یوری واگای دلیر و همسرش کاسوکا
روزی روزگاری در زمان های دور، سیجیو، وزیر اعظم امپراطوری ژاپن پسری داشت به نام یوری واگا، او از سنین جوانی به خردمندی و مردانگی و دلیری شهره بود. در تیراندازی چنان مهارتی داشت که کسی به پای او نمیرسید. در سراسر کشور کسی نبود که از دلاوری یوری واگا بیخبر باشد. خوشبختی از هر سو به او رو آورده بود. همسر جوانی داشت به نام کاسوکا هیمه ، زنی مهربان و باوفا که به نیکوکاری شهرت داشت.
روزگار گردون چرخید و چرخید تا اوضاع جور دیگری شد. در کشور همسایه آشوب بزرگی برپا شد و مرز های نه استان کشور در خطر تجاوز قرار گرفتند. از پایتخت دستور رسید که یوری واگا باید جنگجویان بسیاری گرد آورد و با کشتی به سرزمین همسایه رفته، نظم و آرامش را در آنجا بر قرار کند.
از این رو، یوری واگای جوان نا گزیر شد برای زمان درازی از همسر و خانه و کاشانه اش جدا شود. اما پیش ازرفتن به کاسوکا گفت : « همسر مهربانم، منتظرم باش، به من وفادار بمان، هر اتفاقی که بیفتد من بزودی پیش تو باز خواهم گشت. فراموش نکن که اعتماد به هر کس عین بدبختی و ذلت است. »
کاسوکا هیمه که چشمانش پر شده بود از اشک با دلی اندوهگین به یوری واگا گفت: « به امید دیدار تو خواهم ماند،هر جند که این سفر ماهها و سالها طول بکشد. توهم در این سفر طولانی مواظب خودت باش و فراموش نکن که این خانه بدون تو ویرانه است. من به تو وفا دارهستم. به امید دیدار.»
یوری واگا که نمی خواست بیشتر از این وقت را تلف کند به سوی لشگرش رفت و با آنان عازم کشور نا آرام همسایه شد.
سه سال گذشت.
پس ازجنگهای سخت و دراز مدت ، یوری واگا کشور آشوبزده همسایه را آرام کرد و با جنگجویانش سوار کشتی شدند تا به کرانههای سرزمین خود باز گردند.
درمیان راه تصمیم گرفتند که در جزیره کوچکی پیاده شده، تا کمی خستگی از تن بیرون کنند. کشتی شان در کنار جزیره ای دور افتاده لنگر انداخت.
یوری واگا و همراهانش به افتخار پیروزی در جنگ، بزمی با شکوه برپا کردند. او که مدتها استراحت درستی نکرده بود، پس از خوردن غذایی مفصل به خواب سنگینی فرو رفت.
در میان جنگجویان یوری واگا، دو برادر بودند به نامهای کاراناکه و موتوماسو. این دو برادر بخاطر حسادتی که به یوری واگا داشتند، از او متنفر بودند و میخواستند که افتخار پیروزی در این جنگها را به خود نسبت دهند.
آنها زیرکانه با سخن پراکنیهای دروغین، جنگجویان را فریب دادند. همه سوار کشتی شده و راهی کرانههای ژاپن شدند. و یوری واگای جوان را در جزیره خشک و خالی ، تنها رها کردند.
دو برادر خا ئن همینکه به ژاپن رسیدند ، گفتند: «سرکرده ما یوری واگا در جنگ کشته شده است »
آنها همه افتخارات پیروزی جنگ را به خود نسبت دادند و ریا کارانه به درجه بلند فرماندهی ارتش رسیدند. کاراناکه و موتو ماسوی خیانتکار پس از مدتی با مکر و فریب چنان قدرتمند شدند که بر تمام نه استان ژاپن فرمانروایی می کردند.
و اما کاسوکا هیمه غمگین و درمانده در اندوه بزرگ دوری از همسرش بسر میبرد. همینکه گفتههای یوری واگا را به هنگام جدایی به خاطر میآورد، از چشمانش اشک جاری میشد. شب و روز در فکر او بود و برایش دلتنگی میکرد. روزی از روزها کاراناکه فرستادهای پیش کاسوکا هیمه فرستاد تا خبر توقیف اموال یوری واگا را به او ابلاغ کند. این خبر برای کاسوکا هیمه بدتر از مرگ بود . به فرستاده گفت: «من همسر یوری واگای دلیر هستم. هیچ کسی حق ندارد به مال و کاشانه او دست اندازی کند.» و با عصبانیت فرستاده کاراناکه را از خانه بیرون کرد.
پیک نزد کاراناکه بازگشت و تمام ماجرا را با کمی اغراق برای او تعریف کرد. کاراناکه خشمگین و ناراحت برای آن که با زبان خوش به زندگی یوری واگا دست اندازی کند، پیک دیگری را نزد کاسوکا فرستاد. کاسوکا این بار هم همچون دفعه قبل پیک را به راه خودش فرستاد. کاراناکه که این بار کاسه صبرش لبریز شده بود و از توهینی که به گفته خودش، بیوه واگا به او کرده بود، سخت به خشم آمد و دستور زندانی کردن کاسوکا هیمه را صادر کرد. سربازان کاسوکای مهربان و تسلیمناپذیر را در سیاهچالی زندانی کردند.
ببینیم چه برسر یوری واگای جوان آمد. او که تمام شب خوابش برده بود، وقتی که صبح روز بعد بیدار شد، دید که همراهانش او را ترک کرده اند. جزیره خالی است و هیچ بنی بشری در آن دیده نمیشود. در دریا هم نشانی از هیچ کشتی نیست. در کنار او فقط عقاب وفادارش فوتیمارو و کمان نیرومندش باقی مانده بود. عقاب وفادار همیشه و همه جا با او بود و از او جدا نمیشد. یوری واگا به عقاب گفت: «فوتی مارو! تو تنها دوست وفادار من هستی. من که روزگاری تیرانداز پر آوازهای بودم، اکنون افسرده و دلشکسته در اینجا تنها مانده ام. به رهایی از این جزیره غیرمسکونی هم، هیچ امیدوار نیستم. فکر میکنم باید اینجا در تنهایی بمیرم.»
عقاب که گویا سخنان او را فهمیده بود، با جیغهای بلندی پرواز کرد و بالای سر یوری واگا شروع کرد به چرخ زدن. میخواست به او امیدواری بدهد. خوشبختانه در جزیره درختان میوههای وحشی روییده بودند، پرنده و ماهی هم فراوان یافت میشد. یوری واگا برای اینکه از گرسنگی نمیرد، روزها به شکار میپرداخت. او تیرانداز زبر دستی بود و تیرش خطا نمیرفت تا روزگار سپری شود و دست تقدیر فردا را مقدر کند.
از سویی دیگر کاسو کا هیمه در سیاهچالی دور افتاده زندانی بود. او هر روز به این فکر میکرد که: «ای کاش هر چه زود تر بمیرم و از این زندگی اندوهبار آسوده شوم.»
اما قلبش امیدوار بود. از همین رو اندیشه مردن را از خود دور میکرد و بخودش میگفت: هنوز زود است ناامید شوم، شاید یوری واگای من زنده باشد! در همین افکار بود که ناگهان صدای بال زدن پرندهای را شنید. از لای میلههای پنجره سیاهچال به آسمان نگاه کرد، دید عقابی چرخ زنان پایین میآید.
- «آه... خدای من! این شاید فوتی مارو عقاب وفادار باشد؟ فوتی مارو....! پس یوری واگا هنوز زنده است.»
کاسوکا همانطور که به عقاب نگاه میکرد تنش لرزید و قلبش به طپش افتاد. روی برگ درختی چند خط از اوضاع و احوالش نوشت، آن را به پای عقاب بست و گفت: «فوتی مارو پیش یوری واگای من پرواز کن و این پیام را به او برسان.»
همین که فوتی مارو نامه را آورد، یوری واگا نامه همسر وفادارش را خواند و از ناراحتی منقلب شد. برادران خیانتکار حتی به خانه و کاشانه او هم رحم نکرده بودند. خواست در جواب نامه همسرش چند خطی بنویسد، ولی برای نوشتن چیزی نداشت. دستش را خراشی داد و با خون خود روی تکهای کتان؛ جواب نامه را نوشت. عقاب نامه را گرفت و بسوی کاسوکا هیمه پرواز کرد.
کاسوکا هیمه نامه را که با خون نوشته شده بود خواند و اشکش سرازیر شد. قلم و مرکبدان را لای دستمالی پیچید و دستمال را به پای فوتی مارو گره زد. عقاب به سختی بلند شد و آهسته به دوردستها پرواز کرد. بر فراز چراگاه سرسبزی به ناگاه تیری به عقاب خورد. فوتی مارو دردمند و زخمی نگاهی به پایین انداخت. مردانی کمان به آسمان گرفته پی شکار می گشتند تا کمی تفریح کنند.
هنوز به جزیره نرسیده بود که از شدت خونریزی و ضعف از حال رفت و میان امواج دریا افتاد و مرد. چند روزی گذشت، یوری واگا همچنان منتظر عقاب باوفایش بود. تا اینکه تن بیجان فوتی مارو با امواج دریا به ساحل جزیره رسید. یوری واگا جنازه او را در قله کوه به خاک سپرد. حالا یوری واگا کاملا تنها شده بود.
روزها به قله کوه میرفت و به دریا نگاه میکرد، به این امید که شاید کشتی؛ یا قایقی از آن سو گذر کند و او را با خود به سرزمینش باز گرداند.
یکروز در دوردست قایقی دید که در دریا شناور است. با صدای بلند فریاد زد: «آهای... ماهیگیرها...من یوری واگا هستم، از سرزمین ژاپن، خواهش میکنم مرا به قایق خود سوارکنید.»
ماهیگیران از دور او را دیدند و صدایش را شنیدند، ولی قایقهاشان را برگرداندند و با عجله از آنجا دور شدند. یوری واگا دوباره با صدای بلندتر فریاد زد: آهای...آهای...ماهیگیرها باور کنید من یوری واگا هستم. خواهش میکنم برگردید، من غول نیستم، آدمیزادم!»
فریادهای او بیفایده بود. صورتش پوشیده بود از ریشی بلند، موی سرش بلند و ژولیده، لباسهایش ژنده و مندرس. او به هر چیزی شبیه بود جز انسان. ماهیگیران تصور نمیکردند که او آدمیزاد باشد.
یوری واگا این را فهمید و لبخند تلخی بر لبانش نشست. او دو سال دیگر با غم و اندوه فراوان و به یاد زن زندانی اش در جزیره تنها ماند، تا اینکه روزی دست تقدیر کشتی را به آن جزیره کشاند و یوری واگا توانست از آن جزیره دور افتاده نجات پیدا کند.
روزی که به سرزمین زادگاهش رسید، در آنجا جشن بزرگی بر پا بود و مسابقه تیراندازی بر گذار شده بود. کاراناکه خائن، در حالی که کمان فلزی بزرگی را نشان میداد، به مردم میگفت: «جلو بیایید... میخواهم ببینم چه کسی میتواند با این کمان تیر اندازی کند؟ اگر چنین پهلوانی در میان شما هست، بگذارید جلو بیاید.»
او فکر میکرد کسی دعوت او را نمیپذیرد. اما یوری واگای جوان که حال کمی تکیده شده بود، با قدمهای محکم، بیصبرانه از میان جمعیت بیرون آمد. زندگی در جزیره دورافتاده چنان قیافه او را تغییر داده بود که کسی او را نشناخت.
کاراناکه خنده تحقیرآمیزی کرد و گفت: «خب، منتظر چی هستی غریبه؟ بفرما شانس خودتو آزمایش کن... ما میخواهیم کمی سرگرم شویم.»
یوری واگا تیر بلندی را به کمان گذاشت و با نرمی آن را رها کرد. تیر زوزه کشان هوا را شکافت و با سرعت غیرقابل تصوری درست وسط نشانه فرود آمد. بعد تیرهای دوم و سوم بدنبال هم رها شدند. هر تیر درست روی تیر قبلی فرود می آمد.
میان مردم همهمه افتاد:
- «آیا این یوری واگا ی دلیر نیست !؟»
-«نگاه کنید...این واقعا خود یوری واگا است؟»
ولوله ای ای میان جمعیت افتاد.
- «ببینید، خود یوری واگا است. یوری واگا ی دلیر برگشته است!»
همینجا بود که دو برادر خیانتکار جا خورده و بهت زده متوجه شدند که این واقعا یوری واگا ست که در مقابل آنها ایستاده است. تا آمدند به خود بجنبند و کاری کنند، دیگر دیر شده بود.
یوری واگا با تیزدستی که از جوانی داشت هر دو برادر را به سزای عملشان رسانید. به این ترتیب او توانست از برادران خیانت پیشه انتقام خود و همسرش را بگیرد. سپس با شتاب به سوی سیاهچالی که کاسوکا ی وفادار در آنجا زندانی بود رفت. و تمام درهای بسته را یکی یکی باز کرد تا بتواند همسر دربندش را آزاد کند. دست تقدیر باز هم این زوج را در کنار هم گذاشته بود. یوری واگا دستور آزادی زندانیانی که به ناحق دربند بودند را صادر کرد و از همان روز در نه استان ژاپن صلح و آرامش بر قرار شد. و یوری واگا و کاسوکا هیمه آنقدر در کنار هم به خوبی و خوشی و مهر زندگی کردند که به افسانه ها پیوستند.
افسانه ای از کشور ژاپن
برگردان: عاطفه پاکبازنیا