گفت وگوی Magazine Litteraire با اکتاویو پاز:

اکتاویو پاز برندة جایزة نوبل در 74 سالگی یکی از بزرگ‌ترین چهره‌های آمریکای لاتین است. نخست به خاطر اهمیت شعر و تنوع آثارش، که از قصه تا مقاله را در بر می‌گیرد. سپس به خاطر نقشی که در چارچوب نشریة Vuelta در راستای آگاهی نقادانه به عهده دارد. 

سال‌های درازی است که وی در عرصة ادبیات امریکای لاتین جایگاهی به کلی منحصر به فرد دارد. او تاکنون در هر نوبت، شاعر، مقاله‌نویس، قصه‌نویس و در فرصت‌هایی اهل بحث و جدل یا پولمیست بوده است. رمان تقریباَ تنها نوع ادبی است که وی در نوشته‌هایش به آن رو نیاورده است. مجموعة آثار او متنوع، گوناگون، سرشار و در کلیت خود دست‌نیافتنی است. با او نوشتار، همة غل و زنجیرهای تحمیل‌شده از سوی نوع‌ها و جریان‌های ادبی را در هم می‌شکند. چنین نوشتاری می‌تواند هم‌زمان غنایی، القایی و یا یک‌سره واقع‌گرا باشد، اما همواره ناهمرنگ جماعت( یا ناهمنوا non-conformiste) و عاصی باقی می‌ماند، آن‌چنان که این عصیان دیگر یکسر به بارو برنشسته است و لگام‌پذیر نیست. 

 

 

 

شما هم شاعرید، هم مقاله‌نویس و هم به یک معنا، روزنامه‌نگار. در مکزیک نشریة Vuelta را اداره می‌کنید. در چنین حالتی ، کدام سویه از کارتان را در درجة اول اهمیت قرار می‌دهید؟ 

خودم هم نمی‌دانم. برایم سخت دشوار است که در آن‌چه می‌نویسم اولویت را معین کنم. من وارث سنت شاعرانی هستم که توانسته‌اند به خوبی هم در هنرهای تجسمی و هم در زمینة موسیقی به موازات هم تأملی ژرف داشته باشند. مثل بودلر، والری و برونتون. در مورد خودم باید بگویم بیش از هر چیز دوست دارم شاعر باشم. فقط پس از هر چیز دوست دارم شاعر باشم. فقط پس از آن است که به نثر می‌نویسم. اما فکر می‌کنم فقط به صورت بیت نوشتن هم اشتباه خواهد بود. از سوی دیگر، روزنامه‌نگاری و نقد، نوع‌های ادبی کمابیش همانندی هستند. من خود را بیشتر روزنامه‌نگار می‌دانم تا منقد. مقاله‌های من خود نوعی روزنامه‌نگاری به آهنگی آهسته است 

 

 

شما خواهان حق چندگانگی و تضاد هستید. با این همه مشتاقم بدانم وحدت و گرانی‌گاه نوشته‌های شما در کجاست؟  

درواقع حق تضاد از حقوقی است که قانون‌گذاران به هنگام رایزنی دربارة حقوق بشر آن را فراموش کرده‌اند. بودلر موقعی که از خودکشی نروال حرف می‌زد، حق عزیمت و مخالف‌سرایی با خود را ، از حقوق پایه‌ای می‌شمرد. به نظر من کلمة « وحدت» کلمة خطرناکی است. من، چند‌گانه هستم. به دنبال وحدت گشتن ، توهمی بیش نیست 

 

 

و اما در رابطه با برداشت شما از شعر. در جُنگی که در 1981 از سوی Seix Barral منتشر شد، شما متن‌های گوناگونی را، از« عقاب یا خورشید» گرفته که شامل سروده‌های کوتاه و خیال‌انگیز می‌شود، تا متن‌های کلاسیک‌تری، چه به صورت بیت و چه به صورت نثر، و نیز« میمون گرامری» را، که قابل طبقه‌بندی نیست، زیر مقولة« شعر» گروه‌بندی می‌کنید. به این ترتیب، مفهوم شعر و شاعری برای شما شامل چیست؟ 

 متونی که شما نام بردید، در مرز شعر قرار دارند. در « عقاب یا خورشید» بعضی متن‌ها اشعاری منثور به معنای کلاسیک کلمه، هستند. اما بقیه، قصه‌اند. قصه یک نوع ادبی  است که شاعران نوین مثل ماکس ژاکوب یا بنجامین پره، با اقبال بسیار از آن استفاده کرده‌اند. شعر منثور مجال پرداختن به زمینه‌هایی را فراهم می‌کند که گفتن‌شان به صورت بیت، ناممکن است. این نثر شاعرانه عصبیتی کامل‌کننده به زبان گفتگو می‌بخشد. آن‌چه در « عقاب یا خورشید» برای من جالب بود، کاوش در زیرزمین‌های روانی و اساطیری مکزیک بود. و شعر منثور در این باره بسیار  به کارم خورد. « میمون گرامری» در آن واحد هم یک شعر منثور است و هم تأملی دربارة شعر. منظورم آن عرصة بسیار نامطمئنی است که هم از نور گریزان است هم از ظلمت. این عرصه از آن شامگاه و سحرگاه است، یعنی از آن دو لحظه‌ای که من از همة دیگر لحظه‌ها بیشتر می‌پسندم. شعر، ضرباهنگی است که با تصویر فرا می‌رسد، تصویر با واژه‌ها. این همان جای پای شاعرانه است. در مورد الهام باید گفت، چیزی نیست که به ما دیکته شود. کلام نیست، کلام خدا یا کلام جهان یا کلام ضمیر ناخودآگاه. نه. الهام سخن نمی‌گوید. لال است. سکوتی است ماورای ما که به ما علامت می‌دهد. قول و قرار واژه. همانا سکوت است. وظیفة شاعر این است که به سکوتی که این چنین به ما علامت می‌دهد، واژه‌ای دقیق و مشخص، عرضه کند.   

 

 

 روابط شما با سوررئالسیت‌ها و به ویژه با آندره برتون و بنجامین پره چگونه بود؟  

 هنگامی که به فرانسه رسیدم بی‌درنگ مشاهده کردم که پرچم شعر، مبارزه برای شعر و نیز برای انقلاب راستین با چهرة آندره برتون و سوررئالیست‌ها به طور کلی، به هم سرشته است. بلافاصله با آن‌ها گرم گرفتم. بعدها لویی بونوئل علت این کار را از من جویا شد. پاسخش این بود:« به علل زیبایی شناختی و بخصوص به دلیل خصلت اخلاقی.» در نزد سوررئالیست‌ها یک اثبات و تأیید اخلاقی وجود داشت که من نیز کوشیده‌ام آن را دارا باشم و دنیای مدرن نیز به آن نیاز دارد. من احساس می‌کردم که وارث آن اندیشة خراب‌کارانه و در عین حال بخشندة سوررئالیست هستم که عبارت بود از تغییر دادن آدم‌ها، دگرگون کردن روابطی که میان انسان‌ها و نیز در برابر قدرت و طبیعت وجود دارد. بونوئل به من جواب داد که او هم به دلایلی مشابه با من به سوررئالیست‌ها نزدیک شده است. اما طبیعی است که من فقط به علل سیاسی و اخلاقی به سوررئالیست‌ها نپیوستم، بلکه فکر می‌کردم که شعر در مرکز فعالیت‌‌هاشان قرار دارد. چرا که شعر مرکز و هستة نهان زندگی راستین را تشکیل می‌دهد. و خوب، این تأکید بر لحظه و دم، که در تجربة عشق و نیز در کام‌جویی ( erotisme) و یا در تجربة شاعرانه، و نیز  در تجربة عصیان یافت می‌شود، بنیادی‌ترین درسی است که از سوررئالیسم گرفته‌ام 

 

 

 اما شما گاه‌گاهی نسبت به گروه برخورد انتقادی داشتید 

 در نظر من، سوررئالیسم لحظه یا گاهی از تاریخ شعر جهان‌شمول بود، نه نخستین یا واپسین آن. اما به هر حال اختلاف نظرهای من با جنبش تا اندازه‌ای عمیق بود. من به سنتی دیگر و نسلی جوان‌تر تعلق دارم. شعر نوین زبان‌های دیگر را تجربه کرده بودم و سرانجام این که چشم‌انداز سوررئالیستی به نظرم خیلی مکتبی( اورتودوکس) می‌رسید. سوررئالیسم چنین فکر می‌کرد که می‌توان از شعر گذشت و آن‌چه از همه برایش مهم‌تر بود دگرگون کردن زندگی به یاری تخیل شاعرانه بود. اما در این صورت تکلیف ما با شعر و بخصوص با شعر بلند که اساسی‌ترین دستاورد روزگار ماست، چیست؟ و تناقض هم بی‌تردید در همین بود، زیرا ما در زمانة خود محکومیم که شعر بنویسیم و شعر بخوانیم و جهان را از لابلای همین شعرها نظاره کنیم. در نتیجه، سوررئالیسم در عین حال هم از انقلاب کمتر بود و هم بیشتر از یک انقلاب بود. چرا که جهان را عوض نکرد، اما شعر را دگرگون ساخت 

 

 

 امروزه آن طرز تلقی سیاسی و اخلاقی که موجب نزدیکی شما با گروه سوررئالیستی آن زمان شد را چگونه دنبال می‌کنید؟  

در زندگی‌نامة شخصی من، لحظة آشنایی با آندره بروتون و بنجامین پره. لحظة شکست بزرگ بود. شکست امیدهای انقلابی، شکست اتحاد شوروی و تزهایش. آن وقت متوجه شدم که آن‌ها پیش از من و بی‌تردید با پختگی بیشتری، این ناکامی را تجربه کرده‌اند، و با وجود این هم‌چنان به عصیان فراگیر باور داشتند. و این به نظر من نمونه بود. حالا ، در این پایانه‌های قرن، قضیه متفاوت است. به یقین بایستی از دموکراسی دفاع کنیم، اما دفاع از دموکراسی کافی نیست. بایستی دموکراسی‌های غربی را به چیزی زنده‌تر ، پویاتر، سازنده‌تر مبدل کرد.

 

 

 

آلفونسو ری‌ ریس Alfonso Reyes از جمله نویسندگانی است که تأثیری تعیین‌کننده بر شما داشته‌اند... 

آلفونسو ری ریس از استادان زبان اسپانیایی بوده است. بورخس او را بهترین نثرنویس زبان ما می‌دانست. این اما شاید اغراق باشد زیرا بهترین، به یقین، خود بورخس است.

 

 

 

  اهمیت خوان رولفو برای شما چیست؟  

 به نظر من او یکی از بزرگ‌ترین رمان‌ نویس‌های آمریکای لاتین است. بخصوص درس موجز‌نویسی را همو به اغلب نویسندگان آمریکای لاتین یاد داده است، نویسندگانی ک در حال حاضر تمایل دارند خیلی طولانی، و گاهی بیش از حد طولانی بنویسند.

 

 

 

شما نیمه اسپانیایی ، نیمه سرخ‌پوست هستید، نمونة یک آمیزش دورگه و نیز نوعی پل بر فراز تفاوت‌های فرهنگی. اهمیت تاریخی این دورگه بودن برای شما چیست؟  

تاریخ و تمدن به معنای اختلاط تمدن‌هاست. این فرضیه‌ای است که درستی‌اش را در همه جا می‌توان تأیید کرد. تراژدی خلق‌های دوران پیش از کلمب، در لحظة رسیدن اسپانیایی‌ها، این بود که از« دیگری» هیچ معنا و مفهومی نداشتند. نه آزتک‌ها، نه یاماها، نه سرخ‌پوستان آمریکای شمالی، وجود « دیگری » را نمی‌شناختند. برعکس، تجربة بزرگ اروپاییان در این مورد، همانا آمیزش تمدن‌ها بود. تمدن چینی را بدون دستاورد و سهم هندوها نمی‌توان فهمید. همان‌گونه که دستاورد و سهم هندوها را بدون تأثیر یونانی‌ها نمی‌توان درک کرد. دربارة اروپاییان نیز همین امر صادق است. غیر ممکن است بشود تمدن یونانی را بدون تأثیر دیگر خلق‌های مدیترانه، تصور کرد. این درهم تنیدن فرهنگ‌ها نه فقط حاصل تاریخ بلکه حاصل باروری است . فرانسوی‌ها هم بی‌آن‌که خبر داشته باشند دورگه هستند.

 

 

 

  برای آن‌که به موضوع شعر برگردیم... سهم و نقش لذت‌های حسی و کام‌جویی در کارنامة شما چیست؟ 

شعر پیش از هر چیز یک شکل حس‌شدنی است و از صداها ، اشکال، احساس‌ها و تأثر و هیجان‌ها ساخته شده است. خب، نیرومندترین تأثر و هیجان برای انسان همان جنسیت (sexualite ) و حس‌های کام‌جویانه است. موضوع بیشتر شعرها، وحدت اضداد است  که آن را در خیال شاعرانه، در زندگی روزانه و در عشق هم باز می‌یابیم.

 

 

 

برداشت شما از عشق، در مقایسه با سوررئالیست‌ها از یک سو و نیز در مقایسه با برداشت‌های کلی از امور جنسی و کام‌جویانه چیست؟ 

سوررئالیست‌ها دارای پنداشت خاصی از عشق بودند. اما در این مورد نیز، همانند شعر، نظر و پنداشت عشق هم پیش و هم پس از آن‌ها وجود داشته است. شاید، عشق، آن‌طور که دنیس روژمون فکر می‌کرد، یک ابداع باشد. من که چنین چیزی را باور ندارم. نظر من این است که وجود عشق در ادبیات شرقی نیز، مثلاَ در ادبیات چین، آشکار می‌شود. در شعر هندی، کریشنا یک خدای عاشق است. بنابراین عشق در انحصار غرب نیست. از سوی دیگر من کوشیده‌ام تا میان کام‌جویی و جنسیت فرق بگذارم. جنسیت در اساس یک امر بیولوژیک و حیاتی است. جنسیت در نزد جانوران، در طبیعت، در جهان نباتی، در گیاهان، در گل‌ها و غیره نیز وجود دارد. در حالی که اروتیسم یا کام‌جویی قلمرو ویژة نوع انسان است. شاید نمودهایی کام‌جویانه در نزد برخی از انواع جانوران نیز یافت شود. اما اروتیسم پیش از هر چیز یک آفرینش اجتماعی است. امور جنسی یا جنسیت در جانوران هرگز تغییر نمی‌کند، در حالی که عشق بازی انسان با تخیل همراه است. انسان ابداع می‌کند، هر چند چیز بزرگی ابداع نمی‌کند. چون در این قلمرو نمی‌توان چیز چندانی ابداع کرد، ولی به هر حال ابداع می‌کند. اروتیسم یا کام‌جویی قلمرو تخیل است. تخیل تصاویر ذهنی یا فانتسم‌های میل و آرزو را قابل لمس می‌سازد. به یاری تخیل است که میل کام‌جویانه همواره از جنسیت جانوری فراتر می‌رود. آن‌چه در کام‌جویی اهمیت دارد، لذت است. اما لذت همواره با دگرآزاری و خودآزاری آمیخته است. یک عنصر رنج با کام‌جویی یا اروتیسم به هم سرشته است. چشم فروبستن بر این سویة وحشت‌آور و اعجاب‌انگیز اروتیسم، یکسره بی‌ربط و بی‌معناست.  

 

 

 

 آیا عشق قلمرو متفاوتی دارد؟ 

شکل و جایگاه اروتیسم یا کام‌جویی در عشق دگرسان می‌شود. در عشق، آزادی، انتخاب و برگزیدن هست. اگر من کسی را برگزیدم او نیز به نوبة خود بایستی مرا برگزیند. این امر اما در اروتیسم چندان اهمیت ندارد. در این جا نظریة تازه‌ای پدید می‌آید و آن عاشق فقط یک شخص بودن است. نظریة روح نیز هم‌زمان هویدا می‌شود. این‌هاست که عشق را به طور عمیقی از کام‌جویی متفاوت می‌کند.

 

 

 

 شما برداشت خاص خودتان را حد واسطی می‌دانید میان برداشت دی. اچ. لاورنس و سنت ژان دولاکروا. ممکن است این پارادوکس عیان را توضیح دهید؟  

در نزد لاورنس تمایل به مقدس کردن عشق وجود دارد. او کوشیده است تا به سکس یا امور جنسی دوباره یک نیروی مقدس بدهد. در مورد سنت ژان دولاکروا، قضیه درست برعکس است. او یک عارف است. اما عارفی است که عشق به خدا را در قالبی کاملاَ جسمانی می‌جوید. خدای سنت ژآن دولاکروا، خدایی خواستنی، جسمانی است. پارادوکس بزرگ تمامی شعر عرفانی در همین است. یعنی در خدایی که دارای تن و جسم است. در صورتی که پارادوکس لاورنس در این است که قصد دارد به جنسیت تقدس بخشد. برداشت و نوع دانسته‌های من، میان این دو قرار می‌گیرد.

 

 

 

شما شعر را به عنوان یک شناخت سوم تعریف کرده‌اید. از جایگاهی که برای شعر قائلید، می‌توانید برای بحران زمانة ما، راه چاره‌ای به دست دهید؟ آیا این انتظار، که بسیاری از شما دارند، انتظار بجایی است؟  

من همواره فکر کرده‌ام که شاعر کسی نیست که فقط سخن می‌گوید بل کسی است که گوش هم می‌کند. از آن‌جا که ما در برابر یک خلأ، در برابر فقدان کلی هرگونه طرحی هستیم، من دوست دارم علامت سوأل رسم کنم. ولی به هر صورت، ابداع طرح کار من نیست. شاعران   هرگز چنین کاری نکرده‌اند. شاعران می‌کوشند تا واقعیت را به کلام ترجمه کنند، اما به هیچ‌ رو فدا نیستند. و تازه چه بهتر! تا آن‌جا که به من مربوط می‌شود، نمی‌خواهم پیامبر هیچ چیز باشم.

 

 

 

اما شما اغلب از فقدان نوعی آگاهی و نوعی فلسفة انتقادی در آمریکای لاتین یاد کرده‌اید. و می‌توان گفت که در عمل، خود شما در حال حاضر نقش سخن‌گوی این  آگاهی انتقادی را بر دوش دارید که از نبودش افسوس می‌خورید: خواه در قبال دیکتاتوری‌های شبه قاره، که در این باره تردیدی نیست، و خواه در قبال رژیم‌های موجود در کوبا و یا در نیکاراگوئه. آیا در موضع‌گیری‌هاتان، خود را کمی تنها و مهجور احساس نمی‌کنید؟  

من آن‌قدرها هم تنها نیستم. درست است که از مکزیک گرفته تا مجموع آمریکای لاتین، ما فقط چند نفر آدم هستیم که برخوردی واضح‌تر، سرراست‌تر و انتقادی‌تر پیشه کرده‌ایم. و این نیز درست است که اغلب روشنفکران آمریکای لاتین با تشویق و تمجید از برقراری مارکسیسم مبتذل یا عامیانه و دیکتاتوری‌های دیوان‌سالار- نظامی، از لحاظ ایدئولوژیک به ساده‌انگاری رو آوردند. اما روشنفکرانی هم هستند که با برخی از دید‌گاه‌های من هم‌نظرند. بر گرد نشریة ( Vuelta ) دگراندیشان و تبعیدیان کوبایی مانند گی‌لرمو کابررا اینفانته، یا سوروساردوی و نویسندگان مهمی از آمریکای لاتین مانند ماریو وارگاس لیوزا، آدولفو بیو کازارس، خورگه ادواردس یا هارولدو د کامپوس و نیز اسپانیایی‌هایی مانند خووان گوفتسولو، جمع آمده‌اند 

 

 

 بنابراین نشریة Vuelta، پیش طرح یک راه چاره در برابر خلأ ایدئولوژیک در آمریکای لاتین است؟ 

 آری، به یقین. اما همراه با نظرهای متفاوت، مثلاَ ما برآنیم که به خاطر رشد مستقل آمریکای لاتین، راه چاره‌‌هایی هست. اما برای این کار بایستی از نسخه‌برداری از روی نظراتی که در آمریکا و اروپا در این مورد وجود دارد، دست برداریم و به ارزش‌هایی که به ما نزدیک‌ترند، بازگردیم. گابریل زابد که با نشریه همکاری می‌کند و همزمان اقتصاددان و شاعر است، در مقاله‌های اقتصادی‌اش به خوبی نشان داده است که توهم پیشرفت جز این‌که کشورهای آمریکای لاتین را بیشتر به ویرانی بکشد کار دیگری نکرده است. وی هم‌چنین نشان داده است که چگونه قدرت بیش از حد رئیس جمهوری مکزیک و رژیم خاصی که او بر آن حاکم است، نه فقط از لحاظ سیاسی بل از لحاظ اقتصادی نیز شوم و مرگ‌بار بوده‌اند: ما به سهم خود می‌کوشیم به نقدی راستین بپردازیم و در عین حال برخی امکانات که بتوانند راه چاره باشند، عرضه کنیم، آری، در این معناها، این‌ها طرح‌اند، اما طرح‌هایی نطفه‌ای.

 

 

 

 مثلاَ راه چاره برای چه چیزی؟ 

طرح‌های بزرگ مدرنیزاسیون یا نوسازی برای آمریکای لاتین اغلب فاجعه‌انگیز بوده‌اند... طرح‌هایی بوده‌اند فرعونی و بیرون از معیار و اندازه. این خوش‌بینی خارق‌العاده امروزه دیگر رونقی ندارد. بخشی از مسئلة وام خارجی ، نه فقط از فساد دولت‌های ما و نه فقط از اشتهای صنف‌ها یا انحصارات بزرگ سرمایه‌دارانه، بلکه از همین خوش‌بینی مزمن، آب می‌خورد.

 

 

 

 شاید ضروری باشد به تجربیات شرقی شما گذری داشته باشیم. تأثیرات مشخص شرق بر شخصیت وکار شما چه بوده است؟  

از میان کتاب‌هایی که دورة جوانی‌ام می‌خواندم یکی بیش از همه بر من اثر گذاشت. و آن برگزیدة اشعار عربی آندولس بود. هنوز هم تصویرهای شگفت‌آور این کتاب کوچک را به یاد دارم. کتاب‌های قصه نیز بر من اثر نهادند. می‌توان گفت که در یک دورة معین، ادبیات عرب برای من یک منبع الهام بوده است. بعدها فرصت سفر کردن پیدا کردم. در هندوستان به سر بردم.

 

 

 

شما مدت چندین سال در هند سفیر بوده‌اید و پس از کشتار دانشجویان در تلاتلوکو در 1968 بود که از این مقام استعفا دادید. از دورة اقامت‌تان در هند، چه چیزی نگاه داشته‌اید؟  

هنگامی که از شرق سخن می‌گوییم، کار را به تعمیم دادن‌های بی‌ربط و بی‌معنا می‌کشانیم. مثلاَ به ادبیات ایرانی نگاه کنید. درست است که این ادبیات تا اندازه‌ای با ادبیات عرب فرق دارد، اما پیوند عمیقی میان این دو هست. در مورد هند قضیه یکسره متفاوت است. هند، شرق نیست، بلکه بیشتر همان غرب است، اما به طور واژگونه. به استثنای مسیحیت یا دین یهود، بنیان‌های تمدن هندی، همان بنیان‌های تمدن غرب است. یعنی کمی به آن غربی می‌ماند که نه مسیحیت و نه انجیل عهد عتیق را شناخته باشد. هند نه از راه شعرش ، بلکه از راه باورها و ایده‌هایش مرا جلب کرد. حتی هنرهای تجسمی و موسیقی آن که بیشتر از شعرش مرا گرفت 

 چند وقتی هم در ژاپن به سر بردم. این تجربه برایم بسیار جالب بود. و به لطف شعر ژاپنی بود که خواندن شعر چینی را آغاز کردم( البته متأسفانه به زبان انگلیسی، چون که چینی نمی‌دانم.) و این برایم یک کشف و شهود خارق‌العاده بود. یکی از بزرگ‌ترین تفاوت‌های جهان نوین با دورة رنسانس یا با سدة نوزدهم در این است که کلاسیک‌های ما فقط لاتینی یا یونانی نیستند. بدین معنا که ما در کنا ر این آثار، ادبیات سترگ چین، ژاپن، هند و عرب را داریم. کلاسیک‌گرایی ما از کلاسیک‌گرایی سنتی بسی فراتر می‌رود . زین پس شعر چین، بخشی از میراث فرهنگی من است.

 

 

 

چه چیزی در آن به طور خاصی در شما اثر گذاشته است؟   

 من هنر سکوت را به طور اساسی از  چینی‌ها و ژاپنی‌ها آموختم. هنر دم‌نزدن می‌تواند برای شاعران لاتینی‌الاصل ما که بیشتر به پرگویی تمایل دارند، دستاورد بنیادینی باشد. من ارزش چیزهای ناتمام را نیز از آنها آموختم. در بینش ما، کمال چیزی است که فقط می‌تواند از فرآوردة تمام شده، پایان گرفته، حاصل شود. برای ژاپنی‌ها کمال آن چیزی است که نیمه‌کاره می‌ماند، آن چیزی است که فقط القا می‌شود.

 

 

 

شما پس از اقامت در شرق سرانجام به مکزیک بازگشتید و در آن‌جا، هم به علت شعرتان و هم به خاطر موضع‌گیری‌های سیاسی‌تان، به یکی از مؤثرترین چهره‌های طیف روشنفکران آمریکای لاتین تبدیل شده‌اید. شما بارها، و بخصوص پس از زلزلة 1985، که تاریخ تعیین کننده‌ای در حیات کشور و ساکنان آن به شمار می‌رود، شهرتان مکزیکو را شهری هیولاوار توصیف کرده‌اید. امروزه چه نظری نسبت به شهر خود دارید؟  

 می‌دانم که گفتن این حرف وحشتناک است ، اما زلزله بیشتر یک تجربة خوش حاصل بود که پرتوهایی از امید به آینده بر من تاباند. من پیش از زلزله بدبین‌تر بودم تا پس از آن. زیرا آن‌گاه بود که به چیز اعجاب‌انگیزی پی بردم: واکنش خود‌انگیختة مردم در برابر فاجعه. این امر دیدگان مرا بر روی توانایی‌های بالقوة موجود انسانی بازگشود. گیریم این جا نیز مثل همه جا دزدی‌هایی  رخ داد. اما دست آخر، این دزدی‌ها چندان نبود. من جوان‌ها را تا اندازه‌ای همبسته دیدم.

 

 

 

   بخصوص دانشجویان در صف اول بودند...   

   نه تنها دانشجویان، بسیاری از مردم نشان دادند که برازندة رویارویی با شرایط‌اند. به ویژه آدم‌های بی نام و نشان. همبستگی بین‌المللی نیز بسیار گسترده بود. جنبة مثبت نوع انسان، به نظر من، همین است. « لووی اشتراوس» می‌گفت: « انسان مرا از خودش مأیوس کرده است.» درواقع هم اغلب همین‌طور است. اما زلزله به من نشان داد که انسان همیشه هم مأیوس کننده نیست.

 

منبع: مجله آدینه، ویژه نامة گفت‌وگو شهریور 1372