاتر وقت و اطرافیان او بود. تهدیدهای متواتر به میرزاده عشقی می رسید وکار به جایی رسیده بود که شاعر نامبرده قیافه ی مهیب مرگ را پیش چشم خود مجسم می یافت. در آن روز و آن ساعت که اتفاقا به قصه های آن کتاب در موضوع خواب ومرگ گوش می داد، غفلتا از جای پریده خطاب به رحیم زاده صفوی نموده گفت : حاشا که شما در این زمینه ها مطالعه می کنید، خواهشمندم یک دقیقه هم به خواب من که دیشب دیده ام توجه نمائید، « خواب دیدم که در قلمستان زرگنده مشغول گردش هستم ( فراموش نشود که در آن زمان قلمستان زرگنده گردشگاه اهل تفریح وتفرج مرکز بود )، در حین گردش دختری فرنگی مثل آن که با من سابقه آشنایی داشت نزدیک آمده بنای گله گزاری و بالاخره تشدد و تغیر را گذاشت و با طپانچه ای که در دست داشت شش گلوله به طرف من خالی نمود. براثر صدای تیرها افراد پلیس ریختند و مرا دستگیر کرده در درشکه نشاندند که به نظمیه ببرند در بین راه من هر چه فریاد می کردم که آخر مرا کجا می برید. شما باید ضارب را دستگیر کنید نه مرا، به حرفم گوش نمی دادند تا مرا به نظمیه بردند و در آنجا مرا به اتاقی شبیه زیر زمین کشانیده حبس کردند. آن اتاق فقط یک روزنه داشت که از آن روشنایی به درون می تابید. من با حال وحشتی که داشتم چشم را به آن روزنه دوخته بودم ناگهان دیدم شروع به خاک ریزی شد و تدریجا آن روزنه گرفته شد ومن احساس کردم که آنجا قبر من است ... »
هنگامی که میرزاده عشقی این خواب را حکایت می کرد قیافه بیم زده و وحشتناکی داشت و رفقای او برای تقویت وتسلیت او به مزاح وشوخی می پردازند ولی رحیم زاده صفوی حکایت می کند: حال میرزاده عشقی وقیافه ولهجه او در آن موقع طوری بود که در قلب من اثر بیم و وحشت را منعکس می ساخت، طرف عصر ملک الشعراء زودتر بیرون می رود و میرزاده عشقی با رحیم زاده صفوی بنای مشورت را گذارده می گوید: من یقین دارم که همین روزها مرا خواهند کشت و برای شماها نیز همین خطرها مسلما هست. باید چاره ای بیندیشیم. شاید من و تو هر طوری شده دو نفری از یک راه که کمتر مورد توجه باشد به طور ناشناس به روسیه فرار کنیم، رحیم زاده صفوی هم چون قلبا بیمناک شده بود حاضر می شود از راه فروش واثاثیه خانه خود هر چه زودتر مبلغی فراهم ساخته فرار نمایند و راه سفر به روسیه را از طریق شمیران و شهرستانک انتخاب می کنند.
رحیم زاده صفوی پیشنهاد می نماید روز یکشنبه و دوشنبه خود عشقی هم کمک کند تا اثاثیه وی به فروش رسد وعصر غروب دوشنبه به عنوان گردش شمیران بی خبر از رفقا دو نفری فرار نمایند. میرزاده عشقی از این فداکاری رفیقش که بی دریغ خرج سفر را تهیه می بیند خورسند شده ولیکن می گوید سفر باید به روز چهارشنبه بماند زیرا روز دوشنبه به شخص عزیزی وعده داده است که باید در زرگنده او را ملاقات کند .البته از گفتن نام زرگنده رحیم زاده صفوی متوحش شده اصرارمی کند که عشقی از این قصد در گذزد ولی چون قضیه به عوالم روحی وقلبی شاعر مربوط بوده است اصرار رفیقش بی اثر می ماند. شب یکشنبه را عشقی در خانه رفیقش می ماند و روز یکشنبه می رود با وعده این که شب سه شنبه خواهم آمد و روز آن شب در آوردن سمسار و فروش اثاثیه به تو کمک خواهم کرد. لیکن شب سه شنبه بر خلاف وعده ای که عشقی داده بود به منزل رحیم زاده صفوی نمی آید و بالاخره روز سه شنبه طرف صبح بعد از مدتی که رفیقش انتظار او را می کشد وخبری نمی رسد محمد خان نوکرش را به خانه ی عشقی می فرستد، خانه عشقی در سه راه سپهسالار منزلی کوچک بود متعلق به مهدی خان نامي که هم اکنون آن کوچه را عشقی می خوانند. خانه مهدی خان صحن محقر اما نظیف و با درخت و گلگاری بود وبنابه مناسباتی رحیم زاده صفوی آن را برای شاعر اجاره کرده بود و خانه صفوی در نظامیه بود. همین که نوکر رحیم زاده صفوی به خانه عشقی می رسد در حدود دو ساعت قبل از ظهر « ابوالقاسم » نام « پسر ضیاء السلطان » با شخص دیگری که همراه او بوده در کوچه می بیند که به سرعت از آنجا دور می شوند وسر کوچه اتومبیلی بوده که آن دو نفر سوار می شوند و از طرفی سر وصدا ی زنهای همسایه را می شنود که فریاد می کنند « خونخوارها جوان ناکام را کشتند » و عجب آن است که در آن کوچه با آن که هیچ گاه گردشگاه پلیس و مامورین تا مینات نبوده و نیست در ظرف یک لحظه هنوز محمد خان به در خانه عشقی نرسیده می بیند چند نفر پلیس و مامور تامینات دوان دوان می آیند و مانند اشخاصی که از انجام قضیه مطلع باشند به خانه عشقی ریخته شاعر مجروح را بیرون کشیده در یک درشکه که سر کوچه آماده بود می نشانند، عشقی که چشمش به محمد خان می افتد فریاد می کند « محمد خان به رفقا بگو به داد من برسند... » محمد خان از این پاسبانها بپرس مرا کجا می برند ... بابا من نمی خواهم به مریضخانه نظمیه بروم، مرا به مریضخانه امریکا ببرید ... و همین طور همین جملات را در خیابانها مخصوصا در خیابان شاه آباد با فریاد تکرار می کرده است، پلیس ها که گویا دستور مخصوص داشتند بر اثر داد فریاد عشقی راضی می شوند اول اورا به کمیساریای دولت ببرند که از آنجا مطابق میل او به مریضخانه آمریکایی منتقل شود. اما همین که درشکه به کمیساریا می رسد رئیس کمیساریا به پلیس ها فحاشی کرده می گوید: « چرا نظمیه نمی برید » این به قراری که مسموع افتاد هنگامیکه « پسر ضیاء السلطان » و رفیقش می خواسته سوار اتومبیل شده بگریزد پاسبانی به نام « سید عباس » که نوبه خدمتش نبوده به اتفاق محمد خان نام هرسنی که نوکر « حاج مخبر السلطنه » بوده براثر داد و فریاد زنها « ابوالقاسم پسر ضیاء السلطان » را دنبال کرده دستگیر می نمایند ولی رفیقش فرار می نماید. ابوالقاسم مزبور تا شهربانی هم برده می شود که در مواجهه با عشقی هم حضور داشته ولی بعدا او را مرخص می نمایند که مدتی از تهران هم خارج می شود.
در حدود دو ساعت قبل از ظهر به ملک الشهراء در مجلس خبر می دهند که عشقی او را در مریضخانه شهربانی خواسته است بلافاصله و فورا به ولیعهد محمد حسن میرزا کاغذ می نویسد که مشارالیه دستور داده طبیب های سلطنتی برای معالجه عشقی بشتابند و یک ساعت بعد از ظهر که به نمایندگان اقلیت خبر می رسد که عشقی در مریضخانه شهربانی بستری شده است، ملک الشهراء بهار و سید حسن خان زعیم و رحیم زاده صفوی به اتفاق چند نفر دیگر سوار شده به شهربانی که در میدان توپخانه بود می روند. به آنها گفته می شود که باید از خیابان جلیل آباد از در طویله سوار بروید که مریضخانه آنجاست، طویله سوار حیاط بزرگی داشت و در سمت دست چپ چهار اتاق کوخ مانند که سقف آنها گنبدی بود مریضخانه نظمیه را تشکیل می داد و پیدا بود که آن کوخ ها سابقا جزء طویله بوده و بعد آن را از اصطبل جدا ساخته سفید کاری کرده تحویل مریضخانه داده بودند . اتاق اولی یک در به حیاط طویله داشت ویکی دو پنجره آن به خیابان جلیل آباد باز می شد. سه اتاق دیگر که تو در تو و راهرو آنها عبارت از دری بود که به اتاق اولی باز می شد و از اتاق دومی در بندی به اتاق سومی راه می داد. دیگر آن اتاقها هیچ گونه در و پنجره به خارج نداشت و روشنایی هر یک از آنها از یک روزنه می رسید که در وسط گنبدی سقف قرار داده بودند و البته این ترتیب برای آن بود که مبادا مریض حبسي فرار نماید. همین که رفقای عشقی وارد اتاق اول شدند واز در گاه اتاق دومی منظره طویله مانند آن ساختمان ها وهر سه اتاق رامشاهده کردند ملک الشعراء به رحیم زاده صفوی که در حال گریه وزاری بود می گوید:« صفوی، خواب عشقی »، صفوی که در حال تاثر بود متوجه مطلب نمی شود، مجددا ملک الشعراء بازوی وی را فشار داده می گوید : « صفوی ، خواب عشقی ... زیر زمین وروزنه را تماشا کن »، آن وقت صفوی خواب عشقی را به یاد آورده وقتی نگاه می کند در اتاق چهارمی یک تختخواب می بیند که میرزاده عشقی روی آن به خواب ابدی رفته و نور آفتاب از روزنه ی سقف به سینه ی او افتاده و شاید در آن لحظه که عشقی برای آخرین دم چشم بر هم می نهاده نور آن روزنه به صورت او می تابیده و این نکته که میرزاده عشقی هنگامی که چشم بر هم می گذارده است مژگان او تدریجا روی هم می افتاده، مانند همان حالتی بوده که شاعر در خواب دیده بود حیرت و شگفتی برای رفقا می گردد به طوری که مدتی مات و مبهوت گریه و زاری را فراموش کرده، به تماشای آن منظره وتطبیق آن با راست بینی و خواب شگفت انگیز عشقی مشغول می شوند و این خواب را رحیم زاده صفوی در روزنامه « شهاب » همان هفته و ملک الشعراء در روزنامه « قانون هفتگی » طی مرثیه نامه ای که برای عشقی نوشته اند حکایت کرده اند. این حکا یت واقعی در کتاب ، خاطرات و مخاطرات - هم ثبت شده است.
( تاریخ بیست ساله ایران - جلد سوم - صفحه 70 تالیف حسین مکی )
ترور عشقی
چند روزی بود که غبار اندوهی، سخت روح حساس میرزاده عشقی شاعر جوان را پوشانیده بود، رنجورشده بود و شبها آسوده نمی خوابید. یك شب عشقی تا خیلی از شب گذشته خوابش نمی برد. آن شب بر خلاف همه شب که بعداز شام به رختخواب می رفت میل خوابیدان نداشت. کسل بود، روحش گرفته و دردناک، از یک چیز ناشناس در بیم و اظطراب بود ... روز بعد، به دوستی گفته بود که دلم می خواهد زنده بمانم و برای آزادی ایران هر قدر می توانم بکوشم ... من که از این زندگی سیر شده ام، اگر خوشحالم زنده ام، برای این است که برای وطنم، فرزندی لایق و فداکار باشم و تا آنجا که میسر است برای نجات کشورم کار کنم.
دو سه شب بود که دو نفر ناشناس پیرامون خانه ی عشقی کشیک می کشیدند. عشقی به نصیحت دوستانش از خانه بیرون نمی رفت . کسی را هم نزد خود نمی پذیرفت. ولی آن دو نفر ناشناس، پیوسته مرافب بودند که عشقی تنها بشود و به سراغش بروند. تمام شب دوازدهم تیر ماه 1330 را عشقی ناراحت به سر برده بود. صبح آن شب عشقی، خسته، لب حوض دستهایش را می شست. پسر عموی او که از چندی پیش مراقب او بود بیرون رفته بود. کلفت خانه هم برای خرید رفته بود و در خانه را باز گذاشته بود. در حیاط باز شد و سه نفر بدون اجازه وارد خانه عشقی شدند، عشقی از آنها پرسید که چه کار دارند؟ آنها جواب دادند که شب گذشته، شکایتی از سردار اکرم همدانی به منزل او داده اند که عشقی آن را به چاپ برساند و اکنون برای گرفتن جواب عریضه آمده اند.
عشقی خندان تعارف کرده و می خواست برای پذیرایی آنها را به اتاق ببرد و در حالی که با یکی از آنان صحبت کنان جلو بود، یکی از دو نفر، از عقب تیری به سوی او خالی کرد. و بی درنگ هر سه نفر فرار کردند. عشقی فریاد کشید و خود را به کوچه رسانید. در آنجا از شدت درد به جوی آب افتاد. همسایه ها به صدای تیر و فریاد عشقی جوان، سراسیمه از خانه بیرون ریختند و « محمد هرسینی » قاتل را دستگیر نمود. اسم قاتل « ابوالقاسم » بود . او از مهاجرین قفقاز بود.
عشقی را به بیمارستان شهربانی بردند. در تختخوابی افتاده ولحافی رویش کشیده شده بود. رنگش به کلی پریده بود وعرق مرگ بر چهره ی پاک و دلربایش نشسته بود . تنش سرد شده واز سرما به خود می پیچید. عشقی در زحمت وشکنجه درد شدیدی فرو بود. ناله می کرد وداد می زد که یا مرا از اینجا بیرون ببرید ویا یک گلوله دیگر به من بزنید و آسوده ام بکنید.
گلوله ی سربی از طرف چپ زیر قلبش گیر کرده بود. خون زیادی می آمد . بعداز چهار ساعت درد و شکنجه ، عشقی جوان و بدبخت چشم از جهان بربست. پیراهن خونینش را روی جنازه اش گذاشته وتابوت را به مسجد سپهسالار بردند. صبح روز بعد تمام تهران عزادار بود . دانشمندان، دانش آموزان، کاسب کارها و اهالی محل طوق و علم بلند کرده و جنازه ی شاعرجوان را در حالی که پیراهن خونین او روی تابوت بود برداشته وحرکت کردند. هر کس جنازه را می دید می گریست و می گفت : «تهران چنین سوگواری را یک بار دیگر نخواهد دید!»
( نقل از کتاب سده میلاد – صفحه 111)
خاكم به سر ، زغصه به سر خاك اگر كنم
خاك وطن كه رفت ، چه خاكي به سر كنم ؟
آوخ ، كلاه نيست وطن ، گر كه از سرم
برداشتند فكر كـلاهي دگر كـنم
مرد آن بود كه اين كلهش ، برسر است و من
نامـــردم ار كه بي كله ، آني به سر كنم
من آن نيـم كــــــــه يكسره تدبير مملكت
تسليـــم هــرزه گــرد قفا و قدر كنــم
زيــر و زبر اگـر نكنـــي خــاك خصم را
وي چــرخ زيــر و روي تو زير و زبر كنم
جــاييست آروزي مـــن ، ار من به آن رسم
از روي نعــــش لشكـــر دشمـن گذر كنم
هـــر آنچـــــه ميكني بكن اي دشمن قوي
مـــن نيز اگـــر قــــوي شدم از تو بتر كنم
مــن آن نيــم بــــه مرگ طبيعي شوم هلاک
اين يـــك كــاسه خون به بستر راهت هدر كنم
معشـــــوق عشقي اي وطن اي عشق پاك من
اي آن كـه ذكـــر عشق تو شام و سحر كنم
عشقت نه سرسري ست كه از سر به در شود
مهـــــرت نــه عارضي ست كه جاي دگر كنم
عشـــــق تــو در وجــــودم و مهر تو در دلم
بــــا شير انـدرون شد و با جان به در كنم
سپانلو در باره ميرزاده عشقي
محمد علی سپانلو در کتاب "چهار شاعر آزادی" درباره میرزاده عشقی می نویسد: " میرزاده عشقی در آغاز جوانی کشته شد. درختی که بایست شاخه می گسترد، درختی که عریان و خشک در گذرگاه تاریخ بجا ماند. عشقی در واقع شاعر آن چیزهایی است که باید بعدا می گفت. امکان آفرینی، که امکاناتش در آن سوی مرگش وجود دارد. ... عشقی در یک تصور، در یک "ایده" زنده است. تلاش ادبی عشقی که در همان غربت، تحریر "نوروزی نامه"، "رستاخیز" و "کفن سیاه" را آغاز کرده بود دو سال بعد در ایران با امضای قرارداد 1919 متوقف ماند. عشقی با سری سرشار از خشم و خون به تهران آمده و روزنامه قرن بیستم را تاسیس کرد. قلم پرخاشگر عشقی نمودی می کند و حمله به قرارداد باعث زندانی شدنش می شود؛ اما اوضاع ایرانبه سمت پیچیدگی پیش می رود. تمیز بد و خوب مشکل است. به که می توان پناه برد؟
این انقلابی که با بی صبری و بدگمانی ناظر حوادث انبوه و دشواریهای کشوری پاکباخته و بی آینده است در برابر هر ظاهرسازی ملی نما شیفته وار تمایل نشان می دهد... این بازی نومیدانه است که نتیجه اش بی بند و باری تعمدی است چرا که در لابلا ، زندگی عشقی با تسلیم در فسادهای متعارف آن روزگار درآمیخته است. چون سردار سپه داعیه جمهوری می آورد، عشقی با درک غریزی خود آن را سرپوش غصب قدرت می شناسد. چند مقاله و شعر او، در نبرد پیروزمندانه با نقشه جمهوری و حمله مستقیم به سردار سپه و متحدانش، آخرین نوشته های عشقی نیز هست. زیرا کاسه صبر مستبد آینده لبریز شد و نخستین آزمونش را در نابودی جسمانی مخالفان به انجام رساند. عشقی می نویسد:
مگو که غنچه چرا چاک چاک و دلخون است
که این حکایتی از زخم قلب مجنون است
نمونه ی دل آزادگان بود گل سرخ
چو این کلیشه ی اوراق سرخ در خون است
زبان عشقی، شاگرد انقلاب است این
زبان سرخ زبان نیست، پرچم خون است.
شاعر همه جا پرچمش را تکان می دهد. در اپرای "رستاخیز شهریاران ایران" که شخصا به نمایش در می آورد تا شاید از حس بیدار شونده ی ملیت برای شوراندن مردم استفاده کند. در نمایش منظوم "کفن سیاه" درباره ی حجاب، که علاقه ی زنان باسواد و رومانتیک عصرش را به خود جلب می کند و یکی از پایه های فکری کشف حجاب اجباری در چند سال بعد <و عجبا که به دست قاتل سیاسی اش> می شود.
خرنامه
دردا و حسرتا شد جهان به کام خر
زد چرخ سفله، سکه ی دولت به نام خر
خر سرور ار نباشد، پس هر خر از چه روی؟
گردد همی ز روی ارادت غلام خر
افکنده است سایه، هما بر سر خران
افتاده است طایر دولت بدام خر
خر بنده ی خران شده، آزادگان دهر
پهلو زن است چرخ، به این احتشام خر
خرها تمام محترمند! اندرین دیار
باید نمود از دل و از جان احترام خر
خرها وکیل ملت و ارکان دولتند
بنگر که بر چه پایه رسیده مقام خر؟
شد دایمی ریاست خرها به ملک ها
ثبت است در جریده ی عالم دوام خر
هنگامه ای به پاست به هر کنج مملکت
از فتنه ی خواص پلید و عوام خر
آگاه از سیاست کابینه، کس نشد
نبود عجب که «نیست» معین مرام خر
روزیکه جلسه ی وزرا، منعقد شود
دربار چون طویله شود ز ازدحام خر
درغیبت وزیر، معاون شود کفیل
گوساله ایست نایب و قایم مقام خر
یا رب «وحید ملک 2 » چرا می خورد پلو؟
گر کاه و یونجه است، به دنیا طعام خر
گفتم به یک وزیر، که من بنده توام
یعنی منم ز روی ارادت غلام خر
این شعر را به نام «سپهدار3 » گفته ام
تا در جهان بماند، پاینده نام خر
خر های تیزهوش، وزیران دولتند
یا حبذا ز رتبه وشان ومقام خر
از آن الاغتر وکلایند از این گروه
تثبیت شد به خلق جهان احتشام خر
شخص رییس دولت ما، مظهر خر است
نبود به جز خر، آری قایم مقام خر
چون نسبت وزیر به خر، ظلم بر خر است
انصاف نیست، کاستن از احترام خر
گفتا سروش غیب، بگوش «امین ملک 4»
زین بیشتر، زمانه نگردد به کام خر
«سردار معتمد5 » خر کی هست جرتغوز
کز وی همی به ننگ شد، آلوده نام خر
امروز روز خرخری و خرسواری است
فردا زمان خرکشی و انتقام خر
۱ نقل از کتابچه خطی سرکارسروان آزاده ولی احتمال میرود این چکامه از دیگری باشد.
2 وحیدالملک شیبانی
3 مقصود فتح الله اکبر (سردار منصور رشتی) است.
4 مرحوم دکتر مرزبان رشتی که وکیل و وزیر هم بوده است.
5 مرحوم اکبر رشتی وکیل سابق مجلس که در این اواخر فرزندش حسن اکبر به وکالت و سناتوری رسید.
مزار او در ابن بابویه و در گوشهای متروک (در نزدیکی مزار نصرت الدوله فیروز) قرار دارد.