و ناگهان ...
«بدینوسیله فوت ناگهانی اابوی گرامی را به اطلاع دوستان و آشنایان می رسانیم... »و ناگهان مرده بود. برف می بارید. سفیدی کفن در برف رنگ می باخت و تابوت منتظر، یله داده به دیواره ی مسجد افقی عمود مانده به سوز سرمای شب، بعد از برف فکر می کرد. سرما از برف به زمین و از زمین به کف چوبی تابوت می رسید و چوب پوسیده لق لق سرما را ترک ترک بر تنه اش می نشاند.برف می بارید و ناگهان مرده بود ابوی گرامی نادر و ناصر.از پیش تر ها زمزمه ی مرگ ابوی ،آقا جان دهان به دهان در میان دو برادر جان گرفته، شعله کشیده و خاموش که نه ، کورسو شده می چرخید و فکر و ذهنشان را مشغول به خود کرده ، شمار مال اموال و سیاهه ی هر چه بود و نبود را در پس ذهن خود به شماره آورده،منتظر بودند. و از صبح برف باریدن گرفته و مرگ ناگهانی! آمده چون سرما بر پیکر ابوی نشسته و سفیدی مرگ و برف را بر تنش ، تن نحیف پیرمردی اش نشانده بود. خروس خوان صبح آسمان قرمز سفید ازابری که باربرف بر دوش می کشد، پیرمرد راه اتاق تا حوض وسط حیاط را با سنگینی در لیزی یخ های زیر پا ،رفت و هیچ صدایی از هیچ یخی که بشکند و ترک بردارد شنیده نشد و پیرمرد سنگین و سبک چون ابر وضو گرفت و برگشت. برف باریدن گرفت.
هیزم ها یکی یکی در سرخی آتش سرخ می شد،گر می گرفت، دود می شد و خاکستر ش بر جای می ماند. وقتی که در زدند برف قطع شده،پیرمرد تنها در خانه خوابیده بود. نامه از میانه در سرید داخل و پرواز کنان به روی برفها غلتید. سفیدی نامه و برف در هم و باهم گم می شوند. هیچ کس از نامه ای که رسید خبردار نشد الا برف. خیسی برف جوهر نامه را کلمه به کلمه در خویش حل کرده به زیر خود فرو نشانیده ، خبر پیدا شدن استخوانهای امیر در رگ زمین منتشر می شود. شاید این موقع پیرمرد از خواب پرید. خواب امیرو زمین سرد و خیسش. فردا.سوز و سرما آنچنان سنگین و آوار بود که نفس را امان نمی داد . ابر نفس ها ممتد و دامنه دار تمام ده را گرفته و قرچ و قروچ گاری باری استخوان کش در میان این همه ابر راه می گشایید و به بالا که ابر نفس ها به ابر آسمان گره می خورد، قبرستان بالا ده می رفت . پیرمرد خسته و سنگین در جای خود خوابیده بود که صدای بهم خوردن درهای ورودی را شنید. نادر و ناصر با هم، هراسان و گیج ،پیرمرد را خر کش به سمت پاسگاه بردند . و تشییع امیر شروع شد. هیچ حرفی نزد و هیچ نگاهی نکرد جز سکوت دهان و چشمها، چشمهایی بی افق و تهی. بیست و دو سال سکوت و تنهایی.بار به مقصد رسیده و سفر بیست و دو ساله به آخر راه رسیده، ساکت و آرام راه می پیماید. امیر در مزار شهدا در قبری که از بیست و دو سال پیش به نامش خالی مانده بود منتقل شد و تازه فهمید که او هم ناگهان مرده بود . در فاصله ی بین شنیدن صدای سوت خمپاره و دیدن گرد و خاکی که سفیدی مطلق شد،مرگ شد و شد بیست و دو سال زندگی در غربت قبری که قبرش نبود . سالها اسیر غربت این قبر خاک شده بود و پیرمرد را چشم به راه مسافری بودنش نگاه داشته تا پیدا شده،پیدایش کرده بودند در کنار خیل ی دیگر که در فاصله بین یک سوت و یک گرد و خاک،ناگهان مرده بودند.
برف باریدن گرفته پیرمرد سوار بر گاری استخوان کش امیر ش به خانه باز می گردد .مردی که امیر را بدرقه کرده بود پیرمردی است که کفنش در سفیدی برف رنگ می بازد .نماز میت که به جا آورده شد تابوت پیرمرد و کفن برفی اش در ترنّم لا اله الا الله به سوی امیر و غربت قبرش روان شد. شانه به شانه شد و ازبالا به پایین به قبر گذاشته،در کنار استخوانهای پوسیده ی پسرش دفن شد.سردی خاک به پیرمرد فهماند که نا گهان مرده بود. بیست و دو سال پیش تا به حال. خاک بر خاک قبر شد.قبر پدر،پیرمرد. برف می بارید و صدای مو ذن زاده با صدای تنهایی یکی می شد و بر سجاده ی پیرمرد می نشست. پیرمرد وضو گرفته بر نماز نشسته لب می جنباند. برف می بار د و همه چیز، حتی آفتاب، گم شده است.صدای اذان می آمد برف بر قبر امیر وامین ،پسر و پدر،کوهی میشد. به فاصله بیست و دو سال یک روز از هم ، در کنار هم،در یک خاک، وطن، در برف رحمت آرمیده بودند. پیرمرد بعد از نماز به رختخوابش خزید و به خواب رفت. به خواب امیر . او خواب می دید شاید که ناگهان مرده بود. او خواب می دید شاید که دنیا عوض شده بود. او خواب می دید شاید که امیرش تکه استخوانهایی پوسیده بود. او خواب می دید شاید که خواب می بیند. وقتی که بیدار شد نادر و ناصر خبر مرگ ابوی امیر را به او دادند. برف می بارید و او سنگین و خسته در غروب برفگیر بی خورشید به سمت حوض وسط حیاط می رود. آب مو یخکی زده ، یخ را شکست. امیر در حوض یخی خوابیده. لبخند می زند. پیرمرد می خندد. دست به دست امیر، درون حوض افتاد. تا صبح برف می بارید و پیرمرد در حوض خانه اش برف رحمت را با امیرش قسمت می کند ، یخ می زند. نادر و ناصر خسته از پی جویی پیرمرد،خوابیدند و در خوابشان نامه ی گم شده ی خبر باز گشت امیر را دیدند.
پیرمرد و امیر و حوض در زیر برف زمستان گم شده، گم شدند تا شاید بهار از خواب زمستانی حوضشان بیرون بیایند.پیرمرد خوابیده. زمستان است. با عرض تسلیت او ناگهان مرد.