هنر ناب هنری است که تو را و تمام بنیه و کنیه ی فکری و وجودی تو را بر هم زند.

چگونه می شود که اثری چنان بر دل و روح حاکم می شود که پس از دیدن و خواندن آن در جایی از سلولهای خاکستری! مغز نقش بسته و جزو وجودی اندیشه و حافظه ی تاریخی آدمی می گردد؟

چگونه می شود از مرز تظاهر و تصنع گذشته به سادگی، بی پیرایگی و آرامشی در اثر هنری رسید که مخاطب هم صدا و هم آواز مولف و خالق اثر در لذتی سهیم شود که تا مدتها ردش را بر خود احساس کند؟

آیا می توان به صرف داشتن و دانستن تکنیک یک هنر به غایت و نهایت آن هنر رسید؟

آیا نمی توان عشق را پیش برنده تر و راهبردی تر از هر چیزی در هنر بر شمرد؟

 

 و دیشب شب یوسف بود. شب عزیز و نگار. شب بخارا. علی دهباشی متین و آرام شبی دیگر از شبهای بخارا را آغاز کرد. دهباشی در خلال صحبتهای آغازین متذکر شد که فیلمی هم در راستای شب عزیز و نگار در انتهای جلسه به نمایش در خواهد آمد. سخنرانان از دلداده گی های این دو عاشق گفتند و یوسف به عنوان آخرین سخنران کم تر گفت. دیشب یوسف مأخوذ به حیا چهره ی عزیز را داشت. نور می رود، سالن تاریک می شود.عزیز  و نگار به روایت یوسف علیخانی، و  در سیاهی سالن بتهون فیلمی آغاز می شود که موازی و دیزالو با کتاب عزیز و نگار یوسف پیش می رود. با این تفاوت که این بار یوسف به جای قلم با دوربین به نوشتن تعلقات و دلبستگی های خود همت گمارده و اثری را پیش روی دیدگان من مخاطب به نمایش می گذارد که خود عشق است. او با مردمی هم نفس شده که از خود آنان است . او چنان در ایشان رسوخ می کند که چون آشنایی دیرین پذیرایش می شوند، قفل لبها از هم گشوده قصه ای را بر زبان جاری  می سازند که در پس پشت روزمره گی های عصر ما زنگار گرفته، در دل و روح مردمان خود گمشده است.   
 در هم نسلان خود کسی را چون یوسف نمی شناسم که چنین عاشقانه به دنبال گذشته ی اقلیم و آباء و اجداد سرزمینش بگردد. یوسف در تلاش است تا زنگار ها را زدائیده عشق را بر ما بنمایاند. عشقی که قرنها در دل و جان و اندیشه ی مردم سرزمینم ساری و جاری نفس کشیده و به امروز ما رسیده است.

فیلم با تک چهره هایی از مردان و زنانی خرد و خسته از عمر و زندگی آغاز می شود. مردمانی که رد ناملایمت های روزگار بر جبین و چهره ی مهربانشان چین بر چین تلنبار شده کویری می سازد پر ز تپه ماهورهایی شنی که در زیر ژرفای وجود خود غرق می  شوند. مردمانی هزار و لایه هزار تو با یک رو، محبت  و لبخندی بر لب که درد دوران را محو و گم در دریچه ی نگاه عکاس منعکس می کند.   ابرها بر بالای دره ای یله داده،  روایتگر با دوربینش از پیچ جاده ای که به پایین دره می رود تصویر گر این سفر برای شناخت عزیز و نگار می شود. نریشن صدای راوی، یوسف که به راستی درست و زیبا بر تصویر نشسته  همگام با این سفر شروع به تعریف قصه ی عزیز و نگار می کند. قصه با یوسف و مردان و زنان سرزمین خاستگاه این قصه  به پایان می رسد.

فیلم مستند عزیز و نگار فیلمی ساده ، محکم، بی آلایش و تأمل بر انگیز است. فیلم چنان ساده، طبیعی و راحت پیش می رود که وقتی به انتهای راه  خود می رسد تو گیج و گول از این همه صفای ذاتی،  نهانی اثر با تمام وجود دلت برای سرزمین و مردم مهربان تر از آفتاب سرزمینت می تپد. آری مردم این سرزمین با تمام خستگی هاشان از روزگار قهار یاد گرفته اند که بی دریغ باشند چون آفتاب، « چرا که آفتاب تنهاترین حقیقتشان » است. رسیدن به این سادگی و یکدستی براستی کاری است سترگ و مشکل که یوسف به راحتی به آن رسیده و نمونه ای از مستند ناب و یگانه را برای ما محیا می کند.  

در اینکه یوسف با جمع آوری، تطبیق، مقایسه و تحلیل قصه عزیز و نگار در این وانفسای غرب خواهی و غرب پرستی ادبیات ما کاری  سترگ انجام داده شکی نیست، اما او با این فیلم که با بضائت اندک مالی حمایتی و پشتوانه ی محکم عشق ساخته شده برگی را بر کارنامه ی خود می افزاید که قابل تأمل، تأثیر گذار و جریان ساز است.  

از دلایل قوت و یکدستی ای اثر به جرئت می توان ادعا نداشتن یوسف در عرصه ی فیلمسازی نام برد. یوسف عزیز و نگار را فقط و  فقط در جهت خود عزیز و نگار و کتابش روایت می کند و به هیچ وجه داعیه یک فیلمساز را ندارد. گذر از این ادعا های بیهوده و پوچ است که  یوسف را در مقام فیلمسازی  با نگاه خاص ، لطیف و  ماندگار تثبیت می کند. نگاهی  که اگر به آن ادامه دهد نه تنها برای روح پرسنده و جستجو گرش جوابی می یابد که صد البته تصویری دقیق، ماندنی و مستند از مردم اقلیم  های مختلفی که ایرانمان را رنگین کرده اند به یادگار خواهد گذاشت.

یوسف روایتگر، تصویربردار، کارگردان، مجری و... چنان با هم در یک جهت حرکت می کنند که برای مخاطب باورش سخت است که همه ی این کارها با هم و توامان توسط یکنفر، خودش انجام گرفته. آن چیزی که مستند عزیز و نگار را زیبا می کند راحتی و آرامشی است که در کل اثر بر راوی و تک تک روایتگران هم نفس و هم قصه ی یوسف در روایت عزیز و نگار رخ می دهد. روانی و راحتی که سوالی را در ذهن مخاطب  به وجود می آورد، چگونه است که روایتگران این مستند اصلا و ابدا به دوربین که خواه نا خواه مسئله ساز است وقعی نمی گذارند؟ آنها خود واقعی شان را بازی که نه، زندگی می کنند. اهل فن خوب می داند چنین امری و رسیدن به چنین مرحله ای چقدر سخت و دشوار است. و یوسف به چنین مرحله ای در اولین تجربه ی تصویری خود رسیده است. مطمئنا این میسر نمی شود الا به هم نفس شدن با آنها و گرفتن نان از سفره های کم رنگشان و نگاه داشتن حرمت نمکشان.    

یوسف  پسر آبادی ملیک و درخت تادانه اش حرمت سرزمینش و نمک وجودی خون قومش را نگاه داشته عزیز و نگار فرهنگش را که در روایتهای مختلف می میرند، سنگ می شوند،  زنده و حاضر از پس قرنها برای ما آورده و ما را در تقابل با دلدادگی آنان به لذتی ماندگار می رساند.

این شب به پایان رسیده اما روز در راه است و هر روز را شروعی. باشد که محکمتر استوار تر در راه نرفته یا کمتر رفته ای که در آن قدم گذاشته قدم بر دارد.