افسانه پولدِو
در شهر ستورتسكت، دوشيزهي پيري به نام ماريچلا بوربوايه زندگي ميكرد كه پرهيزگاري و بكارتش زبانزد خاص و عام بود. او دست كم روزي يكبار به آيين عشاء رباني گوش ميداد، هفتهاي دوبار در اين آيين شركت ميكرد، زكات كليسا را سخاوتمندانه ميپرداخت، سفرههاي كليسا را گلدوزي ميكرد و خيرات و صدقات را بين مستحقترين فقرا تقسيم ميكرد. در تمام فصلها سياه ميپوشيد، با مردها حرف نميزد جز در موارد بسيار ضروري، آن هم با چشماني به زير انداخته؛ تحت تأثير هيچيك از اين افكار پليدي كه انسان را به گناه شهوتراني ترغيب ميكنند، قرار نميگرفت و كاملا از آنها بيخبر بود. سرآخر، خداوند براي آنكه به او اجازه دهد به نهايت كمال برسد، امتحاني بزرگ و رنجآور براي او فرستاده بود كه براي قلب شيفتهاش مثل يك معجزه بود و پرهيزگارياش را غنيتر ميكرد.
مادموازل بوربوايه با همّوغمّي دلسوزانه و مراقبت بسيار، برادرزادهي يتيمش، بوبيسلاس، را بزرگ كرده بود. پيردختر در حالي كه به اين بچهي دوستداشتني خيلي اميدوار بود و شغل محضرداري را براي آيندهاش در نظر گرفته بود، از روي سادهدلي و به خاطر شهرتي كه استادان دبيرستان دولتي داشتند، او را به اين موسسه سپرده بود و او آنجا خيلي زود از راه به در شده بود. سالِ آموختن فلسفه، كه معمولا اساتيد بيخدا آن را آموزش ميدهند، به طرز خاصي براي او شوم بود. او در اين سال، مكانيسم هوسهاي بشري را فقط به اين منظور ياد گرفت كه بهتر بردهي هوسهاي خود باشد و از هوسهاي ديگران سود ببرد. شروع كرد به سيگار كشيدن، نوشيدن و نگاه كردن به زنان، با چشمان كاملا براق يك شرورِ هوسران. از آنجا كه هيچوقت با اين چشمها به دوشيزهي پير نگاه نميكرد و شادي بسيارش از شراب، او را خوشخلق نشان ميداد، مادموازل بوربوايه فكرش را هم نميكرد كه برادرزادهاش در حال گمراه شدن باشد. با تمام شدن دبيرستان، بوبيلاس وارد خانهي يكي از محضرداران ستورتسكت شد تا آنجا خودش را براي اين شغل آماده كند و در طول اين دورهي كارآموزي بود كه رذالتش آشكار شد. يك روز بعدازظهر كه محضردار خانه نبود، بوبيسلاس پول صندوق را دزديد و به زن محضردار و دو خدمتكارش به زور تجاوز كرد، بعد وادارشان كرد تا با او به زيرزمين بروند تا آنجا پابهپاي او ودكا و چند نوع شراب بخورند و مست شوند. خوشبختانه، هفت دختر محضردار آن روز خانه نبودند، ولي خسارت چشمگير بود. شوهرِ مورد هتكحرمت و دزدي واقع شده، كارآموز را اخراج كرد و شكايتش را پيش مادموزال بوربوايه برد.
دوشيزهي پير، با قلبي دردمند از ظهور فسادي چنين زودرس، رنجش را به خدا پيشكش كرد و شجاعانه كوشيد تا برادرزادهاش را به راه راست هدايت كند. پسر نگونبخت، بعد ازاينكه ده شغل را امتحان كرد و در هيچيك بند نشد، از اين تباهي به آن تباهي غلتيد. در شهر ستورتسكت فقط نقلِ رفتار زشت او بود، نقل عياشيهايش، دعواهايش، دختران و همسراني كه بدنام و رسواشان ميكرد و نقل دختران پستي كه با او اياق بودند. به مدت پنج سال، مادموازل بوربوايه دلش ميخواست باور كند كه روزي برادرزادهاش اصلاح ميشود، از اين رو به طور خستگيناپذير و بيحساب، نصحيتهاي خوب و تشويقهاي صميمانهاي خرجش ميكرد، با تمام پولي كه براي نتيجهدادن آنها لازم بود. سر آخر، متوجه شد كه گشاده دستيهايش فقط باعث ميشوند برادرزادهاش در گناه بماند، از اين رو، به درسهاي جبر رو آورد تا او را به تكليف باز گرداند. يك شب كه او آمده بود ازش پول بخواهد، به خودش جرأت داد و نه گفت.
زماني كه اين اتفاقات روي ميداد، ناگهان جنگ در گرفت. از خيلي وقت پيش، كشور پولدِو روابط بدي با همسايهي خود كشور مولتون داشت. هر لحظه، مشاجرهي تازهاي بين دو حكومت بزرگ روي ميداد و آنها شانس كمي داشتند كه بفهمند حق با هردوشان است. موقعيت از قبل بسيار متشنج بود كه حادثهي مهمي باروتها را آتش زد. پسربچهاي از مولتون عمدا از روي مرز شاشيد و با لبخندي تمسخرآميز، خاك پولدو را آبياري كرد. اين براي شرف ملت پولدو خيلي سنگين بود، وجدانشان سر به طغيان گذاشت و بلافاصله حكم بسيج صادر شد.
در شهر ستورتسكت جنبوجوش زيادي به پا بود. مردان براي دفاع از ميهنِ در معرض خطر، فراخوانده شدند و زنان شروع كردند به بافتن پليور. مادموازل بوربوايه به خاطر بافتن پليوري ريز بافت و در عين حال پُرمايه، از ديگران متمايز شد و هم او بود كه كاري كرد توي كليسا، بزرگترين شمعها را براي پيروزي ارتش پولدو روشن كنند. بوبيسلاس كه در آستانهي بيستوهشتسالگي بود، عضو هنگ سوارهنظام شده بود كه در شهر اردو زده بودند. او كه با اونيفورم و بندوبساط چرمياش و با آن كلاه پردار روي سر و شمشيري چهارفوتي كه به پشت زانوش ميرسيد، معركه شده بود، بلافاصله به طرز مبالغهآميزي متوجه اهميت و امتيازات افتخارآميزش به عنوان مدافع خاك پولدو شد. وقاحت و گستاخياش تقريبا ديگر حد و مرزي نميشناخت. در مدت زماني كه منتظر اعزام به جبهه بود، جنگ براي او در شكمچراني، عيشونوش و لذت خلاصه ميشد و به بهانهياينكه جانش را براي غيرنظاميها به خطر خواهد انداخت، توقعاتش از آنها روز به روز فراتر ميرفت. در شهر، زن و دختري نمانده بود كه دست رويش نگذاشته باشد، ميافتاد دنبالشان و آنها را تا كليسا و حتا توي خانههاشان تحت فشار قرار ميداد، بيشرمانه از كيف پدر يا شوهري وحشتزده پول برميداشت و گاهي در صورت لزوم، رهگذران را به بهانهي كمك به دفاع از ميهن لخت ميكرد. ماموازل بوربوايه كه تا آن موقع، تهماندهاي از محبت به برادرزادهي گمراهش در خود نگه داشته بود، بنا كرد به متنفر شدن از او، آن هم باحدّت و نيرويي كه انساني پرهيزكار فقط ميتواند جلوي كساني از خود نشان بدهد كه به پستترين فسق و فجورها عينيت ميبخشند. اين نفرت كه دوشيزهي پير به چشم يكي از وظايف مقدس خود به آن نگاه ميكرد، مانع نميشد كه جنگجوي وحشي به ديدنش بيايد. رشتهاي مشمئزكننده از فحشها، آمدنش را از انتهاي خياباني كه ماموازل پير درش ساكن بود خبر ميداد. تلوتلوخوران، در حالي كه به تمام اثاثيه و مبلها ميخورد و شمشير بزرگش صدا ميكرد، با نعره و آروغ از او ميخواست كه پولش را بيرون بياورد و خيلي زود هم اين كار را بكند. حتا چندين بار كه دختر قديس تعلّل كرده بود، شمشيرش را تا نيمه از غلاف بيرون كشيده بود و تهديدش كرده بود كه به صورت طولي دو تكهاش ميكند.
بالاخره، پس از گذشت شش ماه از اين زندگي او باشگرانه و راهزنانه، سرباز سوارهنظام، بوبيسلاس، با اسبش سوار يك واگن شد و يكراست به خط مقدم جبهه اعزام گرديد. در روز حركت او، شهر ستورتسكت نفس راحتي كشيد و شادي مردمِ صالح چنان عظيم بود كه كسي متوجه اطلاعيهي بسيار مهمي كه آن روز منتشر شده بود نشد. مادموازل بوربوايه انگار در دنيايي از لذت و نور، دوباره متولد شده بود. در حاليكه دعاهايش را از حفظ ميخواند، صداي دلپذير و كودكانهاي باز مييافت و بالهاي اسرافيل در روياهاي شبانهاش خشخش ميكردند.
از رفتن بوبيسلاس شش ماه گذشته بود و ارتش پولدو با بخت و اقبال فراواني روبهرو شده بود كه يك گريپ عفوني در شهر ستورتسكت شيوع پيدا كرد و صدمات زيادي به جا گذاشت. مادموازال بوربوايه يكي از اولين مبتلايان بود و با آرامش، آمدن مرگ را حس ميكرد. او بعد از آنكه وصيتنامهاش را به نفع مقدسترين امور ناحيه تنظيم كرد و با زهدي روشنبينانه آخرين آيينهاي مقدس را به جا آورد. در ساعت پنج صبح در حالي كه نام خداوند را بر لب داشت، جان سپرد. خبر اين جانسپاري در شهر پيچيد و همهي مردم بر اين باور بودند كه مادموازل پير، شب با فرشتگان شام خواهد خورد.
مادموازل بوربوايه وقتي به چشمانداز درهاي آسمان رسيد، منظرهي عجيبي وجود داشت كه او ابتدا معنايش را نفهميد. چند ستون از افراد نظامي راههاي ورودي را اشغال كرده بودند و با سروصدا ميان دو رديف از غيرنظاميها رژه ميرفتند و غيرنظاميها، دراز كشيده يا نشسته روي دامنهها، سربازان را با نگاهي غمگين و سرخورده تماشا ميكردند. مادموازل بوربوايه با كمي نگراني، دواندوان كنار يكي از ستونهاي بالارونده حركت ميكرد كه شنيد كسي به اسم صدايش ميزند. سرش را برگرداند و ميان غيرنظاميهاي نشسته در لبهي جاده، محضرداري را به جا آورد كه بوبيسلاس همسرش را بيآبرو كرده بود. مرد نيكوكار كه پانزده روز قبل به خاك سپرده شده بود، براي عرض ادب پيش او آمد و با لبخندي كه طعنهاي صميمانه در خود داشت ازش پرسيد كه با اين عجله كجا ميرود. مادموازل بوربوايه گفت:
- ميرم حساب پس بدم.
محضردار آهي كشيد و گفت:
- افسوس! حساب پس دادن ما به اين زوديها نيست.
- اين نظر شماست. دلم ميخواد بدونم چرا ردم ميكنند...
- خيلي ساده است، فقط بايد چشمهاتونو باز كنيد تا متوجه بشيد. از وقتي جنگ تو مرزهاي پولدو به اوج رسيده، اينجا فقط متعلق به نظاميهاست. تو ستونهاي چهارتايي وارد بهشت ميشن، بدون كوچكترين سئوال جوابي، بياعتنا به گناهاني كه احتمالا مرتكب شدهن.
دختر پير زير لب زمزمه كرد:
- چطور همچنين چيزي امكان داره؟ ولي اينجوري كه وحشتناك ميشه...
- برعكس، هيچچي درستتر از اين نيست. اونايي كه به دليل مقدسي ميميرن، شايستهي ورود به بهشتن. اين دقيقا در مورد سربازان پولدو صدق ميكنه كه در راه حق ميجنگن و خداوند با اوناست. البته وضعيت سربازان مولتوني هم همينطوره. اينو به ما نميگن، ولي خدا طرف اونا هم هست. خب اينها جمعيت زيادي به وجود ميآرن و من ميترسم جنگ مدت زيادي طول بكشه. روحيهي هر دو طرف بالا رفته و ژنرالها هيچوقت اينقدر نبوغ نداشتهان. نبايد رو اين موضوع حساب كرد كه قبل از تموم شدن جنگ، به كار ما رسيدگي كنن. تازه بايد خيلي شانس بياريم كه پروندهامون تو اين بلبشو گم نشده باشن.
مادموازل بوربوايه، ابتدا از افشاگريهاي محضردار خيلي افسرده شد. بعد از كمي تأمل، به درستي حرفهاي او شك كرد. بااينكه در دوران زندگياش، مرد نسبتا درستكاري بود ولي هرگز در مورد امور مذهبي زياد تعصب به خرج نميداد و از طرفي به خسست و طمع معروف بود. پس تا گرفتار شدنِ روحش به عذاب الهي، فاصلهي زيادي نداشت.
سربازها، پياده يا سوار بر اسب، آوازخوان به زير درهاي درخشان آسمان كه اطرافشان محوطهاي بسيار وسيع و آزاد بود، هجوم ميبردند. سن پيير، نزديك درها و مسلط به آنها، روي يك ابر نشسته بود، به ورود دستهها نظارت ميكرد و حسابشان را نگه ميداشت. مادموازل بوربوايه، جسورانه تا وسط محوطه رفت. فرشتهاي مقرب به استقبالش آمد و با صدايي بياندازه دلپذير كه مثل موسيقي بهشت بود، به او گفت:
- پيرزن، برگرديد. شما خوب ميدانيد كه محوطه براي غيرنظاميها ممنوع است.
- فرشتهي زيبا، شما لابد نميدونيد من كيام. من مادموازل بوربوايه هستم، از ستورتسكت. شصتوهشتسال دارم و هنوز باكرهام، گمان ميكنم كه هميشه با عشق به نام مقدس خداوند و ترس از او زندگي كردهام. كشيش محلمان، كه راهنماي باطني من بود...
در حالي كه عناوين اعمالش را براي كسب رحمت دادگاه الهي برميشمرد، به رغم اعتراضهاي فرشتهي مقرب كه بيهوده تلاش ميكرد متوقفش كند، به پيشروي ادامه ميداد.
- ولي من به شما گفتم كه محوطه...
- ...نماز صبح، عمل شكرگذاري، بعد آيين عشاء رباني ساعت شش كه هيچوقت ترك نميشد. بعد آيين عشاء رباني، دعاي مخصوص براي سن ژوزف و سپاسگزاري از مريم باكره. تسبيح تو ساعت ده، بعد خواندن يك فصل از انجيلها. دعاي قبل از غذا هنگام ظهر...
فرشتهي مقرب به رغم فرمانها، ديگر نتوانست جلوي خودش را بگيرد و با دقت به حرفهاي او گوش كرد. براي اين مخلوقات آسماني، هيچچيز جذابتر و دلفريبتر از شمارش شايستگيها و اعمال يك پيردختر با تقوا نيست. منفعتي كه ما اينجا از خواندن رماني از الكساندر دوما ميبريم، مقابل لرزشِ اضطراب لذتبخشي را كه آنها را هنگام برشمردن اين هزاران تلاش كوچك روزمره در جهت نيكي، فرا ميگيرد هيچ است.
فرشتهي مقرب مهربان گفت:
- گوش كنيد، مورد شما به نظرم جالب آمد. ميخواهم كاري برايتان بكنم.
او مادموازل بوربوايه را پاي ابري برد كه سن پيير رويش نشسته بود، با يك حركت بال، بالا رفت و در گوش راست كليددارِ باشكوه چيزهايي گفت كه او هم بيآنكه چشم از صف سربازان بردارد. با دقت به آنها گوش كرد.
كار تقريبا درست شده بود، سن پيير ميرفت به خاطر مادموازل بوربوايه، فرمان را زير پا بگذارد كه فرشتهي مقرب ديگري آمد و در گوش چپش گفت كه حملهي بزرگ بهار در مرزهاي پولدو شروع شده است. سن پيير حركت بزرگي به دستش داد انگار ميخواست تمام غيرنظاميها را از جهان جارو كند و شروع كرد به فرياد زدن فرمانها.
مادموازل بوربوايه با قلبي آكنده از اضطرابي هولناك، از همان راهي كه آمده بود، به ميان غيرنظاميها برگشت. همانموقع صف دستههاي نظاميها كه تعدادشان به سرعت بيشتر ميشد، دوباره به طرف درهاي آسمان بالا ميرفت. سربازان پيادهنظام، سربازان يگان مهندسي، خلبانها، سربازان سوارهنظام و سربازان توپخانه با نظمي نه چندان دقيق، به كندي جلو ميرفتند، گاهي رستهها با هم قاطي ميشدند و سروصداي بلندي از اين ارتش بزرگِ در حال حركت، به پا ميخاست. سربازان گارد، دستورات را فرياد ميزدند، سربازان آواز ميخواندند، نفر به نفر و يا گروهي به هم ديگر فحش ميدادند، غيرنظاميها را مورد خطاب قرار ميدادند، سربهسر زنان ميگذاشتند و به صورت گروهي از ترانههاي جلفي ميخواندند كه به سنتهاي حماسي متعلقند. گاهي، يك راهبندان، اين صف بيانتها را متوقف ميكرد. رديفها به همديگر ميخوردند و بينظمي و انتظار باعث به وجود آمدن طغيانهاي بيپاياني ميشد، توپچيها به سربازان پيادهنظام بدوبيراه ميگفتند و آنها خلبانها و يا نارنجكاندازها را مقصر ميدانستند. مادموازل بوربوايه كه از هياهو كر شده بود، كمكم داشت فكر ميكرد كه در جهنم است. گيج و منگ، در طول جاده و اغلب اوقات توي كانال راه ميرفت و ميان جمعيت دلمردهي غيرنظاميان، دنبال محضردار ستورتسكت يا هر آشناي ديگري ميگشت كه همراهياش بتواند برايش قوت قلبي در اين امتحان باشد. چندين بار پيش آمد كه كاملا از نزديك، ترجيعبند نفرتانگيزي را بشنود كه از صدها صدا تشكيل ميشد. سرآخر، خسته و مأيوس و با چهرهاي خيس اشك، پشت به كانال روي زمين نشست.
انسدادي كه به فاصلهي چندمتري در صف دستهها به وجود آمده بود، باعث شد دستهاي از سربازان سوارهنظام جلو مادموازل بوربوايه متوقف شوند. فرمانده پير ريش سفيدي، پيشاپيش گروهش، سرش را كه كلاه پشمي سوارهنظام رويش بود، با غرور زده بود زير بغلش و ناشكيبايي مَركبش را آرام ميكرد. با كش آمدن انتظار، خودش هم كلافه شد، نوك شمشيرش را در سرش فرو كرد و دستش را بلند كرد تا ببيند جلوتر چه خبر است و ناگهان، فريادي بلند و خشمناك نظر مادموازل بوربوايه را جلب كرد.
فرمانده پير داد ميزد:
- صاعقهي ستورتسكت! باز هم اين خدموحشم كثيف قطار، گند بالا آوردن! حدس ميزدم! پست فطرتها! تنپرورها! مثل ژاندارمهاي پياده، سوار اسب شدن! مسخره است كه اين خدمهها تو بهشت باشن!
و تمام سربازان سوارهنظام همراه او، روي ركابهاشان بلند شدند و شروع كردند به نعره زدن:
- مرگ بر خدموحشم قطار! اين خدموحشم قطار همهشون كثافتن! برن جهنم، خدموحشم قطار!
وقتي صداها اينطور كوك بودند، شروع كردند به خواندن سرودي در ستايش آنها كه اينجور شروع ميشد:
وقتي سوارهنظام ستورتسكت
ميرسه از پادگان
همهي دخترهاي ستورتسكت
ميرن رو بالكنهاشون...
مادموازل بوربوايه ديگر نميتوانست شك كند كه سربازان سوارهنظام پادگان ستورتسكت مقابلش بودند. او در واقع فرماندهي پير ريش سفيد را به جا آورد. اغلب ديده بودش كه شمشيرش را روي سنگفرشهاي شهر ميكشيد. او حتا يك رفيقه داشت، دختر بياصل و نسبي كه او برايش لباسهاي خز و ابريشمي ميخريد. دوشيزهي پير با فكر كردن به اين موضوع كه درهاي آسمان به روي مرد گناهكاري كه يك رفيقه داشته است گشوده ميشود، به خود لرزيد. وقتي رديفهاي سربازان را از نظر ميگذراند، به چندين قيافهي آشناي ديگر هم برخورد، مثلا آن ستوان دوم جواني كه مثل يك دختر زيبا بود. فرمانده در گروهان، از پسرهايي مثل او لذت ميبرد، مردم در اين باره چيزهايي ميگفتند كه مادموازل بوربوايه زياد ازشان سر در نميآورد ولي حس ميكرد حرفهاي مشكوكي هستند، چون زنها با صداي آهسته در اين باره حرف ميكردند. حتا اين موضوع هم مانع نميشد كه او مستقيم به بهشت برود.
مادموازل بوربوايه سرگرم بررسي رديفهاي آخر بود كه جيغ بلندي زد فريادي از سَر شگفتي و خشم. در انتهاي دسته، برادرزادهي خلافكارش، بوبيسلاس را به جا آورد كه خودش را توي صف به هم فشرده، روي اسبش بند كرده بود. دوشيزهي پير، با حركتي ناگهاني لبهي كانال ايستاد. اين لات بيرحم و بيآبرو، اين راهزن، اين عياش وقيح كه هّموغمّاش پرداختن به شرمآورترين فسق و فجورها بود، ميتوانست بيسئوالوجواب وارد بهشت شود، در حالي كه مادموازل بوربوايه بايد سالها پشت در انتظار ميكشيد و تازه ممكن بود با ورودش موافقت نشود. وقتي به زندگي محدود پيردخترياش و به آن نمازها و اعمال نيكش فكر كرد، حس طغياني كه قلبش را پر كرده بود، جايش را به يأس عميقي داد كه به نظر بيپايان ميآمد. همانموقع، بوبيسلاس كه او را به جا آورده بود، اسبش را به طرف لبهي جاده هِي كرد:
- بفرما، اينم از پيرپاتال خودمون! بازم به هم رسيديم...
پيرپاتال، عبارتي پولدوي است كه از لحاظ ادبي به معناي پير است و نيتي تحقيرآميز و بسيار بيادبانه در خود دارد. اين عبارت، با تهمايهاي از كينه بر لبان بوبيسلاس جاري شد. ادامه داد:
- مسخره است كه آدم در آن واحد هر دو دنياشو تلف كرده باشه. همونطور كه ميبيني، آخر و عاقبت من اونقدرهام كه تو ميگفتي بد نيست. اين دفعه، آيندهي من مطمئنه. ولب تا جايي كه ميدونم، تو نميتوني در اين باره چيزي بگي، نه؟
مادموازل بوربوايه نتوانست بيرحمي اين طعنه را تحمل كند و صورتش را ميان دستانش پنهان كرد تا گريه كند. آن وقت، بوبيسلاس متأثر شد و با لحن مهرباني بهش گفت:
- خب ديگه، گريه نكن، بالاخره، من اونقدرهام كه نشون ميدم بد نيستم، بيا، من از غصه نجاتت ميدم. تَركِ من سوار شو.
مادموازل بوربوايه خوب متوجه نشد، ولي از آنجا كه ستون در آستانهي حركت بود، بوبيسلاس خم شد و او را ميان بازوانش گرفت و تركش سوار كرد.
- نيمتنهامرو بگير و خوب بهم بچسب، پاهاتو نشون نده. ما از نظر دور نميمونيم. خب، چه خبر از ستورتسكت؟
- محضردار مرد. چند دقيقه پيش لب جاده ديدمش.
- مرد بيچاره. من ترتيب زنشو داده بودم، يادت ميآد؟
مادموازل بوربوايه اصلا راحت نبود و از خودش ميپرسيد كه آيا نبايد از بوبيسلاس بخواهد او را زمين بگذارد. براي دوشيزهي پيري كه با آيينهاي مقدس كليسا پرورش يافته بود، موقعيت عجيبي بود كه ترك يك سرباز سوارنظام سوار شود، آن هم ميان گروهي از جنگجويان وحشي كه با ديدن او در اين حالت، ميخنديدند. ولي اين بدترين چيز نبود، فراتر از اين هم ميرفت. وقتي آدم پشت سرش، يك زندگي صرف شده در راه جستجوي كمال مسيحيت دارد، ننگ بسيار دردناكي است كه رستگارياش را مديون آدم رذلي باشد كه به سياهترين گناهان آلوده است. و ننگ دردناك ديگراينكه آدم پيش خودش فكر كند كه با حيله و تقلب وارد بهشت ميشود.
بوبيسلاس گفت:
- به هيچي نگاه نكن، خوب منو بچسب.
مادموازل بوربوايه با كمي رياكاري پيش خود فكر ميكرد: «مشيّت الهي خللناپذير است». اسبها با گامهاي كوتاه جلو ميرفتند و توقفهاي پيدرپي عذاب او را طولانيتر ميكرد. سرآخر، گروه سوارهنظام به محوطه رسيد، مقابل درهاي آسمان. ترومپتهاي آسماني حركت سربازان سواره نظام ستورتسكت را همراهي ميكردند و كمكم ابتداي صف زير تاق قوسي ميرسيد. سن پيير روي ابرش نشسته بود و با نگاهي مراقب، ورود دسته را زير نظر داشت. بوبيسلاس آهسته گفت:
- خودتو جمع كن.
توصيه لازم نبود. مادموازل بوربوايه، مچاله شده از شرم و ترس توي لباسهاي سياهش، شبيه بستهاي رخت كهنهي فراموششده روي كفل اسب بود. همين موقع، اسب به در رسيد و وقتي گردنش از آن رد ميشد، صداي بلندي از ابر آمد و مانع از آن شد كه جلوتر برود. سن پيير فرياد ميزد:
- آهاي، سرباز، بايست! اين زني كه روي كفل اسبت گذاشتهاي چيست؟ پيردختر كه ديگر نميتوانست خودش را نگه دارد، نزديك بود از ترس به زمين بيفتد. بوبيسلاس به آرامي روي ركابهايش بلند شد، لحظهاي آسوده خيال ايستاد، به طرف سن پيير برگشت و در حالي كه با كلاه پشمياش تعظيم ميكرد، با صدايي مردانه و آكنده از اطمينان جواب داد:
- اين جندهي لشگره.
- آه! بسيار خوب... بگذريد...
مادموازل بوربوايه اين اهانت واپسين را در هقهقي ريخت، ولي لحظهاي بعد، ديگر به آن فكر نكرد، چون حالا وارد قلمرو خداوند شده بود، آنجا كه چراها و چطورها ديگر معنايي نداشتند.
برگردان: اصغر نوری
برگرفته از مجموعه دیوار گذر
پی نوشت:
این داستان یکی از پنج داستان حذف شده! مجموعه دیوار گذر است که توسط نشر ماهی در 1388 منتشر شد. تیغ سانسور این مجموعه ده داستانی را به نیم تبدیل کرد و نهایتا مخاطب وطنی توانست تنها پنج داستان این مجموعه خواندنی را در دسترس داشته باشد. دیگر داستان های حذف شده این مجموعه؛ « سابین ها »، « مأمور وصول ماليات »، « مأمور اجرا » و « انتظار »؛ از عجیب ترین، خواندنی ترین و جذاب ترین داستان های جهان داستان است. دوست هم داستانم اصغر نوری محبت کرده و این داستان ها را در اختیار من قرار داده که افسانه پولدو نمونه ای از آن ها است. نقد و تحلیل من از این مجموعه به زودی منتشر خواهد شد. خواندن این مجموعه خواندنی یکی از پیشنهاد های جدی من به دوستداران داستان ناب است.