هنر بدون آزادی میميرد
با اين كلمه متين آغاز میكنم كه "اشرح لی صدری ويسر لی امری و حل عقده من لسان ليفقهوا قولی" و دعايم برای همه شما اينست كه سينههايتان گشاده باد و گفتههايتان حجت . قصد دارم مسائل هنر معاصر را در جهان و در كشورهای جهان سوم و از آن جمله در كشور خودمان بهاختصار بررسی كنم .
در "اوپانيشادها" تدوين شده در هزاره اول پيش از ميلاد مسيح در هند، بهاين پرسش ازل و ابد برمیخوريم: عالم از چه بوجود میآيد و بهچه منتهی میشود و اين پاسخ ازل و ابد را هم میخوانيم كه عالم از آزادی بوجود میآيد، درآزادی میآسايد و درآزادی منحل میگردد.
دفاع از آزادی، اين سر وجود، مهمترين مسئلهايست كه در هنر معاصر مطرح میشود. هر هنرمندی، در هر زمانی و بيش از هر زمانی در دوران ما، چشم بهآزادی داشته است. كوشيده است از آن دفاع كند و بهآن برسد و هنرمند راستين امروز رسالت دارد كه برای احقاق اين حق بزرگ نژاد شريف انسانی، تا پای جان بكوشد.
در بسياری از كشورها و همچنين دركشور خودمان ديدهايم كه هنرمندان واقعی با وجود عوامل بازدارنده، اين رسالت مهم را از ياد نبردهاند و درحد توان خود كوشيدهاند تاسنگی از ديواره بلند باروها را بكنند و بهآب روان دامنه قلعه بيافكنند، بهاين اميد كه صدای آب يعنی آزادی را بشنوند.
سخنم را با ستايش آزادی، فتح باب میكنم، بهاين اميد كه اين حق برای هنرمندان و همگان همواره بازشناخته شود. نگاهی میاندازم بهجريانهای هنری معاصر كه ريشه در غرب دارد و بهعلت غرب زدگی در شرق هم شاخه و برگ كرده است. ممكن است تعداد زيادی از شما آنچه میگويم را بدانيد. دراين صورت با هم مسائل را مرور كردهايم . ضمنا در اين گفتار، از برداشتهای هنری لوكاچ سود فراوان بردهام . ممكن است آثار لوكاچ را هم خوانده باشيد، يك بارديگر بهرئوس مطالب نظر میاندازيم .
اولين پرسشی كه مطرح ميشود اينست: آيا هنر معاصر هنر زشتی است؟ چرا هنرمندان معاصر كاوش درباره زيبائی را رها كردهاند و از نماياندن زيبائی، كه تاكنون آفرينش آن ماموريت هنر بوده است امتناع ورزيده است؟ آيا جواب اين پرسش چنين نيست كه زمانه ما، زمانه زشتی است و خشونت و ترس و سلب آزادی و تنهائی و گمگشتگی و از خودبيگانگی بشری و پناه بردن بهجنسيت و الزام مبارزه دائمی و استعمار برآن حكمرواست؟ هنر بهطور كلی يك نوع بلاغت، يعنی بيان برمبنای دريافت هنرمند از جهان و زندگی است. آنچه در هنرمند حالت و احساس ميانگيزد بهبيان میانجامد، و بيان هنرمند معاصر ناگزير پر از تلخی است. اگر بهعلل بازدارنده هزار گونه سخن بر زبان و لب خاموش نداشته باشد.
سه جريان مهم هنری درجهان امروز وجود دارد كه درخور مطالعه است. شك نيست كه ممكن است شيوههای گذشته و حتی طرز تفكر و جهان بينیهای ديرينه ميان بسياری از هنرمندان وجود داشته باشد. دركشور خود ما هنوز تعدادی از هنرمندان رمانتيك و خيال پردازند. سبك نئوكلاسيك، يعنی توجه بهايدهالهای متعالی، درهمين زمان ما، بسی هنرمندان شايسته بهجهان عرضه داشته است؛ مثل اليوت. امپرسيونيسم، اكسپرسيونيسم و سمبوليسم و كوبيسم و سورئاليسم هنوز كهنه نشده. دركشور خود ما خيلیها را تويست داغ میكند. مذهب هنوز ملهم بخش عظيمی از آفرينشهای هنری در سر تا سر جهان است. مسيحيت، بهويژه كاتوليسم، اسلام، بودائی گری، مذهب يهود و جهان نگریهای ابتدائی هنوز بسياری آثار هنری عرضه مي دارند.
من دراين گفتار بهسه جريان هنری معاصر اشاره میكنم كه حاكم بر هنر زمانه، خاصه ادبيات اند. رئاليسم يا واقع گرائی انتقادی ، رئاليسم سوسياليسم، هنرمدرن.
هنر مدرن ضد رئاليسم و نوگراست. هنر بورژوازی معاصر در ادبيات واقع گرا و در آخرين حد تكامل خود واقع گرای انتقاديست. رئاليسم روانی متاثر ازمكتب روانشناسی فرويد و پيروان او نيز باين جريان هنری وابسته است. اما واقع گرائی سوسياليسم تحقق يافتن و گسترش سوسياليسم را مد نظر دارد.
در هرجريان هنری، بههر جهت، انسان هسته مركزی محتوای آثار هنری است. ارسطو گفته است انسان حيوانی است اجتماعی. راست است. هستی، فی النفسه انسان را از محيط اجتماعی و تاريخی او نمیتوان متمايز شمرد. اين را هگل گفته است. انسانی كه در هنر مدرن مطرح میشود، ذاتا ناتوان و غير اجتماعی و تنهاست. در واقع گرائی انتقادی انسان درگير كشمكشهای فردی در برابر تضادهای اجتماعی است. در واقع گرائی سوسياليستی انسان جستجوگر، اميدوار و آينده نگر است. در هنر مدرن كافكا پيش كسوت است و رئاليسم انتقادی در ادبيات، غولاهائی همچون تولستوی و بالزاك و تا حدی ديكنز پرورانيده است. اما واقع گرائی سوسياليستی هنوز در آغاز راه است. در واقع گرائی، بهطور كلی هم برون گرائی و هم درون گرائی میتواند وجود داشته باشد. واقع گرايان برون گرا فرد و كشمكشهای شخصی او را بهطور عينی نشان مي دهند. اما درون گرائی بهدرون فرد و دهنيات او در برابر خصلتهای اجتماعی توجه ميكند. رئاليستهای انتقادی بهر دو شيوه نظر دارند و جالب اينست كه طبقهای را كه خود ازآن برخاسته است ازدرون طبقات ديگر و ازبرون مي نگرد. مثلا تولستوی هر چند كوشش دارد بهدرون دهقانان استثمارشده راه بيابد، باز آنها را از بيرون نشان ميدهد. اما بهطبقه اشراف كه خودش جزو آنهاست ازدرون مینگرد. واضح است كه ساختمان اجتماعی پديدهايست پويا. چرا كه گذشته از حال و آينده درس مي گيرد. جالب اينست كه غالب هنرمندان تجارب زمان حال را از درون توصيف میكنند و گذشته و آينده را از بيرون بيان مینمايند. زمان حال كليد درك گذشته است، اما كليد پيش بينی آينده الزاما نيست. در واقع گرائی انتقادی دورنمای آينده را بهسختی میتوان مجسم ساخت. اما درواقع گرائی سوسياليستی امكان اين دور نما هست. چرا كه موازين اين طرز فكر عملی است و اساسا مبنای اين طرز تفكر درك آينده است. آرزوی هر هنرمند واقع گرا توصيف تماميت يك جامعه و عوامل تعيين كننده آن جامعه است. اينگونه ادراك وقتی صورت میگيرد كه تمام جنبهها، تمام الزامات و تمام عوامل تعيين كننده يك جامعه مورد بررسی قرار گيرد. اين ادراك هم عمقی است و هم سطحی، هم بهحقيقت مربوط است هم بهواقعيت. اما چنين ادراكی آسان نيست. تنها بالزاك موفق شد با كل آثارش جامعه فرانسوی زمان خود را تا حد زيادی توصيف نمايد. هنرمند بههر جهت يك نگرش فلسفی دارد. در زمان ما غير از جهان بينی فلسفی ماركسيسم و سوسياليسم، بهنگرش فلسفی اگزيستانسياليسم نيز بايد اشاره كرد. هنرمند گرايش فلسفی خود را در واقعيت بيكرانی منعكس میكند و احتمالا بهكشف تازهای دست میيابد و اين كشف را بيان ميدارد. در اين بيان عوامل زير موثر است:
جامعهای كه هنرمند در آن باليده، سنتهای آن جامعه، آثار هنری گذشته و ميراثهای فرهنگی آن جامعه كه فضای فكری و روحی هنرمند را سيراب كرد، اينك هدف هنرمند مطرح میشود. هنرمند راستين آزاديخواه است و عليه نابسامانیهای جامعه خود مبارزه میكند و وقتی با عوامل بازدارنده مواجه ميشود، محكوم بهخاموشی میشود و بههر جهت ديگر نمي تواند واقع گرا باشد. هنرمند اينك بهابهام و سمبل پناه ميبرد و اقليتی میشود كه اكثريت حرفش را نمیفهمد، و هر وقت ميان اقليت و اكثريت فاصله افتاد درخت هنر میپژمرد. حكومتها هر قدر هم حسن نيت داشته باشند، نمیتوانند برای هنرمند تصميم بگيرند و الگو و دستورالعمل تعيين كنند. متاسفانه و حتی در كشورهای سوسياليستی اجازه انتقاد بههنرمندان نمیدهند.
اما واقعيت درهنر مدرن چگونه است؟ واقعيتی است دقيق، شبهاسا، تحريف شده، تغيير شكل يافته. هنرمند مدرن ممكن است جزئيات واقعی را برگزيند اما درذهن خود از اين جزئيات يك دنيا كابوس زده و پر از دلهره میسازد. من بدلايل خاصی چون هنر مدرن الان در كشور ما خيلی تائيد مي شود ازطرف مقامات، خيلی راجع بههنر مدرن صحبت میكنم و محكوم میكنم؛ برای اينكه اين هنری كه لانه ميشود فعلا دركشورما. در هنر مدرن تكيه بر تنهائی انسان است. تنهائی میتواند موضوع هنرهای واقع گرا هم باشد. دراين جهانی كه از هم گسيخته، يك شكل و ماشينی شده و ضمنا نمای انهدام بشريت با جنگ هستهای دربرابر چشم ماست، تنهائی يك پديده ناگزير هستی همه ماست؛ اما تنهائی كه درهنر نو مطرح میشود يك سرنوشت بیچون و چرای بشری شده است. تيدگر گفته است: "بشر بههستی پرتاب شده است". انسانی كه در هنر مدرن مطرح میشود واقعا بههستی پرتاب شده است و تنهائی يك واقعيت گريزناپذير هستی اوست. نمیتواند با ديگران و اشياء خارج ارتباط برقرار نمايد و اگر با ديگران تماس میيابد بهشيوهای سطحی است و در عين اين تماس از افكار درونی خود منفك نيست. ضمنا يقين و اصل وجودی انسان تنها و ناتوانی كه در هنر مدرن مطرح مي شود غيرممكن است . اينگونه انسان تاريخ ندارد، زندگی اش محدود بهحدود تجربيات حسی خودش است. در تماس با جهان تكامل نمیيابد، بهجهان شكل نمیدهد و خودش هم شكل نمیگيرد و اينجاست كه هنر تجريدی و انتزاعی میشود. اينجاست كه نيست انگاری يعنی نيهيليسم مطرح میگردد. اينجاست كه هيچ گرايان و نيست انگاران میگويند كه ما محكوم در هيچی ابدی هستيم و چيزی بيش از حبابهای صابون نيستيم كه بر سطح يك حوض گل آلود مي تركد و صدای خفيفی ايجاد میكند كه ما آنرا هستی مینماميم.
محتوای ديگر هنر مدرن دلهره است. تجربه سرمايه داری برای هنرمندان مدرن احساس دلهره، بيزاری، انزوا، ناميدی و انحراف ببار آورده است. اما آيا بايد دلهره را بهعنوان يك مشخصه اصيل انسان امروزی بپذيريم؟ يا بهقول "بودا" رستگاری را آزادی از اضطراب بدانيم؟
شك نيست كه قبول دلهره بهعنوان يك اصل حاكم بر زندگی، خود بهبينوائی و حقارت و تحريف تصوير بشری میانجامد و فرد برای آزادی ازاضطراب يا از بين بردن آن بهخوار شمردن كار مقدرات و مقدرات يعنی جنسيت بهعنوان علت وجودی هستی پناه میبرد و اثر هنری حاصل از چنين راه حلهائی بهقول "لوكاچ" جهان و هستی را يك فيلم هزل آميز نشان میدهد، كه غالبا ناتوانی يا انحراف جنسی درون ما بهغم انگيزی آن است. متاسفانه در كشورهای جهان سوم و همچنين در كشور ما غالبا اين گونه هنر و اينگونه راه حلها تلويحاً و گاه رسماً تائيد میشود. رجوع بفرمائيد بهجشنهای هنری كه در كشور ما برپا میشود. )خسته نشده باشيد ، خود من خسته شدم!(
(خنده و همهمه حضار و پاسخ : نه )
محتوای ديگر هنر مدرن دردشناسی و بيمارگونگی است؛ و اين امر بهعلت كيفيت ملال آور زندگی در نظام سرمايه داری است. نگاهی بهتاريخ هنر نشان میدهد كه هنرغالبا از درد و رنج سرچشمه گرفته است. "بودا" گفته است اگر رنج را در قرون متمادی مورد توجه قرار دهيد خواهيد ديد كه اشكهای مردم برای عدم رضايتهايشان و نا كمیهايشان برابر با آبهای چهار اقيانوس است. اما همين بودا گفته است "كه حتی خدايان نمیتوانند مردی را كه برخود تسلط يافته است شكست بدهند " دو باره اين را مي خوانم، حتی خدايان نمیتوانند مردی را كه برخود تسلط يافته است شكست بدهند.
)كف زدن و همهمه حضار(
)- راستش منتظر همين دست زدنها بودم كه يك خورده آب بخورم(
خوب، اما درد شناسی هنر مدرن نوع ديگری است و تسلطی بردرد هم وجود ندارد. دردشناسی هنر مدرن ريشه روانی دارد و سر نخ اين رشته دراز بهفرويد میرسد. نا بهنجاریهای شخصيت، دلهره، انحراف جنسی، حالات روحی هنرمندان مدرن است و اعتراض بهمفاسد جامعه ميان هنرمندان مدرن بهصورت گريز بهبيماری روانی مطرح میشود كه خود انحراف ديگری است. كافكا شايد كاملترين هنرمند مدرن باشد، اما انسانی كه او بهما معرفی میكند، مگسی است كه بدام افتاده است. اينكه از بد حادثه بهنوميدی پناه ببريم، هراس تازهای را آزمودهايم. انسانی كه اميد را از دست میدهد و هدفی در زندگی ندارد و از واقعيت روی بر میگرداند و بهدنيای ذهنيت انباشته از تنهائی و دلهره و هيچ انگاری پناه میبرد و زندگيش دركسالت مطلق مي گذرد؛ يا بهيك حيوان درنده تبديل میشود، يا بهيك موجود پوچ بیحاصل. باز اشاره مي دهم بهيك جشن هنری كه يك آقای هنرمندی، هنرمند مدرنی آن «اسكاندال» را با روزنامه نگاران راه انداخت. ببخشيد «اسكاندال» مي گويم، آن افتضاح را راه انداخت. هنر چنين آدمی از پرسيكتيو محروم است. معذرت میخواهم لغت فرنگی بكاربردم، يعنی علم دوری و نزديكی. ولی پرسيكتيو يك خورده بزرگتر ازاين است. درحالی كه ميدانيم كه كليد بههم پيوستگی اثر هنری پرسيكتيو است. پرسيكتيو جهت و محتوای هنری را روشن میكند و رشته روايات با جزئيات را بههم میپيوندد و جهت رشد و تكامل شخصيتهای روايت را تعيين میكند. اما هنرمند مدرن با ناديده گرفتن پرسيكتيو بهاجتماع پشت پا میزند و از چاه بهچاله میافتد و در آخرش دست و پائی كه میزند بهتمثيل تن میدهد. تمثيل او توصيف حد كمال بيگانگی او از واقعيت عينی است. نفی هرگونه معنای ذاتی جهان و انسان است؛ و اينجاست كه پوچی مطرح ميشود. مسئله ديگری كه بهاين پوچی دامن میزند، مسئله مواجهه بشر با جنگهای هستهای است كه يك تقدير تاريخی انسان دوران ماست. اما آيا زندگی انسان در واقع هيچ و پوچ است؟ زندگی كه در آن وقوف و آگاهی و دربافت هنرمندانه واقعيت حتی نسبت بهجنگهای اتمی موجود است، نمیتواند پوچ باشد. زندگی كه در آن اميد و دوستی و عشق و گل و شعر و موسيقی هست نمیتواند پوچ باشد . زندگی كه در آن مبارزه هست، بشرطی كه راه آن مبارزه با حق و حقيقت سنگ فرش شده باشد نمیتواند پوچ باشد.
)كف زدنهای ممتد حضار (
)روم زياد ميشهها ، شما اينقدر دست میزنيد)
بشر همواره در آرزوی يك جامعه ايدهال بوده است. همواره درباره وضع موجود شك كرده است. همواره خواسته است تعالی بيابد كه ارزشهای آينده را كشف بكند و اگر هنرمندان وضع موجود را صادقانه يا بهانتقاد منعكس كردهاند، خواستهاند مصابههائی بسازند برای عروج به پلكانی بالاتر و والاتر .
" نردبان آسمان است اين كلام - هركه از آن بگذرد آيد بهبام "
مدتهاست كه طغيان انسان دوستانه برعليه سرمايه داری مطرح است. مدتهاست بشر چشم بهسوسياليسم دارد، مدتهاست كه مردم گرائی هنرمندان را بهخود جلب كرده است. جذابيت مردم گرائی در هنر بهعلت تاكيدی است كه اين جهت فكری بر حق و عدالت و منطق همدردی و ديگر يابی میكند.
اما مسئله دوران. ديگر طرح تضاد ميان سوسياليسم و سرمايه داری نيست. تضاد عمده فعلی تضاد ميان جنگ و صلح است. نخستين وظيفه هنرمند امروزی طرد دلهره و گشودن راه نجاتی برای بشريت است. راه نجات بشريت الزاما گرويدن به "ايسم" های غربی نيست. راه نجات در بررسی همه جانبه كليه نهادهای اجتماعی و راه و رسم زندگی بشر فعلی و شك در باره هر روشی است كه آزادی نژاد شريف انسانی را سلب ميكند. ) كف زدن حضار(
اما كشورهای جهان سوم كه بهعلت استعمار، نزديكی راهها، نفوذ وسايل ارتباط جمعی و ترجمهها غرب زده شده است و هنرهای سنتی و بومی خود را بهدست فراموشی سپردهاند بايد بياد بيآورند كه راه هنر شامل گذشته و حال و آينده میشود. اشكالی نمیبينم كه از ديگران بياموزيم، اما گذشته خود را انكار نكنيم و نسبت بهآن بيگانه نباشيم و دورنمای آينده را نه با فريفتگی نسبت بهغرب و از خودبيگانگی، بلكه با آزادی و اعتقاد بهشرافت و حيثيت انسانی طرح ريزی کنيم.
تهران، انستيتو گوته سال ۱۳۵۶