۱-نيچه. زندگي و ديگر هيچ
نيچه، از آن دست متفكراني است كه عموماً بعد از مرگ شناخته مي‌شوند. انديشه‌هاي او تبيين‌گر نظام‌هاي فكري مسلط و گوناگوني است كه، در قرن بيستم به عرصه ظهور رسيدند. درك نيچه از قدرت، زبان، ‌ارزش‌هاي اخلاقي، حقيقت، مسيحيت، نيست‌انگاري1، تاريخ، تراژدي، انسان و سرنوشت بشري، همه و همه، الهام‌بخش متفكران اين قرن قرار گرفته است. آثار او به دفعات مورد تفسير و تحليل قرار گرفته‌اند و محققاني با شيفتگي، شخصيت اين مرد منزوي، بيمار و جسور را كه نگاه تلخ، هولناك و هشداردهنده خود را در ابتداي قرن بيستم، رو به عصري پرتضاد و كشاكش رها كرد، موضوع مطالعات و تحقيقات پردامنه خود قرار دادند. در مورد نيچه، انديشه‌هاي متناقض و متضاد فراواني وجود دارد. برخي فلسفه او را «محصول يك مغز نامتعادل» دانسته، او را داراي روحي ضعيف و ناتوان شمرده‌اند كه از نظر جسماني رنجور، و مبشر «جنگ و خون‌ريزي» و فاشيسم مي‌باشد.(1)
راسل2، صريحاً اعلام مي‌كند كه از «نيچه بيزار است»، نيچه خودپسند است «محبت كلي» را نمي‌شناسد و حامي مستبدان و فاتحان خون‌ريز است و اميدوار است كه عصر نيچه، ‌خيلي زود به پايان برسد.(2) ويل دورانت3 نيز، اقوال متناقض نيچه را، تراوش مغزي مي‌داند كه تعادل خود را از دست داده و تا سرحد جنون رسيده است.(3) اما درعين‌حال، او نيچة ديوانه را مي‌ستايد! اما دانتو4، نيچه را همچون يكي از كتاب‌هايش «انساني، بس بسيار انساني» مي‌نامد و روژه گارودي5، قدرت، جسارت، شهامت و ستيز نيچه را، با باورهاي كهنه و مرسوم مي‌ستايد(4) ماكس وبر6 نيز، نيچه را از جمله مرداني مي‌داند كه به درك ما از جهان، روشنايي بخشيدند. بدون شك، بهترين روش براي درك انديشه هر متفكري مطالعه عميق و دقيق و مستقيم آثار اوست و اين مطلب در مورد نيچه، بسيار بيش از ديگران صادق است.
نيچه، در 1844 در ايالت ساكسوني7، در كشور پروس به دنيا مي‌آيد. پدرش لودويگ8، كشيشي است لوتري در شهر روكن9، و مادرش فرانسيسكا10، دختر كشيش دهكده. اجداد نيچه، از سوي پدر و مادر همه روحانيان لوتري‌اند. شايد اين طنز سرنوشت يا تاريخ باشد كه كودكي كه در دامان مسيحيت به دنيا مي‌آيد، بدل به تسليم‌ناپذيرترين دشمن مسيحيت كليسايي مي‌شود. دو سال بعد، تنها خواهرش، اليزابت11، كه روايت‌هاي جعلي زيادي را بعدها پيرامون نيچه ساخت، به دنيا مي‌آيد. پدر، زماني كه نيچه پنج‌ساله است مي‌ميرد. چهارده ماه در بي‌هوشي است. پزشكان بيماري او را آسيب مغزي تشخيص مي‌دهند. كودك از اين مرگ به‌شدت متأثر مي‌شود و فقدان پدر را هرگز در زندگي خود، از ياد نمي‌برد. در اين زمان نيچه با مادر، خواهر و دو خاله مجرد خود زندگي مي‌كند. در ميان چهار زن! در دوازده سالگي نخستين آثار بيماري در او ظاهر مي‌شود. دچار سردردهاي شديدي است و از درد چشم رنج مي‌برد.
يك سال بعد، يعني در 1857 به مدرسه شبانه‌روزي شولفورتا12، فرستاده مي‌شود. استعدادي زودرس از خود نشان داده است. بنيه‌اش چندان تعريفي ندارد. اما جدّي، متفكر و تودار است. به خداوند ايمان دارد و مؤمنانه سرنوشت خود را مي‌پذيرد. با شادي اندوهبارش مي‌نويسد: «هر آنچه را او مي‌دهد شادمانه مي‌پذيرم. خوشبختي و بدبختي، فقر و ثروت و حتي جسورانه چشم در چشم مرگ مي‌دوزم.» مردي كه همه او را «قاتل خدا» مي‌دانند تا واپسين لحظه به اين آرمان اخلاقي خود وفادار ماند.
در مدرسه، با دو تن از دوستانش، انجمن ادبي و هنري گرمانيا13 را به وجود مي‌آورد. در 1861 وقتي هفده سال بيشتر ندارد، مقاله‌اي در مورد هولدرلين14، شاعر رومانتيك و رنجور آلماني مي‌نويسد و هولدرلين را به‌عنوان شاعر حساسي كه از ابتذال، بي‌قيدي و بي‌فرهنگي مردم آلمان آزرده است معرفي مي‌كند. نيچه، معتقد است كه هولدرلين، از انزوا و خرد شدن انسان مدرن مي‌گويد و همين است كه جامعه آن را تاب نمي‌آورد و باعث انزوا و سرانجام جنون شاعر مي‌شود. هولدرلين، خيلي زود شاعر محبوب نيچه مي‌شود. تعاليمي كه در مدرسه، ‌راجع به الهيات مسيحي گرفته است او را دچار شك و ترديد نسبت به آموزش‌هاي كليسايي مي‌كند. ضمن آنكه در مطالعه انجيل‌ها مهارت و تبحري خاص مي‌يابد، مسيحيت را عرف و تعصب و شبحي دو هزار ساله مي‌خواند. نيچه، در 1864 مدرسه را ترك مي‌كند و به دانشگاه بن مي‌رود تا در آنجا در رشته زبان و معارف لاتين و يوناني، نام‌نويسي كند. بيست‌ساله است كه احساس مي‌كند ديگر ميان او و مسيحيت پيوندي وجود ندارد. الهيات مسيحي به او آرامش نمي‌دهد. خود را مريد و پيرو حقيقت مي‌خواند و مي‌خواهد با عادات، رسوم و باورهاي پوسيده بجنگد. در نامه‌اي به خواهرش مي‌نويسد:
«آيا راست نيست كه، براي جست‌وجوگر حقيقي آنچه اصلاً به حساب نمي‌آيد، نتيجه جست‌وجويش است؟ آيا ما در همه جست‌وجوهايمان به دنبال آرامش، صلح و خوشبختي هستيم؟ نه. جست‌وجوي ما فقط براي حقيقت است، حتي اگر اين حقيقت زشت و هولناك باشد. در اينجاست كه راه افراد از هم جدا مي‌شود. اگر مي‌خواهي به آرامش ذهني و خوشبختي برسي، پس ايمان داشته باش، ‌اگر پيرو و مريد حقيقت هستي، پس راه جست‌وجو را برگزين.»(5)
نيچه، در اين زمان راه خود را از مسير سنتي خانواده جدا مي‌كند. اما درعين‌حال عقيده دارد كه مرگ زودرس پدر، او را از همدردي انساني مهربان و بافرهنگ محروم كرده است. اما اين مرگ براي نيچة جوان، نقطة عطفي است. چراكه در وجود او شخصي جدّي و فكور را آفريده است. مردي كه مي‌خواهد حقيقت را به آزمون‌هاي تلخ دريابد. آن‌هم با درد و رنج. اما خودش دريابد بي‌آنكه در اين ميان به جامعه، باورها و سنت‌هاي نادرست و ارزش‌هاي پذيرفته‌شده ميان‌تهي، متوسل شود. مي‌خواهد هر آنچه را كه مي‌تواند شكل بگيرد از صافي ذهن جست‌وجوگر خودش گذرانده باشد. اين معنايش پايان خوشبختي است. جست‌وجوي حقيقت همواره آزمون تلخ، دشوار و فاجعه‌باري است. اديپ شهريار15 سوفكل16 مظهر اين جست‌وجوي اندوهبار است. تراژدي از همين‌جا به وجود مي‌آيد. انساني كه مي‌خواهد حقيقت را بداند. جهاني كه سكوت كرده است و گنگي خود حقيقت. از اينجاست كه زندگي نيچه، خود به درامي شورانگيز و دشوار بدل مي‌شود. مردي كه مي‌خواهد حقيقت را شكار كند، سرانجام خود به شكار حقيقت بدل مي‌شود. همچون ديونيزوس كه خود دام مي‌نهد، اما در دام مي‌افتد و تكه‌تكه مي‌شود. بي‌دليل نيست كه نيچه، ديونيزوس را مي‌ستايد. شور ديوانه‌وار نيچه، عشق اندوهبار او به حقيقت و ايمان بي‌پايانش به زندگي و زيستن بر روي همين خاك، همه ديونيزوس است.
*
در 1865 با فلسفه شوپنهاور17، آشنا مي‌شود و دربارة او مي‌گويد در آثار او «آيينه‌اي ديدم كه جهان و زندگي و طبيعت خودم، با عظمت ترس‌آلودي در آن پديدار بود» و با علاقه و شور «جهان همچون اراده و تصور18» را مي‌خواند. مردي كه از تنهايي رنج مي‌برد و به شكل عذاب‌آوري در جست‌وجوي حقيقت است مجذوب كتاب مي‌شود.
«گويي شوپنهاور شخصاً به من خطاب مي‌كرد. من هيجان و التهاب او را حس كردم و او را در برابر خود ديدم. هر سطري با صداي بلند به خويشتن‌داري و اعراض از دنيا فرا مي‌خواند.»(6)
شوپنهاور، بر خلاف كانت19، معتقد بود كه عقل و منطق به‌تنهايي قادر به شناخت جوهر حقيقي اشيا و تعيين هدف براي بشر نيست. عقل در نهايت وسيله‌اي است براي اراده رستگاري وقتي براي بشر محقق مي‌شود كه غريزه و اراده جاوداني انكار شود.
همچنين، شوپنهاور عقيده دارد كه ما از دو طريق مي‌توانيم به رستگاري برسيم؛ نخست از طريق اعمال اخلاقي و انكار نفس به كمك اراده و ديگر از طريق تفكر در زيبايي يا به عبارتي از راه هنر. اما در نهايت، تنها از طريق خودانكاري20 است كه مي‌توان به رستگاري رسيد و از اوضاع نكبت‌بار زندگي رها شد.(7)
اين انديشه‌اي است كه نيچة جوان را مجذوب مي‌كند. بي‌شك در نهاد تنها، حساس و ستيزه‌جوي نيچه، زمينة پذيرش اين افكار در آن زمان وجود داشت. شوپنهاور نيز، آزرده‌اي چون نيچه بود. او از اينكه انديشه‌اش در زمان خود، به وسيله فلسفه هگل21، تحت‌الشعاع قرار گرفته بود، دلخور و خشمگين بود و فلسفة هگل را عوام‌فريبي محض مي‌دانست.
اما بعدها، نيچه، انكار زندگي و بدبيني شوپنهاور را رد مي‌كند. نيچه نمي‌پذيرد كه انكار اراده و نفس و خوار كردن خود، راهي براي رسيدن به رستگاري مي‌باشد. او در نهايت غير عقلاني بودن جهان را از سوي شوپنهاور مي‌پذيرد، اما باور ندارد كه زندگي را بايد رها كرد و به انكار آن پرداخت. و زماني كه ديونيزوس را كشف مي‌كند، بيش از پيش به اين اصل معتقد مي‌شود. آنچه را كه شوپنهاور به آن «نه» گفته بود نيچه، با شور و ايماني عميق مي‌پذيرد و به آن «آري» مي‌گويد. حتي در نظريه تراژدي خود نيز به رد ديدگاه‌هاي شوپنهاور مي‌پردازد. تحقيقات خود، در مورد شاعر اشراف‌منش و اندرزگوي يوناني «تئوگنيس»22 را در 1867 به چاپ مي‌رساند. تئوگنيس، اشراف‌زاده نوشته بود كه از اشراف، اشرافيت آموخته مي‌شود اما در دوستي با فرودستان همه‌چيز از بين مي‌رود. نيچه، اين انديشه را در مقابل آموزش‌هاي كليسايي قرار داد. و به اين نتيجه رسيد كه فرهنگ و انديشه‌هاي والا، از طبقات فرهيخته به بطن جامعه منتقل مي‌شود اما كليسا با تحريف حقايق، همه‌چيز را دگرگون مي‌كند. فرودستان تئوگنيس در انديشه‌هاي نيچه كساني هستند كه از لحاظ اخلاقي اخته شده‌اند، زندگي، سرمستي و شور آن را انكار مي‌كنند و با تسليمي كشيش‌وار، خود را بي‌برگ و نوا مي‌كنند و به خواري مي‌كشانند و سرانجام فضيلت خود را به‌عنوان آرمان اخلاقي جامعه معرفي و به ديگران تحميل مي‌كنند.
نيچه، در بيست‌وسه سالگي (1867 م.) به خدمت سربازي مي‌رود. يك سال بعد بر اثر سانحه‌اي، سينه‌اش به هنگام سواري آسيب مي‌بيند و از زبان‌شناسي سرخورده مي‌شود و فكر مي‌كند كه فعاليت‌هاي اين طايفه، مثل موش كور چيزي جز نقب زدن نيست و درعين‌حال از بي‌اعتنايي همكاران خود نسبت به مسائل حقيقي و اساسي زندگي ناراحت است.
آشنايي با واگنر23، در 1869 در ابتدا باعث آرامش نيچه مي‌شود. دوستي او با واگنر هفت سال به درازا مي‌انجامد، اما وقتي واگنر، رو به مسيحيت مي‌آورد و هنر خود را در خدمت قدرت سياسي آلمان قرار مي‌دهد، از او رو مي‌گرداند. ابتدا واگنر را تجسم كامل «نابغه» شوپنهاور مي‌داند به «معنويت مطلق» انسانيت «عميق و تكان‌دهنده» و شوق و شور و حرارت متعالي او نگاهي توأم با ستايش و تكريم دارد. اما در 1876 به ديدگاه ديگري نسبت به اين مرد مي‌رسد و معتقد مي‌شود كه اعتقادات مسيحي واگنر، به ‌طور خاص در اپراي پارزيفال24؛
«تظاهر و بازيگري محض و كوششي به اقتضاي روز براي رسيدن به ترتيبي با مصادر قدرت آلمان است كه حالا عابد و پارسا شده‌اند.»(8)
نيچه همان‌طور كه شوپنهاور را رها كرده بود، اين بار واگنر را نيز، رها مي‌كند.
*
بيست‌وپنج ساله است كه، استاديار زبان‌شناسي تاريخي لاتين و يوناني در دانشگاه بال مي‌شود و يك سال بعد كرسي استادي را به دست مي‌آورد. اما دروس زبان‌شناسي با روح سركش نيچه هم‌خواني ندارد. او كه مي‌خواهد چيزي فراتر از استاد «تمرينات براي زبان‌شناسي لاتين» باشد. مي‌نويسد:
«من نيز بايد هنرنشناس و هنرستيز باشم. اما هنوز دل و جرئت آن را دارم كه روزي افسار بگسلم و بكوشم اين زندگي مخاطره‌آميز را جايي ديگر و به گونه‌اي ديگر پي بگيرم.»(9)
در 1870، دولت پروس وارد جنگ با فرانسه مي‌شود. نيچه داوطلبانه در جنگ شركت مي‌كند. به دو دليل؛ يكي اينكه دولت را شرّ لازم مي‌داند و نمي‌تواند با رومانتيك‌گرايي روسو25، خود را بفريبد و ديگر اينكه، عقيده پيدا مي‌كند كه در دانشگاه‌ها رسيدن به هيچ حقيقت بنيادين امكان‌پذير نيست او كه احساس مي‌كند كه تكليفي براي در هم شكستن امور پذيرفته‌شده دارد؛ در انديشه خويشتن‌شناسي و خويشتن‌سازي است. در جبهه بهيار مي‌شود. سه شبانه‌روز در يك واگن حمل گاو از شش مرد زخمي پرستاري مي‌كند. خودش به اسهال و ديفتري مبتلا و هراسناك از جنگ‌طلبي و زهدپرستي آلماني، از جنگ باز مي‌گردد. با بي‌اعتنايي تدريس زبان‌شناسي را رها مي‌كند او كه از بي‌خوابي رنج مي‌برد. براي درمان خود به كوه‌هاي آلپ مي‌رود. در 1872، زايش تراژدي از روح موسيقي26 را منتشر مي‌كند. نه‌تنها بر آن نقدي نوشته نمي‌شود بلكه با عيب‌جويي همكاران خود نيز، روبه‌رو مي‌گردد. اين آخرين سال‌هاي تندرستي كامل نيچه است. يك سال بعد نخست بينايي‌اش ضعيف مي‌شود، سپس مبتلا به ميگرن مي‌گردد. نخستين قسمت انديشه‌هاي نابه‌هنگام27 را منتشر مي‌كند و در آن به كتاب داويد اشتراوس28، در مورد زندگي مسيح حمله مي‌كند. نگاه خوشبينانه اشتراوس به زندگي و تصور يك دنياي خوب از سوي او باعث خشم نيچه مي‌شود. نيچه كه جست‌وجوگر حقيقت است، به حقيقت نمي‌تواند برسد اما افرادي چون اشتراوس، به گونه‌اي عمل مي‌كنند كه گويي به حقيقت دست يافته‌اند و حال مي‌توانند آن را در نسخه‌اي براي ديگران بپيچند.
«حقيقت چيست؟ سپاهي مهاجم از استعاره‌ها، ذكر علت، به جاي معلول و اتصاف بشر به ماوراءالطبيعه، سخن كوتاه مجموعه‌اي از روابط انساني كه با اغراقي شاعرانه و سخن‌پردازانه گسترش يافته است و از نسلي به نسلي منتقل گرديده و آرايش شده و چون مدت زماني دراز به كار گرفته شده است، جاوداني، قانوني و لاينفك يك قوم به نظر مي‌رسد. حقايق، توهماتي هستند كه ديگر در آن‌ها به چشم حقيقت نگريسته نمي‌شود.»(10)
نيچه در 1874 قسمت دوم كتاب انديشه‌هاي نابه‌هنگام را منتشر مي‌كند و در آن فصلي را به تاريخ و فصلي را هم به شوپنهاور، به‌عنوان مربي و فيلسوف اختصاص مي‌دهد. از نظر نيچه، فيلسوف نيز چون هنرمند و انسان عادل دركي بالاتر از امور دارد. اما درعين‌حال فيلسوف يك معلم نيز هست. و معلم بودن از نظر نيچه يعني بزرگ‌ترين مسئوليت‌ها را بر دوش كشيدن معلم و فيلسوف فرد را به سوي خودشناسي و شناخت توانايي‌هاي بالقوه‌اش هدايت مي‌كند. به عقيدة نيچه، اين آماده ساختن فرد براي استفاده از نيروهايش مهم‌تر از آگاهي دادن است.
نيچه در تاريخ با عينيت‌گرايي موافق نيست. اينكه از موضوع مورد مطالعه خود فاصله بگيريم معنايش به عينيت نزديك كردن موضوع نيست. بيشترين شكل عينيت از نظر نيچه، وقتي به وجود مي‌آيد كه شما برخوردي كاملاً هنري با موضوع داشته باشيد. به عبارت ديگر، وقتي موضوع كاملاً در درون شما ساخته مي‌شود. در تاريخ نمي‌توان به حقيقت امور رسيد. گزارش صرف امور نيز فايده‌اي ندارد. هر نوع تكامل تك‌خطي از نظر نيچه مردود است. تاريخ عنصر عقلاني و غير عقلاني را در خود دارد. در انديشه‌هاي تاريخ‌گرايي نيچه، تأثير شوپنهاور و «اراده» او ديده مي‌شود. اراده عنصر عقلاني نيست به همين دليل تاريخ نيز صرفاً حاصل كنش‌هاي عقلاني آدمي نمي‌باشد. ديدگاه‌هاي نيچه به لحاظ سير تاريخي در مقابل ديدگاه هگل قرار مي‌گيرد.
بحران روحي و ستيزهاي نيچه با ارزش‌هاي اخلاقي رايج افزايش مي‌يابد. جدايي او از واگنر در 1876 با انتشار قسمت چهارم انديشه‌هاي نابه‌هنگام بر اين بحران مي‌افزايد. احساس تنهايي او عميق‌تر مي‌شود. هنوز احساس مي‌كند كه راه خود را پيدا نكرده است. دچار سرخوردگي شديدي است. هنوز به خويشتن‌شناسي مورد نظرش نرسيده است. با بي‌ميلي به ماتيلده ترامپداخ29 زني هلندي پيشنهاد ازدواج مي‌دهد. با توجه به بحران روحي نيچه مي‌توان پايان اين پيشنهاد را حدس زد. چيزي در زندگي او عوض نمي‌شود.
در 1878 كتاب انساني بسيار انساني30 را منتشر مي‌كند. بر اين باور است كه هيچ واقعيت جاويدي وجود ندارد و حتي هيچ حقيقت مطلقي. سال بعد ضميمه‌اي را شامل كلمات قصار به كتاب انساني بسيار انساني اضافه مي‌كند. بسيار تنهاست. با ديگران و بيشتر با خودش در نبرد است. مي‌نويسد:
«من به پايان سي‌وپنج سالگي رسيده‌ام... حالا در اين نقطه مياني زندگي، مرگ آن‌چنان مرا از هر سو محاصره كرده كه قادر است هر حظه كه اراده كند در ربايدم. به خاطر ماهيت عذابي كه مي‌كشم ناچار مدام تصوير يك مرگ ناگهاني و پرتشنج را در نظر دارم.»(11)
در 1881 بعد از يك سال سفر به آلمان و ايتاليا كتاب سپيده‌دم31 و انديشه‌هايي دربارة پيشداوري‌هاي اخلاقي32 را منتشر مي‌سازد. مي‌گويد كه به ارزش‌هاي مسيحي قلباً باور داشته و از روزهاي كودكي بارها خواسته به سوي آرمان‌هاي آن گام بردارد. اما در سال‌هاي بعد اين كار را محال ديده است. در همين سال‌ها، اولين انديشه بازگشت جاودانه يا دور تكرار ابدي33 كه بعدها از مفاهيم اساسي چنين گفت زرتشت34 مي‌شود در ذهن او نقش مي‌بندد. افسرده است. با حزن خاصي مي‌نويسد:
«من خود را خطي كج و معوج مي‌بينم كه نيرويي ناشناخته براي امتحان كردن قلمي نو، ‌روي كاغذ مي‌كشد.»(12)
آفرينش سخت، دشوار و عذاب‌آور است و همواره بايد تاوان آن را پرداخت. نيچه به غم‌انگيزترين شكلي اين تاوان را مي‌پردازد. در 1882، سي‌وهفت ساله است. كتاب دانش طربناك35 را مي‌نويسد. نخستين صورت انديشه «خدا مرده است» معروف، در اين كتاب شكل مي‌گيرد. انديشه‌اي كه بعدها در چنين گفت زرتشت عمق و بسط مي‌يابد. در زندگي مردانه و سربازگونه نيچه در اين سال اتفاق خارق‌العاده‌اي مي‌افتد. نيچه عاشق مي‌شود!
عاشق لوسالومه36، زني روسي تبار. سالومه تنها زني است كه نيچه عاشقانه به او روي مي‌آورد. اما طرز عجيب خواستگاري او زن را دور مي‌كند. شايد هم بيش از اندازه تنهايي را تحمل كرده بود و روحيه او آن‌چنان سفت و سخت شده بود كه ديگر نمي‌توانست تبسم و طراوتي را كه حضور زني مي‌توانست به او ببخشد، درك كند يا پذيراي آن باشد. به هر شكل زن نيچه را ترك مي‌كند و نيچه كمي هم گناه را به گردن خواهرش اليزابت مي‌اندازد.
شايد متأثر از همين وضعيت روحي باشد كه جهان را غوطه‌ور در «آشوبي ابدي» مي‌بيند.
«ويژگي‌هاي كلي اين جهان آشوبي ابدي است. نه بدين معنا كه هيچ ضرورتي در آن نيست بلكه به اين معنا كه هيچ نظمي، ترتيبي، شكلي، زيبايي، حكمتي و هرچه كه بخواهيم به اين انسان گونه انگاري زيباشناختي خود نام بدهيم در آن وجود ندارد.»(13)
بخش اول و دوم چنين گفت زرتشت در 1883 نوشته مي‌شود و اتمام آن بخش چهارم تا 1885 طول مي‌كشد. نيچه بخش سوم را در 1884 به نگارش درمي‌آورد. آن را كتابي براي همه‌كس و هيچ‌كس مي‌نامد. عقيده دارد كه در الفاظ ساده و غريب اين كتاب كل فلسفه‌اش موج مي‌زند و همچنين از طريق اين كتاب زبان آلماني را به اوج كمال رسانده است.
زرتشت نيچه، با ايماني عميق از مرگ خداي كهنه مي‌گويد. در انتظار ابرمرد است و براي آنكه نيك و بد را بيافريند، راهي ندارد جز آنكه همه ارزش‌ها را از ميان بردارد.
زرتشت، ابرمرد را بشارت مي‌دهد و با ابرمرد، دور جاوداني فرامي‌رسد. زرتشت نغمه‌اي است كه ما را براي نو و جوان شدن آماده مي‌كند. در اين كتاب نيچه به زبان استعاره و تمثيل از هر چيزي سخن مي‌گويد. از دولت گرفته تا فردگرايي، خواست حقيقت، ابرمرد، بازگشت جاوداني، اراده و آزادي و سرنوشت، وجدان، عشق، عدالت، زن، سياست، جنگ و كشيشان و مرگ خدا و نيز اروپاي بيمار و زندگي و اميد دوباره.
نيچه انسان را واضع همة ارزش‌ها مي‌داند. در اين نگاه به پروتاگوراس37 يوناني بسيار نزديك است كه «انسان را مقياس همه‌چيز» مي‌دانست. در قطعه، درباره هزار و يك غايت مي‌نويسد:
«به‌راستي، انسان‌ها نيك و بدشان را همه، خود به خويشتن داده‌اند. به‌راستي، آن را نستانده‌اند. آن را نيافته‌اند و چون ندايي آسماني برايشان نازل نشده است. ارزش‌ها را نخست انسان در چيزها نهاد تا خويشتن را حراست كند. نخست او بود كه براي چيزها معنا آفريد، معنايي انساني! ازاين‌رو خود را، ”انسان“ مي‌نامد. يعني ارزياب.»(14)
در جايي ديگر از اهميت استدلال رأي و نگاهي كه هركس بايد آن را اختيار كند سخن مي‌گويد. اينكه راه مطلقي وجود ندارد و هركس بايد راه خود را خودش برگزيند.(15)
انسان از نظر نيچه، پلي است نه غايت و به تعبير او بايد بر انسان چيره شد، غلبه كرد تا به ابرانسان رسيد. ابرانسان در انديشه آينده است و با نيروي آفرينندگي گذشته را نجات مي‌دهد.(16) نيچه به زمين پايبند است و اين عشق به زمين را زرتشت به ما منتقل مي‌كند.
«زيستن بر روي زمين ارزنده است. يك روز، يك جشن با زرتشت مرا عشق ورزيدن به زمين آموخت.»(17)
زرتشت نيچه خود را مدافع زندگي، رنج و دور معرفي مي‌كند. مي‌پذيرد كه در دنيا امور پست فراوان است اما هرگز باور نمي‌كند و نمي‌پذيرد كه به سبب اين پستي‌ها، جهان «هيولايي نجس» باشد.(18)
مسيح، كسي است كه لوح ارزش‌هاي كهن را شكست. اما او را به صليب كشيدند و كليسا درست همان چيزهايي را كه مسيح طرد كرد، بار ديگر به‌صورت باور و ايمان فراخواند. مسيح يك آفريننده است به همين دليل مورد نفرت ديگران قرار مي‌گيرد.(19)
در «فضيلت ايثارگر» زرتشت كلامي را مي‌گويد كه گويي وصف حال خود نيچه است. «و تنها آن‌گاه كه همگان مرا منكر شديد، نزد شما باز خواهم آمد. به‌راستي، برادران،‌ آن‌گاه گم‌گشتگانم را با چشمي ديگر خواهم جست؛ آن‌گاه با عشقي ديگر به شما عشق خواهم ورزيد.(20)
زبان نيچه در چنين گفت زرتشت، به كلام كتاب مقدس نزديك مي‌شود. نمادها و تمثيل‌ها به كار گرفته مي‌شوند تا انديشه و مفهوم از خلالشان منتقل شود. خطاب نيچه خاص نيست. روي سخن او، با انسان است و به پهناي همه زمين سخن مي‌گويد. اما ترديدي نيست كه اگر در جمهور38 افلاطون39 به دنيا مي‌آمد، افلاطون، در راندن او همچون ديگر شاعران ترديدي به خود راه نمي‌داد. نيچه طرد مي‌شد و همچون زرتشت براي عشق ورزيدن بار ديگر كشف مي‌گرديد.
نيچه با زرتشت به فراسوي نيك و بد40 مي‌رسد. اين كتاب در 1886 نوشته مي‌شود. مي‌نويسد اما همچنان از احساس تنهايي در حال خرد شدن است. در فراسوي نيك و بد سعي مي‌كند تناقضي را كه ميان تصور اخلاقي از زندگي و آنچه را در عمل واقع مي‌شود نشان دهد.
كتاب شامل 296 قطعه است. كلام فاخر و نثر شاعرانه و انتقادها تند و گزنده است. كسي از دست نيچه در امان نيست و نيچه از خودش.
نيچه فراسوي نيك و بد را نقد مدرنيت مي‌داند. با زرتشت آري‌گويي به زمين و زندگي را آموخته بود، حال مي‌خواست آن‌سوي نيك و بد، با ارزش‌هاي موجود جنگ بزرگ خود را آغاز كند. به همين دليل فراسوي نيك و بد «نه»گويي گزنده‌اي است به هر آنچه مدرن محسوب مي‌شود. و عمده‌ترين انتقاد او همچنان از اخلاق و ارزش‌هاي پذيرفته شده است. اخلاقي كه به‌عنوان پيش‌فرض هر سيستم فلسفي تا كنون عمل كرده است. نيچه مي‌خواهد از مرز اين اخلاق بگذرد. انديشه او باژگون كردن و تغيير بنيادي ارزش‌هاست. اما اخلاقي كه خود نيچه حامي آن است بسيار مردانه و جسورانه است. و بي‌شك تنهايي درازمدت او در شكل‌گيري سختي اين اخلاق تأثير داشته است. مي‌گويد:
«به هيچ‌كس نچسبيدن، اگرچه عزيزترين كس باشد، زيرا هركس زماني است و زاويه‌اي. نچسبيدن به هيچ ميهن و حتي به هيچ هم‌دردي، اگرچه هم‌دردي انسان‌هاي والاتر باشد...»(21)
از نقد ارزش‌هاي رايج به مسيحيت مي‌رسد و دين، «هنگامي كه دين‌ها نخواهند وسايلي براي تربيت و پرورش در دست فيلسوف باشند بلكه بخواهند خود فرمانروا باشند، هنگامي كه بخواهند غايت آخرين باشند، نه وسيله‌اي در ميان ديگر وسايل، ناگزير بايد غرامتي سنگين و هولناك پرداخت.(22) نيچه معتقد است كه با مسيحيت اروپا اين غرامت هولناك را پرداخته است. چراكه اخلاق را در اروپاي زمان او به مرز «اخلاق حيوان‌گله‌اي» رسانده است. در كنار همه اين نگاه تند و تيز يك چيز است كه نيچه تماماً به آن وفادار است و همه اين نقدها براي بيداري او انجام مي‌شود براي بيداري انسان. انسان بايد آموزش داده شود تا مسئوليت و خواست خود را بشناسد و از طريق اين آگاهي به «فرمانروايي هولناك تاريخ» پايان دهد. نيچه سعي دارد در ميان همه تباهي‌اي كه آن را مي‌بيند و هشدار مي‌دهد همچنان بر اصل انسان و ماندگاري او و توانايي‌هايش گواهي دهد. او مي‌داند كه؛
«با گردآوري درست نيروها و وظايف و بر هم افزودنشان هنوز چه‌ها كه از انسان مي‌توان ساخت.»
همچنين او با تمام؛
«آگاهي وجدان خويش مي‌داند كه چگونه هنوز بزرگ‌ترين امكانات بشر به كار برده نشده است و چگونه نوع انسان روياروي تصميم‌هاي شگفت و راه‌هاي تازه ايستاده است.»(23)
نيچه مي‌خواهد از ايمان تازه، رسالت و وظيفه تازه انسان سخن بگويد. از انسان والا كه صفات او همچون تنهايي‌اش كه گويي جاودانه است هولناك به نظر مي‌رسد.
«انسان والا وجود قدرتمند دروني خويش را ارج مي‌نهد، همچنين آن وجودي را كه قدرت چيرگي بر خويشتن را دارد. كه رمز سخن گفتن و خاموش ماندن را مي‌داند،‌ كه از سخت گرفتن بر خويش و جدّي بودن با خويش لذت مي‌برد و هر چيز سخت و جدي را بزرگ مي‌دارد.»(24)
نيچه نقد اخلاقي خود را پي مي‌گيرد، تا سرانجام آن را در تبارشناسي اخلاق41 به اوج مي‌رساند. اين كتاب در 1887 نوشته مي‌شود.
*
نيچه در تبارشناسي اخلاق، اين مقوله را از ديدگاه تاريخي و روان‌شناختي بررسي مي‌كند. معتقد است در ضعف ماندن و ضعف را توجيه كردن نفرت‌انگيز است. بايد از حد اخلاقي كه ضعف را اعتلا مي‌بخشد گذشت. به عقيده نيچه، آنچه كه امكان بروز مي‌يابد به درون آدمي كشيده مي‌شود و بعدها روح42 را به وجود مي‌آورد. فردي كه واقعاً آزاد و صاحب خواست و اراده‌اي سرسختانه است، از نظر نيچه «صاحب مقياسي از ارزش‌ها» نيز هست. اخلاق را با اراده قدرت پيوند مي‌زند و در تبارشناسي اخلاق مي‌نويسد:
«علت‌هاي اصلي سرچشمه گرفتن يك چيز، با كاربرد نهايي آن چيز، با شيوه داخل شدن آن چيز در نظامي از هدف‌ها و مقصودها، يك دنيا فاصله دارد. هر چيزي را كه هست، جداي از اينكه اصل و سرچشمه‌اش چه بوده است، ‌دوره به دوره، آنان كه زمام قدرت را به دست دارند بر حسب نياتي ديگر دوباره تفسير مي‌كنند. همه فرايندها در جهان ارگانيك، فرايندهاي سبقت‌جويي و غلبه هستند و اين سبقت‌جويي و غلبه، به نوبه خود، به معنايي تفسير مجدد چيزها و دادن ترتيبي ديگر به چيزهاست و در جريان اين كار معنا و مقصود پيشين ضرورتاً به فراموشي سپرده مي‌شود يا از دست مي‌رود.»(25)
نيچه، معتقد است كه بر اساس اين فرايند معناي واقعيت نيز دگرگون مي‌شود.
از سوي ديگر، نيچه سعي مي‌كند نشان دهد اخلاقي كه طبقات بالاي جامعه آن را وضع مي‌كنند و ارزش‌هاي مربوط به آن، چگونه با جابه‌جايي قدرت به نفع طبقاتي كه فرمانروا شده‌اند ضبط مي‌شود. بر اين اساس نيچه معتقد است كه مسيحيت بخش بزرگي از اخلاقيات يونان و روم را بعد از استحاله، از آن خود ساخته است. بي‌آنكه به منشأ اين اخلاق وفادار بماند يا به آن اشاره‌اي داشته باشد. در نهايت نيچه معتقد است كه اخلاق به‌عنوان يك پديده مستقل وجود ندارد بلكه تفسير اخلاقي از پديده‌هاست كه به‌عنوان امر اخلاقي پذيرفته و معرفي مي‌شود.
همچنين در سال 1887 رئوس كلي كتاب اراده معطوف به قدرت43 كه طرح آن در 1882 در ذهن نيچه وجود داشت. جمع‌بندي مي‌شود. در سال 1888 نيچة دجّال (ضد مسيح) 44، قضيه واگنر45، غروب بتان46 و آنك انسان را مي‌انگارد.
وضع جسماني او به‌شدت آسيب ديده است. و تنها چيزي كه هنوز مي‌تواند او را مرتبط با جهان نگاه دارد، انديشه و نوشتن است. به‌رغم همه رنج‌هايي كه تحمل مي‌كند، همچنان به زندگي و زمين وفادار است. در دجّال از نوع والاتري از انسان كه راه به ابرمرد مي‌برد سخن مي‌گويد و عقيده دارد كه نوع بشر نماينده حركتي به سوي امر والا آن‌گونه كه ممكن است ما در ذهن خود داشته باشيم نيست. حتي اروپا را به لحاظ ارزش فروتر از دوره رنسانس مي‌داند. اما درعين‌حال اميدوار است كه ما بتوانيم به آن مرتبه از والايي صعود كنيم.
در غروب بتان، به تقابل جهان واقعي و ظاهري اشاره دارد. و سراسر بودن را چيزي جز ”افسانه‌اي ميان‌تهي“ نمي‌داند. جهان ديگري نيست «هر آنچه هست، همين جهان ظاهر است. تنها دنيايي كه وجود دارد. جهان راستين به دروغ به اضافه شده است.»(26) در آنك انسان، فلسفه را زندگي در ميان «كوه‌هاي بلند و يخ» مي‌خواند و جست‌وجوي هر چيز غريب، گنگ و مبهم و اين در واقع عمل خود نيچه است. خطركردني عظيم، كه براي نيچه به بهاي از دست رفتن سلامتي تن و روانش انجاميد.
در 1889 نيچه، در ايتالياست. خواهرش با تحقير نيچه، آثار و دوستدارانش را به باد ناسزا مي‌گيرد. به او مي‌نويسد كه جز مشتي اراذل و اوباش كس ديگري به او ايمان ندارد.
نيچه بيمار است قواي روحي‌اش در هم شكسته. تنها و بدون عشق به بنايي قديمي مي‌ماند كه در عين شكوه در حال ويراني است. همچنان با جامعه و مردم كه در انتظار دولت رايش هستند در ستيز است. نمي‌تواند با فرهنگ عمومي جامعه هم‌صدا شود. معتقد است كه مردم پذيرفته‌اند كه دولت‌هاي حقير و ناچيزي داشته باشند كه فرهنگشان را ذره‌ذره نابود مي‌كنند. اين واپسين سالي است كه نيچه همچنان مي‌انديشد. در يكي از روزهاي ژانويه 1889 نيچه سراسيمه به خيابان مي‌دود و در نامه‌اي به دوستش خود را ديونيزوس يا مصلوب مي‌نامد. نيچه را درحالي‌كه به گردن اسب پيري كه به يك گاري بسته شده، آويخته است پيدا مي‌كنند و او را به خانه مي‌برند. دچار فلج مغزي مي‌شود. ده سال در اين وضع به سر مي‌برد تا سرانجام در 1900 مي‌ميرد. مردي كه ديونيزوس را شادمانه بار ديگر كشف كرده بود، بيش از اين نمي‌تواند با فريب و توّهم آپولوني به زندگي ادامه دهد. پس در همان جنون و رنج ديونيزوسي باقي مي‌ماند و از دنيا دست مي‌كشد. دنيايي كه به‌رغم همه رنج‌هايي كه در آن تحمل كرد تا واپسين دم به آن وفادار مانده بود. چرخة تراژدي نيچه، كامل مي‌شود و پرده فرومي‌افتد.
يك سال بعد از مرگ نيچه، كتاب اراده قدرت او منتشر مي‌شود. كتاب شامل 1067 قطعه است كه نيچه در آن‌ها از نهيليسم گرفته، تا فلسفه آلمان، اخلاق، مسيحيت، ابرمرد، ديونيزوس، آپولون و سرانجام بازگشت جاودانه را به بحث مي‌نشيند.
در ارادة قدرت، نيچه به ما مي‌گويد كه جهان يك صيرورت است كه هدفي ندارد و هيچ‌چيز را به معنا نمي‌رساند. وقتي از رسيدن به معنا در امور دلسرد مي‌شويم، دچار هيچ‌انگاري رواني مي‌شويم. از نظر نيچه هر نوع اخلاق‌گرايي راه به هيچ انگاري مي‌برد، چراكه ما از ايمان راستين به خداوند دور مي‌شويم. اساساً از منظر نيچه همه دستگاه‌ها و سيستم‌هاي اخلاقي در نهايت جز خدشه‌دار كردن چهره خداوند، كار ديگري انجام نمي‌دهند. به همين دليل معتقد است كه آدمي هرچه از خداوند بيشتر دور مي‌شود قوي‌تر به ايمان اخلاقي چنگ مي‌زند. ما بايد خود را واضع ارزش‌ها تلقي كنيم. تنها از اين راه است كه اخلاق راستين به وجود مي‌آيد و هيچ‌انگاري رنگ مي‌بازد. هيچ‌انگاري براي نيچه يك هدف نيست، بلكه وسيله‌اي است تا آدمي هوشيار شود و از وضع موجود فراتر رود تا به خودش برسد. به موجودي كه واضع ارزش‌هاست. تا به آدمي چشم‌اندازهاي تازه ايمان را نشان دهد.
اما اگر هيچ‌انگاري نتواند فرد را به جايي برساند كه او قادر شود براي خود، هدف، چرايي و ايماني قائل شود، آن‌گاه اين مفهوم باعث تضعيف فرد مي‌شود.(27) از سوي ديگر از نظر نيچه جهان، آدمي و هر آنچه كه هست، چيزي جز اراده قدرت نيست. ميل به غلبه و سلطه يافتن است. اراده قدرت توانايي ذاتي يا به عبارت ديگر ميل عميق و دروني انسان است براي بالا كشيدن و به برتري رسيدن خود. انرژي بي‌پاياني است كه ما آن را صرف مي‌كنيم تا به قدرت دروني خود جلوه‌اي عيني و بيروني ببخشيم. اما ما آن را انكار مي‌كنيم و با پوسته‌اي از اخلاقيات مي‌پوشانيم. يونگ47، اراده قدرت را همان سايه48 يا بخش هولناك و منفي وجود مي‌داند و به اين عقيده مي‌رسد كه نيچه در اوج تنش روان‌شناختي خود گير كرده است.(28) نمي‌توان اين عقيده را تماماً قبول كرد. چراكه يك‌سويه است. اراده قدرت معنايي عميق و حيطه گسترده‌تري براي پاسخگويي به نيازهاي آدمي دارد و از سوي ديگر بر خلاف نظر يونگ جنبه مثبت وجود است. يونگ آن را با غريزه پيوند مي‌زند، ازاين‌رو آن را منفي مي‌داند. اما اراده قدرت آگاهي و هوشياري آدمي است به توانايي‌ها و خواست‌هاي خود و تلاش براي عينيت بخشيدن به آن‌ها. همان‌طور كه اخلاق آگاهانه در مقابل اين خواست خلق مي‌شود، اراده قدرت نيز آگاهانه آدمي را در مسير پرتلاطم به پيش مي‌راند.
جهاني كه نيچه خلق مي‌كند و به آن باور دارد سراسر اراده قدرت و ستيز است. پس براي آدمي راهي نمي‌ماند جز آنكه تجلي ديگري از همين اراده قدرت باشد.
«آيا براي اين جهان نامي مي‌خواهيد؟ پاسخي به همه معماهاي آن؟ نوري براي شما، نيز، براي شما پنهان‌ترين، نيرومندترين، بي‌پرواترين و مرموزترين مردمان؟ اين جهان اراده قدرت است و ديگر هيچ! و شما خود نيز اراده قدرتيد ـ و ديگر هيچ!»(29)
اين است جهان ديونيزوسي نيچه، كه جاودانه خود آفريننده و جاودانه خود ويران‌كننده است.

2. ديونيزوس، آپولون، تراژدي
ديونيزوس خداي باروري، شور و شوريدگي و سرمستي و كشت و زرع است. از سوي ديگر ماهيت دوگانه‌اي دارد. خدايي كه مي‌آفريند و درعين‌حال ويرانگر است. خدايي كه رنج و شادي را توأمان به آدمي ارزاني مي‌كند. زندگي تراژيك او را ديديم. تولد مشقت‌بار، زندگي پر از حادثه، تكه‌تكه شدن، بار ديگر به دنيا آمدن، وجد و سرمستي را به آدمي ارزاني داشتن، به جهان مردگان سفر كردن و سپس صعود به آسمان و به ايزدان پيوستن. زندگي‌اي كه در نوع خود عجيب و جالب است. خدايي كه مي‌ميرد و زنده مي‌شود تا آدميان را در دايرة شادي و رنج بچرخاند و آن‌گاه رستگار كند. خدايي كه وحشت مي‌‌آفريند و اطمينان مي‌بخشد. چنين خدايي است كه نيچه از چشم‌اندازي ديگر، نه‌تنها درك خود از تراژدي و درام تراژيك را در وجود آن مي‌نهد، بلكه آن را به الگويي هستي‌شناختي براي فلسفه پرتب‌وتاب خويش بدل مي‌كند. ديونيزوس، به قهرمان يگانه و تراژيك درام عظيم هستي بدل مي‌شود. و زندگي معناي خود را در همه شور و مرگ و حيات دوباره اين خدا باز مي‌يابد. ديونيزوس، معناي هستي مي‌شود، تا آدمي همچنان امكان آن را داشته باشد تا به ژرفاها نظر اندازد و با شوري ديوانه‌وار و حزن‌آلود از همه مرزها بگذرد. نيچه، ديونيزوس را دگرگونه مي‌خواست، پس او را دگرگونه آفريد.
در زايش تراژدي49، آپولون را اين‌گونه معرفي مي‌كند. خداوند شادي رؤياها، انرژي‌هاي خلاق و قدرت پيشگويي، پندار زيبايي جهان دروني خيال، مرز و تأكيدگذار بر حدودي كه رؤيا نبايد از آن فراتر رود، آنچه كه ما را در پردة مايا50 مي‌پيچاند. حكمت پندار و مظهر تفرد و فردگرايي. و از سوي ديگر ديونيزوس را خداوند هراس، بي‌خويشي لذت‌بخش كه از ژرفاي وجود آدمي برمي‌خيزد، يگانگي انسان با طبيعت، دريده شدن پرده مايا، يگانگي با خويشتن و در اوج شادي فرياد وحشت سر دادن، از دست دادن چيزي كه جبران‌ناپذير است و آواز و نمايش بي‌كلام، مي‌داند.(30) به عقيده نيچه، درك شهودي از هنر يوناني ما را به اين حقيقت مي‌رساند كه تحول هنر در يونان، با ستيز و تضاد دو نيروي آپولوني و ديونيزوس هم بسته است. اين آميختگي و تضاد در نهايت تراژدي آتني را به وجود مي‌آورد. در
اراده قدرت نيز نيچه واژه ديونيزوس را ميلي به فراتر رفتن از حدود زندگي و شادماني در عين رنج مي‌خواند. آري‌گويي به زندگي با همه هولناكي آن. مي‌نويسد: «واژه ديونيزوس به اين معناست: ترغيب به وحدت، نيل به فراسوي شخصيت، روزمرگي، جامعه، واقعيت، از ميان گرداب ناپايداري، سرريز پرشور و رنج به درون حالات تيره، پُرتر و شناورتر، يك تأييد خلسه‌آميز كل خصلت زندگي همچون چيزي كه همان مي‌ماند، درست به همان اندازه قدرتمند، درست به همان اندازه سعادتمند، از خلال هر دگرگوني با تقسيم بزرگ وحدت وجودي شادي و غم كه حتي هولناك‌ترين و چون چراپذيرترين چوني‌هاي زندگي را نيك مي‌خواند. اراده جاوداني از براي زاد و ولد، از براي باروري، از براي بازگشت با احساس وحدت ضروري آفرينش و ويراني و آپولون را ترغيب به خودكفايي كامل، به فرد شاخص، به هر آنچه ساده مي‌كند، تمييز مي‌دهد، نيرومند، روشن، غير مبهم و شاخص مي‌سازد، آزادي در زير سايه قانون»(31) معنا مي‌كند.
هنر يوناني مي‌بايست از طريق هماهنگي اين عنصر هولناك، چندگانه، نامعين و ترسناك، بااندازه، تناسب، سادگي و فرمانبري از قاعده، كه عنصر آپولوني است شكل گيرد. جان سليس51 نيز، در كتاب تحليلي خود نيچه و فضاي تراژدي 52 به كاوش در دو سنخ آپولوني و ديونيزوس مي‌پردازد. از نظر او آپولون خداي حد، اندازه، فاصله، اخلاقيات، تعمق، نظاره از دور، تفكر، تعمق، ژرف‌انديشي، مرز گذاشتن، فردگرايي، يگانه كردن، يكتايي، التيام‌بخشي، دنياي روزمره، نشان دادن زندگي در عظمتي بالاتر و پوشاندن زشتي‌ها و مغاك‌هاي مخوف و همچنين تقليد از طبيعت است و ديونيزوس، خدايي است كه با مغاك‌هاي مخوف، تجاوز، زياده‌روي، درهم شكستن مرزها و فرديت‌ها، دژخويي‌ورزي، ماهيت دوگانه، شوريدگي، يگانه شدن خود و بي‌خود، دريده شدن پرده جدايي اين دو، زايش و خلق،(32) در ارتباط است. در اين ديدگاه، نيچه، ديونيزوس را به حقيقتي تلخ و هولناك پيوند مي‌زند. به يك آگاهي عميق كه تاب آوردن آن بسيار دشوار است. در همين مكان و درست در همين نقطه است كه ما سياوش را باز مي‌يابيم. مردي كه به‌خوبي مي‌داند ديگر چيزي از اين جهان نمي‌خواهد. اما اينك نمي‌خواهيم به اين ژرفا فرو رويم. در اينجا سعي داريم براي رسيدن به تراژدي نيروي عظيم ديونيزوس را تعديل كنيم. مي‌خواهيم ژرف‌ترين و مخوف‌ترين مغاك‌ها را با خوشايندترين پندارها پيوند بزنيم تا بر عميق‌ترين حساسيت‌ها، در قبال رنج فايق شويم. نمي‌خواهيم به مرتبه سياوش عروج كنيم، بلكه در نظر داريم براي توضيح تراژدي و نجات حيات، در مرتبه آپولوني باقي بمانيم. نيچه مي‌گويد هنر به اين جهت نزد ما به وجود آمده است كه مبادا حقيقت ما را بكشد. در اينجا هنر عنصر آپولوني و حقيقت عنصر ديونيزوس است. ما از طريق اين تعادل زندگي را باز مي‌يابيم. نيچه معتقد است كه هنر؛
«تقليد از واقعيت طبيعت نيست و آن‌گونه كه آپولون آموزش مي‌دهد، بلكه مكمل طبيعت است. در كنار طبيعت گذاشته مي‌شود تا بر آن چيره شود.»(33)
مهم‌تر از اين، آري‌گويي به زندگي از سوي هنر و تراژدي است. در اين نگاه نيچه، طغياني موج مي‌زند. شورش بر ضد ديدگاه شوپنهاوري. همان‌طور كه پيش از اين گفته شد، ‌شوپنهاور جهان و آدمي را تماماً محصول امري به نام اراده مي‌دانست. اين اراده نه در سطح خودآگاه، بلكه در سطحي كلي‌تر و عميق‌تر جريان دارد. به‌زعم شوپنهاور، اين نيرو كه از مغز تا دست‌ها و ميل به زندگي را مي‌سازد، نيرويي كور و بي‌خرد است و در نهايت نشانگر اين حقيقت كه بر جهان امري معقول حاكم نيست و جهان مخلوق خرد الهي نمي‌باشد. اراده كور در جهاني غير عقلاني سلطه‌گري مي‌كند. بر اين اساس است كه شوپنهاور اين نيرو را تماماً رنج‌آور و شر مي‌داند و معتقد است كه «تنها با عصيان بر ضد اراده است كه مي‌توان بر آن فائق آمد. با معكوس كردن مسير اراده، با نفي آن از طريق وحدت كامل با ديگران در شفقت و زهد.»(34)
شوپنهاور معتقد است، هنر نيز در جهت نفي همين اراده عمل مي‌كند. هنرمند در دنيا به تعمق مي‌پردازد. ماهيت آن را درك مي‌كند و سپس ما را از مسير نيازهاي بي‌پايان، و حركت رنج‌آور و ناخوشايند زندگي جدا مي‌كند و به خود مي‌آورد و به آرامش مي‌رساند.
اين عملي است كه شاعر تراژيك، آن‌گاه كه دست به خلق تراژدي مي‌زند انجام مي‌دهد.
«تراژدي، ما را در برابر اين نيروي كور و ويرانگر حفظ مي‌كند. ما را به آرامش دروني و نوعي بي‌نيازي و دانايي مي‌رساند. تراژدي زندگي را كه بر اساس اراده نابودگر شكل گرفته است طرد مي‌كند. تراژدي به ما تسليم و رضا مي‌آموزد و اينكه نه‌تنها زندگي بلكه نفس اراده معطوف به زندگي را رها كنيم.»(35)
بنابراين از منظر شوپنهاور، تراژدي در برابر زندگي كه اساس آن بر نيروي مخرب اراده و خواهش استوار است، يك نيروي بازدارنده محسوب مي‌شود.
چراكه تراژدي، ما را آگاه مي‌كند كه اين حيات ارضاكننده روح و روان ما نيست و از سوي ديگر نمي‌تواند وفاداري ما را به خود جلب كند. تراژدي آشكاركننده
«تضادها و بي‌نظمي حاكم بر عالم رنج‌هايي است كه نه بر گناه مبتني است و نه بر عدالت.»(36)
ë
اين انكار زندگي، از سوي نيچه پذيرفته نمي‌شود. ديدگاه او از تراژدي با تركيب دو نيروي ديونيزوس و اپولون به جنگ اين انكار زندگي مي‌رود. نيچه، ديونيزوس را نيروي پديداركننده واقعيت هستي مي‌داند. اين حقيقت، همانا در ژرفاي خويش، هستي ناپايدار و اندوهناك بشري را براي ما تصوير مي‌كند. «ديونيزوس، لحظه آگاهي از هستي دردناك ماست. آگاهي به وقوف مرگ است و وضع بي‌دوام خود.»(37)
غلبه عنصر ديونيزوسي ما را رودرروي خطر وجد، بيخودي و آشفتگي قرار مي‌دهد. ما حقيقت را درمي‌يابيم و آن‌گاه براي تحمل اين حقيقت به شور و شعفي دروني مي‌پيونديم. تنها از طريق اين بيخود شدن است كه مي‌توانيم بار سهمگين آگاهي را به دوش بكشيم. پرده پندار دريده مي‌شود و آدمي گستاخانه، مرزهاي قوانين موجود را در هم مي‌شكند و تلاش مي‌كند تا با طبيعت يگانه شود.
در آيين ديونيزوس، از يك سو، ما با عميق‌تر شدن رابطه آدمي با آدمي روبه‌رو هستيم. كه به‌واسطه درك حقيقتي يگانه آن هم به‌ طور جمعي و در مراسمي خاص روح و روان آدميان را به يكديگر نزديك مي‌سازد و از سوي ديگر، در اين آيين آدمي طبيعت را بار ديگر كشف مي‌كند و در شوري بي‌كران خود را با نيروهاي طبيعت يگانه مي‌سازد و با اين يگانگي از حدود و مرزها و قوانين بشري مي‌گذرد. درك ديونيزوسي، از عالم به‌صورت طغياني بر ضد زندگي و تنگناهاي آن و نظم و فريب‌هايش جلوه‌گر مي‌شود. ديونيزوس، و آگاهي ديونيزوسي همچون آن شناخت عميق و تلخ شوپنهاوري از تراژدي و معناي حيات است. جهان به اين شكل كه آدمي آن را درمي‌يابد در حد انتظارات آدمي نيست. در اين رويارويي با حقيقت زندگي رنگ مي‌بازد. اين درك، كه آدمي هر لحظه بر لبه پرتگاه نيستي گام مي‌زند در او هراسي هولناك ايجاد مي‌كند. اين هراس، بازگوكننده اين حقيقت است كه نظم زندگي آدمي، فريبي بيش نيست و هر لحظه همه‌چيز مي‌‌تواند تمام شود. نيچه، اين را در قالب تفكر ديونيزوسي مي‌پذيرد اما همچون شوپنهاور به كناره‌گيري از جريان بي‌وقفه زندگي، رأي نمي‌دهد و با طرح ايده آپولوني از اين حد فراتر مي‌رود. ديونيزوس راه خود را از طريق آپولون ادامه مي‌دهد. آپولون نيرويي است كه بي‌كرانگي جهان هستي را به‌صورت قالب و شكل درمي‌آورد. تجسم خردپذير من و پنهان كردن واقعيت نيز هست. شكل دادن به زندگي است و پنهان كردن وحشت ناشي از درك ديونيزوسي، از حقيقت در پس توهّم و رؤيا.
تراژدي حاصل تعادل اين دو نيروست. بدون نيروي توهّم‌زاي آپولون، حقيقت ديونيزوسي ما را نابود مي‌كند. پس تراژدي بايد وحشتي را كه در بطن هستي است به ما نشان دهد و از طرف ديگر، ما را وادارد با شور و اشتياق به همين هستي و زندگي عشق بورزيم. تراژدي آري گفتن به زندگي است.
«تراژدي رو به سوي حيات دارد. از مكرهاي حيات است. وظيفه تراژدي اين است كه نگذارد آدميان از سرنوشت تلخ و محتوم حيات‌براندازي كه گرداگردشان را فراگرفته است كاملاً آگاه شوند و در همان حال نشاط زندگي را در ايشان تروتازه كند.»(38)
اگر درك ديونيزوسي به‌تنهايي آدمي را ويران مي‌كند، توجه يك‌سويه به نيروي آپولوني نيز، نه‌تنها موجب خاموشي شوروشعف خواست حقيقت در انسان مي‌شود بلكه باعث تباهي تراژدي نيز مي‌گردد. هرگاه تراژدي، تنها رو به سوي آپولون داشته باشد، خردگرايي و عقلانيتي خشك و استدلالي بر متن حاكم مي‌شود و اسطوره‌ها توجيه عقلاني و ملال‌آوري پيدا مي‌كند و از سرچشمه‌هاي زايش و معنا تهي مي‌شوند. به همين دليل است كه نيچه، اوريپيد53 و سقراط54 را باعث تباهي تراژدي و فرهنگ ديونيزوسي جامعه يوناني مي‌داند.
اما درعين‌حال در مورد سقراط، نيچه معتقد است شك و خردگرايي او توانست به جامعه پرشور يوناني آرامش ببخشد و به‌زعم نيچه، تمدن‌ساز شود. اما همين عقل‌باوري در اوريپيد كه بيشتر متوجه وجه آپولوني بود، تراژدي را در يونان به انتها رساند. حاكم شدن آپولون به‌تنهايي، بر روح آدمي معنايش اين است كه انسان تنها به ياري توهّم و فريب، خود را غرق زندگي روزمره كند و ديگر براي تعالي معناي وجود خود، دست به پيكار نزند. بايد نخست حقيقتي براي آدمي مكشوف شود. تا آن‌گاه آدمي بتواند با ريختن اين حقيقت بي‌كرانه در نظم، شكل و قالبي هنري آن را عيني و جاودان سازد. تا اين نگاه به حقيقت وجود نداشته باشد، هنر شكل و معناي خاص خود را نخواهد گرفت. هنر محصول و سنتز ميان احساس ژرفانگر و تعقل آرامش‌بخش است و اين‌همه، براي آن است كه با زندگي و طبيعت يگانه شود. بنابراين تراژدي از نظر نيچه؛
«نه مبارزه و كشمكش قهرمان با سرنوشت و تقدير است و نه، پيروي بر نظم اخلاقي جهان و نه صرفاً تخليه و بيرون ريختن احساسات، تراژدي يك متمم و مكمل است. مكمل متافيزيكي واقعيت طبيعت است.»(39)
تراژدي، به يونانيان مي‌آموخت تا به زندگي محتوم خويش همچنان عشق بورزند و از شعف ديونيزوسي و نظم و تعقل آپولوني فرهنگي زنده، پويا، خلاق و جاودانه خلق كنند.
تراژدي واقعيت انساني و واقعيت طبيعي را به وحدتي آرماني رساند. انسان از منظر تراژدي، طبيعت را از آن خود كرد. شوپنهاور تراژدي را از زندگي دور كرد و آدمي را رودرروي حيات قرار داد. با نيچه، تراژدي بار ديگر رو به زندگي آورد و انسان حيات را با همه تلخي و اندوهباري حقيقت آن پذيرفت و به آن عشق ورزيد.
تراژدي نه‌تنها درهاي حيات را به روي زندگي نبست و آدمي را منزوي نساخت، بلكه زندگي را همچون وجودي يگانه معرفي و حقيقتي واحد از آدمي و هستي خلق كرد.
تراژدي انسان و جهان را بار ديگر كشف كرد. اما از آنجايي كه در نهايت نيچه تراژدي را امر ديونيزوسي مي‌داند «كه همة تصاوير آپولوني تقليدي از تصاوير ديونيزوسي»(40) مي‌شود و ديونيزوس در نهايت بر امر آپولوني سلطه مي‌يابد، بايد گفت كه اين آواز ديونيزوسي است كه سرانجام شنيده مي‌شود و اين درام ديونيزوس است كه بر صحنه بزرگ جهان بازي مي‌شود.
كسي كه يك بار حقيقت ديونيزوسي را لمس كرده است، ديگر توهّم آپولوني را همچون كسي كه با حقيقت بيگانه است، معنا نمي‌كند. البته درام ادامه پيدا مي‌كند اما بازيگر آن حال هر لحظه با درك و رويارويي اين حقيقت را بر دوش مي‌كشد. او مي‌داند كه بر اين صحنه بزرگ و پرزرق‌وبرق بازيگري بيش نيست و آنچه در اطراف او مي‌گذرد همه توهّمي است كه آفريده شده است تا او را با نقش خود يگانه كند. اما قهرمان تراژدي حيات كه حقيقت ديونيزوسي را دريافته است ديگر هرگز با نقش خود يگانه نخواهد شد. آن‌گونه كه سياوش هرگز با نقش خود يگانه نشد اما آن را تا پايان بازي كرد.
درام ديونيزوسي چيزي نيست، جز تراژدي حضور آدمي در هستي و عشق ورزيدن به آن و به پايان رساندنش با همه شوروشعف و اندوهي كه مرز نمي‌شناسد.

3. درام ديونيزوسي
در قرن ششم قبل از ميلاد،‌ آتن مركز روحاني و معنوي يونان مي‌شود. معابد ديونيزوس بازسازي مي‌شوند و نمايش به‌صورت ديالوگ، ميان يك تن و يك گروه آغاز مي‌گردد. اين دوران مقارن است با حكومت مطلقه پيسيستراتوس55 در يونان.
پسيستراتوس در 528 قبل از ميلاد رهبري دموكرات‌ها را در آتن به عهده مي‌گيرد و ديكتاتوري شريف او به تعبير ارسطو56، آغاز مي‌شود. اما براي شكل‌گيري درام واقعي در يونان هفتاد سال زمان لازم بود. درام ديونيزوسي مي‌بايست منتظر عصري مي‌ماند كه بعدها به عصر طلايي فرهنگ يونان معروف شد. عصري كه رهبري آن را پريكليس57 بر عهده داشت.
اما درام ديونيزوسي پيش از قرن ششم نيز در جريان بود. اشكال ابتدايي آن را به‌ طور عموم در آيين‌هاي ديونيزوسي جست‌وجو مي‌كنند. در يكي از روايت‌هاي تولد ديونيزوس گفتيم كه زئوس او را به‌صورت ناقص به ران خود مي‌بندد و ديونيزوس را از ميان ران خود به دنيا مي‌آورد.
بر اساس اين افسانه ديونيزوس را ديتوروس58 خوانند. به معناي كسي كه از دو در بيرون آمده باشد. به همين دليل سروده‌هاي مربوط به ديونيزوس را هم، ديتورمب ناميدند.(41) ديتي رامب‌ها كه در مراسم رمزي ديونيزوس خوانده مي‌شد از شعرهاي حماسي و اشعار غنايي الهام گرفته بودند. اچ.جي.رز59 اين ديتي‌رامب‌ها را نمايش مي‌داند. وي معتقد است كه؛
«ساقينامه‌ها (ديتي‌رامب‌ها) گاهي اوقات از حيث شكل نمايشي بودند و در آن‌ها اغلب گفت‌وگوي اشخاص جاي گزارش را مي‌گرفت. به اين ترتيب جاي شگفتي نخواهد بود اگر در اين موارد يكي از سرايندگان عمده در هيئت و لباس معيني بر جماعت ظاهر شده باشد و طي تمام مدت اجرا نقش مشخصي را ايفا كرده باشد و يا گاه صحنه را در قيافه شخصيتي ترك كرده و در هيئت شخصيتي ديگر، بدان باز آمده باشد.»(42)
اين بدون شك نخستين شكل درام ديونيزوسي است. از جمع شدن ابتدايي همراهان ديونيزوس با كساني كه بعدها اشعار سروده‌هايي را در مورد زندگي او مي‌خواندند، حركت دسته‌جمعي آن‌ها و سپس استقرارشان در مكاني خاص كه مي‌بايست نيايش‌ها و اعمال قرباني در آنجا انجام مي‌گرفت. نخست آوازها به گوش مي‌رسند، آن‌گاه گفت‌وگو ميان آوازها خودنمايي مي‌كند و سپس عمل نمايشي به آن اضافه مي‌شود. هلن بيكن معتقد است اشعار ديتي‌رامب را عموماً؛
«گروهي هم‌نوا، مركب از پنجاه پسر يا مرد با لباس‌هاي فاخر، اما بدون صورتك مي‌خوانده و با آن مي‌رقصيدند... ممكن است پر از لال‌بازي بوده باشد و شايد نقش‌آفريني مستقيم هم داشته باشد.»(43)
در نهايت هلن بيكن60 نتيجه مي‌گيرد كه نطفه‌هاي درام در همين تبادل غنايي ميان شاعر تك‌خوان ديتورامب‌ها و گروه همسرايان بسته شده است. ويل دورانت61 نيز، كم‌وبيش همين نگاه را دارد. به عقيده او بازيگران كه در يونان به آن‌ها هوپوكريت62 يا پاسخگو مي‌گفتند، در ابتدا تنها به گروه همسرايي پاسخ مي‌دادند. در واقع يك گفت‌وگو يا ديالوگ63 شعري ميان آن‌ها برقرار مي‌شده، اما بعدها اين پاسخگويي از حالت گفت‌وگوي صرف خارج شده و جنبة نمايشي به خود گرفته و به نمايش اعمال بدل شده است.(44) اين تبديل شدن گفت‌وگو به عمل كه توأم با ژست‌ها و حركات خاصي بوده است به‌آرامي و با غني‌تر شدن اشعار به تراژدي بدل شده است.
گويا اولين كسي كه ديترامب‌ها را براي شيوه تراژدي برمي‌گزيند آريون64 باشد.
سروده‌هاي آريون به درام نزديك مي‌شوند. آريون شاعر و آوازه‌خوان بود و ديترامب‌هاي خود را به گروه‌هاي آوازه‌خوان و رقاص آموزش مي‌داد.
«اين گروه‌ها ماسك بز نر به چهره مي‌زدند و لباس‌هاي مخصوص به تن مي‌كردند و خود را ارواح جانوران مي‌دانستند.»(45)
آواز بزهاي نر يا تراگوديا65 كه آن را منشأ تراژدي مي‌دانند از همين‌جا سرچشمه مي‌گيرد. بنابراين تا زمان آريون، آنچه كه شكل گرفته عبارت است از رقص، آواز، حركت دسته‌جمعي، لباس‌هاي جانوري، ماسك‌ها و سرودهايي در بزرگداشت ديونيزوس. درعين‌حال رقاصان تاج‌هايي از برگ و گل بر موهايشان مي‌بستند. اگر دو ويژگي اصلي و اساسي در تراژدي را حضور گروه همسرايي و ديالوگ بدانيم، شكل ابتدايي آن در گروه‌هايي كه آريون آن‌ها را آموزش مي‌داد كم‌وبيش حضور داشت ‌و آنچه براي تسپيس66 باقي مانده بود جابه‌جايي شخصي بود كه مي‌بايست در مقابل گروه همسرايي قرار گيرد و نقش پاسخگو را بازي كند. تسپيس، با اين عمل خود ديتي‌رامب‌هاي آريون را تماماً به درام بدل ساخت. گروه آريون ماسك‌هاي جانوري مي‌زدند، تسپيس اين ماسك‌ها را انساني كرد. او پاسخگوي خود را به‌صورت ديونيزوس مي‌آراست و در مقابل گروه همسرايي قرار مي‌داد.(46) نخستين شكل ديالوگ بدين صورت به وجود آمد. با رشد درام، اشيل67 بازيگر دوم و سوفكل68 بازيگر سوم را به آن اضافه كردند و درام ديونيزوسي، در عالي‌ترين جلوه و شكل نمايشي خود يعني تراژدي پا به عرصه وجود نهاد.
درامي كه از جشن‌هايي شاد و سرورانگيز آغاز شده بود. در اين جشن‌ها سعي مي‌شد همه چيز به اصل اسطوره‌اي خود نزديك شود. شركت‌كنندگان در اين جشن‌ها تاجي از پيچك بر سر مي‌گذاشتند. بر دوش‌هايشان پوست پلنگ مي‌انداختند. مارهاي زنده از كمرشان آويخته بود و در دست‌هايشان نيزه‌هاي چوبي بود كه در سر آن ميوه كاج قرار داشت. اين ميوه كاج سمبل قرباني انساني بود كه در اصل در مراسم ديونيزوسي، انجام مي‌شده و اوريپيد به شكل نمادين، آن را در نمايشنامه با كانت‌هاي خود، نشان داده است. گروه شركت‌كننده در هيئتي اين‌چنين و در حال خواندن اشعاري در ستايش ديونيزوس، دور شهر مي‌چرخيدند. در قرن ششم قبل از ميلاد اين جشن‌ها، با استقرار يافتن در مكاني خاص و مقدس و شكل‌گيري ديالوگ، ‌درام ديونيزوسي را به وجود آورد. به ‌طور خلاصه مي‌توان مراحل شكل‌گيري درام ديونيزوسي را به شرح زير نشان داد:
مرحله اول: حركت گروهي و دسته‌جمعي در هيئت جانوران و قرار گرفتن در ميدانگاهي بيرون شهر و انجام مراسم و رقص‌هاي آييني در وسط ميدان و در اطراف سكوي نسبتاً مرتفعي كه آن را تيمله69 يا قربانگاه مي‌خواندند. قرباني‌اي كه ابتدا انسان بوده و بعدها يك بز، جاي آن را مي‌گيرد. اشعاري كه در اينجا خوانده مي‌شود سوگوارانه است و به قرباني مربوط مي‌شود. قرباني‌اي كه تجسمي از ديونيزوس بوده است. حالتي از مستي و بي‌خودي، قرباني را با ديونيزوس پيوند مي‌زده و شركت‌كنندگان در خلسه‌اي عميق ناگهان خود را با همة رنج‌ها و سپس رستگاري خدايشان پيوند مي‌زدند. بعدها در آيين اورفه، تناول گوشت و خون خداي قرباني‌شده، رايج مي‌شود.
مرحلة دوم: در اين مرحله عده‌اي از ديگران جدا مي‌شوند و در مركز دايره قرار مي‌گيرند و به قربانگاه نزديك مي‌شوند و اشعار را با صداي بلند مي‌خوانند. اين عده، بعدها به گروه همسرايي بدل مي‌شوند. در واقع نطفه تراژدي‌هاي آتني از همين‌جا بسته مي‌شود.
مرحله سوم: از گروه دوم كه حال در مركز دايره قرار گرفته‌اند، شخصي جدا مي‌شود. اين شخص روي يك سكو، كنار قربانگاه قرار مي‌گيرد. اين شخص، ابتدا هماهنگ با ديگران اشعار را مي‌خواند و به‌تدريج با ديگران وارد يك ديالوگ شعري مي‌شود. اين شخص، بعدها با عنوان پاسخگو شاخص مي‌شود. اين اتفاق به لحاظ تاريخي در 534 قبل از ميلاد رخ مي‌دهد. در اين مرحله عنصر ديگر تراژدي خودش را نشان مي‌دهد.
مرحله چهارم: سكويي كه پاسخگو بر آن مي‌ايستد وسعت پيدا مي‌كند و عريض‌تر مي‌شود. حال اين شخص مي‌تواند حركت و از پاره‌اي از اعمال نمايشي استفاده كند. در واقع در اين مرحله پاسخگو از ژست، حركات و رفتار براي انتقال مفاهيم مورد نظر خود سود مي‌برد. حتي از بداهه‌سازي استفاده مي‌كند تا بتواند ايده مورد نظر خود را انتقال دهد. در اين مرحله پاسخگو كاملاً تشخص يافته است.
مرحله پنجم: نمايش شكل مي‌گيرد. سكوي شخص سراهنگ به محيط دايره انتقال مي‌يابد و سايران به‌صورت يك نيم‌دايره در اطراف قربانگاه و در مقابل پاسخگو قرار مي‌گيرند. در اين مرحله نه‌تنها فرم ساختماني (به لحاظ شكل فيزيكي) درام ديونيزوسي به وجود مي‌آيد، بلكه شكل ساختماني70 آينده خود درام نيز، ساخته مي‌شود. يعني آنچه كه بعدها به پارادوس71، استاسيمون72 و اپيزود73 مي‌انجامد. و با تحول اين ساختمان ما آرام‌آرام شاهد رشد و دگرگوني ساختار، درام ديونيزوسي نيز هستيم. «تراژدي» اوج تحول اين درام ديونيزوسي است كه ساختمان و ساختار در آن به تعادل و هماهنگي كامل مي‌رسد.
آنچه كه در قرن هفتم با آريون آغاز شده بود در تعادل دو عنصر آپولوني و ديونيزوسي، يعني گروه همسرايي و پاسخگو در قالب تراژدي آتني قوام مي‌يابد و تثبيت مي‌شود. ديونيزوس در قالب درام ديونيزوسي و تراژدي بار ديگر پا به عرصه وجود مي‌نهد.
درام ديونيزوسي گوياي يك چالش است. چالشي عميق ميان انسان و جهان. اساساً درام درست از لحظه‌اي كه آدمي خود را در جهان حس مي‌كند و موجوديت خود را به‌عنوان وجودي انديشمند درمي‌يابد آغاز مي‌شود. انديشه سرآغاز تقابل است و تقابل عنصر اصلي درام. وقتي آدم و حوا نخستين خودآگاهي يا انديشه به خود را لمس مي‌كنند، درام عظيم حيات بشري آغاز مي‌شود.
سزيف74، محكوم اما شاد كامو75 درست در سراشيب كوه، وقتي به سوي دره ژرف و عذاب سترگ خود سرازير مي‌شود، در اين لحظه سكوت كه سنگ انتظار او را مي‌كشد، به خودآگاهي مي‌رسد. كامو مي‌گويد همين انديشه و خودآگاهي است كه سزيف را از همه عذاب خود و خداياني كه او را محكوم كرده‌اند فراتر مي‌برد. اديپ76 انديشه‌گر، حقيقت را درمي‌يابد و تاوان آن را به‌سختي مي‌پردازد. انديشه نوعي رودررويي با جهان و نظم حاكم بر آن است. خدايان تخفيف نمي‌دهند.
از لحظه‌اي كه هملت77، حقيقت مرگ پدر را درمي‌يابد، چالش اساسي او با جهاني كه زشتي و تباهي چهره‌اش را فشرده است آغاز مي‌شود. فريب غيرممكن مي‌گردد و هملت تا پايان درام اندوهناك و هراس‌آور موقعيت آدمي در جهان را پيش مي‌برد.
كسي كه حقيقت را دريافته است ديگر فريب‌هاي زندگي را تاب نمي‌آورد. حق با نيچه است. تراژدي در نهايت، تماماً ديونيزوسي است. هملت، اديپ و سياوش، مظهر اين درك ديونيزوسي از جهان هستند. سارتر78، معتقد است كه آدمي رخنه و شكافي است در جهان. آدمي مي‌انديشد و اين آگاهي چيزي را به جهان اضافه مي‌كند. بدون انديشه، آدمي حيواني هم‌بستة طبيعت است. تنها در آگاهي است كه انسان از طبيعت جدا مي‌شود و به موقعيت خود پي مي‌برد. پاسكال79 معتقد است در نبردي كه ميان ما و جهان وجود دارد. حتي مرگ ما نشانه عظمت حضور آدمي است. چراكه جهاني كه ما را مي‌كشد، بر عمل خود آگاهي ندارد، اما انساني كه مي‌ميرد، تماماً نابودي خود را درك مي‌كند. اين ادراك همان درام ديونيزوسي است.

یوسف فخرایی


مآخذ


(1) توماس، هنري. ماجراهاي جاودان در فلسفه... ص 358.
زبان آقاي توماس، گرچه كمي طنزآميز است، اما وقتي به نيچه مي‌رسد طنز با تحقير و البته هم‌دردي به هم مي‌آميزند. شرح او از نيچه و فلسفه او، قبل از آنكه انعكاس درست انديشه‌هاي اين فيلسوف باشد، بيشتر يك تصفيه‌حساب قومي است! چراكه نيچه، همواره فلاسفه انگليسي زبان را با چشم تحقير ديده است و حالا آقاي توماس، انتقام فلاسفه انگليسي را از نيچه مي‌گيرد. كتاب، شرح احوال سي تن از فلاسفه دنياست. كه با زباني طنز و ساده، انديشه‌هاي متفاوت و گاه دشوار را منتقل مي‌كند.
فلاسفه‌اي چون امپدوكلس، ديوژن، كنفوسيوس، لاك، ولتر، گوته، اسپينوزا... در كتاب معرفي مي‌شوند.
(2) راسل، برتراند، تاريخ فلسفه غرب... ص 491.
(3) دورانت، ويل، تاريخ فلسفه... ص 385.
(4) نيچه، فردريش، اراده قدرت... ص 10.
(5) نيوهاس، فردريش نيچه... ص 17.
(6) دورانت، تاريخ فلسفه... ص 356.
(7) فرنتسل، ايو، زندگي و آثار نيچه... ص 43 كتاب در هفت فصل، با تصاوير فراوان و يك سالشمار از زندگي نيچه تدوين شده است.
نويسنده، زندگي نيچه را از ابتدا شروع، و آثار او را در بطن اين حركت بررسي مي‌كند.
در كتاب، نه‌تنها به تحليل آثار نيچه پرداخته مي‌شود، بلكه روابط نيچه با شوپنهاور، گوته، سالومه و بيماري نيچه و موقعيت دانشگاهي او به‌عنوان يك زبان‌شناس هم، مورد بررسي قرار مي‌گيرند.
(8) استرن، ج ـ پ، نيچه... ص 52 بررسي استرن تحليلي و عميق است.
بي‌آنكه بخواهد نيچه را بستايد با شخصيت تراژيك و هملت‌وار وجود نيچه هم‌دردي مي‌كند. استرن ابتدا شرح كوتاهي از زندگي نيچه، به‌صورت سالشمار مي‌دهد و آن‌گاه وارد تحليل آثار او مي‌شود. بخش‌هاي زايش تراژدي، اراده قدرت و سه آزمايش اخلاقي كتاب بسيار خواندني‌اند.
(9) نيوهاس، فردريش نيچه... ص 20.
(10) فرنتسل، زندگي و آثار نيچه... ص 85.
(11) همان... ص 117.
(12) استرن... نيچه، ... ص 55.
(13) نيوهاس، فردريش نيچه... ص 92.
(14) نيچه، فردريش. چنين گفت زرتشت... ص 81.
(15) همان... ص 296.
(16) همان... ص 300.
(17) همان... ص 496.
(18) همان... ص 312.
(19) همان... ص 326.
(20) همان... ص 104.
(21) نيچه، فردريش، فراسوي نيك و بد... ص 62.
(22) همان... ص 106.
(23) همان... ص 158.
(24) همان... ص 257.
(25) نيوهاوس، فردريش نيچه... ص 93.
(26) استرن، نيچه... ص 207.
(27) نيچه، اراده قدرت... نقل به مضمون ص 30ـ39.
(28) يونگ، كارل گوستاو، روان‌شناسي ضمير ناخودآگاه... ص 39.
يونگ در اين كتاب، فصلي تحت عنوان «اراده قدرت» دارد كه در آنجا مفهوم غريزه، ديونيزوس و اراده قدرت را بررسي مي‌كند. ديونيزوس را «ديودرون» مي‌خواند و حالت ديونيزوسي را نوعي «جن‌زدگي» مي‌نامد.
همين حالت جن‌زدگي فرد را به‌صورت قهرمان درمي‌آورد و باعث مي‌شود نيچه خود را «شش هزار پا وراي خوبي و بدي» حس كند!
(29) نيچه، اراده قدرت... ص 790.
(30) نيچه، زايش تراژدي... تلخيص ص 67ـ72.
(31) نيچه، اراده قدرت... ص 775.
(32) ميترا، ركني، نيچه و تراژدي... ص 92.
(33) همان... ص 95.
(34) ولك، رنه، تاريخ نقد جديد جلد دوم... ص 361.
(35) همان... ص 368.
(36) همان... ص 370.
(37) استرن، نيچه... ص 66.
(38) همان... ص 72.
(39) ركني، نيچه و تراژدي... ص 97.
(40) همان... ص 99.
(41) زرين‌كوب، عبدالحسين، ارسطو و فن شعر... تلخيص ص 82.
(42) رز، اچ، جي، تاريخ ادبيات يونان... ص 183.
سه فصل كتاب به طور خاص مربوط به تئاتر و درام يوناني است. كه نويسنده در اين فصل‌ها، درام، نمايشنامه‌نويسان آتن، رشد تراژدي و كمدي را مورد بحث قرار مي‌دهد و درعين‌حال نشان مي‌دهد كه شعر يوناني چگونه با تحول در مكتب هومر و هيود و سپس با شكل‌گيري در ليريك‌هاي همسرايي، در نهايت به درام آتني مي‌انجامد. اين كتاب منبع خوبي براي درك تاريخ فرهنگ يونان است.
(43) بيكن، هلن، آيسخولوس... ص 12.
(44) دورانت، ويل، تاريخ تمدن... ص 425.
(45) كيندرمن، هاينتس، تاريخ تئاتر اروپا... ص 22.
نويسنده درام يوناني را از آيين‌هاي ديونيزوسي، پي مي‌گيرد. تئاتر را در آتن دنبال مي‌كند و آن‌گاه به بحث پيرامون جهان‌بيني و شكل نمايشي در تراژدي مي‌پردازد و شخصيت‌پردازي اشيل و سوفكل را بررسي مي‌كند. كيندرمن، در مورد اوريپيد، به ارتباط او با پروتاگوراس، انسان‌گرايي‌اش و همچنين آزادي انسان و مقوله فيض خداوند و عنصر تصادف و دخالت خدايان در آثار اوريپيد مي‌پردازد. به عقيده كيندرمن، در تئاتر اوريپيد، سرنوشت انسان به دست خود اوست.
(46) همان... ص 22.

منابع
استرن، ج. پ، نيچه، عزت‌الله فولادوند. طرح نو. تهران، چاپ سوم، 1376.
بيكن، هلن، آيسخولوس، حسن ملكي، كهكشان، تهران، چاپ اول، 1375.
توماس، هنري، ماجراهاي جاودان در فلسفه، احمد شهسا، ققنوس، تهران، چاپ چهارم، 1372.
دورانت، ويل، تاريخ فلسفه، زرياب خوئي. انتشارات انقلاب اسلامي، تهران، چاپ دهم، 1371.
دورانت، ويل، تاريخ تمدن، جلد دوم (يونان) اميرحسين آريانپور و... انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي، تهران، چهارم.
راسل، برتراند، تاريخ فلسفه غرب، جلد سوم، نجف دريابندري، جيبي، تهران، چاپ دوم، 1351.
رز، اچ، جي، تاريخ ادبيات يونان، ابراهيم يونسي، اميركبير، تهران، چاپ اول، 1358.
ركني، ميترا، نيچه و تراژدي، سروش، تهران، چاپ اول، 1377.
زرين‌كوب، عبدالحسين، ارسطو و فن شعر، اميركبير، تهران، چاپ دوم، 1369.
فرنتسل، ايو، زندگي و آثار نيچه، فرشته كاشفي، آگاه، تهران، چاپ اول، 1358.
كيندرمن، هاينتس، تاريخ تئاتر اروپا، جلد اول، يونان باستان، سعيد فرهودي، مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگي، تهران، چاپ اول، 1365.
نيچه، فردريش، اراده قدرت، مجيد شريف، جام، تهران، چاپ دوم، 1378.
نيچه، فردريش، چنين گفت زرتشت، داريوش آشوري، آگاه، تهران، چاپ هشتم، 1372.
نيچه، فردريش، زايش تراژدي، سروش، تهران، چاپ اول، 1377.
نيچه، فردريش، فراسوي نيك و بد، داريوش آشوري. خوارزمي، تهران، چاپ اول، 1362.
نيوهاوس، مارتين‌جي، فردريش نيچه، خشايار ديهيمي، كهكشان، تهران، چاپ اول، 1376.
ولك، رنه، تاريخ نقد جديد، جلد دوم، سعيد ارباب شيرواني، نيلوفر، تهران، چاپ اول، 1374.
يونگ، ‌كارل گوستاو، روان‌شناسي ضمير ناخودآگاه، محمدعلي اميري، انتشارات انقلاب اسلامي، تهران، چاپ اول، 1372.

پي‌نوشت
1. Nihilism
2. Russell
3. Durant
4. Danto
5. Garody
6. Weber
7. Saxony
8. Ludwig
9. Roken
10. Franziska
11. Elisabeth
12. Schulpforta
13. Germania
14. Friedrich Holderlin (1843-1770)، شاعر رومانتيك آلماني كه در جنون مُرد.
15. Oedipus Rex
16. (479-406) Sophocles، شاعر و تراژدي‌نويس يوناني.
17. (1860-1788) Arthur Schopenhauer، فيلسوف آلماني.
18. The world as will and Represntation
19. Immanuel kant (1824-1724)، فيلسوف آلماني.
20. Self-denial
21.Georg Friedrich Hegel (1831-1770)، فيلسوف آلماني.
22. Theognis، شاعر يوناني قرن ششم قبل از ميلاد.
23. Richard wagner (1883-1813)، آهنگ‌ساز آلماني.
24. Parsifal
25. Jean Jacques Roussequ (1778-1712)، فيلسوف و نويسنده رومانتيك فرانسوي.
26. The Birth of Tragedy the spirit of music.
27. Thoughts out of season
28. strauss
29. Mathilde Trampedach
30. Human, All-Too-Human
31. The Dawn
32. Thougts on moral prejudices
33. Eternal Recurrence
34. The spoke zarathustra
35. The Gay science
36. Lou van salome
37. Protagoras (481-411)، فيلسوف يوناني ـ قبل از ميلاد.
38. Politeia
39. Plato (348-428)، فيلسوف يوناني ـ قبل از ميلاد.
40. Beyond Good and Evil
41. The Genealogy of Morals
42. Soul
43. The will to power
44. The Antichrist
45. The case of wagner
46. The Twilight of the Idols
47. Corl Gustav yung (1875-1961)، پزشك و روانكاو سوئيسي.
48. Omber
49. The Birth of Tragedy
50. Maya، واژه‌اي سانسكريت كه آن را توهّم معنا كرده‌اند.
51. John sallis
52. Nietzche and the space of Tragedy
53. Euripides (480-406)، تراژدي‌نويس يوناني قبل از ميلاد.
54. Socrates (470-399)، فيلسوف يوناني قبل از ميلاد.
55. Peisistratos (605-527)، سياستمدار يوناني قبل از ميلاد.
56. Aristotle (384-322)، فيلسوف يوناني قبل از ميلاد.
57. Perikles (490-422)، سياستمدار يوناني قبل از ميلاد.
58. Dithros
59. Rose
60. Helen Bacon
61. Will Durant
62. Hypokrit
63. diyalog
64. Arion
65. Tragodia
66. Thespis
67. Aischylos (525-456)، تراژدي‌نويس يوناني قبل از ميلاد.
68. Sopokles (496-406)، تراژدي‌نويس يوناني قبل از ميلاد.
69. Thymele
70. Constructional
71. Parodos، ورود همسرايان.
72. Stasimon، آوازي كه در يك محل در حالت ايستاده، فقط با حركات پا به‌صورت گروهي اجرا مي‌شود.
73. Episodia، به صحنه‌هاي مكالمه‌اي ميان آوازهاي جمعي گفته مي‌شود.
74. Sisyphus
75. Albert camus (1960-1913)، نويسنده فرانسوي.
76. Oedipus
77. Hamlet
78. Jean paul Sartre (1980-1905)، نويسنده و فيلسوف فرانسوي.
79. Blaise pascal (1662-1623)، دانشمند و فيلسوف فرانسوي.