...

- به شرطی که زندگی ما  را تباه نکنند. آیا متوجه تفاوت طرز تفکر هستید؟

- خیال می‌کنید طرز تفکر ما بهتر است؟

 - نه، اما ما اخلاقی خاص خودمان داریم که به نظرم با اخلاق این حیوانات ناسازگار باشد. ما فلسفه و نظام ارزش‌های والایی داریم...

 - انسانیت قدیمی شده است! شما آدم امل احساساتی مضحکی هستید و مزخرف می‌گویید.

 - ژان عزیزم، شنیدن چنین حرف‌هایی از شما بعید است. مگر عقل از سرتان پریده است؟

گویا واقعاَ هم عقل از سرش پریده بود. قیافه‌اش بر اثر خشمی کورانه از ریخت افتاده و صدایش چنان تغییر کرده بود که من کلماتی را که از دهانش خارج می‌شد به زحمت می‌فهمیدم.

خواستم ادامه بدهم که: چنین اظهاراتی از جانب شما...

 اما به من مجال نداد. رواندازش را پس زد، پیژامه‌اش را پاره کرد و لخت و عور روی تخت ایستاد (آن هم او که معمولاَ آن همه عفیف و نجیب بود). سراپایش از شدت خشم سبز شده بود. دمل پیشانی‌اش درازتر و نگاهش خیره‌تر شده بود. گویی مرا نمی‌دید. نه، مرا خوب می‌دید، زیرا سرش را پایین گرفت و به طرف من تاخت آورد. فقط فرصت کردم جستی بزنم و کنار بکشم، وگرنه به دیوار میخ‌کوب شده بودم.

 فریاد زدم:

 - شما کرگدن هستید!

 و در حالی که به سوی در می‌شتافتم توانستم این چند کلمه را هم تشخیص بدهم:

- تو را لگدکوب می‌کنم! تو را لگدکوب می‌کنم!

 از پله‌های عمارت چهارتا چهارتا پایین دویدم در حالی که دیوارها از ضربه‌های شاخ به لرزه درآمده بود و غرش‌های وحشتناک و خشم‌آلود به گوشم می‌رسید.

 به اجاره‌نشین‌ها که مات و مبهوت لای در خانه‌هایشان را رو به پلکان باز کرده بودند و دویدن مرا تماشا می‌کردند فریادزنان گفتم:

 - پلیس را خبر کنید! پلیس را خبر کنید! یک کرگدن توی عمارت است!

وقتی که به طبقه همکف رسیدم با زحمت بسیار توانستم خودم را از حمله کرگدنی که از اتاق سرایدار خارج شده بود و به طرف من کوس می‌بست نجات بدهم، تا بالاخره از پا و از‌نفس افتاده، خیس عرق خود را به خیابان رساندم.

 

خوشبختانه گوشه پیاده‌رو نیمکتی بود و من روی آن نشستم. هنوز نفسم جا نیامده بود که ناگهان گله‌ای کرگدن دیدم که شتابان از خیابان پایین می‌آمدند و تازان به من نزدیک می‌شدند. کاش دست‌کم از وسط خیابان می‌رفتند. اما نه. عده آن‌ها به قدری بود که نمی‌توانستند در سواره‌رو بگنجند و به پیاده‌رو تجاوز می‌کردند. از نیمکت برجستم و خودم را به دیواری چسباندم. کرگدن‌ها نفیرزنان  و غرش‌کنان در حالی که بوی فحل و چرم می‌دادند از کنار من گذشتند و مرا در ابری از غبار گرفتند. وقتی که دور شدند دیگر نتوانستم روی نیمکت بنشینم: ددان نیمکت را خرد کرده بودند، و لاشه آن پاره‌پاره بر سنگفرش افتاده بود.

 از زیر این همه هیجان نتوانستم کمر راست کنم و ناچار چند روزی در خانه افتادم. دیزی به دیدنم می‌آمد و تحولاتی را که رخ می‌داد برایم نقل می‌کرد.

اول رئیس اداره کرگدن شده بود. بوتار از عمل او سخت برآشفته بود، اما خودش هم بیست‌وچهار ساعت بعد کرگدن شده بود. آخرین کلمات انسانی‌اش این بود:

 - باید همرنگ جماعت شد.

 از تغییر وضع بوتار، با وجود ظاهر محکمش، تعجب نکردم. آن‌چه باعث تعجبم شد تغییر حال رئیس بود. البته دگرگونی او غیرارادی بود، اما به نیروی مقاومت او امید بیش‌تری می‌رفت.

 

دیزی به یاد می‌آورد که در روز ظهور بوف به صورت کرگدن، به رئیس تذکر داده بود که دست‌هایش زبر شده است و این تذکر در رئیس تأثیر بسیار کرده بود. البته به روی خود نیاورده بود، اما معلوم بود که عمیقاَ متأثر شده است.

- اگر من خشونت کمتری نشان می‌دادم، اگر من این نکته را با مدارای بیش‌تری به او می‌گفتم شاید این اتفاق نمی‌افتاد.

 ماجران ژان را برای او شرح دادم و  گفتم:

 - من هم متأسفم که چرا با ژان نرم‌تر تا نکردم. حق بود که دوستی و تفاهم بیش‌تری نشان بدهم.

 دیزی به من خبر داد که دودار هم تغییر شکل داده است. و نیز یکی از پسرعموهای خودش را که من نمی‌شناختم. اشخاص دیگری هم، از دوستان مشترک یا از ناآشنایان، تغییر کرده بودند. دیزی گفت:

- عده‌شان زیاد است. شاید هم یک‌چهارم جمعیت شهر باشند.

- با این همه هنوز دراقلیت‌اند.

 دیزی آهی کشید و گفت:

 - با این ترتیب که پیش می‌رود زیاد طول نخواهد کشید!

 - افسوس که همین‌طور است! و کارآیی بیشتری هم دارند.

وجود گله‌های کرگدن که در معابر شهر می‌تاختند امری عادی بود که دیگر باعث تعجب کسی نمی‌شد. رهگذران از سر راه آن‌ها کنار می‌کشیدند و سپس گردش خود را از سر می‌گرفتند یا دنبال کارهایشان می‌رفتند، گویی که هیچ خبری نشده است. من بیهوده فریاد می کشیدم:

 - مگر می‌شود کرگدن بود؟ قابل تصور نیست!

   از حیاط‌ها، از خانه‌ها، حتی از پنجره‌ها دسته دسته کرگدن بیرون می‌آمد و به جمع دیگر کرگدن‌ها می‌پیوست.

   زمانی رسید که اولیای امور خواستند آن‌ها را در محوطه‌های وسیعی اسکان دهند. اما جمعیت حمایت حیوانات، بنا بر دلایل انسانی، با این کار مخالفت کرد. از طرف دیگر، هر کس در جمع کرگدن‌ها خویش نزدیکی، دوستی ، آشنایی داشت و همین امر، بنا بر دلایل آسان‌فهم، اجرای طرح را ناممکن می‌ساخت. ناچار آن را به دست فراموشی سپردند.

وضع وخیم‌تر شد و این قابل پیش‌بینی بود. مثلاَ روزی یک هنگ کرگدن، پس از این‌که دیوارهای  پادگان را خراب کردند، از آن‌جا بیرون آمدند و با طبل و دهل به خیابان‌ها ریختند.

 در وزارت آمار، آمارگران آمارگیری می‌کردند: سرشماری حیوانات، محاسبات تقریبی افزایش روزانه عدة آن‌ها، درصد تک شاخ‌ها و دو شاخ‌ها... چه فرصت مناسبی برای بحث‌های فاضلانه! چندی نگذشت که آمارگیران نیز یک‌یک به گروه کرگدن‌ها پیوستند. تک و توکی که مانده بودند حقوق سرسام‌آوری می‌گرفتند.

 

یک روز از بالکن خانه‌ام کرگدنی دیدم که غران و تازان لابد به استقبال رفقایش می‌رفت و یک کلاه حصیری بر تارک شاخ خود افراشته داشت. بی‌اختیار گفتم:

- این همان مرد منطقی است! یعنی او هم؟ آخر چطور ممکن است؟

درست در همین لحظه دیزی از در درآمد. به او گفتم:

- مرد منطقی هم کرگدن شده است!

 خودش می‌دانست. لحظه‌ای پیش او را در خیابان دیده بود. دیزی سبدی آذوقه با خود داشت. به من پیشنهاد کرد:

- می‌خواهید با هم ناهار بخوریم؟ راستش خیلی زحمت کشیدم تا مقداری خوراکی گیر آوردم. دکان‌ها را غارت کرده‌اند: آن‌ها همه چیز را می‌بلعند. خیلی از دکان‌ها را بسته‌اند و روی در نوشته‌اند: «به علت تحول تعطیل است.»

 - دیزی، من شما را دوست دارم، دیگر از پیش من نروید.

 - عزیزم، پنجره را ببند. خیلی سروصدا می‌کنند. و گرد و خاکشان تا این‌جا می‌رسد.

 - تا وقتی که ما با هم باشیم من از هیچ چیز نمی‌ترسم و هر اتفاقی بیفتد برایم بی‌اهمیت است.

 سپس پنجره را بستم و گفتم:

 - فکر نمی‌کردم که دیگر بتوانم عاشق زنی بشوم.

او را تنگ در آغوش فشردم. محبت مرا به گرمی پاسخ داد. گفتم:

- چقدر دلم می‌خواهد شما را خوشبخت کنم! آیا می‌توانید با من خوشبخت باشید؟

 - چرا نتوانم؟ شما ادعا می‌کنید که از هیچ چیز نمی‌ترسید و حال آن‌که از همه چیز ترس دارید! چه بر سر ما خواهد آمد؟

 پچ‌پچ‌کنان گفتم:

 - عزیز دلم، شادی زندگی‌ام!

زنگ تلفن خلوت ما را برهم زد. دیزی از آغوش من بیرون آمد، پای تلفن رفت، گوشی را برداشت. فریادی کشید:

  - بیا گوش کن...

 گوشی را به گوش گذاشتم. صدای غرش‌های وحشتناک شنیده می‌شد.

- حالا دیگر سربه‌سر ما می‌گذارند!

 دیزی هراسان پرسید:

 - چه خبر شده است؟

 رادیو را گرفتیم تا اخبار را بشنویم: باز هم صدای غرش‌های کرگدن بود که به گوش می‌رسید. دیزی می‌لرزید. گفتم:

- آرام باش، آرام باش!

 وحشت‌زده فریاد زد:

- آن‌ها تأسیسات رادیو را تصرف کرده‌اند.

 من که خودم هر دم آشفته‌تر می‌شدم تکرار می‌کردم:

- آرام باش! آرام باش!

 فردا در خیابان‌ها کرگدن بود که از همه سو می‌دوید. می‌شد ساعت‌ها تماشا کرد و مطمئن بود که احتمال دیدن حتی یک موجود بشری در میان نیست. خانه ما زیر سم همسایه‌های ستبر‌پوست‌مان می‌لرزید. دیزی گفت:

 - هر چه باداباد! چه می‌شود کرد؟

 - همه دیوانه شده‌اند. دنیا مریض است.

 - ما که نمی‌توانیم آن را معالجه کنیم.

- دیگر حرف هیچ‌کس را نمی‌شود فهمید. آیا تو می‌فهمی چه می‌گویند؟

 - باید سعی کنیم ذهنیات‌شان را تعبیر کنیم و زبان‌شان را یاد بگیریم.

 - آن‌ها زبان ندارند.

 - تو چه می‌دانی؟

 - گوش کن، دیزی، ما بچه‌دار می‌شویم و بچه‌های ما هم بچه‌دار می‌شوند. البته خیلی خیلی طول خواهد کشید، اما ما دونفره می‌توانیم جامعه بشری را از نو بسازیم. اگر کمی همت کنیم...

 - من نمی‌خواهم بچه‌دار شوم.

 - پس چطور می‌خواهی دنیا را نجات بدهی؟

 - اصلاَ شاید خود ما را باید نجات داد. شاید غیر طبیعی خود ما باشیم. مگر از نوع ما دیگر کسی را می‌بینی؟

 - دیزی، من حاضر نیستم چنین حرف‌هایی از تو بشنوم.

 نومیدانه به او نگریستم.

- حق با ماست، دیزی. من مطمئنم.

 - چه ادعایی! دلیل مطلق وجود ندارد. حق با دنیاست، نه با من و تو.

 - چرا، دیزی. حق با  من است. دلیلش هم این‌که تو حرف مرا می‌فهمی و من تو را آن‌قدر که مردی بتواند زنی را دوست داشته باشد دوست دارم.

  - من کمی شرم دارم از آن‌چه تو اسمش را عشق می‌گذاری. عشق یک چیز مرضی است... و با این نیروی فوق‌العاده‌ که از این موجودات اطراف ما برمی‌خیزد قابل قیاس نیست.

من که چنتة استدلالم ته کشیده بود کشیده‌ای به او زدم و گفتم:

 - نیرو می‌خواهی؟ این هم نیرو!

و بعد در حالی که او گریه می‌کرد گفتم:

- من از مبارزه دست نخواهم کشید. من میدان را خالی نخواهم کرد.

دیزی از جا برخاست و بازوهای خوش بویش را به گردن من انداخت:

- من هم تا آخرین نفس همراه تو مقاومت خواهم کرد.

 

نتوانست به قولش وفا کند. افسرده شده بود و روز به روز تحلیل می‌رفت. یک روز صبح که بیدار شدم جایش را در رخت‌خواب خالی دیدم. بی‌ آن‌که کلمه‌ای برایم بنویسد از پیش من رفته بود.

 وضع برای من، به واقع کلمه، تحمل‌ناپذیر شد. تقصیر خودم بود که دیزی رفته بود. چه بلایی به سرش آمده بود؟ باز هم بار یک گناه دیگر بر دوشم. هیچ کس نبود تا برای بازیافتن او کمکم کند. بدترین مصیبت‌ها در نظرم مجسم می‌شد و خود را مسئول می‌دانستم.

و از همه سو، غرش آن‌ها، تاخت‌ و تاز آن‌ها، گرد وخاک آن‌ها بود. بیهوده می‌کوشیدم تا به اتاقم پناه ببرم و پنبه درگوشم بگذارم. شب‌ آن‌ها را در خواب می‌دیدم.

 «هیچ چاره‌ای نیست جز این‌که آن‌ها را متقاعد کنم.» ولی به چه چیز؟ تحول که برگشت‌پذیر نیست. و برای متقاعد کردن آن‌ها باید با آن‌ها حرف زد. برای این‌که آن‌ها زبان مرا (که خودم هم داشتم فراموش می‌کردم) دوباره بیاموزند اول می‌بایست من زبان آن‌ها را بیاموزم. من غرشی را از غرش دیگر و کرگدنی را از کرگدن دیگر تمیز نمی‌دادم.

یک روز که در آیینه نگاه می‌کردم دیدم چهره‌ام دراز و زشت شده است: احتیاج به یک و بلکه دو شاخ داشتم تا بتوانم به قیافه وارفته‌ام سروصورتی بدهم.

و نکند که به قول دیزی اصلاَ حق با آن‌ها باشد؟ من از قافله عقب افتاده بودم و زیر پایم خالی شده بود.

 

 پی بردم که غرش‌های آن‌ها گرچه اندکی خشن است خالی از لطف و جاذبه هم نیست. تا هنوز وقت نگذشته بود می‌بایست این نکته را در نظر بگیرم. سعی کردم که غرشی برآورم. اما صدایم چه ضعیف بود و فاقد صلابت! چون سعی بیش‌تری می‌کردم فقط به زوزه کشیدن می‌افتادم. زوزه کشیدن غیر از غریدن است.

بدیهی است که آدم نباید همیشه دنباله‌رو جریانات باشد و باید تازگی و اصالت خود را حفظ کند. با این حال، هر چیز برای خود جایی دارد. البته باید غیر از دیگران بود... اما با دیگران هم باید بود. من دیگر مشابهتی با هیچ‌کس و هیچ چیز نداشتم جز با عکس‌های کهنة قدیمی که دیگر با زنده‌ها مناسبتی نداشتند.

   هر روز صبح دست‌هایم را نگاه می‌کردم به امید این‌که شاید پوست آن‌ها در خواب سفت شده باشد. اما پوست آن‌ها شل بود. تنم را که بیش از اندازه سفید بود و پاهای پر مویم را تماشا می‌کردم: ای کاش که آن پوست سفت و آن رنگ یشمی فاخر و آن برهنگی شایسته و بی‌موی آن‌ها را من هم می‌داشتم!

   روز به روز وجدانم شرمنده‌تر و معذب‌تر می‌شد. خودم را عفریتی می‌دیدم! افسوس! من هرگز کرگدن نخواهم شد: من دیگر نمی‌توانستم عوض بشوم.

 دیگر جرات نکردم به خودم نگاه کنم. از خودم شرم داشتم. و با این همه، نمی‌توانستم. نه، نمی‌توانستم.

  

 اوژن یونسکو
برگردان: ابوالحسن نجفی
منبع: کتاب بیست‌و‌یک داستان از نویسندگان معاصر فرانسه

 

بخش اول داستان کرگدن ها

 

پی نوشت :


اوژن یونسکو متولد: 1912 - نمایش‌نامه‌نویس و داستان‌نویس و منتقد

در رومانی به دنیا آمد و تحصیلات ابتدایی و متوسطه و دانشگاهی را در همان‌جا به پایان رساند و در 1938 به فرانسه رفت.

اولین نمایشنامه‌اش آوازه‌خوان طاس در 1950 او را به شهرت جهانی رساند.

 مهم‌ترین  نمایش‌نامه‌های  او: درس (1951)، صندلی‌ها (1952)، آمده  یا چگونه می‌توان از شرش خلاص شد(1954)، مستأجر جدید (1957)، کرگدن‌ها (1960)، شاه می‌میرد (1962)، تشنگی و گرسنگی (1966)، مکب ( 1972).

یونسکو بعضی از نمایش‌نامه‌هایش را ابتدا به صورت داستان کوتاه نوشته و بعد به صورت نمایش‌نامه درآورده است. «کرگدن‌ها» یکی از این‌هاست که از مجموعه داستان‌های او عکس سرهنگ (1962 ) انتخاب و ترجمه شده است.

او در 1969 به عضویت فرهنگستان فرانسه درآمد.