چند داستان مینیمالیستی
یک داستانِ بلند
فقرا گاهی به دلیل ِ طلاقهایشان میافتند به زندان، زیرا نفقههایی را که میبایست پرداخت کنند – بهدرستی و منصفانه – هنگفت است، و متناسب با درآمدِ آنها نیست. در حالی که نفقههای ثروتمندان اینطور نیست، و آنها نه تنها توانایی ِ پرداختِ نفقههایشان را دارند، بلکه از عهدهی چیزهای دیگری نیز برمیآیند – همسر ِ دوم، اتومبیل دوم، خانهی دوم.
بعد هم میتوان پروازکردن را یاد گرفت و یک هوایپما خرید. بعد هم میتوان با آن پرواز کرد. سپس لازم است هواپیما مسافرینی داشته باشد. آنها خوشحالند که میتوانند یکبار پرواز کنند.
درین منطقه ثروتمندانِ زیادی وجود دارند که صاحبِ هواپیما هستند، و بدین ترتیب هر فقیری بالاخره این فرصت را مییابد که بتواند همراهِ یک ثروتمند پرواز کند، و کسانی که برای نخستین بار پرواز میکنند، نفس ِ عمیق میکشند، صندلیشان را محکم میگیرند، با احتیاط پایین را نگاه میکنند، کمکم به وجد میآیند و خوشحال میشوند – و اتفاقاً این عده در منطقهی ما کمتر شدهاند، در حالی که صاحبانِ هواپیماها دیگر چندان اندک نیستند.
هر کسی که ثروتمند میشود، خیلی دیر به آن ثروت دست مییابد.
این مقدمهی بلندیست بر داستانِ فرانتس آلبرت اِبهنوتِرس، و همینجا نیز به پایان رسید.
عدالت
مردِ مستی که روی نیمکتِ پارک نشسته بود – بامداد خیلی گرم بود – گفت: «او را به خاطر میآوری»، مرد اسمی گفت، «همان که ۲۵ سالِ پیش همسرش را با ضربهی تبر کشت؟»
من گفتم: «نه».
مرد گفت: «کار ِ من بود.» مرد گفت: « ۲۵ سالِ پیش بود. یادت میآید؟»
در بعدازظهر – هوا گرم بود – این فکر عذابم میداد که ممکن است بهدرستی متوجه منظورش نشده باشم.
زمان
از مردِ محکوم به حبس ِ ابد پرسیده میشود که آن را چگونه تحمل میکند، یا تمام ِ این سالها در زندان چهکار میکند، پاسخ میدهد: «میدانی، همیشه به خودم میگویم، زمانی را که اینجا میگذرانم، میبایست بیرون هم بگذرانم.»
خاطره
مرد پشتِ آبجویش، که مدتِ زیادی پشتِ آن نشسته بود، صاف مینشیند، و میگوید: «ناتالی، این نام ِ زنی بود که دوستش داشتم.»
یک زن
نورای سهساله به چیزی نگاه کرد، یعنی به همان حرکتِ سر، که با آن زنی موهایش را از روی چهره کنار زند.
اکنون او نیز این کار را انجام میدهد – در سراسر زندگیاش – و او نیز یک زن است.
زندهماندن
مردِ هشتادساله به مناسبتِ سالروز تولدش و هنگامی که بهخاطر حافظهی قویاش تحسین شد، گفت: «بله، البته». مرد گفت: «بله، البته. اما این احساس ِ مداوم که چیزی را فراموش کردهام.»
او در بیستودوسالگی تصمیم داشت خودش را بکشد.
غیاب
یک نفر تعریف میکند که چطور میخواستند تیربارانش کنند، چطور دست و پایش را بسته بودند، چطور لولهی تپانچه را روی گیجگاه گذاشته و فریاد میزدند.
او زنده است، و تعریف میکند.
ما نیز زندهایم و گوش میدهیم.
پتر بیکسل
برگردان از نیما