طوطی ها از ترس تقلید می کنند
در روزگار قديم مردم آن قدر ها به طوطي توجه نمی کردند که در خانه نگاهش دارند و به او حرف زدن بياموزند. در عوض مردم يک پرندة کوچک استراليايي را که از همان خانوادة طوطي بود در خانه نگاه مي داشتند. اين پرندة کوچک که نامش « چو چو » بود، پرنده خيلي باهوشی بود که سر و کله زدن زياد هم با او لازم نبود. اگر کلمهاي ميشنيد آن را به آساني تکرار ميکرد. به علاوه خودش هم ميتوانست جمله درست بکند و هر چه در فکر کوچکش ميگذرد بر زبان بياورد و فقط از کلام آدمها تقليد نميکرد. اما روزی اتفاقي افتاد که اين وضع تغييرکرد.
ميگويند روزي دهقاني چشمش به گاوميشي افتاد که در مزرعة برنجکاريش آسوده و راحت چرا ميکرد. گاوميش مال همسايه بود. اما دهقان به روي خودش نياورد. و گاوميش را گرفت، پوستش را کند و کمي از گوشتش را پخت و خورد و هر چه را باقيمانده بود براي روز مبادا قايم کرد. يک قطعه ی بزرگ آنرا در انبار برنج روي برنجها و بقيه را در تغار برنج پنهان کرد.
روز بعد همسايه به سراغ گاوميش خود آمد پيش دهقان و از او پرسيد« گاوميش ما را اينطرفها ندیده ای؟ از ديروز تا حالا پيدايش نيست.» دهقان جواب داد که:« گاوميش، نه من گاوميش ترا نديدهايم . به زمین های بالای رود سر زده ای؟ شاید برای چرا آن جا رفته باشد!»
در همين موقع چو چو ، پرندة کوچک دهقان مشت او را باز کرد و گفت:« گاومیش برای چرا به شالیزار ارباب من آمده بود. ارباب گاوميش را کشت. کمي از آن را خورد و بقيه را پنهان کرد. يک تکة ی آن توي تغار است و تکة ديگر توي انبار برنج.»
همسايه که اين را شنيد به سراغ انبار و تغار رفت و گوشت گاوميش بيچاره را پيدا کرد.
دهقان با آن که جا خورده بود و اصلا انتظار این حرف را از طرف چو چو نداشت، آرامش خودش را حفظ کرد و گفت:« درست است که اين گوشتها اينجاست، اما این چیزی را ثابت نمی کند. من هميشه گوشت ها را همين جا نگه ميدارم و بعلاوه اين گوشت، گوشت گاوميش نيست. گوشت گوسفند است. من نه به گوشت گاو میش علاقه ای دارم، نه از گاوميش تو خبري دارم.»
باز پرندة کوچک به صدا درآمد که :« گاومیش برای چرا به شالیزار ارباب من آمده بود. ارباب گاوميش را کشت. کمي از آن را خورد و بقيه را پنهان کرد. يک تکة آن توي تغار است و تکة ديگر توي انبار برنج »
همسايه گيج شده بود. نميدانست حرف دهقان را باور بکند يا حرف پرنده را. باز هم حقیقت ماجرا را از دهقان پرسید. دهقان زیر بار نرفت. همسایه عاقبت شکايتخود را به قاضي برد و قرار شد روز بعد دهقان در محکمه حاضر شود.
دهقان گوشت دزد با خود گفت:« باید درس ادبی به این چو چو ی فضول بدهم که دیگر از این غلط ها نکند. چه معنی دارد یک پرنده نیم وجبی که آب ودانش را من می دهم خودش بلای جانم شود. چرا بايد حرف اين پرندة به کرسي بنشيند و کسي به حرف من گوش ندهد؟»
دهقان در این فکرها بود که نقشه ای به ذهنش رسید. شب که شد پرنده را از قفس درآورد و گذاشت در يک ديگ بزرگ برنجي. و سر ديگ را با پارچهاي سیاه پوشاند. داخل ديگ تاريک شد. در بيرون هوا صاف بود و مهتاب همه جا را روشن کرده بود. اما داخل ديگ پرنده در تاريکي مطلق بود وچشمش جايي را نميديد. دهقان ابتدا آرام و بعد بلندتر و بلندتر شروع کرد به زدن روي ديگ. صدايي که از ديگ برميخاست شبيه غرش رعد بود. بعد آبپاش را برداشت و روي پارچة سر ديگ شروع کرد به آبپاشي. گاهي دست نگاه ميداشت و دوباره از نو این کار را تکرار می کرد. انگار باران ميبارد. در تمام شب دهقان اداي رعد و باران را روي ديگ درآورد و شب در داخل ديگ، سياه و ظلمانی و بارانی ادامه داشت. خورشید که از پشت کوهها بیرون دمید، دهقان رعد و باران دروغین را متوقف کرد و پرنده بينوا را از ديگ درآورد و در قفس گذاشت.
موقع محاکمه دهقان پرنده را با خود به محکمه برد. مردم هم به دادگاه آمده بودند تا ببیند پایان کار به کجا خواهد انجامید. همسايهاي که گاوميشش گم شده بود اول حرف زد و گفت که چطور پرنده از جاي گوشتها آگاهش کرده. قاضي از پرنده شهادت خواست و پرنده هم مثل روز پيش شهادت داد:
« گاومیش برای چرا به شالیزار ارباب من آمده بود. ارباب گاوميش را کشت. کمي از آن را خورد و بقيه را پنهان کرد. يک تکة آن توي تغار است و تکة ديگر توي انبار برنج »
دهقان که گاوميش را دزديده بود در جواب ادعاي همسايه گفت:« جناب قاضی من دیروز هم به این مرد گفتم. گوشتهاي داخل تغار و انبار گوشت گاوميش اين آقا نيست. گوشت گوسفند است. من اصلا از گوشت گاومیش بدم می آید. عجیب است که شما حرف من ريش سفيد را باور نميکنيد و حرف اين پرندة زبان نفهم را قبول ميکنيد؟»
قاضي گفت:« مرد، چو چو پرنده باهوشی است. حرفی نمی زند، مگر آن که واقعیت داشته باشد» دهقان جواب داد:«واقعیت، شوخی می کنید. اين پرنده گاهي دروغ هايي به هم ميبافد که آدم شاخ درميآورد. بيشتر چرند ميگويد و کمتر حرف درست و حسابي ميزند. حالا براي نمونه سؤال ديگري از او بکنيد. بپرسيد ديشب چه جور شبي بود؟»
قاضي کمی فکر کرد. بعد برای آن که انصاف را رعایت کرده باشد، سؤال دهقان را از چو چو ی پرنده پرسید. پرندة فريبخورده جواب داد:« ديشب شبی بود تاريک و طوفاني. باد ميآمد. باران ميباريد و رعد ميغريد.»
دهقان نیشخند زنان رو کرد به قاضی و گفت:« اگر يادتان باشد ديشب هوا صاف و آرام بود و ماه، کامل در آسمان ميدرخشيد. آيا انصاف است که مرا به شهادت اين پرنده دروغگو و چرند گو گناهکار بدانيد و محکومم کنيد؟»
مردم حاضر در دادگاه همگی حرف های دهقان باورشان شد و قاضي هم اطمينان پيدا کرد که حق با دهقان است و به دهقان گفتند که:« نه ، تو بيگناهي و خطر از بیخ گوش تو گذشت. نزديک بود به خاطر هیچ و پوچ، اين چو چو ی دروغگو تو را محکوم کند. حال که چنين است، ما ديگر اينجور پرنده ها را به خانههايمان راه نميدهيم و بيخودي آن قدر به آنها آب و دانه نميدهيم. چقدر ما بيهوده زحمت اين پرندهها را ميکشيم. انگار که قوم و خويشمان هستند. عاقبت هم روزی همچون امروز آبروی ما را خواهند برد.»
با اين تحلیل ها و تفسیرهای مردم، قاضی دهقان دزد را تبرئه کرد. مردم هم چو چو هایی را که در خانههايشان نگاه ميداشتند به جنگل تبعيد کردند. پرندة استراليايي از شر فريب آدميزاد راحت شد و به زندگي سابقش برگشت و آزاد و راحت به پرواز درآمد.
چو چو که طعم خوش آزادی را چشیده بود خودش غذاي خودش را به دست می آورد . و حافظ جانش، خودش بود. بی آن که محتاج کمک های آدمیزاد باشد. روزگار ادامه داشت تا ان که يک روز پرندة استراليايي چشمش به پرندهاي افتاد که تا آن روز نديده بود. اين پرنده ی زیبا و با وقار از خودش بزرگتر بود و پرهاي رنگين و درخشاني به رنگهاي قرمز و سبز داشت. چو چو به اين پرندة تازه وارد خوشامد گفت و از او حال و احوال پرسيد که کيست و اهل کجاست؟
پرندة تازه وارد جواب داد که:« اسم من طوطی. از جنوب آمدهام. اینجا جای خوبی به نظر می رسد. ميخواهم مدتی را توی اين مملکت اطراق کنم. شاید هم ماندگار شدم. راستی این را هم بگویم که من زبان آدميزاد را خوب ميدانم.»
پرندة استراليايي نگاه پر مهری به طوطی انداخت و گفت:« خوش آمدي. قدمت بروي چشم. این جنگل آنقدر فراخ هست که جا برای تو هم باشد. اما چون تو در اين کشور غريبي پند مرا بشنو و بگذار از آدميزاد بر حذرت بکنم. من هم مثل تو زبان آدميزاد را خوب ميدانم. سالها آدميزاد مرا در خانههاي خود راه داد و با مهربانی از من پذيرايي می کرد. من با چشمهاي خود همه چيز را ديدهام و با گوشهايم همه چيز را شنيدهام. از زیر و بم و فراز و فرود آدمیزاد هم حکایت ها در سینه دارم. هنر من تنها اين نيست که هر چه آدميزاد ميگويد تکرار بکنم. بلکه هنر من آن است که هر چه را در فکرم مي گذرد، بازگو ميکنم. اما بشنو از آدميزاد که از همين بدش ميآيد. زيرا يکبار که من حقيقت را گفتم آدميزاد بدش آمد و مرا آواره کرد. آن همه مهربانی به یک باره بدل به دشمنی جاودانی شد. اين نصيحت من به تو است. آدميزاد وقتي بفهمد تو ميتواني حرف بزني ترا خواهد گرفت و به خانة خود خواهد برد. چون برایش عجیب و جذاب است موجودی غیر از خودش به زبانش سخنی بگوید. اما تو غير از آنچه به تو ميآموزند چيزي نگو. فقط کلمات او را تکرار کن و لام تا کام از آنچه ميداني حرفي نزن. زيرا آدميزاد شیفته آن است که فقط آنچه را که به فکر خودش ميگذرد و بر زبان ميآورد بشنود. آدميزاد از حقيقت يا از دانش ديگران لذت نميبرد و حرف حساب هم سرش نميشود! »
طوطي که پرنده باهوشی بود خوب گوش داد و از پرندة باتجربه تشکر کرد. اتفاقاَ همانطور شد که چو چو پيشبيني کرده بود. مردم به زودي از ورود طوطي خبردار شدند و او را گرفتند و به خانههاي خود بردند . به او آب و دانه دادند و از او پذيرايي کردند. طوطي جاي پرندة استراليايي را در دل مردمان آن منطقه گرفت و مردم کلماتي را که دلشان ميخواست طوطي بازگو کند به او ياد می دادند.
طوطي هم از ترس آنکه مبادا آدميزاد را برنجاند و آشفته کند هيچوقت از حقيقت و از افکار خود حرفي نميزد و فقط کلماتي را که از زبان آدمها ميشنيد تقليد ميکرد و آنقدر ادامه داد تا به افسانه ها پیوست.
افسانه ای از کشور تایلند
برگردان : عاطفه پاکباز نیا
به دلیل فیلترینگ وسیع این روزها، این وبلاگ تا اطلاع ثانوی بدون عکس و تنها با متن می آید ...