سگ سياه دروغ
« ژان لبادي» در مرغداني ايستاده بود و مرغهايش را ميشمرد. و با خود ميگفت:« آگر آبلهمرغان جوجههاي مرا تلف نکند، به جان خودم قسم که همسايه عزيز « آندره درويارد» آنها را کش خواهد رفت.»
ژان لبادي تصميم گرفت وقتي همسايهاش به سراغ مرغ هایش ميرود مچ او را ضمن دزدي بگيرد. پس سه شب تمام، تفنگ شکاري در بغل در مرغداني خوابيد. اما اين سه شب آب از آب تکان نخورد.
مثل اينکه حس ششم آندره او را از خطر آگاه کرده بود.
ژان لبادي از خوابيدن کنار مرغها خسته شد و به خانه رفت و خوابيد. اما مصمم بود که اين جوجه دزدي همسايه را متوقف بکند. منتهي نميدانست چگونه اين کار را بکند. آخر که نميتواند اگر همسايهاش مرغ دزد باشد به او بگويد که تو دزدي. پس تا مدتي ژان لبادي تصميمش را اجرا نکرد.
روزي ژان به همسايهاش کمک ميکرد و علفهاي هرزه و بوتههاي جاروي خانه آنها را ميکند. و در ضمن کار برخورد به تعدادي زيادي پر مرغ. خوب که نگاه کرد متوجه شد که اين پرها شبيه پرهاي مرغهاي خودش است که چندي پيش گم شده بودند.
اما با وجود اين باز نميتوانست به همسايهاش بگويد:« اين پرها شبيه پرهاي گمشدة من هستند.» همانطور که علفهاي هرزه را ميکند به فکر فرو رفت:« اگر آندره خيال کند که من سگي دارم، شايد بترسد و ديگر به سراغ مرغداني من نيايد.» پس فوراَ دروغ بزرگي از خودش ساخت. سگي در ذهنش اختراع کرد و به آندره گفت:
« سگ بزرگ مرا ديدهاي؟»
آندره جواب داد:« سگ؟ مگر تو سگ داري؟»
ژان لبادي گفت:« آن وقتها سگ نداشتم، اما حالا سگي دارم که از سرخپوستها تازگي خريدهام. بعضيها به سراغ جوجههاي من ميآمدند و آنها را ميدزديدند، من هم سگ خريدم. سگ بزرگ و سياه رنگ و بدجنسي است و با بودن او گمان نميکنم کسي جرأت کند به مرغداني من نزديک بشود.»
آندره اظهار عقيده کرد:« که اينطور؟ تو هم حالا سگ داري. خوب. خوب.»
ژان لبادي سرش را بلند کرد و گفت:
« نگاه کن. سگ من است که دارد ميرود. به سياهي ذغال است. زبان قرمز بزرگش هم از دهانش بيرون آويخته.»
آندره هم نگاه کرد و گفت:« من که سگ نميبينم.»
ژان لبادي گفت:« چطور نميبيني؟ اوناها، در دامنه آن تپه دارد راه ميرود.»
آندره پرسيد:« کو؟»
چشمت را باز کن و خوب نگاه کن. نميبيني که چنگالهاي سياه بزرگش را يکي بعد از ديگري برميدارد و بر زمين ميگذارد؟»
آندره براي ديدن سگ بزرگ سياه رنگي که زبان قرمز آويخته از دهان داشت و پاهاي بزرگش را يکي بعد از ديگري به روي زمين ميگذاشت چشمهايش را مدتي خسته کرد و عاقبت گفت:« بله، بله حالا ديدمش. بله سگ شريري به نظر ميآمد. ببين چطور کنار آن نرده دزدکي بو ميکشد؟»
ژان لبادي ديگر راجع به سگي که همان وقت وجودش را اختراع کرده بود حرفي نزد. آندره دوباره هم سکوت کرده بود و به فکر افتاد اما گاهگداري سرش را بلند ميکرد و به دامنة تپه نگاه ميکرد تا اينکه اين حيوان مندرآوردي را ببيند.
ژان فقط از يک لحاظ حسابش درست درآمده بود و ديگر کسي واقعاَ به سراغ مرغدانيش نيامد و جوجههايش را ندزديد. خيلي از خودش راضي شد که چنين دروغي به هم بافته.
مدتي گذشت. روزي آندره را در راه ديد و آندره گفت:« سگ سياه بزرگ را امروز ديدم. در کنار نردهها ميدويد. زبان سرخش آويخته بود و پاهاي بزرگش را يکي بعد از ديگري روي زمين ميگذاشت. من فوراَ از سر راهش دور شدم. ترسيدم به من حمله بکند.»
ژان لبادي نظرش جلب شد اما از تخيل شديد آندره خوشش نيامد زيرا اين تخيل به نفع خود آندره بود. اگر سگ بزرگ در خارج از خانه کناره نردههاي ده ميدويده پس چه کسي از مرغداني حفاظت ميکرده؟
يک روز ديگر باز ژان لبادي با آندره برخورد کرد و آندره گفت:« ژان، امروز سگ بزرگ سياه رنگت را در پايين شهر ديدم. دنبال خرگوشها گذاشته بود.»
ژان گفت:« گمان نميکنم. حتماَ سگ ديگري بوده. سگ سياه من همين الآن در خانه است و از مرغداني حفاظت ميکند.»
آندره پرسيد:« اگر سگ بزرگ سياه تو نبوده پس يعني سگ کي بوده؟ مگر سگ تو زبان سرخي ندارد که از دهانش بيرون آويخته؟ مگر وقتي راه ميرود يا ميدود با پاهايش خاک به هوا نميکند؟ »
ژان گفت:« راستش اين نشاني سگ من است. اما الآن سگم در خانه است و مرغداني را نگهباني ميکند.»
آندره گفت:« بهتر است سگت را زنجير کني زيرا سروصداي مردم درآمده. و اينکه يک سگ وحشي متعلق به سرخپوستها اينطور در شهر آزادانه ميگردد شکايت کردهاند.»
ژان ميخواست بپرسد که مردم از کجا از وجود سگ او اطلاع يافتهاند اما تصميم گرفت ساکت بماند. خوب اگر او سگي در خانه ميداشت بالاخره مردم ميفهميدند.
چند روز بعد آندره ژان لبادي را در کوچه ديد و او را متوقف کرد و با تشدد گفت:« بايد جلوي اين سگ ملعون و شريرت را بگيري؟ امروز به طرف من حمله کرد و پاهايم را بو کشيد. مجبور شدم با عصايم بزنمش.»
ژان لبادي نميدانست آيا بايد بخندد و يا آندره را دروغگو بخواند. سگ سياه بزرگ ديگر وجود واقعي يافته بود. عاقبت گفت:« خيلي خوب به نظرم بايد او را زنجير بکنم.» انگشتهايش را به دهان برد و سوت بلندي کشيد و گفت:« پس بيا اينجا! پس بيا اينجا! » و به اين وسيله سگ خياليش را احضار کرد. آندره درويارد با حالتي عصبي به اطرافش نگاه کرد و از ترس پا بدو گذاشت.
مدتها ژان لبادي ديگر سخني راجع به سگ خياليش نشنيد. يک روز داشت از فروشگاه بزرگ شهر براي سقف خانهاش ميخ ميخريد و خانم « ويلنئو» را در فروشگاه ديد. خانم به طرف او آمد و گفت:« ژان لبادي، خجالت دارد که آدمي مثل تو سگ وحشي خود را در شهر ولو بکند.»
ژان لبادي جواب داد:« سگ من وحشي هست. راست است. اما زنجيرش کردهام و الآن در خانه است.»
خانم ويلنئو گفت:« شايد زنجيرش کرده بودي. اما حالا ديگر در زنجير نيست و در شهر ولو است. با زبان آويخته سرخ رنگش همه جا ميرود و پاهاي سياه بزرگش را به اين طرف و آن طرف ميکشاند. حتي همين بعدازظهر خودم ديدمش و دندانهايش را هم به من نشان داد و تهديدم کرد.»
ديگر ژان لبادي به شور افتاده بود. شايعات مربوط به سگ او دهان به دهان گشته بود و او نميتوانست اين شايعات را موقوف کند. با خود انديشيد بهتر اين است که از شر اين سگ خودم را خلاص کنم. رو به خانم کرد و گفت:« خانم ويلنئو، همين فردا سگ را ميبرم و به دست صاحبش ميسپارم.»
خانم جواب داد:« بلي بايد اين کار را بکني.»
صبح روز بعد اسبش را به گاري بست و منتظر ماند تا آندره درويارد را ببيند. همين که او را از دور ديد شروع کرد به سوت زدن. خودش در گاري نشست و طوري وانمود ميکرد که انگار دارد به سگ کمک ميکند که در گاري بنشيند، وقتي از جلو خانه آندره رد ميشد، آندره فرياد زد:« ژان سگ را ميبري بدهي به دست سرخپوستها.»
ژان لبادي رو به دهکدة سرخپوستان راند و از جاده سرازير شد و فرياد زد:« بله سگ را براي صاحبش پس ميبرم.»
آن روز را با دوستان سرخپوستش به سر برد و دم غروب به خانه برگشت. همينکه به نزديکيهاي خانه همسايهاش رسيد دلش پيشآمد تازهاي را گواهي داد. آندره را ديد که دم در خانه ايستاده و انتظار او را ميکشد. از او پرسيد:« چه شده؟»
آندره گفت:« ميخواهي چه بشود؟ سگ سياه بزرگت به خانه برگشته. يک ساعت از تو هم جلوتر آمده. داشتم ميرفتم که شير گوسفندانم را بدوشم و ناگهان سگ را ديدم که جاده را در پيش گرفته و ميآيد و زبان سرخش هم آويزان است.»
ديگر ژان لبادي طاقتش طاق شد داد زد:
« آندره درويارد تو دروغگويي بيش نيستي. من سگم را سپردم دست سرخپوستها.»
آندره به سردي جواب داد:« حالا کارت به اينجا رسيده که به همسايههايت نسبت دروغگويي هم ميدهي؟» و رو از وي برگردانيد و به خانه رفت.
ژان لبادي به ناله درآمد، با اين همه زحمتي که کشيده بود، باز خودش همه چيز را بهم زده بود يا اصلاَ ورق برگشته بود. حالا همسايهاش آندره درويارد را دزد خوانده بود، کاش از اول او را مرغ دزد خطاب کرده بود. و خود را به اين همه دردسر نيانداخته بود .
اوضاع به اين نحو درآمد که خانم ويلنئو باز سگ بزرگ سياه را پشت خانهاش ديد که داشت ميدويد، « هنري دوپوي» همين سگ را ديد که پشت انبارش بو ميکشيد. « دلفين لانگلوا» او را درقبري ديد که ميان گورها ميدويد. و همه هم از دست ژان لبادي عصباني بودند. اما ژان به اين نتيجه رسيد که ديگر بردن سگ به دهکده سرخپوستان بيحاصل است، زيرا مثل دفعه اول باز از دهکده خواهد گريخت.
چند روز بعد ژان لبادي جلو دکان آهنگري نشسته بود، آنده درويارد را سوار ديد که به تاخت ميآمد و فرياد ميزد:« دکتر بريسون را برسانيد!»
همه يک صدا گفتند:« مگر چه شده؟»
آندره دست خونين خود را نشان داد و به طرف ژان لبادي اشاره کرد و گفت:
« سگ سياه بزرگ اين مرد دستم را گاز گرفته!»
دهان ژان از تحير باز ماند، ديدن سگي که وجود خارجي ندارد خودش مطلبي است! اما چنين سگي که آدم را گاز بگيرد مطلب ديگري. ژان دهانش را بست و داخل جمعيت شد و به تماشاي دست آندره که از آن خون ميچکيد مشغول شد و گفت:
« به نظر من اين زخم جاي گاز سگ نيست. بيشتر شبيه زخم تبر است.»
همه خشمگين شدند و يکصدا گفتند که:« اول سگ وحشياش را در شهر ولو ميکند و بعد وقتي سگش دست مردم را گاز ميگيرد ميگويد جاي بريدگي تبر است.»
ژان ديگر از دست سگ به عذاب آمده بود. عاقبت گفت:« دوستان عزيزم. به نظرم بايد به اين وقايع خاتمه بدهيم. من دو تا جوجه به آندره ميدهم چون سگم پايش را گاز گرفته. و از اين بالاتر آنکه سگ سياه بزرگم را با گلوله ميکشم.»
مردم ساکت شدند. ژان لبادي گفت:« دنبال من بياييد.» و به طرف خانه خود رفت و جمعيت هم به دنبالش آمدند. از در خانه داخل شد و يک دقيقه بعد در حاليکه تفنگي در دست داشت بيرون آمد و گفت:« همين جا بايستيد تا من بروم و سگ بزرگ سياه را بکشم.»
نزديک انبار رفت و سوت کشيد. يک بار ديگر هم سوت کشيد و فرياد زد:« اينها آمد!»
جمعيت خانه به طرف مردهاي خانه عقب نشستند تا در تيررس نباشد. خانم ويلنئو با هيجان گفت:« ميبينمش، پشت انبار است.» زبان سرخش هم از دهنش بيرون آويخته بود و آندره درويارد گفت:« نگاه کن چطور پاهاي گندهاش را جلو و عقب ميگذارد.»
ژآن لبادي آهسته گفت:« خوب، تمام شد. کارش را ساختم. سگ بزرگ سياهم را بخاطر راحتي مردم کشتم.» و يک قطره اشک که از چشمش چکيده بود پاک کرد.
همه قبول کردند که سگ ژان لبادي بخاطر مردم کشته شده پس به خانه بازگشتند. آندره درويارد هم در حاليکه دو جوجه چاقوچله زير بغل داشت به خانه رفت.
اما بشنويد از ژان لبادي... مردم برگشتند و نگاهي به آنجا که او ايستاده بود کردند و او را ديدند که با آندره مشغول کندن گور براي تنها سگي است که به عمرش داشته!