داستان هایی از موزیل
موش
این داستان در جنگ ِ جهانی اتفاق افتاده است. در واقع، این اصلاً داستان نیست و تنها یک نکته و صرفاً در حد ِ یک نوک ِ کوچک است. در آلپه فُدرا وِلدای لادینی، جایی که بیش از هزار متر بالاتر از منطقهی مسکونی و باز هم بسیار دورتر از آن است، کسی در هنگام ِ صلح یک نیمکت گذاشته بود. این نیمکت در طول ِ جنگ و در یک گودال ِ وسیع و روشن سالم مانده بود. گلولهها بهآرامی همچون کشتیها و گَلههای ماهی، از بالای سَرَش میگذشتند و در دوردستها فرودمیآمدند؛ جایی که هیچکس و هیچچیز وجود نداشت. در آنجا چندین ماه بود که گلولهها با پشتکاری آهنین سرگرم ِ ویرانساختن ِ دامنهای بیگناه بودند. کسی هم دلیل ِ آنرا نمیدانست؛ آیا این یک اشتباه در هنر ِ جنگ بود؟ یا خواستهی خدایان ِ جنگ؟ این نیمکت کاربُرد ِ همیشگی ِ خود را بهخاطر ِ جنگ از دست داده بود؛ و خورشید نور ِ خود را در سراسر ِ روز از بلندای بیانتها برای همنشینی با نیمکت، بهسویاش میفرستاد.
هر که بر روی این نیمکت مینشست، دیگر قادر بهبلندشدن نبود؛ دهانش دیگر باز نمیشد؛ اعضای بدنش هر کدام طوری بهخواب میرفتند که انگار مردانی هستند که کنار هم بر زمین افتادهاند و خُرد و خراب و در یک لحظه همدیگر را فراموش کردهاند. حتی نفشکشیدن هم بیگانه میشد و بهشکل ِ یک فرایند ِ طبیعی درمیآمد؛ نه، تا هنگامی که این احساس وجود داشت که نفسش دارد درمیآید - حرکت ِ یکنواخت و بیارادهی سینه - به «نفس ِ طبیعت» تبدیل نشد؛ بلکه این ضعف و ناتوانی ناشی از هوای آبیرنگ ِ بسیار زیادی بود که میتوانست چنین بلایی بر سَر ِ انسان بیاورد، همچون احساس ِ حاملگی.
چمن اطراف که بهیک سال پیش تعلق داشت، بهقدری از رنگ و رو رفته و بدریخت شده بود، که انگار سنگی بر روی آن غلتیده باشد. در فاصلهی دور و نزدیک چالهها و گودالهای وسیع و چوبهای خمیده و چراگاههای کوهستانی ِ بیفایده و بیپایانی وجود داشتند. در میان ِ این آشوب ِ بیحرکت بود که نگاه از روی امواج ِ خروشان ِ زمین که چونان کفی سبز و قرمز فرومیریختند، بهآبسنگ ِ بلند و قرمزی افتاد که منظره را جلوتر بهآخر میرساند؛ و از آنجا دوباره در سد نگاه ِ خُرد و تکهتکه شده بازگشت. آن صخره چندان هم بلند نبود، و بر فرازش فقط روشنایی ِ بیحالتی وجود داشت که بهمانند زمان ِ آفرینش بسیار درهمریخته و بهگونهای شدیداً غیرانسانی بینظیر بود.
در نزدیکی ِ آن نیمکت که بهندرت کسی بر رویاش مینشست، یک موش ِ کوچک شبکهای شامل ِ چند گور برای دویدن ایجاد کرده بود. عمق ِ آنها بهاندازهی یک موش بود، بههمراه ِ سوراخهایی برای غیبشدن و در جای دیگری دوباره پیداشدن. موش بیسر و صدا بهدور ِ خود میگشت، بعد میایستاد و دوباره بهدور ِ خود میگشت. از درون ِ خشم ِ هوا سکوت ِ وحشتناکی نمایان گشت. دست ِ یک انسان از روی دستهی نیمکت آویزان شد و یک چشم ِ کوچک و سیاه شبیه دکمهای ضخیم نیز همانجا افتاد. برای لحظهای این احساس ِ عجیب و اشتباه پیش آمد که معلوم نبود آیا این چشم ِ سیاه ِ کوچک ِ جاندار است که دارد دور ِ خود میچرخد، یا اینکه سکون ِ عظیم ِ کوهها است که بهجنبش درمیآید. دیگر کسی نمیدانست: آیا این خواست ِ جهان بود یا خواست ِ موش که داشت صورت میپذیرفت و از درون ِ یک چشم ِ کوچک و تنها میدرخشید. دیگر کسی نمیدانست: آیا جنگ بود یا اینکه ابدیت برقرار شده بود.
بهدینسان آنچه را احساس میشد قابل شناسایی نیست، اجازه میداد تا مدت ِ زیادی و بهدلخواه ادامهاش دهند. این ولی همهی داستان ِ کوچک است؛ زیرا که داستان در این میان و پیش از آنکه دقیقاً بشود گفت، کجا خاتمه یافته است، بهآخر رسیده بود.
***
سرپوشِ تابوت
جایی آن پشت در پینچیو، یا در ویلای بورخِس، دو سرپوش ِ تابوت، در فضای آزاد، در میان بوتهها آرام نشستهاند. آنها که از سنگی بیارزش ساخته شدهاند، نمایانگر چیز ِ گرانبهایی نیستند، بلکه تنها در اطراف قرار دارند. درون ِ آنها زن و شوهری دراز کشیدهاند. آندو زمانی برای یادبود تصویری از خود بهچاپ رسانده بودند. از این قبیل سرپوشهای تابوت در رُم زیاد دیده میشوند؛ اما تأثیر ِ آنها در زیر ِ درختان بسیار بیشتر است تا درون ِ موزه و کلیسا. گویی که شخصیتها در زیر ِ درختان در جشنی زمینی دراز کشیدهاند و بهنظر میآید که اکنون از خوابی سبک که دو هزار سال طول کشیده، بیدار شدهاند. آندو آرنجهایشان را بهیکدیگر تکیه داده و بههم نگاه میکنند. میان ِشان تنها سبدی پُر از پنیر و میوه و شراب کم است.
زن موهایی فرفری با حلقههای کوچک دارد، و همین حالا و پیش از خوابیدن، آنها را بر اساس ِ جدیدترین مُد، مرتب خواهد کرد. آندو مدت ِ بسیار زیادی بهیکدیگر لبخند میزنند. نگاه ِ تو از آنها برمیگردد: و آندو این کار را همچنان و بدون ِ پایان انجام میدهند.
این نگاه ِ وفادارانه، نجیب، مدنی و عاشقانه چندین سده را پشت ِ سر گذاشته است؛ از رُم ِ قدیم فرستاده شده و امروز با چشم ِ تو برخورد میکند.
در شگفت مباش اگر که این نگاه در برابر ِ تو همچنان ادامه دارد؛ اگر که آندو روی برنمیگردانند، یا چشمهایشان بسته نمیشوند. بهدینسان آنها سنگی نخواهند شد، بلکه انسانی خواهند شد.
***
هشیاری
زودتر از همیشه بهرختخواب رفتم؛ احساس میکنم کمی سرما خوردهام و شاید هم تب داشته باشم. بهسقف ِ اتاق نگاه میکنم؛ و آنچه را میبینم، شاید پردهی سرخی باشد که از جلوی در ِ بالکون ِ اتاق آویزان است؛ بههر روی تشخیص ِ آن دشوار است.
تازه این مسئله را برای خودم حل کرده بودم، که تو شروع بهدرآوردن ِ لباسهایت کردی. من درنگ میکنم و تنها تو را میشنوم.
در این قسمت از اتاق آمدوشد ِ نامفهومی در جریان است. تو برای گذاشتن ِ چیزی روی تخت، بهاین سو میآیی. من بهآنجا نگاه نمیکنم، ولی از خود میپرسم که آن چیز چه میتواند باشد؟ تو در این میان، در ِ کمد را باز میکنی و چیزی را در آن میگذاری و یا چیزی را بیرون میآوری. من دوباره صدای بستهشدن ِ در ِ کمد را میشنوم. تو اشیاءِ سخت و سنگینی را روی میز میگذاری و بقیه را روی تختهی مرمرین ِ کمد قرار میدهی. پیوسته در حرکت هستی. سپس من متوجه صدای آشنای بازکردن ِ موها و بُرِسکشیدن میشوم و بعد صدای ریزش ِ انبوه ِ آب را در دستشویی میشنوم. لحظهای پیش لباسهایت را مرتب کردی و اکنون دوباره این کار را انجام میدهی. این برای من قابل ِ فهم نیست که تو چند تا لباس را درمیآوری. چندی بعد اما جورابهایت روی فرش ِ نرم همانقدر اینطرف و آنطرف خواهند رفت، که پیشتر کفشهایت رفتهاند. آب را در چندین لیوان میریزی، سه چهار بار پشت ِ سر ِ هم. من هیچ دلیلی برای این عمل ِ تو پیدا نمیکنم. من مدتهاست که در تصورم با هر چیز ِ قابل ِ تصوری بهآخر رسیدهام؛ در حالیکه تو ظاهراً در واقعیت همچنان چیز ِ جدیدی را برای انجامدادن پیدا میکنی. صدای پوشیدن ِ لباس ِ شَبَت را میشنوم. اما این هنوز آخر ِ کار نیست. دوباره صد کنش ِ دیگر اتفاق میافتد. عجلهات اندکی بهخاطر ِ من است؛ اینرا میدانم. ظاهراً همهی اینها ضروری هستند و بهنزدیکترین مَنات تعلق دارند. و تو بهمانند ِ رفتار خاموش ِ حیوانات و بهیاری ِ دستههای بیشماری که از آنها هیچ شناختی نداری، از بامداد تا شامگاه آمادهی ورود بهچیزی هستی که در آن حتی یک نفس از من را نیز هرگز نشنیدهای!
من اینرا بر حسب ِ تصادف احساس میکنم، چونکه تب دارم و چشمبراهات هستم.
-------------------------------
(۱) Robert Musil
(۲) Die Maus
(۳) Sarkophagdeckel
(۴) Hellhörigkeit
روبرت موزیل
برگردان : نیما
پی نوشت:
روبرت موزیل، شاعر و نویسندهی اتریشی در سال ۱۸۸۰ در کِلاگِنفورت بهدنیا آمد و دوران کودکی و نوجوانیاش را در شهرهای اشتِیر و برون گذراند. بهمدرسهی نظامی رفت و در دانشگاه ِ وین بهتحصیل رشتهی ماشینسازی پرداخت. سپس روانشناسی و فلسفه خواند و در دانشگاه ِ برلین در رشتهی فلسفه دکترا گرفت. از ۱۹۱۱ تا ۱۹۱۴ ساکن وین بود و در مدرسهی عالی ِ فنی کتابداری میکرد. در جنگ جهانی اول بهجبههی جنوب فرستاده شد و پس از جنگ تا سال ۱۹۳۱بهعنوان نویسندهی آزاد در وین اقامت داشت. در سال ۱۹۳۸ بهسوییس مهاجرت کرد و تا پایان عمرش در آنجا ماند. سرانجام در آوریل ۱۹۴۲ در شهر ژنو در تنهایی و فقر چشم از جهان فروبست.
موزیل در میان برجستهترین نویسندگان ِ آلمانی زبان ِ سدهی بیستم جای دارد. او در زمان ِ حیاتاش نویسندهای ناشناخته باقی ماند، و تازه در میانهی دههی پنجاه - پس از گذشت ِ یک دهه از مرگاش - بود که آثارش کم کم مورد توجه قرار گرفتند. از مهمترین نوشتههای موزیل رُمان ِ ناتمام ِ «مرد ِ بدون ِ ویژگی» است که در سه جلد و بهترتیب در سالهای ۱۹۳۰ - ۱۹۳۳ و ۱۹۴۳ بهچاپ رسید.