شـرح احوال گوهر مراد به قلم دكتر ساعدي :

 

نام: غلامحسين ساعدي
نام مستعار: گوهر مراد
تاريخ و محل تولد: ايران ـ تبريزـ 1936 (١٣١٥)
سال مهاجرت: آوريل 1982 (١٣٦١)
ـ تنها كشوري كه پناهنده شده‌ام فرانسه است.

۱-من به‌هيچ صورت نمي‌خواستم كشور خودم را ترك كنم ولي {...} كه همة احزاب و گروههاي سياسي و فرهنگي را به‌شدت سركوب مي‌كرد، به‌دنبال من هم بود. ابتدا با تهديدهاي تلفني شروع شده بود. در روزهاي اول انقلاب ايران بيشتر از داستان‌نويسي و نمايشنامه‌نويسي كه كار اصلي من است، مجبور بودم كه براي سه روزنامة معتبر و عمدة كشور هر روز مقاله بنويسم. يك هفته‌نامه هم به‌نام «آزادي» مسئوليت عمده‌اش با من بود. در تك تك مقاله‌ها، من رو‌در‌رو با {...} ايستاده بودم. پيش از قلع‌و‌قمع و نابود كردن روزنامه‌ها، بعد از نشر هر مقاله، تلفنهاي تهديدآميزي مي‌شد تا آن‌جا كه مجبور شدم از خانه فرار كنم و مدت يك سال در يك اتاق زير شيرواني زندگي نيمه‌مخفي داشته باشم. بيشتر اعضاي اپوزيسيون كه در خطر بودند اغلب پيش من مي‌آمدند. ماها ساكت ننشسته بوديم. نشريات مخفي داشتيم. و باز مأموران {...} در به‌در دنبال من بودند. ابتدا پدر پيرم را احضار كردند و گفتند به‌نفع اوست كه خودش را معرفي كند، و به‌برادرم كه جراح است مدام تلفن مي‌كردند و از من مي‌پرسيدند. يكي از دوستان نزديك من را كه بيشتر عمرش را به‌خاطر مبارزه با رژيم شاه در زندان گذرانده بود دستگير و بعد اعدام كردند و يك شب به‌اتاق زير شيرواني من ريختند ولي زن همسايه قبلاً من را خبر كرد و من از راه پشت‌بام فرار كردم. تمام شب را پشت دكورهاي يك استوديوي فيلمسازي قايم شدم و صبح روز بعد چند نفري از دوستانم آمدند و موهاي سرم را زدند و سبيلهايم را تراشيدند و با تغيير قيافه و لباس به‌مخفيگاهي رفتم. مدتي با عده‌يي زندگي جمعي داشتم ولي مدام جا عوض مي‌كردم. حدود ٦ـ٧ ماه مخفيگاه بودم و يكي از آنها خياطخانة زنانة متروكي بود كه چندين ماه در آن‌جا بودم و هميشه در تاريك مطلق زندگي مي‌كردم، چراغ روشن نمي‌كردم، پرده‌ها همه كشيده شده بود. همدم من چرخهاي بزرگ خياطي و مانكنهاي گچي بود. اغلب در تاريكي مي‌نوشتم. بيش از هزار صفحه داستانهاي كوتاه نوشتم. در اين ميان برادرم را دستگير كردند و مدام پدرم را تهديد مي‌كردند كه جاي مرا پيدا كنند و آخرسر دوستان ترتيب فرار مرا دادند و من با چشم گريان و خشم فراوان و هزاران كلك از راه كوهها و دره‌ها از مرز گذشتم و به‌پاكستان رسيدم و با اقدامات سازمان ملل و كمك چند حقوقدان فرانسوي ويزاي فرانسه را گرفتم و به‌پاريس آمدم. و الان نزديك به‌دو سال است كه در اين جا آواره‌ام و هر چند روز را در خانة يكي از دوستانم به‌سر مي‌برم. احساس مي‌كنم كه از ريشه كنده شده‌ام. هيچ چيز را واقعي نمي‌بينم. تمام ساختمانهاي پاريس را عين دكور تئاتر مي‌بينم. خيال مي‌كنم كه داخل كارت پستال زندگي مي‌كنم. از دو چيز مي‌ترسم: يكي از خوابيدن و ديگري از بيدار شدن. سعي مي‌كنم تمام شب را بيدار بمانم و نزديك صبح بخوابم و در فاصلة چند ساعت خواب، مدام كابوسهاي رنگي مي‌بينم. مدام به‌فكر وطنم هستم. مواقع تنهايي، نام كوچه‌ پس‌كوچه‌هاي شهرهاي ايران را با صداي بلند تكرار مي‌كنم كه فراموش نكرده باشم. حس مالكيت را به‌طور كامل از دست داده‌ام. نه جلو مغازه‌يي مي‌ايستم، نه خريد مي‌كنم، پشت‌و رو‌شده‌ام. در عرض اين مدت يك بار خواب پاريس را نديده‌ام. تمام وقت خواب وطنم را مي‌بينم. چند بار تصميم گرفته‌بودم از هر راهي شده برگردم به‌داخل كشور. حتي اگر به‌قيمت اعدامم تمام شود. دوستانم مانعم شده‌اند. همه چيز را نفي مي‌كنم. از روي لج حاضر نيستم زبان فرانسه ياد بگيرم و اين حالت را يك مكانيسم دفاعي مي‌دانم. حالت آدمي كه بيقرار است و هر لحظه ممكن است به‌خانه‌اش برگردد. بودن در خارج بدترين شكنجه‌هاست. هيچ چيزش متعلق به‌من نيست و منهم متعلق به‌آنها نيستم. و اين چنين زندگي‌كردن براي من بدتر از سالهايي بود كه در سلول انفرادي زندان به‌سر مي‌بردم.
2ـ در تبعيد تنها نوشتن باعث شده كه من دست به‌خودكشي نزنم. از روز اول مشغول شدم. تا امروز چهار سناريو براي فيلم نوشته‌ام كه يكي از آنها در اول ماه مارس آينده فيلمبرداري خواهد شد. اين سناريو كاملاً در مورد مهاجرت و در‌به‌دري است و يكي از سناريوها جنبة «آله گوريكال» دارد به‌نام مولاس كورپوس كه آرزويي است براي پاك كردن وطن از وجود حشرات و حيوانات. در ضمن دست به‌كار يك نشرية سه ماهه شده‌ام به‌نام «الفبا» كه تا به‌حال سه شماره از آن منتشر شده و هدف از آن زنده نگه‌داشتن هنر و فرهنگ ايراني است.
3ـ بله، مشكلات زبان مرا به‌شدت فلج كرده است. حس مي‌كنم چه ضرورتي دارد كه در اين سن‌و‌سال زبان ديگري ياد بگيرم. كنده شدن از ميهن در كار ادبي من دو تأثير گذاشته است: اول اين‌كه به‌شدت به‌زبان فارسي مي‌انديشم و سعي مي‌كنم نوشته‌هايم تمام ظرايف زبان فارسي را داشته باشد. دوم اين‌كه جنبة تمثيلي بيشتري پيدا كرده است و اما زندگي در تبعيد، يعني زندگي در جهنم. بسيار بد‌اخلاق شده‌ام. براي خودم غيرقابل تحمل شده‌ام و نمي‌دانم ديگران چگونه مرا تحمل مي‌كنند.

4ـ دوري از وطن و بي‌خانماني تا حدود زيادي كارهاي اخيرم را تيزتر كرده است. من نويسندة متوسطي هستم و هيچوقت كار خوب ننوشته‌ام. ممكن است بعضيها با من هم عقيده نباشند ولي مدام، هر شب و روز صدها سوژة ناب مغز مرا پر مي‌كند. فعلاً شبيه چاه آرتزيني هستم كه هنوز به‌منبع اصلي نرسيده، اميدوارم چنين شود و يك مرتبه موادي بيرون بريزد. علاوه بر كار ادبي براي مبارزه با رژيم ساكت ننشسته‌ام. عضو هيأت دبيران كانون نويسندگان هستم. و در هر امكاني كه براي مبارزه هست، به‌هر صورتي شركت مي‌كنم با اين كه داخل هيچ حزبي نيستم. با وجود اين‌كه احساس مي‌كنم شرايط غربت طولاني خواهد بود، ولي آرزوي بازگشت به‌وطن را مدام دارم. اگر اين آرزو را نداشتم مطمئناً از زندگي صرفنظر مي‌كردم...