گفت‌وگو با خانم خبرنگاری که آمده بود در باب ازدواج نظر مرا بپرسد به بحث دربارۀ سنت‌ها کشیده شد و مرا به یاد سفری انداخت که چند سال پیش به خاش کرده بودم، شهرکی دورافتاده و نامسکون در استان غم انگیز بلوچستان، میان زاهدان و ایرانشهر.
ظاهراً خاش، تا نخستین سال‌های قرن شمسی جاری چیزی به جز یک قلعۀ کوچک نبود، در کنار باغی با چند درخت توت، و یونجه زاری که خوراک دواب سربازان را تأمین می‌کرد. پادگانی کوچک بود در دل جلگه‌های جنوبی تفتان – آتشفشان نیمه خاموشی که راست به خشمی‌فرو خورده می‌ماند. اما در اواسط نخستین دهۀ این قرن که دولت به سرکوبی خان‌های نامطیع بلوچ پرداخت، استقرار قدرت را در این منطقه به وجود پادگان بزرگ و نیرومندی نیاز افتاد و خاش ناگهان بر محور قلعه تنید و به خود تپید و گسترده شد. سرپناه معدود سربازانی چون وردی مکرر شد و رج در رج در ضلع شمالی «باغ» صف کشید. افسران و کارمندان دفتری پادگان به خاش سرازیر شدند و پیش از آنکه زن و پیوندان را به نزد خود خوانند شتابان خانه‌هائی از خشت و گل برآوردند. بلوچان بسیار که کار گل را امیدی در نومیدی یافته بودند سیاه چادرها را گرد شهر برافراشتند و فروشندگان مصالح ساختمانی که بازاری گرم یافته بودند به داد و ستد آمدند. خواربار فروشان نیز به خاش هجوم آوردند و ما که کودکان افسران ارتش بودیم در کودکان آنان به تفرعن نگاه کردیم. باری نخست خیابانی چون قارچ روئیده، که نامش از پیش معلوم بود. و آنگاه خیابان‌های دیگری در جهات متقاطع. بنایانی خراسانی بودند که بر سر دیوارها صدا به صدا در می‌افکندند و عمله های بلوچ، که خشت و نیمه بالا می‌انداختند. و بادگیرها بود که به شهر برهوت محله، شناخت ابراز می‌داد، و چون برمی‌آمد نشانه آن بود که کار بنائی خانه‌ئی دیگر به آخر رسیده است.  طبقات مشخص بود. همچون آشی که هنوز در هم نجوشیده باشد. خانوادۀ افسران گل های سرسبز جامعۀ کوچکی بودند که بود خود را بدهکار ایشان می‌دانست. و حمام یگانه‌ئی که بر آمد، روزی از هفته را قرق ایشان بود. و ما پسرکان در این حمام بود که نخستین اختلافات چشمگیر خود و جنس مخالف را تجربۀ بصری کردیم. سلمانی و بیمارستان و مدرسه به وجود آمد، و نیاز رابطه با دنیای خارج، مادر زایندۀ پست و تلگراف و تلفونخانه شد. کار آبادانی و مسکن، پیش از هر چیز پای دفتر ثبت اسناد را به شهر رو در رشد کشید، که چشمگیرترین اقداماتش بالا کشیدن خانه ئی بود که پدر من برای مسکن زن و پیوندش ساخته پس از تغییر مأموریت به اداره ثبت خاش اجاره داده بود!
و ادارات دیگر. و تأسیسات دیگر... و درست زیر چشمان من که در آن هنگام کودک پنج سالۀ کمروئی بودم شهری تمام و کامل به وجود می‌آمد که نبضش با شتابی سرسامی‌میکوبید، اجزایش شکل می‌گرفت و سرعت رشدش حیرت برمی‌انگیخت. حتی در آن سوی شهر محله ئی به وجود آمده بود با آلونک‌های تو سری خورده و پنجره‌های کور. که حالتی سخت مرموز داشت و گاه فریاد توهین شدۀ زنی که مردش به تجربۀ زنان سیاه چردۀ بلوچ رفته بود گوشۀ پرده ایی از رمز و راز غم انگیز این محلۀ کوچک به کنار می‌زد. 

 

                                                    ***  

سی سال بعد، یک شرکت ایتالیائی که پیمانکار عمران بلوچستان شده بود به من پیشنهاد کرد از منطقۀ عمل و اقدامات عمرانیش فیلم مستندی بسازم. اولین چیز جالب در این پیشنهاد، همین بود که پس از سی سال می‌توانستم خاش را ببینم. خاش، و بم را که بسیار دوست می‌دارم و خاطره اش حسرتی مداوم است.
در زاهدان که از هواپیما پیاده شدیم، گفتند برای سرعت در کار هلکوپتری به اختیار ما گذاشته می‌شود. چرا که می‌باید سراسر منطقه را طی می‌کردیم. گو این که عمران منطقه چیزی نبود جز تجربه ئی در آبیاری ( در حدود بمپور) و چاهی عمیق در خاش ( که سرش را پوشانده بودند، و چون سببش را پرسیدم گفتند به دلایل محرمانه!) - به هر حال، نخستین کارمان پروازی مشتاقانه به خاش بود. با ماریوآلبرتی (کارگردان) و کاس تن ی (خلبان) که جوانی بود بسیار کتابخوانده نجیب و پربارو... پرحرف!
به خاش که رسیدیم، پیش از نشستن، روی شهر گشتی زدیم. از«توت – یونجه زار» (که به «باغ دولتی» معروف بود و من نخستین کتک جانانۀ عمرم را به خاطر درخت شاتوت آن خورده بودم که لذت لمسش باعث شده بود پیرهن سلک تازه ام را به صورت جل ذوالجناح در آرم) اثری به چشم نمی‌خورد. و شهر، از آن بالا به صورت دستمال یزدی خاکی رنگی جلوه می‌کرد که چارخانه های یکدستش لکه های سبزی را محاصره کرده باشد: باغچه هائی که طی سال ها، بوته های پرطاقت کوچک و جارو - بی هدایت دستی- آزادانه در آن زاد و ولد کرده بود. اما سراسر شهر به خانۀ واحدی می‌مانست که ساکنانش به سفری ناگهانی رفته باشند. اگر چیزی در کوچه هایش می‌جنبید، سگی بود که غرش ماشین پرنده وحشتش داده بود. در منطقه مسطحی کنار ایستگاه هوا شناسی به زمین نشستیم. ( انبار سوخت شرکت آنجا بود، و درصد قدم فاصله پایگاه مهندسان و کارمندان ایتالیائی). و در شهر، پیاده به راه افتادیم.
جز در نوار غربی شهر که چند خانواری در آن زندگی می‌کردند (و همه به صدای هلکوپتر از خانه ها بیرون ریخته بودند) و این سوی و آن سوی دروازه زاهدان که فروشگاهی ومیخانه ئی بود و کسانی اینجا و آنجا می‌گذشتند، دیگر در همه شهر آثار حیاتی نبود. تنها در یکی از کوچه های شرقی خیابان بزرگ، چرا. - تابلو«شهرداری» آن جا بود و خانه شهردار هم. و دکه ئی که معلوم نبود چه می‌فروشد و به که می‌فروشد. خانه های خیابان دیگر و کوچه های دیگر ـ در گشوده یا در بازـ همه خالی و نامسکون بودند. و کوچه ها را خاکی گرفته بود که گاه تا لب دیوارچه های کوتاه بالا می‌آمد. خاکی که از مشخصات سیستان و بلوچستان است و آبادی ها را فاتحانه به قلمرو کویر ضمیمه می‌کند.
در یکی از کوچه ها سر و گردن شتری را از پس دیوار خانه ئی دیدیم. حیوان، آرام و جدی نشخوار می‌کرد و بی هیچ حیرتی در ما می‌نگریست. وقتی به درون خانه سر کشیدیم معلوم شد بلوچی چادر سیاهش را در محصورۀ خانه علم کرده است! ـ زن سیاه چرده ئی که خال آبی چانۀ خیس از عرقش بی ربط ترین آرایش دنیا را ارائه می‌داد و نگین بدلی زردی که به پرۀ بینیش کوبیده بود ترسی غم انگیز در چهره خلبان پرحرف ما نشاند، کنار چادر به آتش زیر تابۀ ساج پزی می‌دمید و دودی تلخ در گرمای وقیح کوچه می‌پراکند. ـ نفهمیدیم در حالت و شاید حیرت ما چه دید که بی درنگ با صدایی زیر و تیز و به آهنگی یکنواخت، یکنفس به باد دشنام مان گرفت. به زبانی که حالی ما نمیشد. ماریو پا به گریز نهاد و من و کاس تن ی از خنده بی تاب شدیم. اما تا آخر کوچه صدای جادوگر پیر به گوش می‌آمد. و چنان به دراز نفسی، که انگار از سوراخ دیگری دشنام می‌داد و از سوراخ دیگری نفس می‌کشید که صدایش به قصد نفس گرفتن نیز نمی‌برید. باری. تنها خانۀ مسکون این کوچۀ دور و درازهمین بود. بیش تر خانه ها چنان رها شده بود که پنداری ساکنان شان به یک جست از برابر طاعونی ناگهانی گریخته اند. 
در تاقچة خانه ئی لامپائی تا آخرین قطرۀ نفت و آخرین پود فتیله دود زده، تاق و دیوار حدود خود را قابی سیاه گرفته بود. اندوه و غربتی تسلاناپذیر در این شهر متروک لانه داشت. گوئی هر خشت و هر زاویه اش به نگاهی بی گناهانه، زائر را به وهن بی سببی که بر او رفته بود به شهادت می‌گیرد. اما در این غربت و بیگانگی چیزی به چشم من آشنا می‌زد، که هر چه گوشه‌های ذهنم را می‌کاویدم از دسترسم پس‌تر می‌نشست.کاس تن ی خلبان که سخت به شور در آمده بود و دلش می‌خواست وجب به وجب شهر را بگردد، در آمد که: 
- عجیب است. انگار این شهر را یک جا خوانده ام. این حالت را ، این تجربۀ عجیب را. عیناً!
و من ناگهان آن «چیز» آشنا را میجستم گیر آوردم.
گفتم : ـ درست است! می‌دانم کجا خوانده ای. در باد بر شهر ویران جمیله- در کتاب عروسی. اثر کامو.
خودش بود! و خلبان از شگفتی این شباهت دیری از پرگوئی واماند. هر چند که این شباهت ، چیزی بود که سخت در اعماق می‌گذشت. زیرا اگر شهر جمیله ناگهان بی هیچ گناه بر نطع جلاد نشانده شده بود، بر خاش شقاوتی دیگر می‌گذشت:
خاش می‌بایست خاطرۀ زندگی کوتاه دور دستش را در نزعی طولانی، در احتضاری ده ها ساله از یاد ببرد. خاش ناگهان به خود آمده بود. همچون دخترکی بی خبر از واقعیت های وجودی خویش در خانواده چادرنشین بیابانگردی، که ناگهان بر سر راه اردوئی قرار گیرد و شبانگاه، شسته و آراسته و پیراسته به سراپردۀ سردار بزرگ هدایت شود و به رازهای وجودی خویش دست یابد. و فردا که اردو گذشت، همه چیز در نظرگاه او دیگر شود و خاطرۀ مهین بانوئی یکشبه سرطان دردناک جانش گردد و تمامت عمری را که در پیش است به کفارۀ آن بنالد و بر خود بپیچد.
در حقیقت تنها چیزی از خاش که دقیقاً و عیناً سرنوشت شهر جمیله را تجربه کرده بود، باغ دولتی آن بود. همچون بکارت دخترک چادرنشین، که نبودش دلیل مشهود اقامت یکشبۀ اردو بود:
این« توت- یونجه زار» که تابود خاش را به بهشتی در فراسوهای برهوت شباهت می‌داد، چنان از زمین برخاسته بود که عیسای ناصری از پهنۀ خاک. بلوچ پیری با چشم آب مرواریدی ته نشسته اش دیری به حیرت در من پرسنده نگاه کرد و دیری در ذهن پریشان خویش، تا به یاد آورد و گفت: - برای خانه ساختن، میان صاحبمنصب ها تقسیمش کردند.
فکر کردم اگر جای آن مخزن بنزینی می‌ساختند حق به حقدار رسیده بود. خلف صدق یونجه زار مخزن بنزین است. که آن خوراک دواب را تامین می‌کرد، این خوراک موتور را.  

 

                                                  ***

فروشگاه بزرگتر از متوسطی در اولین چهارراه شهر وجود داشت که بلوچ ها از راهای دور برای خرید مایحتاج خود به آن «سفر» می‌کردند. از دوچرخه تا مداد و از رب گوجه فرنگی تا چتر، همه چیز می‌فروخت. و صدای گرمش که علامت مشخصۀ باز بودن فروشگاه بود از هر گوشۀ شهر ساکت نامسکون شنیده می‌شد.رفتیم و پرواز دیگری روی شهر کردیم ، و درست جلو فروشگاه وسط خیابان پائین آمدیم!
کاشف به عمل آمده که بله، این شهر روزگاری شهر بود. چون وجود پادگان در این نقطه لازم شمرده میشد، و به هر حال ، ننه شجاعت (1) ها ناگزیر گرد اردو می‌پلکند. اما پادگان که به ناگهان برچیده شد، علت وجودی خاش نیز از میان برخاست. البته اگر جائی زیبا و خوش آب و هوا بود و خاکی بارآور و خیربخش داشت، مردم ماندگار میشدند و کار و زندگی می‌کردند و از برچیدن پادگان خم بر ابروشان نمی‌آمد، که پادگان برای مردم است نه مردم برای پادگان اما خاش چنین جائی نبود، و پادگان که رفت همه چیز رفت.
صاحب فروشگاه می‌گفت: - روزگار بدی گذراندیم. اغلب دکانداران بیچاره شدند. اگر می‌خواستند دار و ندارشان را بار کنند و به شهر دیگری ببرند، آفتابه خرج لحیم می‌شد و اگر می‌ماندند از گرسنگی تباه می‌شدند. نه جای ماندن بود و نه پای رفتن... من و برادرم که اهل محلیم و یا بلوچان چادرنشین بده بستان و حساب و کتاب داریم. کارمان دیگر است. این چیزها که در بساط ما می‌بینید و حیرت می‌کنید که خریدارش کیست، اجناسی است که از آن دکه داران به ثمن بخس خریده ایم و پاره ئی سال های دراز است که این جا مانده.

 

                                                    ***

خاش «تابو» شده است. (می‌خواستم با نقل این سرگذشت برای خبرنگار تمثیلی از تابوی ازدواج به دست داده باشم.) شب، شهردار فرمان می‌دهد کارخانۀ برق را به کار اندازند و چراغ های کورکوری خیابان را روشن کنند. من نمی‌دانم ارواح به چراغ نیازی دارند یا ندارند. اما خاش به هر حال شهر است. و شهر بی برق، دهن کجی به تمدن!  

احمد شاملو

منبع: شناختنامۀ احمد شاملو- نوشتۀ جواد مجابی ( نشر قطره )

 

پی نوشت:


قهرمان بازی نامۀ مرکوراژ، اثر معروف برتولد برشت ، که در فارسی به ننه دلاور برگردانده اند. اما من ننه شجاعت را برای آن بیش تر می‌پسندیدم، چرا که گذشته از همه چیز، مادربزرگ پدری خودم نیز شجاعت خانم نام داشت، و از قضای اتفاق با سرگذشتی کم و بیش شبیه سرگذشت ننه شجاعت برشت: یک پسرش را چنان با گلوله های مسلسل و پاره های خمپاره خمیر کردند که با اسبش یکجا به خاک سپرده شد، چرا که قابل تفکیک نبودند.