من چنین زاده شدم (خودنوشت احمد شاملو)
احمدشاملو در طى فعاليت مطبوعاتى خود درروزنامهى کيهان ، روزهاى پنجشنبه مطالبى پيرامونخود نوشته است. بخشى از اين مطالب در کتاب درهاو ديوار بزرگ چين آورده است و بخشى هم براى بارنخست ــ بعد از کيهان ــ در اينجا مىآيد.
چنين زاده شدم
در بيشه جانوران و سنگ...
اشاره :
آنچه خواهيد خواند جزيى از آن صفحات است که شايد خواندنش به دلايلى پر بىحاصل نباشد.
اين بخش را که با اندکى دستکارى، حالت مستقل يافته است، در دو يا سه هفته خواهيد خواند. اما اگرچه در مجموع روايت خاطرهى واحدى است، بر روى هم، هر قسمت آن فصلى کاملا مجزاست که مىتواند استقلال خود را نسبت به آنچه؛ گشته است و آنچه خواهد آمد محفوظ نگهدارد... راحت بگويم �از هرجا که قطعش کنم، کردهام.� برداشتم طورى است که بدهکار نخواهم ماند. باشد؟ (ا.ش)
پولى را که از پدرم رسيده بود، با انصاف تمام ميان طلبکارها پخش کردند چرا که سرتا تهش نود تومان بيشتر نبود. نود تومان به سال ۱۳۱۷، شايد گنجى به حساب آيد اما نه به وقتى که قرض تا خرخرهى آدم بالا آمده باشد. و قرض تا خرخرهى ما بالا آمده بود.بارى پول را ميان طلبکارها تقسيم کردند. در مورد پرداخت هر جزء که ميان پدربزرگ و مادرم توافق مىشد، مادر پول را مىشمرد مىداد دست صغرا کلفتمان و مىگفت �بميرم دده جان خسته شدى. اما عيبى نداره. پول اين جعفر آقا را هم ببر بهاش بده، قربون سرت. بگو جناب سرگرد هم تا چند وقت ديگه ميان.� بيچاره پدرم آنقدر به درجهى سرگردى مانده بود که جناب سرگرد معادل اسمش شده بود ديگر. بهخصوص که مادرم دوست داشت هميشه او را با درجهاش صدا بزند. و در اين کار استعداد عجيبى هم داشت. سالهاى دراز پيش از آن، پدرم را سلطان صدا زده بود، اما همين که درى به تختهاى خورد و پدرم درجه گرفت، سلطان هم بىدرنگ به ياور تبديل شد. وقتى بخشنامه آمد که به جاى ياور بايد سرگرد بگويند، مادرم چند ساعتى اخمش را به هم کشيد که �چه حرفها سرگرد (به کسر گاف) هم شد اسم؟ �اما ترديد چندانى به طول نينجاميد و از همان روز پدرم را با همان غرور و عشوهاى سرگرد خواند که يکى دو سالى ياور و ساليان درازى سلطان صدا زده بود. انگار هم خطابى عاشقانه است در حد مثلا پلنگ شيطون کوچولو يا سردار خوابهاى نقرهاى من�
بارى، بىچاره صغرا (دخترى در حد سن و سال ما که در طول سالها، حالت يکى ديگر از بچههاى خانواده را پيدا کرده بود و به خاطر هيکل درشت و پستانهاى زيادى برآمدهاش، از خانه که پا بيرون گذاشت آب از لب و لوچهى قصاب و نانوا راه مىانداخت) از بس رفت و آمد و نه تومان و پانزده تومان و هشت تومان و سه تومان سهمالقرض براى بقال و چقال برد، از پا افتاد و ديگر داشت روى سگش بالا مىآمد که کار پرداختها متوقف شد. از کل پول هيجده تومان باقى مانده بود که مادرم به اصرار فراوان پنج تومانى را که آخرين دينارهاى پول پدربزرگ بود و ازش گرفته بود، پسش داد وسيزده تومان بقيه را هم عجالتاً براى مخارج ضرورى خانه پيش خود نگهداشت تا خدا چه خواهد.
آن روزها من تازه به کلاس هفتم رفته بودم اما با آن که پيش از آن بچهى درس خوان و باهوش و فوقالعادهاى بودم، ناگهان چيزى در وجودم زيرورو شده بود.
ماجرا به سه سال پيش از آن برمى گشت که در زندگى کولىوار خانوادگى، گذارمان به مشهد افتاده بود. من سال چهارم ابتدايى را مىگدراندم در دبستانى که گويا اسمش ابن يمين بود. از همکلاسىهايم، منوچهر کلالى را به ياد دارم که؛ سخت با هم اُخت بوديم و از اولياى مدرسه قصاب ساديستى به اسم شريعت را که هنوز آثار چوبهايش به صورت داغ زخم بر پاهاى من است. در همسايگى ما يک خانوادهى متمول ارمنى مىنشست که دو دختر رسيده داشت و هر دو مشق پيانو مىکردند. چيزهايى مىنواختند که چون نقش سنگ در ذهن ناآمادهاى من ماند و بعدها دانستم اتودهاى شوپن بوده است.
احساس عجيبى که از اين تمرينها و بهخصوص از صداى پيانو (که سالهاى سال بعد، روزى که اين مطالب را با نيما در ميان نهاده بودم در تاييد حرف من گفت �پيانو صداى مادرانهى همهى جهان را منعکس مىکند�) در من به وجود آمد مرا يکسره هوايى موسيقى، ديوانهى موسيقى کرد .
براى اين که بهتر بشنوم از خرابهى پشت خانهمان که انبار سوخت نانوايى مجاور بود، راهى به پشتبام خانه پيدا کردم و ديگر از آن به بعد کارم در آمد ــ دزدکى به پشتبام مىخزيدم پشت هره دراز مىکشيدم و ساعتها به ريزش رگبارى اين موسيقى که چيزى يکسره ناشناس و بيگانه بود، تسليم مىشدم. يک بار همانجا خوابم برده بود و دنيا را دنبالم گشته بودند. کتکى که از اين بابت خوردم، همچون رنج شهادت اصيل بود و موسيقى را در جان من به تختى بلندتر برنشاند. چيزى که در راه آن مىتوان (و بايد) رنج برد تا وصل آن قدرت مسيحايىش را بهتر اعمال کند. معشوقى که در آن فنا بايد شد.
موسيقى تمام وجودم را تسخير مىکرد. و چون نمىدانستم موسيقى چيست در من حالتى به وجود مىآورد شبيه نخستين احساسهاى ناشناختهى بلوغ. ملغمهى لذت و درد، مرگ و ميلاد و خدا مىداند چه چيز.
اينقدر بود که ديگر نمىتوانستم به درس و مشقم برسم. اما مادرمان آوارهى درس و مشق ما شده بود. شوهرش را که در اعماق کوير تبعيدى شرافت خود بود، وانهاده بود تا در شهرها و شهرکهاى نزديکتر ما را به تحصيل و مدرسه برساند و لاجرم در کار درس و مشق ما سختگيرى را از حد گذراند و دقيقهاى فروگذار نمىکرد. و حق او بود ــ چيزى را جانشين همه خوشبختىهاى خود کرده بود. پس حق داشت دقيقاً بداند که به جاى خوشبختى چه چيزى گيرش مىآيد. و در اين چنين موقعيتى من بىبها تفويض به لذت موسيقى را جانشين رحم و وظيفه و منطق جانشين سراسر معادلهى زندگى مادرم کرده بودم. مثل سگ کتک مىخوردم اما نمىتوانستم به درس و مشقم بپردازم و پاکنويس حساب و ديکته بنويسم. تکرار ذهنى آنچه از روى بام مىشنيدم مجالى براى شنيدن افاضات معلم و نصايح مدير و تهديدهاى آخوند شريعت باقى نمىگذاشت.
و اين شوق ديوانهوار موسيقى تا چند سال پيش همچنان در من بود. اگر آن زندگى کولىوار خانه به دوشى نبود و سروسامان مىداشتيم و اگر پس از آنکه ؛ به خيال خود، استقلالى يافتم و آن پريشانىهاى وحشتزاى بعدى (فاجعهى زندگى زناشويى) پيش نمىآمد و اگر دورى از مراکز تمدن و زندگى شهرنشينى دوران کودکى مىگذاشت دريابم که چيزى هم به اسم موسيقى هست که مىشود تعليم گرفت (حتا اين را هم نمىدانستم) و اگر پس از همهى آن اگرها، امکانات مالى خانوادهاى که در لجنزار فقر و نياز دست وپا مىزد و تنها با طلسم �جناب سرگرد� از فرورفتن کامل خود پيش مىگرفت اجازه مىداد که تعليم پيانو بگيرم شک نبود که به دنبال موسيقى مىرفتم.
موسيقى شوق و حسرت من شده بود بى آنکه دست کم بدانم که مىتواند شوق و حسرت آدم باشد. پس شوق و حسرتم نيز نبود يأس مطلق من بود. يأس دخترى که مىبايست پسر به دنيا آمده باشد و دختر از کار درآمده بود. و بىگمان امروز هم در من عقدهى سرکوفتهى موسيقى است.
سال ديگر که زندگى سخت مشهد دوباره ما را به بلوچستان بازگرداند، بارى از حسرت و ناتوانى و يأس بر دلم بود. يأس از "وصل موسيقى " و من بعد از آن هرگز رو نيامدم. ديگر هيچوقت بچهى درسخوانى نشدم. و درستش را گفته باشم، سوختم .
لنـگلنگان با حداقل نمرهاى که مىشد گرفت از کلاسى به کلاسى مىرفتم بىاينکه هيچچيز بياموزم، چون مىدانستم که بايد حسـرت موسيقى را با خود به جهنم ببرم، ديگر دست و دلم به کارى نمىرفت حالا که من نتوانستهام پيانو داشته باشم و نمىتوانم آن باشم که دلم فرياد مىکشد، پس ديگر ولش کن.
دنيا و فردا برايم تمام نشده بود. اصلا وجود نداشت.
سال پنجم را در زاهدان با بىميلى بيمارگونهاى به آخر رساندم. همهاش در خواب. نصفهسالى در طبس و نصفهسالى در مشهد به بلاتکليفى گذرانديم و سرانجام آخر سال دوباره به زاهدان برگشتيم و کلاس ششم را با معدلى حدود ده در آنجا تمام کردم. مدرسه برايم زندان بود.
در اين يک سال اخير حادثهاى پيش آمد که زخم موسيقى مرا کم وبيش شفا داد تا جا براى زخم تازهاى باز شود. پدربزرگ مادريم ــ ميرزا شريفخان عراقى ــ مرد باسواد کتابخوانى بود. اگر اشتباه نکنم مدير ايرانى شيلات بود و زبان روسى را هم بسيار خوب مىدانست.
پيرمرد براى خاطر مادرم از شغل مهمى که داشت، دست کشيد و پيش ما آمد که دختر دربهدرش را سرپرستى کند.
مردى بود به تمام معنا آراسته، با تربيت اشرافى روسى قديم که در محيط ديپلماتيک دورهى تزار ساخته شده بود.
کتابهايش به رگ جانش بسته شده بود. چند صندوق کتاب داشت و من شروع کردم به خواندن کتاب هايش. دقيقاً دوازده سالم بود و درست يادم است اولين چيزى که خواندم قصهى کوتاهى بود از هانرى بوردو به نام �مطرب� و به ترجمه پرويز ناتل خانلرى در نشريهى کوچکى به اسم افسانه که مرتباً براى پدربزرگ مىآمد. اين قصهى کوتاه رمانتيک سه چهار صفحهاى که فقط به خاطر کوتاهيش براى خواندن انتخاب شده بود آتش مطالعه را در من روشن کرد و جانشين اندوه مأيوسانهى موسيقى شد.
دوست آن روزگار من محمد مالکى بود(که پس از آن هرگز نديدمش اما خبرش را دارم که امروز از کلهگندههاى راهآهن است). علاقهاى ديوانهوار به هم داشتيم و شب و روزمان باهم گذشت. قصهى مطرب چنان آتش به باروت افکنده بود که آن را به خيال خام خودم به صورت نمايشنامهاى درآوردم. با دست مقدارى بليت نوشتيم همهاش همت عالى. چون خودمان مىدانستيم که کسى پولى بهمان نخواهد داد. يادم است که فقط يک استوار ارتش که زير دست پدرم کار مىکرد اما املاک و مستغلات زيادى در بيرجند داشت و بهخصوص به خاطر مزارع زعفرانکارى عظيمش در �خوسف� سخت معروف بود، در کمال گشادهدستى در برابر بليت پنج تومان به ما داد که ثروتى شاهوار بود و چون تا مدتها نمىدانستيم با آن چه کنيم، گمش کرديم. بارى چنين بود که به ناگهان عشق بزرگ مطالعه جانشين عشق مأيوس موسيقى شد. و اين عشق هنگامى که در نخستين سال دبيرستان با نخستين کتاب قرائتى فرانسهمان لکتور روبهرو شدم به جنون رسيد. انگار به سرچشمهى جادويى همهى عشقها دست پيدا کرده بودم.
قصهى مطرب از ذهنم مىگشت و لکتور پر اسرار را جلو چشم مىديدم و با خود مىگفتم بىگمان بسى چيزها در اين کتاب هست که مطرب پيششان قطرهاى است در برابر دريا.
اما در مدرسه آن را سطر به سطر، ذره به ذره، کلمه به کلمه درس مىدهند. و کو حوصله، کو تحمل، کو صبر؟ مىخواستم همهاش را يکجا ببلعم. اما چهگونه؟
ديکسيونر.
کشـف اين که کتابى هست به نام ديکسيونر که کليد اين معماست، کشف سرچشـمهى آب حيات بود. اين درست. اما پولى را که با آن بشـود به چنين کتاب گرانقيمتى دست پيدا کرد از کجا مىتوان آورد؟
چه روزها که پشت شيشهى کتابفروشى ايستاده بودم و ديکسيونر يکتايى را که تنها لغتنامهى فرانسه به فارسى آن روز بود در عالم خيال ورق زده بودم. ؛ بارها قيمتش را از کتابفروش پرسيده بودم ــ بيست و چهار قران ــ (چنين پولى را از کجا بايد آورد؟ اين که گنج قارون مىخواهد).
و همين روزها بود که دوباره خانواده به مشهد کوچ کرد. همچنان بدون پدرم که اکنون در واحدهاى سرحدى ايران و افغانستان به مأموريت فرستاده شده بود و همچنان با حسرت ديکسيونر که داغش چون داغ موسيقى گس و سوزنده بود.
نخستين چند ماه اقامت در مشهد با غم ديکسيونر و غم بىپولى خانوادگى گذشت تا آن که ناگهان از پدرم نود تومان خرجى رسيد. و بخشى از طلب هر طلبکار داده شد. صغرا چندين بار رفت و برگشت.
و سرانجام هيجده تومان باقى مانده ميان بخشى از طلب پدربزرگ و مخارج ضرور خانواده تقسيم شد. پدربزرگ اسکناس پنج تومانيش را لاى کيف بغليش گذاشت و کيف را در جيب بغلى نيمتنهاش. با همان ظرافت و آراستگى هميشگىاش. و همچنان که عادت او بود با شانهى کوچک فلزى مخصوصش به شانه کردن سبيلهاى کت و کلفت خود پرداخت.
من از پشت شيشه به نيمتنهى پدربزرگ که به جارختى آويزان بود نگاه کردم و لرزشى از نفرت و اشتياق بر سراپايم گذشت.
آه، اگر دستم را دراز کنم، ديکسيونر را برداشتهام.
سالهاى بعد رسالهى مهمى خواندم دربارهى تئورى و عمل. اما آن روز وقتى عمل زائيده شد تئورى هنوز دوران جنينى را طى مىکرد.
درواقع تصميـمى که گرفته نشـده بود با چنان سـرعتى عملى شد کـه وقتى اسکناس پدربزرگ را در جيبم گذاشتـم تصور مىکنم نه فقط هنـوز براى تصاحبش تصميمى نگرفته بودم بلکه هنوز داشتم امکانات به جيب زدنش را بررسى مىکردم و چگونگى واکنش خانواده را در برخورد با اين امر بى سابقه و رسوايى و شرمسارى احتمالىش را و هنوز در اين نکته مىانديشيدم که آيا اين عمل دقيقاً همان که دزدى نام دارد هست يا نيست؟ و اگر هست اين حکم بسيار خوفانگيز که �تخممرع دزد شتردزد مىشود� با آن تطبيق مىکند يا نه؟ و حتا گمان مىکنم و دستآخر هم تنها و تنها به اين دليل توانستم خودم را مجاب کنم و به تصاحب پول پدربزرگ رضايت بدهم که با کمال تعجب ديدم کار از کار گشته است.
اينها بدون شک قصهپردازى نيست يا لفت و لعاب به يک حادثهاى کوچک نيست. يادم است که گرچه قبلا ديده بودم پولى که پدربزرگ در کيف بغليش مىگذارد يک اسکناس پنج تومانى است وقتى که آن را از نزديک و به قصد تصاحب لمس کردم تازه متوجه شدم که من فقط به نيمى از آن احتياج دارم. و در برابر آن نيمهى نالازم، به شدت پريشان شدم و احساس شرمسارى و بىچارگى؛ کردم و دقيقاً فقط آن بيست و شش ريالى را که به هيچ دردم نمىخورد حس کردم که �مىدزدم�.
با اين همه پول به سهولت غيرقابل تصورى به چنگ آمد. از شرم و ترديد و نفرتش که بگذريم عينهو آب خوردن. آنچنان بى مقدمه و آسان و ناگهانى که به راستى تصاحب ديکسيونر را با آن همه خوندلى که به خاطرش خورده بودم، باور نمىکردم.
کتابفروشى زوار زير ساختمان چهارطبقهاى معروف مشهد بود. با تفرعن ميلياردرى که دارد گرانترين رولزرويس دنيا را مىخرد، ديکسيونر را خريدم. کنار باغ ملى کافهى کوچکى بود که ليموناد و بستنى و پالوده مىفروخت. پياپى سه تا پالوده خوردم. به هر حال مىبايست کلک باقيماندهى پول را مىکندم. مىبايست آثار جرم را محو مىکردم. اما هنوز به اشکال عمدهى کار پى نبرده بودم. سه تا پالوده سر تا تهش مىشد سه عباسى. و کو تا بيست و شش هزار.
با هر پالوده يک دور کتاب را ورق زدم بار اول عکسهايش را تماشا کردم، بار آخر به صرافت افتادم ببينم بستنى به فرانسه چه مىشود. عجب چه جورى؟ (و البته ديکسيونر فرانسه به فارسى بود) چون از نظام الفبائى لغتنامهها چيزى نمىدانستم مثل خر توى گل ماندم که چهگونه مىشود به دنبال معناى هر کلمه يک دور کتاب را از سر تا ته ورق زد. اين معما را طفلکى پدربزرگ شب بعد برايم حل کرد و راه استفاده از لغتنامه را به من آموخت.
باقيماندهى پول به اين مفتىها تمام بشو نبود. از تصميمهايى که دربارهاش گرفتم يکى اين بود که جايى در خانه پنهانش کنم.
اما هنوز سرگنده زير لحاف بود و تنها هنگامى به وجود آن پى بردم که نزديک خانه رسيدم ــ يعنى با ديکسيونر بروم توى خانه؟
نمىپرسند اين را از کجا آوردهاى؟ يخ کردم ــ
محلهى سراب را چند بار دور زدم و فکر کردم. عقلم به هيچ جا قد نداد. دلم پر مىزد که به خانه بروم و با ديکسيونر روى لکتور دمر شوم. اما تنها راهحل قضيه مأيوس کنندهترينشان بود ــ برگشتن به کتابخانهى زوار و خواهش کردن که: �بىزحمت اين را تا فردا براى من امانت نگهداريد.� تا در اين فرصت فکرى به حالش بکنم.
تقريباً به بيست قدمى چارطبقه رسيده بودم که کليد معما از آسمان جلو پايم افتاد...
خانوادهى دکتر ن. تقريباً همسايهى ما مىشدند و پسرشان عبدالله خان، همشاگردى من بود. البت همشاگردى و نه همکلاس.
اين عبدالله خان موجودى بود به راستى حيرتانگيز. چيزى که بهاش نمىآمد؛ اين که شاگرد سال سوم دبيرستان باشد. بيشتر بهاش مىآمد که مثلا دلال معاملات ملکى يا گاراژدار باشد.
هيکلى بزرگ و قدى کوتاه و شکمى گنده داشت و عجيب چارشانه بود. چشم لوچش که پشت عينک قاب شده بود، باعث شد اولين بار که در عمرم عکس سارتر را ديدم مدتها در ذهنم بکاوم که او را کجا ديدهام. در اولين برخورد احساس عجيبى در آدم ايجاد مىکرد. احساسى واقعاً درک ناکردنىتر از آن که به آن مفتىها بشود از سر وازش کرد. و به همين دليل قيافهاش مثل آکله شترى به ذهن آدم مىافتاد و آزار مىداد. شايد باور کردنش يک خرده مشکل باشد اگر بگويم که من رمز اين احساس کنهوار را مثلا سى سال بعد کشف کردم و آن هم کاملا برحسب اتفاق. درست مثل شازده کوچولو که بعدها وقتى روباه از �اهلى شدن� حرف مىزد يعنى تقريباً بعد از مرگ سهراب تازه به اين مکاشفه رسيد که گلش او را اهلى کرده بوده است.
راز عبدالله خان اين بود که انگار ريخت و قيافهاش در جهت مخالف سن و سالش حرکت کرده بود (يا مىکرد) به جاى آن که ريختش پا به پاى سن و سالش از کودکى به سوى جوانى و پيرى برود از پيرى به طرف کودکى مىآمد و در نتيجه چنين مىنمود که سابق پير بوده و حالا تازه تازه دارد نوجوان مىشود.
زن پدر وحشتناکى داشت که قاپ دکتر را دزديده بود. و چون عبدالله خان واقعاً موجودى نچسب و چندش آور بود که يک مثقالش را با دو خروار عسل نمىشد خورد، درِ خانهشان حکم کتاب دعاى مندرسى را پيدا کرده بود که نه مىشد دورش انداخت و نه تحملش کرد. پس اتاقى دم در حياط بهاش داده بودند که هر غلطى مىکند آنجا بکند. مقررى مرتبى از پدره مىگرفت خوراک و پوشاک هم تأمين بود و ديگر کسى کارى به کارش نداشت. لاجرم عبدالله خان همه کارى مىکرد جز درس خواندن. سيگار مىکشيد، عرق مىخورد و به عنوان يک تفنن هنرى تار مىزد و چه تارى که مسلمان نشنود کافر نبيند.
بارى عبدالله خان شد کليد جادويى معماى من. برگشتيم تو بستنىفروشى نشستيم به حساب من مخلوط و نان شيرينى مفصلى سفارش داد (که مخلوط عبارت بود از پالوده و بستنى با هم) و ضمن خوردن شاهکار مرا شنيد. تا آنجا که گفتم ـ لابد ديگر تا حالا فهميدهاند که يکى پول پدربزرگ را از جيبش کش رفته. و من پاک ماندهام معطل که ديکسيونر به اين کت و کلفتى را چه جورى ببرم خانه که کسى نفهمد و چه جورى ازش استفاده کنم که کسى نبيند. چون که...
عبدالله خان با دهان پر گفت: �مىفهمم، آره، مىفهمم.�
قاشق را گذاشت ديکسيونر را برداشت ورقى زد، سبک سنگينش کرد و پرسيد: �قيمتش چند است؟�
خر شدم و گفتم: �بيست و چهار زار.�
از حيرت سوت بلندى کشيد و دوباره کتاب را توى دستهايش وزن کرد. و البته اين بار به عنوان چيزى گرانبها.
گفت: �خيال دارى بگذاريش پيش من بماند، درست فهميدم؟�
گفتم:�نه بابا. آن وقت فايدهاش برايم چيست؟ همانجا تو کتابفروشى مىنوانست بماند.�
گفت: �پس چه؟�
گفتم: �فقط تو زحمتى بکش ببرش خانهتان من شب صغرا را مىفرستم پيغام مىدهم که ديکسيونرت را براى يکى دو شب امانت بده به من... بعد هم بالاخره يک کاريش مىکنم. مثلا مىگويم عبدالله خان اين زحمت را بخشيد به من.�
گفت: �آره. فکر خوبى است.�
با خيال راحت راه افتاديم طرف خانه. خيال نداشتم دربارهى باقيماندهى پول که به اين مفتىها خرج بشو نبود، چيزى به عبداللهخان بگويم. اما نزديکىهاى خانه وحشتى عجيب چنگ به جانم انداخت و ناگهان هزار جور فکر از سرم گشت. انواع و اقسام اتفاقات غيرمنتظرهاى را که امکان داشت رخ بدهد و باعث لو رفتنم بشود. انواع و اقسام پيشآمدهاى غيرقابل تصورى که نتيجهى نهايى همهشان اين بود که همراه داشتن اين پول از عقل سليم به دور است اما وقتى چاره را منحصر به اين مىديدم که آن را به عبدالله خان بدهم از خودم متنفر مىشدم. مىدانستم که مادرم به هر يک شاهى از آن پول چقدر احتياج دارد.
مىدانستم کارى سخت شريرانه کردهام که شانههايم تحمل سنگينى بارش را ندارد و از هر کجا که جلوش را بگيرم روحم را از عذاب بيشترى معاف کردهام. و در همان حال مىدانستم که راه برگشتى نيست دست و پايى بىهوده مىزنم و بىخود خودم را خسته مىکنم.
به يک حرکت دستم را از جيبم درآوردم و پولها را که تو مشتم عرق کرده بود به طرف عبدالله خان دراز کردم. همينقدر توانستم بگويم: مال تو.
و گريه مجالم نداد.
چيزى مثل کرباس تو سينهام پاره شد.
لب جوى کنار خيابان همهى فالودهها را بالا آوردم.
نخستين تجربههاى زيستن با مرگ
بيرجند ۱۳۱۸
با محمد مالکى و بچههاى ديگر عالمى داشتيم. خرابهاى در کوچهى ما بود که به سالن تئاتر محله تبديل شده بود. پردهاى آويخته بوديم. بچههاى محل جمع مىشدند و نمايشهاى خلقالساعه اجرا مىکرديم که به ناگهان زندگى روى؛ سگش بالا آمد. سگمان جوجو که پاى ثابت همه حقهبازىهاى ما بود و عادت داشت در هر کارى که مىکرديم خودش را بيندازد وسط، گم شد. تو شهر به آن کوچکى پاک غيب شد. صابون شد کلاغ بردش يا آب شد زمين خوردش. طوطىمان هم که روزها در قفسش باز بود و توى خانه ول مىگشت و ظهرها سر سفره بىتعارف از کنار ديس مىخورد داغ ديگرى بر دلمان گذاشت.
گماشتهى خل وضعى که داشتيم شب تو تاريکى رختخوابش را نفهميده پهن کرده بود رو حيوان گرفته بود خوابيده بود. خواهرم فروغ خودش را صاحب اصلى طوطى حساب مىکرد. چون ظهرها و عصرها که از مدرسه برمىگشتم، طوطى از هر جا که بود، از روى درخت انار يا عناب وسط حياط از توى درگاهى پنجره يا از لب هره، داد مىزد: فروغ زمان آمدى؟
و ما ازش لجمان مىگرفت که چرا فقط فروغزمان ؟
و به همين دليل رهبرى مراسم تدفين طوطى را فروغ به عهده گرفت. با چشم اشکبار جنازهى حيوان را که به طرز دردناکى اتو خورده بود برداشتيم و به پشت بام رفتيم. از ترس مادرم که مىدانستيم از اين جور کارها وحشت دارد. بارى پاى تيغهاى که روى بام بود، چالى کنديم و طوطى را دفن کرديم. با آفتابه آب آورديم گِل درست کرديم و صورت قبرى ساختيم. فروغ اشکش بند نمىآمد. من رويم را برمىگرداندم تف به چشمم مىماليدم که به سنگدلى و بىاحساسى متهم نشوم. و همين وقت بود که مادرمان سررسيد، سخت عصبانى که �فلان فلانشدهها اين غلطها چيست که مىکنيد؟�اما همان وقت هم مىدانست که ديگر کار از کار گذشته مرغ آمين در راه بود و آمينش را گفته بود. آخر پدربزرگ از چند روز پيش ناخوش شده، سخت افتاده بود. مردى که گرچه هشتاد و پنج را شيرين داشت در نهايت سلامت بود و با مهمانهاى مادرم ــ بهخصوص اگر خوشگل و خوشپوش بودند ــ چنان بلبلزبانى مىکرد که از بيست و پنج سالهاش برنمىآمد و به صغرا چنان باباجان باباجانى مىگفت که اگر غريبه بودى خيال مىکردى نوهى اصل کاريش اوست نه ما.
بازى بچگانهى ما زنگ رحيل بابابزرگ را دم گوش مادرم به صدا درآورده بود که ناگهان پدربزرگ را جدى گرفت. و خوب ديگر هم اشتباه نکرده بود، درست سه روز بعد از آن بود که بابابزرگ مرد. شب سيزده نوروز. فرداش که جنازه را مىبردند مادرم زبان گرفته بود که �شب سيزده تشريف مىبرين آقاجان انشاءالله بتون خوش بگذره آقاجان� و غيره...
بارى. شب مرگ بابابزرگ ناگهان مادرم با رنگ و روى پريده و حال و وضع آشفته به اتاق ما پريد. بچههاى ديگر همه خوابيده بودند. صغرا و گماشته براى چندمين بار رفته بودند دکتر را از هرجا که هست پيدا کنند. از بچهها هم فقط من؛ يکى بيدار بودم که تا ساعتى پيش بىخبر از آنچه در اتاق بابابزرگ مىگذرد با بچهها اتاق را به سرم برداشته بودم.
مادرم مثل اينکه توى خواب راه مىرود يا هوش و حواس درستى ندارد، پريد توى اتاق. مثل اين که تو راهرو از چيزى ترسيده باشد. اما تو اتاق کمى آرامتر شد و از آن عجلهاى که داشت کاست. با خودش سر تکان داد و نچنچ کرد. با ديدن من که دو زانو روى درس و مشقم خم شده بودم يک خرده تعجب کرد. پرسيد: �تو اينجايى؟� (انگار قرار بود نباشم) و گفت: �چرا اينجا اينقدر ريخته و پاشيده است؟� (که ريخته پاشيده نبود). آن وقت خم شد در شيشهى جوهر مرا که داشتم چيز مىنوشتم بست که �مىريزد روى فرش� و گذاشتش تو تاقچه. پاى تاقچه لختى مکث کرد و به فکر فرو رفت و بعد مثل اينکه يکهو موضوع به يادش آمده باشد دودستى زد تو سرش و چنگ انداخت تو موهايش و با فرياد خفهاى گفت: �پدرم داره از دستم ميره. خداجان چهکار کنم؟�
و من که از حالت غير عاديش تعجب کرده بودم، تازه متوجه قضايا شدم. پريدم بغلش کردم. گفتم: �چيزى نيست مامانم خوب مىشه�.
نگاهى غريبهوار بهام کرد. انگار مىخواست يقين کند که عوضى نگرفته. و با لحنى جدى کفت: �خوب. مرد اين خونه تو هستى ديگه. بگو ببينم چىکار کنيم؟�
و حالا ما تـوى دالان نيمه تاريک پشـت در حياط بوديم. کـى آمده بوديم آن جا؟ آن جا کـارمان چه بود؟ نمىدانم. فقـط يادم است که دوبـاره مادرم را بغل کردم. با حـرف او که گفت مرد آن خانه من هسـتم، ديوارى بالا آمد که دنياى بچگى من پشتش ماند و مرد. و همان دم که دنياى بچگى من پشتش ماند و مرد. و همان دم احساس کردم که از آن عوالم چه دورم. و حقه بازىهاى سرشب که کلاهبوقى سرم گذاشته بودم و بچهها را مىخنداندم و نمىگذاشتم به درس و مشقشان برسند انگار سالهاى سال پيش اتفاق افتاده بود. احساس خستگى عجيبى کردم و در جواب مادرم گفتم: �ناراحت نشين مامانم. يک گوسفند نذر ابوالفضل کنين.�
مادرم مثل اينکه تو خواب حرف مىزند گفت:�مىکنم...يا حضرت عباس پدرمو از تو مىخواهم...از تو مىخواهم.�
و پيش از اين که مانعش بشوم از پشت، سرش را به ديوار آجرى کوبيد دهنش به گريهى زنانهى بىاختيارى کج شد اما اشکش درنيامد. فکر کردم مىخواهد گريه کند اما صدايش را مىخورد که پدربزرگ هول نکند. همان وقت بود که در باز شد گماشته که فانوس مىکشيد آمد تو و فانوس را نگهداشت تا دکتر جلو راهش را ببيند ــ هشتى يک پله مىخورد.
صغرا گفت: �اى خانم جانم خدا منو بکشه� و پريد جلو مادرم را که همانجور؛ با دهن کجشده مىکوشيد گريه کند و موفق نمىشد و در عوض تنش را به اين ور و آنور تاب مىداد، بغل کشيد.
من پشت سر دکتر دويدم و وارد اتاق پدربزرگ شديم.
دکتر با دلخورى گفت: �صبح هم که مىتوانستيد بفرستيد پى من.�
بابابزرگ رو به قبله شده بود و چشم و چانهاش بسته بود. انگار سال هاست که مرده. مادرم به تنهايى اين کارها را کرده بود بدون اين که بداند چه کرده. حتا پس از آن گوسفندى هم نذر ابوالفضل کرده بود و پدرش را از او خواسته بود.
من مرگ پدربزرگ را به طرز وحشتناکى حس کردم. مرگى که سخت ناگهانى و بىمقدمه بود. يک هفته پيش صغرا که عادت داشت کاه را کوه کند، وقتى از اتاق پدربزرگ آمد بيرون لب زيرش را به عادت تعجب نهايى هميشگىاش به دندان گرفت و صورتش را چنگ زد که �خدا مرگم بده ماشاءالله آقابزرگ چه کارا مىکنن�.
دو سال پيش از آن وقتى پدربزرگ تازه آمده بود که پيش ما بماند، صغرا يک روز صبح همين ادا را درآورده بود به من و فروغ گفته بود آقابزرگ ديشب رفته بالا سرش که من درست معنى حرفش را نفهميدم.
اينها همه باورکردنى بود. حتا اگر ناگهان صغرا مىآمد و با همان ادا و اطوار نجيبنمايىاش به من و فروغ خبر مىداد که آبستن شده است و به زودى بچهاى خواهد زائيد که دائى يا خالهى ناتنى ما مىشود، در من حيرتى برنمىانگيخت. همهى اينها باورکردنى بود، اما مرگ بابابزرگ باورکردنى نبود.
صبح خانه به کلى هيأت ديگرى پيدا کرده بود. دوستان برنامهى سيزدهبدرشان را لغو کردند.
زنها همه سياه پوشيده بودند و حياط از آدمهاى جور به جور غلغله بود. عطر قهوهى عربى همه جا پيچيده بود و من به عنوان صاحب عزا خودم را براى بچههاى ديگر مىگرفتم. نوار سياهى که به آستين نيمتنهام زده بودم، شخصيتى بهام داده بود که گمان مىکردم شخصيت اصلى من است که مرگ پدربزرگ باعث کشف آن شده. حدود ساعت هشت بود که تابوت را آوردند و يکبار ديگر غريو از خانه تنوره کشيد. هوا که گرفته بود به محض حرکت دادن جناره باران ريز و تندى را شروع کرد. جنازه بايد روى دوش به گورستان برده مىشد و چترها بر هيأت مشايعان که پندارى تابوت را در معبرى از لا الله الا الله حرکت مىداد، بال سياهى گسترده بود که از خانهى غمزده تا گورستان کشيده مىشد.
گورستان بيرجند در شيب تپهاى قرار داشت و قبرها در آن به شکل حفرهاى آجرى بود با طاق ضربى که بهاش سرداب مىگفتند. جنازه را در آن گذاشتند و تهاش را به گچ و آجر مىگرفتند.
بارى. جنازه را غسل دادند. بر او نماز خواندند و مشغول دفن آن شدند که به ناگهان حادثهاى عجيب و وحشتناک اتفاق افتاد که اثرش تا سالهاى دراز در من باقى ماند.
چند ماه پيش از آن يک سروان ارتش مرده بود و جسدش را به طور امانت دفن کرده بودند که بعد به مشهد انتقال بدهند. آن روز کس و کارش آمده بودند مردهى امانتىشان را ببرند. ما اين طرف به کار خود مشغول بوديم که به ناگاه از آن طرف فغان و شيون برخاست ــ سروان بيچاره را زنده به گور کرده بودند. حالا که گور را شکافته بودند اسکلت در گوشهى سرداب چندک زده بود، کفناش را به دندان دريده و غرق خون خشکيده. و وحشت از زندهبهگور شدن را کابوس سالهاى سال من کرد.
مرگ براى من چيزى نامنتظر، چيزى وهمآميز، چيزى بىرحمانه شد. مرگ طوطى، مرگ پدربزرگ، مرگ نادر و فريبرز ــ برادران کوچکم ــ مرگ اسب، مرگ سرشار از بىرحمى و خودپرستى مرتضى که هنوز در غمش گريه مىکنم. مرگ آنهايى که گوشهاى از روح آدمند و با رفتنشان آن گوشه براى هميشه با نور و آفتاب وداع مىکند. مرگ آدمهايى که به ظاهر زندهاند و نفس مىکشند اما روحشان را به دردناکى دندانى که بىترزيق دواى بىحس کننده با گازانبر آهنگرى کشيده باشند، ازشان بيرون کشيدهاند. مرگ آدمى که زنده است اما از نفسى که مىکشد، عقش مىنشيند. زنده به گورى آدمهايى که از آفتاب سبزه خجالت مىبرند.
مرگ به من اشاره مىکرد .
نادر سه سال و نيم بعد از من به دنيا آمد. شايد چهار سال اما يکسال و نيم بيشتر عمر نکرد. مرگش را من به چشم نديدم. نيمه شب بود که مرد. که لابد من خواب بودم. صبحش با غر و هياهو از خواب جستم. و خودم را به حياط بيرونى رساندم که حد فاصل در خروجى و حياط اصلى خانه بود. جنازه را بيرون برده بودند. اما آنچه ديدم حيرتانگيز و غافلگير کننده بود. فروغ که دو سالى بزرگتر از من بود و سخت خودش را برايم مىگرفت دماغش را چين داد و گفت: �برگرد برو تو.�
گفتم: �به تو چه؟ هيچم برنمى گردم.�
گفت: �الاهى تو عوض نادر رفته بودى.�
گفتم: �کجا؟�
گفت: �زير گِل.�
گفتم: �خودت برى زير گِل. تازه مگر نادر رفته زير گِل؟
جورى سرش را به تصديق تکان داد که انگار جزو بزرگترها است و خيلى؛ چيزها مىداند که من حالا حالاها بايد براى دانستنشان شعور و تجربه جمع کنم.
بارى نادر مرده بود. من مردن يا مردهاش را نديدم اما تجربهاى که از مواجههى ديگران با مرگ داشتم به کلى چيز ديگرى بود
مادرم را سه چهار نفرى نگه داشته بودند. پهناى صورتش از اشک خيس بود. پيرهنش تا سينه چاک خورده بود که ديگران سعى مىکردند او را با چادر نمازى که از سرش سرخورده و روى شانههايش افتاده بود، بپوشاند و با آن که چند دستى نگهش داشته بودند سرش را از پشت به آجرهاى ديوار مىکوبيد. عيناً همان جور که نُه سال بعد در بيرجند شب مرگ پدربزرگ مىبايست سرش را به آجرهاى ديوار هشتى بکوبد.
سينهاش کيپ گرفته بود و صدايى که از گلويش درمىآمد، چيز عجيبى بود که ديگر به صدا نمىمانست. دهنش به گريهى زنانهى بىاختيارى کج شده بود. عيناً همانجور که نُه سال بعد در بيرجند شب مرگ پدربزرگم مىبايست کج شود. و چون هيچ کار ديگرى نمىتوانست بکند و چون دست هايش را گرفته بودند موهايش را نمىتوانست بکند يا صورتش را نمىتوانست بخراشد و صدايش هم درنمى آمد و دهنش هم از آن که بود کجتر نمىشد به همين اکتفا مىکرد که با بىحالى خودش را از پهلو به اين طرف و آن طرف تاب بدهد. عينهو همانجور که براى مرگ پدربزرگ مىبايست خودش را تاب بدهد و براى زندانى شدنهاى من و براى مرگ بدرى و فريبرز و براى مرگ پدرم و براى خيلى بدبختىهاى ديگر که اشک را مىخشکاند و صدا را کيپ مىبندد و دهن را کج مىکند...
سقلمهاى به فروغ زدم. گفتم: �مگه نمىگى نادر مرده؟ کو پس دروغگو؟�
گفت: �مردهشور اون دست سنگينتو ببره.�
و براى اين که پيش من پز بدهد، چادر نمازش را جلوى صورتش گرفت و مثل زنهاى ديگر شروع کرد براى مرده گريه کردن. اما مىدانستم مثل من باکىاش نيست و فقط وانمود مىکند چون که مواجههى ما با مرگ چيز ديگرى بود. چند ماه پيشش، از همان حياط کوچک بيرونى تابوت ديگرى بيرون رفته بود؛ نخستين دستاورد من از مرگ ديگران. ـ اما دستاورد نخستين مرگ با آنچه از مواجهى غيرمستقيم با مرگ نادر به دست مىآوردم يکسره متعارض بود. استنباطى که بار اول از مرگ کرده بودم، در برخورد با نتايج و عوارض مرگ نادر چنان سرگردانى و حيرتى در من به و جود آورد که ــ- دست کم در آن سن و سال ــ نمىتوانستم نسبت به آن لاقيد بمانم.
قضيه از مرگ زن خان شروع شد. نخستين مرگى که در عمرم ديدم.
اين زن انگار طايهى پدرم بود. گمان مىکنم وقتى مىمرد هشتاد سال را شيرين داشت. مثل باقى پيرپاتالهاى خانواده، کابلى اصيل بود. آخر ما اصلا؛ کابلى هستيم و مادربزرگ و پدربزرگ پدريم، تا دم مرگ نتوانسته بودند لهجهى کابلىشان را عوض کنند. و يادم مىآيد پدربزرگم (که ما نوهها، خانبابا صدايش مىکرديم) حيوان را ايوان مىگفت.
بارى زن خان يک �چکه� تمام عيار بود و من اين کلمهى چَکّه را (به فتحه چ و کسر کاف مشدد) اول بار به عنوان صفت زن خان شنيدم که هنوز هم با شنيدن آن قيافهى زن خان جلو چشمم مىآيد. با آن چارقد سفيدى که تنگ زير گلويش سنجاق کرده بود و سنجاقش ته گرد و قلمبه داشت ــ چيزى مثل يک مروارى کوچک ــ و قامتى که حتا در آن سن و سال شق و رق مثل تير خدنگ بود. و چکّه به معنى شوخ و حاضر جواب و لوده و متلک گو و نکتهسنج است ــ صفاتى که زن خان داشت.
يک کلمه حرفش کافى بود که حاضران را از خنده رودهبر کند. که البته درک آن براى من ميسر نبود. اما يکى از لودگىهايش يادم است. نيمى از آن را شاهد عينى بودم و نيم ديگرش را وقتى مادرم براى ديگران تعريف مىکرد، شنيدم.
زن خان و مادرم، ما بچهها را به خيابان مىبردند که چيزى براىمان بخرند ــ کفشى، لباسى، جورابى چيزى. مگر يکى دو کوچه آنسوتر (دقيقاً در يکى از کوچههاى ميان خيابان علائى و صفىعليشاه) از دو مرد که بر سکوى خانهاى نشسته بودند، يکى تيزى رها کرده گفته بود �همراه ببريد که تنها نباشيد�.
تا اينجاى قضيه را ما بچهها که هوش و حواسمان به خودمان مشغول بود، متوجه نشده بوديم. اما ساعتى بعد در بازگشت ناگهان با پيشامدى حيرتبخش مواجه شديم وقتى از کنار درى که دو مرد بر سکوهايش نشسته بودند، مىگشتيم ناگهان زن خان بى مقدمه بر زانوهاى يکى از آن دو نشست دو تيزپاى رها کرد و گفت: �ممنونم که آقازاده را فرستاديد تنها نباشيم. اين هم بهرهاش که يکى را کنج اين لپت بگذراى يکى را کنج آن لپت.�
خوب. جانم زن خان اين بود. حاضرجواب و شوخ و در همه حال سخت گستاخ. و سرشبها در تالار ارسى خانه بساطى بود. و زن خان بارها سوگند خورده بود که مردهاش بيش از زندهاش همه را مىخنداند. تا اين که زمستانى زد و زن خان مرد. نزديکهاى عيد بود و هنوز کرسىها را برنداشته بودند. زن خان مريض و در اتاق کوچک خودش کنج حياط خوابيده بود. و صبحى به پرسش حالش که رفتند ديدند همانجور نشسته زير کرسى مرده است. شيون از خانه برخاست و همه فاميل خبر شدند که بياييد زن خان عمرش را به شما بخشيده است.
آمدند. گريان و سروسينه زنان. و ماشين نعشکش هم آمد. ماشينى سياه و هولانگيز که گنبد فلزى طلايى رنگى هم روى طاقش بود. تابوت را از اتاقک ماشين درآوردند، آوردند جلو اتاق زن خان رفتند سر و ته جنازه را گرفتند آوردند؛ بيرون گذاشتندش تو تابوت. حالا جسد خشکيده. بالاتنهاش را مىخوابانند لنگش هوا مىرود، لنگ هايش را دراز مىکنند، برمىخيزد توى تابوت مىنشيند. دست بر قضا نمىدانم چه شده بود که از چشم هايش هم يکى باز بود و يکى نيمبسته. انگار از اين که چنين کلکى به مردهکشها زده بود، کيفور است که همان قيافهى هميشگىاش را به خود گرفته ـ که عالمى را به خنده مىانداخت اما قيافهى خودش اثرى از کمترين خندهاى نشان نمىداد و حتا خطى از آن همه خطوط صورتش نمىجنبيد و تنها به چشمک زدنى نهائى به يکى که بيشتر دوست مىداشت، اکتفا مىکرد.
گريهها بىواسطه به قهقههها تبديل شده بود که آخرين چشمهى اين شيرين کارى بازى شد. مردهکشها ناگزير کمر مرده را شکستند تا آرام بگيرد. و با بلند شدن تق چيزى که آن لولاها شکست .
دوباره خندهها بىواسطه به گريه مبدل شد. داشتند تابوت را برمىداشتند که يکى صدا زد: صبر کنين. صبر کنين. اکبر رفته طاقه شال بياره. بى طاقه شال که نمىشه، همسادهها چى مىگن؟�
و تابوت دوباره به زمين گذاشته شد تا طاقه شال برسد. و اکبر رسيد نفسنفسزنان و طاقه شال را آورد. اما همين که طاقه شال را واکردند کشيدند رو تابوت و خواستند بلندش کنند زن خان آرام آرام با طمأنينه بسيار برخاست و نشست. قسمتى از طاقه شال که روى صورتش بود پايين افتاد و عجبا ـ چشمى که نيمبسته بود هم تدريجاً گشوده شد. و درست هنگامى که مردهکش از روى عصبانيت دهان گشود که استغفرالله، زن خان به عادت مرسوم ــ و شايد براى آخرين بار ــ خشم و خروش مردهکش را به نىلبکى سخت کشيده و پرعشوه جواب گفت. چنان که نه فقط گريهها به خنده و قهقهه، که قهقههها به غلتيدن بر آجر فرش حياط مبدل شد.
هنگامى که سرانجام مردهکشان همچنان بىتاب از خندهى بىاختيار، تابوت را بيرون مىبردند يکى از زنان خانواده را ديدم که (پندارى همين ديروز بود) با چشم هايى که از زور خنده پر از اشک بود، خندهاش را فرو خورد، پردهى ميان شست و انگشت اشارهاش را از اين سو و آنسو به دندان گرفت، آب دهنى به زمين انداخت و گفت: �لا اله الا الله، خدايا به ما نگير.�
اما دوباره پوفى کرد و اين بار با شدتى بيشتر گرفتار پيچ و تاب ناشى از خنده شد.
مرگ نادر که اميد به زنده ماندنش تقريباً از يکى دو روز پيش به کلى قطع شده بود، صحنهاى ديگر به وجود آورد که براى من يکسره غافلگيرکننده بود. روز پيش وقتى همراه مادرم (که دستپاچه و مأيوس براى آخرين بار نادر را؛ به مريضخانهى آمريکايى برده بود تا پزشکان جوابش کنند) به خانه برگشتيم در درشکه نادر روى چادر سياه مادرم بالا آورد. مادرم اشک تو چشمهايش پر شد و چنان از رنج و دردى که قلبش را مىفشرد به گريه افتاد که اسباب حيرت من شد.
ــ براى چه اينجور گريه مىکند؟
به راستى نمىدانستم. و شايد هم خوشحال و چشم انتظار بودم که باز هم تو دلم خدا خدا مىکردم که نادر زودتر، حتا همين الان تو درشکه بميرد تا با مرگش مادرم مثل آن روز بخندد و اين همه غم و غصهاى را که توى رنگ پريده و لب لرزانش موج مىزند، فراموش کند.
نادر مرد. همان شب. وقتى که من غرق خواب بودم. اما صبح وقتى با غريو و هياهو از خواب جستم و خودم را به حياط کوچک بيرونى رساندم، آنچه ديدم خلاف دستاوردى بود که از مرگ داشتم و همين بود که متعجبم کرد.
فروغ گفت: �برگرد برو تو.�
گفتم: �به تو چه؟ هيچم برنمىگردم.�
گفت: الاهى تو عوض نادر رفته بودى.
گفتم: �کجا؟�
گفت: �زير گِل.�
گفتم: خودت برى زير گِل. تازه مگر نادر رفته زير گِل؟
جورى صورتش را به تصديق تکان داد که انگار جزو بزرگترهاست و خيلى چيزها مىداند که من حالا حالاها بايد براى دانستنشان تجربه جمع کنم.
و آن شب سيزده فروردين سال سيصد و هيجده تو هشتى خانهمان در بيرجند وقتى مادرم با دهن کج شده از گريه تنش را به اين ور و آنور تاب مىداد، فکر کردم آن روز فروغ حق داشت.
به دلیل فیلترینگ وسیع این روزها، این وبلاگ تا اطلاع ثانوی بدون عکس و تنها با متن می آید ...