موقعیت نویسنده در عصر کنترل دولتى موضوعى است که نسبتاً فراوان درباره آن بحث شده است، هر چند اغلب دلایل و شواهد احتمالاً مرتبط با آن هنوز در دست نیست. در اینجا نمى‏خواهم در رد یا قبول پشتیبانى دولت از هنرها عقیده‏اى ابراز کنم؛ فقط مى‏خواهم بگویم اینکه چه نوع دولتى بر ما حکومت مى‏کند بعضاً به فضاى روشنفکرى حاکم بستگى دارد، یعنى، در متن بحث کنونى، از بعضى جهات وابسته است به موضع و نگرش خود نویسندگان و هنرمندان و به اینکه آیا حاضر باشند روح لیبرالیسم را زنده نگهدارند یا نه. اگر ده سال دیگر ببینیم که در برابر کسى مانند ژدانف بلشویک کهنه‏کار و از یاران نزدیک استالین. مدارج ترقى سیاسى را یکى پس از دیگرى پیمود. دبیر کمیته مرکزى و سپس عضو دفتر سیاسى (پولیت بورو) حزب کمونیست شوروى شد و بازوى تبلیغات بین‏المللى شوروى (کمینفرم) را بنیاد کرد. پس از جنگ جهانى دوم کنترل امور فرهنگى شوروى را به دست گرفت و فعالیت‏هاى نویسندگان و هنرمندان در آن حوزه را مطابق با خط ایده‏ئولوژیک حزب به شدت محدود کرد. مسئله مرگ او مبهم است. پس از مرگ (احتمالاً با زمینه‏سازى‏هاى دشمنانى مانند مالنکف و بریا) بیش از دوهزار تن از یاران و همکارانش دستگیر و با روش‏هاى استالینى تصفیه شدند. تن به خوارى و خفت مى‏دهیم، احتمالاً به این دلیل خواهد بود که مستحق چنین وضعى بوده‏ایم. پیداست که در میان روشنفکران ادبى انگلستان از هم‏اکنون گرایش‏هاى قوى به توتالیتاریسم وجود دارد. در اینجا سروکار من با نهضت‏هاى خودآگاه و سازمان‏یافته‏اى مانند کمونیسم نیست، بلکه مى‏خواهم در این بحث کنم که اندیشه سیاسى و نیاز به جبهه‏گیرى سیاسى، در افراد برخوردار از حسن نیت چه تأثیرى دارد.

عصر ما عصرى سیاسى است. آنچه درباره آن روزانه فکر مى‏کنیم و، بنابراین، درباره آن مى‏نویسیم، چیزهایى است از قبیل جنگ، فاشیسم، اردوگاه‏هاى کار اجبارى، باتون و بمب اتمى، حتى هنگامى که به صراحت از آنها نام نبریم. دست خودمان نیست. وقتى در کشتى‏اى نشسته‏اید که در حال غرق شدن است، طبعاً درباره غرق شدن کشتى‏ها فکر مى‏کنید. ولى فقط موضوع فکر ما نیست که بدین ترتیب محدود مى‏شود، بلکه سراسر موضع و نگرش ما از مواضعى رنگ مى‏پذیرد که دست‏کم گاهى متوجه مى‏شویم که غیرادبى است.

من غالباً احساس مى‏کنم که حتى در بهترین اوقات، نقد ادبى تقلب و فریبکارى است، زیرا وقتى که هیچ‏گونه معیار پذیرفته شده و هیچ‏گونه مرجع عینى وجود نداشته باشد که معنایى به این گفته بدهد که فلان کتاب «خوب» است یا «بد»، هر داورى ادبى صرفاً عبارت از جعل یک مشت قواعد ساختگى براى توجیه پسندى غریزى خواهد بود. واکنش واقعى فرد به هر کتاب (البته اگر او اساساً واکنشى داشته باشد) این است که «این کتاب را دوست دارم» یا «دوست ندارم»، و بقیه هرچه هست دلیل‏تراشى است. ولى، به عقیده من، «این کتاب را دوست دارم»، واکنشى غیرادبى است. واکنش غیرادبى یعنى اینکه «این کتاب موافق طرفى است که من هوادار آنم و، بنابراین، باید محسناتى در آن پیدا کنم.» البته وقتى کسى به دلایل سیاسى کتابى را ستایش مى‏کند، ممکن است از حیث عاطفى نیز صادق باشد، بدین معنا که به لحاظ احساسى آن را تأیید کند، ولى غالباً نیز پیش مى‏آید که همبستگى حزبى نیازمند دروغگویى است.

هر کسى که معمولاً در نشریات سیاسى نقد کتاب مى‏نویسد، کاملاً از این امر آگاه است. عموماً اگر در نشریه‏اى کار مى‏کنید که با آن موافقید، با آنچه مى‏نویسید مرتکب گناه مى‏شوید، و اگر براى نشریه‏اى در اردوگاه مخالف قلم مى‏زنید، با آنچه نمى‏نویسید. به هر حال، کتاب‏هاى بى‏شمار له یا علیه روسیه شوروى، له یا علیه صهیونیسم، له یا علیه کلیساى کاتولیک و غیر آن مورد داورى قرار مى‏گیرند پیش از آنکه خوانده شده باشند یا در واقع پیش از آنکه حتى روى کاغذ بیایند. پیشاپیش مى‏دانیم که از چنین کتاب‏ها در چه نشریاتى چگونه استقبال خواهد شد. با این‏همه، با دروغگویى و تقلبى که ممکن است حتى از ربعى از آن هم آگاهى وجود نداشته باشد، این ظاهرسازى همچنان برجاست که نقدى که نوشته مى‏شود کاملاً مطابق معیارهاى ادبى حقیقى است.

البته هجوم سیاست به عرصه ادبیات ناگزیر روى مى‏داد، و مى‏بایست روى دهد حتى اگر مشکل خاص توتالیتاریسم هرگز پیش نمى‏آمد، زیرا ما امروز به عذاب وجدانى دچار شده‏ایم که اجدادمان از آن خبر نداشتند؛ ما امروز از بى‏عدالتى و بینوایى عظیم حاکم بر جهان آگاهى پیدا کرده‏ایم و به این احساس گناه گرفتاریم که هر کس باید به سهم خود کارى براى مبارزه با آن بکند، و این امر حفظ نگرشى صرفاً زیبایى‏شناختى و هنرى نسبت به زندگى را ناممکن مى‏سازد. امروز دیگر هیچ کس نمى‏تواند مانند جیمز جویس یا هنرى جیمز سرسختانه و بى‏توجه به هیچ چیز دیگر خود را وقف ادبیات کند. اما بدبختانه قبول مسؤولیت سیاسى اکنون به معناى تسلیم به شیوه‏هاى فکرى مکتبى و «خط حزبى» است که مستلزم کم‏دلى و دست‏به‏عصارفتن و حتى دروغ و فریب است. در مقایسه با نویسندگان عصر ملکه ویکتوریا [در قرن نوزدهم‏]، ما به این دردسر دچاریم که در میان ایده‏ئولوژى‏هاى سیاسى روشن و مشخص زندگى مى‏کنیم و به یک نگاه پى مى‏بریم که کدام افکار ارتدادى است. خوشبختانه معمولاً بیش از یک گروه وجود دارد، اما در هر زمان یک مکتب در موضع مسلط است که تخلف از آن نیازمند پوست‏کلفت و گاهى به معناى کاهش درآمد به نصف در سال‏هاى بعد است.

در پانزده سال گذشته، مکتب مسلط، به‏خصوص در میان جوانان، به‏وضوح ایده‏ئولوژى «چپ» بوده است. در این مکتب، واژه‏هاى کلیدى، کلمات «پیشرو»، «دموکراتیک» و «انقلابى» بوده‏اند، و برچسب‏هایى که به هر قیمت مى‏بایست از آنها اجتناب کرد، «بورژوا» و «مرتجع» و «فاشیست». این روزها همه کس، حتى از میان اکثر کاتولیک‏ها و محافظه‏کاران، یا «پیشرو» و «مترقى» است، یا مى‏خواهد که به این نام شناخته شود. تا جایى که مى‏دانم، هیچ کس هرگز خود را «بورژوا» توصیف نمى‏کند، و هیچ کسى که از سواد خواندن و نوشتن بهره ببرد و کلمه «یهودستیز» را شنیده باشد، هیچ‏گاه به یهودستیزى معترف نمى‏شود. ما همه امروز صمیمانه دموکرات‏منش و  ضدفاشیست و ضدامپریالیست و از امتیازات طبقاتى بیزار و با تبعیضات نژادى سرسختانه مخالفیم. کوچک‏ترین شکى نیست که خط مکتبى «چپ» بهتر از خط مکتبى پرافاده و جانماز آب‏کش محافظه‏کارى است که بیست سال پیش هنگامى که مجله کرایتریون و (در سطحى پایین‏تر) نشریه لندن مرکورى در میان نشریات ادبى کارشان‏ رونق داشت، مکتب فکرى مسلط بود. لااقل هدف ضمنى و عملى مکتب «چپ» تأسیس جامعه‏اى است که اکثر مردم خواستار آنند. البته آن مکتب هم دروغ‏ها و نادرستى‏هایى خاص خودش را دارد که چون هرگز به آنها تصدیق نمى‏کند، نمى‏گذارد درباره بعضى مسائل به طور جدى بحث شود. 

کل ایده‏ئولوژى چپ، خواه علمى و خواه خیالى یا ناکجاآبادى، به دست کسانى به وجود آمد و متکامل شد که امکان نداشت در آینده نزدیک به قدرت برسند. بنابراین، ایده‏ئولوژى چپ، ایده‏ئولوژى افراطى و تندروى شد که به شاهان و حکومت‏ها و قوانین و زندان‏ها و پلیس و ارتش و پرچم و مرزهاى ملى و میهن‏پرستى و دین و اخلاق عرفى و خلاصه به کل نظم موجود به چشم تحقیر و انزجار مى‏نگریست. تا جایى که افراد زنده هنوز به یاد مى‏آورند، نیروهاى چپ در همه کشورها با استبدادى به‏ظاهر شکست‏ناپذیر مى‏جنگیدند و، از این رو، آسان مسلّم گرفته مى‏شد که اگر آن استبداد خاص – یعنى سرمایه‏دارى – بربیفتد، طبعاً سوسیالیسم به جاى آن خواهد آمد. از این گذشته، چپ بعضى اعتقادهاى مشکوک هم از لیبرالیسم به ارث برده بود، از این قبیل که حقیقت سرانجام پیروز خواهد شد و تعقیب و آزار مخالفان بالاخره خودبه‏خود شکست خواهد خورد و آدمى فطرتاً نیک‏سیرت است و محیط او را فاسد کرده است. این ایده‏ئولوژى کمال‏طلبانه در تقریباً همه ما همچنان باقى است، و با تکیه بر آن است که وقتى مثلاً دولت کارگرى [در بریتانیا] اعتبارات عظیمى براى مخارج دختران پادشاه تصویب مى‏کند یا در ملى کردن صنعت فولاد دودلى نشان مى‏دهد، همه اعتراض مى‏کنیم. ولى، گذشته از این، در نتیجه ضربه خوردن از واقعیات، یک سلسله تناقض‏ها نیز در ذهن خود انباشته‏ایم که هرگز به آنها اعتراف نمى‏کنیم. 

نخستین ضربه انقلاب روسیه بود. کمابیش کل جناح چپ انگلیس به دلایل پیچیده به‏ناچار مى‏گوید که رژیم روسیه «سوسیالیستى» است، اما در همان حال بى‏آنکه صداى قضیه را درآورد، کاملاً آگاهى دارد که هم روح و هم عمل آن رژیم با هرچه در این کشور «سوسیالیسم» خوانده مى‏شود بیگانه است. بنابراین، نوعى شیوه فکرى اسکیزوفرنیک پیدا شده است که الفاظى مانند «دموکراسى» دو معناى آشتى‏ناپذیر مى‏دهند، و چیزهایى از قبیل اردوگاه‏هاى کار اجبارى و کوچاندن انبوه و دسته‏جمعى مردم مى‏تواند در آن واحد هم درست باشد و هم نادرست. ضربه بعدى به ایده‏ئولوژى چپ، ظهور فاشیسم بود که صلح‏طلبى و انترناسیونالیسم جناح چپ را به لرزه درآورد، بى‏آنکه به هیچ‏گونه بیان مجدد آموزه‏هاى سوسیالیسم بینجامد. وقتى آلمانى‏ها کشورهاى دیگر را اشغال کردند، این تجربه همان پندى را به اروپاییان آموخت که مردم مستعمرات قبلاً آموخته بودند، بدین معنا که پیکار طبقاتى در درجه اول اهمیت نیست و چیزهاى دیگرى نیز مانند منافع ملى وجود دارند. بعد از هیتلر، دیگر نمى‏شد به همان جدیّت گفت که «دشمن در درون کشور ماست» و استقلال ملى بى‏ارزش است. ولى گرچه همه به این امر آگاهیم و در صورت ضرورت بر پایه آن عمل مى‏کنیم، هنوز به این احساس دچاریم که گفتن آن به صداى بلند نوعى خیانت است. و سرانجام از همه مشکلات بزرگتر اینکه چپ اکنون در رأس قدرت است و باید مسؤولیت بپذیرد و تصمیم‏هاى واقعى بگیرد. 

حکومت‏هاى چپ تقریباً همیشه پشتیبانانشان را سرخورده و ناامید کرده‏اند، زیرا حتى در اوقاتى که رونق و ثروتى که نوید آن را داده‏اند قابل دسترسى است، قبلاً درباره دوره لازم و ناراحت‏کننده گذار یا انتقال کمتر چیزى گفته‏اند. امروز حکومت خود ما [در بریتانیا] در تنگناهاى اقتصادى مستأصل‏کننده‏اى است و در واقع باید با تبلیغات گذشته خودش بجنگد. بحران کنونى ما نه مانند زلزله بلایى ناگهانى بوده که بر سرمان نازل شود، و نه به علت جنگ پدید آمده است. جنگ فقط به آن شتاب بخشیده است. از ده‏ها سال پیش مى‏شد پیش‏بینى کرد که چیزى از این قبیل روى خواهد داد.

از قرن نوزدهم تاکنون، بخشى از درآمد ملى ما همیشه به سود حاصل از سرمایه‏گذارى‏هاى خارجى و به بازارهاى مطمئن و مواد اولیه ارزان در مستعمرات بستگى داشته که در عین حال فوق‏العاده متزلزل بوده است. قطعى بود که عاقبت دیر یا زود اتفاق بدى خواهد افتاد و مجبور خواهیم شد بین صادرات و وارداتمان توازن برقرار کنیم، و وقتى چنین اتفاقى بیفتد، سطح زندگى مردم، از جمله طبقه کارگر، در بریتانیا لااقل موقتاً پایین خواهد رفت. ولى احزاب چپ حتى در مواقعى که فریادهاى ضدامپریالیستى سر مى‏دادند، هرگز این واقعیت‏ها را روشن نکردند. گاهى تصدیق مى‏کردند که کارگران بریتانیایى تا حدى از غارت آسیا و آفریقا سود برده‏اند، اما همواره اجازه مى‏دادند چنین به نظر برسد که مى‏توانیم از چپاول دست برداریم ولى در همان حال کار و بارمان همچنان پر رونق بماند. بى‏شک، بسیارى از کارگران چون به آنان گفته شده بود که استثمار مى‏شوند، به سوسیالیسم جلب شدند. اما حقیقت واضح این بود که اگر کل جهان را در نظر بگیریم، کارگران خودشان استثمارگر بودند. اکنون همه چیز حکایت از آن دارد که سطح زندگى طبقه کارگر نه تنها بالا نخواهد رفت، بلکه حفظ آن در سطح کنونى هم امکان‏پذیر نیست. حتى اگر آنقدر به ثروتمندان فشار بیاوریم که اثرى از وجودشان باقى نماند، باز هم توده مردم باید یا کمتر مصرف کنند یا تولیدشان بیشتر شود. تصور مى‏کنید مبالغه مى‏کنم؟ ممکن است، و بسیار خوشحال مى‏شوم که ببینم اشتباه کرده‏ام. اما نکته‏اى که مى‏خواهم بگویم این است که این مسئله را نمى‏توان در میان وفاداران به ایده‏ئولوژى چپ به بحث واقعى گذارد. احساس این است که کاهش دستمزدها و افزایش ساعات کار اقداماتى ذاتاً ضدسوسیالیستى است و، بنابراین، صرف‏نظر از چگونگى وضع اقتصادى، پیشاپیش باید رد شود. کسى که بگوید چنین چیزى اجتناب‏ناپذیر است، با این خطر روبرو خواهد شد که به سرتاپایش همان برچسب‏هایى را بچسبانند که همه از آن وحشت داریم. به مراتب سالم‏تر و بى‏خطرتر است که از مسئله طفره برویم و وانمود کنیم که صرفاً با توزیع مجدد ثروت ملى موجود، همه چیز روبراه خواهد شد.

پذیرفتن هر خط فکرى مکتبى همیشه به معناى ارث بردن تناقض‏هاى حل نشده است. از باب مثال، این واقعیت را در نظر بگیرید که همه افراد حساس از صنعت‏گسترى و تولیدات آن بیزارند، و با این حال آگاهند که پیروزى بر فقر و آزاد ساختن طبقه کارگر نیازمند صنعتى شدن بیشتر است، نه کمتر. یا این واقعیت را بسنجید که وجود بعضى مشاغل مطلقاً ضرورى است، ولى هیچ کس مگر به اجبار حاضر به انجام آنها نیست. یا این واقعیت دیگر را مثال مى‏زنیم که ممکن نیست کشورى بدون داشتن نیروهاى مسلح نیرومند، سیاست خارجى مثبتى داشته باشد. مثال‏ها را مى‏توان همچنان ادامه داد، اما در همه موارد دیده مى‏شود که نتیجه کاملاً واضحى وجود دارد که فقط کسى به آن تصدیق مى‏کند که به طور خصوصى وفادارى به ایده‏ئولوژى رسمى را کنار بگذارد. واکنش معمول این است که مسئله را بدون پاسخ به گوشه‏اى از ذهن بیندازیم و مانند همیشه شعارهاى ضد و نقیض را تکرار کنیم. حتى جست‏وجویى سطحى در نشریات و مجله‏ها براى پى‏بردن به آثار اینگونه شیوه فکرى کافى است.

نمى‏خواهم بگویم که عدم صداقت فکرى به سوسیالیست‏ها و عموماً چپ‏ها اختصاص دارد، یا حتى از همه بیشتر در میان آنان رایج است. مطلب این است که پذیرش هر مکتب فکرى سیاسى ظاهراً با صداقت ادبى منافات دارد. این حکم شامل جنبش‏هایى مانند صلح‏طلبى و هواداران محوریت شخصیت و فردیت نیز مى‏شود که‏ادعا دارند از مبارزات عادى سیاسى برکنارند. به نظر مى‏رسد که حتى از صداى الفاظ مختوم به «ایسم» بوى تبلیغات به مشام مى‏رسد. البته وفادارى به گروه ضرورى است، ولى براى ادبیات، تا جایى که ادبیات محصول افراد باشد، زهر کشنده است. به محض اینکه وفادارى‏هاى گروهى شروع به تأثیر و حتى تأثیر منفى در آثار ادبى کنند، نتیجه نه‏تنها دروغ و تقلب، بلکه غالباً خشکیدن سرچشمه‏هاى خلاقیت است.

پس چه باید کرد؟ آیا باید نتیجه بگیریم که وظیفه نویسنده دورى جستن و برکنار ماندن از سیاست است؟ به هیچ وجه. به هر حال، چنانکه قبلاً نیز گفتم، در روزگارى مانند روزگار کنونى، هیچ شخص متفکرى نمى‏تواند از سیاست برکنار بماند و نمى‏ماند. حرف من فقط این است که باید مرزى روشن‏تر و مشخص‏تر از مرز فعلى بین وفادارى‏هاى سیاسى و وفادارى‏هاى ادبى خودمان تعیین کنیم، و متوجه باشیم که آمادگى براى دست زدن به بعضى کارهاى نامطبوع ولى ضرورى مستلزم پذیرش بى‏چون و چراى اعتقادهاى ملازم با آن کارها نیست. نویسنده هنگامى که وارد فعالیت سیاسى مى‏شود، نه به عنوان نویسنده، بلکه به عنوان یک شهروند و یک انسان پا به آن عرصه مى‏گذارد. به نظر من، او حق ندارد صرفاً به دلیل حساسیت‏هاى شخصى، از کارهاى سختى که فعالیت سیاسى مستلزم آن است، شانه خالى کند. او نیز مانند هر کس دیگر باید براى سخنرانى، شعارنویسى، نظرسنجى از رأى‏دهندگان، پخش اعلامیه و حتى در صورت ضرورت، شرکت در جنگ داخلى آماده باشد. اما جدا از هر کارى در خدمت حزب، هرگز نباید براى حزب قلم روى کاغذ بگذارد. باید از اول روشن کند که نویسندگى براى او چیز دیگرى است. باید قادر به همکارى باشد، ولى در عین حال اگر چنین تشخیص دهد، ایده‏ئولوژى رسمى را به کلى رد کند. هرگز نباید به دلیل اینکه رشته افکارى احیاناً به انحراف از خط حزبى مى‏انجامد، از آن برگردد، و هرگز نباید اگر بوى ارتداد از نوشته‏اش به مشام برسد (که احتمالاً خواهد رسید) به خود دغدغه راه دهد. شاید حتى این نشانه خوبى در یک نویسنده نباشد که نگویند واپسگراست، همچنانکه بیست سال پیش نشانه خوبى نبود اگر نمى‏گفتند نویسنده‏اى با کمونیسم همدلى دارد. 

ولى آیا آنچه گفتیم بدین معناست که نویسنده نه‏تنها باید از اینکه رؤساى حزب به او دیکته کنند سر باز بزند، بلکه همچنین باید از نوشتن درباره سیاست خوددارى کند؟ باز هم به هیچ وجه. هیچ دلیلى نیست که نویسنده مطابق میل خود به سیاسى‏ترین وجه مطلب ننویسد. منتها باید به عنوان یک فرد، به عنوان کسى از بیرون و در بالاترین حد به عنوان یک چریک در کنار ارتش منظم دست به قلم ببرد. این موضع کاملاً با سودمندى عادى سیاسى سازگار است. کاملاً معقول و منطقى است که کسى در جنگى بجنگد زیرا فکر مى‏کند آن جنگ باید به پیروزى برسد، ولى در عین حال از اینکه مطالب تبلیغى درباره جنگ بنویسد امتناع کند. گاهى اگر نویسنده صداقت داشته باشد، نوشته‏ها و فعالیت‏هاى سیاسى او ممکن است با یکدیگر در تناقض بیایند. در بعضى مواقع چنین چیزى آشکارا نامطلوب است. ولى چاره آن خاموش ماندن است، نه دروغگویى و تقلب درباره انگیزه‏هاى خویش.

اینکه بگوییم نویسنده خلاق باید در روزگار ستیزه و تعارض زندگى خود را به دو بخش مجزا تقسیم کند، ممکن است نشانه روحیه شکست یا هوسبازى بنماید. اما نمى‏دانم در عمل او چه کار دیگرى ممکن است بکند. نشستن در برج عاج و در به روى دنیا بستن، نه ممکن است و نه مطلوب. از سوى دیگر، تسلیم نه تنها به دستگاه حزبى، بلکه حتى به ایده‏ئولوژى گروه، به معناى خودکشى نویسنده است. ما سرگردانى بر سر این دوراهى را به این جهت دردناک مى‏دانیم که مى‏بینیم ورود به کار سیاسى ضرورى است و در عین حال تشخیص مى‏دهیم که کار سیاسى چقدر کثیف و خفت‏آور است.

در اغلب ما هنوز بقایاى این اعتقاد وجود دارد که هر انتخاب و حتى هر انتخاب سیاسى، انتخاب میان خوب و بد و خیر و شر است، و اگر کارى ضرورى باشد پس حتماً خوب است. من تصور مى‏کنم جاى این اعتقاد در کودکستان است و باید آن را دور بیندازیم. در سیاست هرگز کارى بیش از این از ما برنمى‏آید که تعیین کنیم از دو شق کدام بد و کدام بدتر است، و در بعضى اوضاع تنها راه گریز این است که یا مانند شیاطین یا دیوانگان عمل کنیم. جنگ مثلاً ممکن است ضرورى باشد، ولى یقیناً نه درست است و نه عاقلانه. آنچه در یک انتخابات عمومى مى‏بینیم مسلماً نه خوشایند است و نه تهذیب‏کننده و حاوى درس اخلاق. اگر باید در چنین چیزها شرکت کنید – که معتقدم باید شرکت کنید مگر آنکه عذرتان سالخوردگى باشد یا به سلاح حماقت یا تزویر مجهز باشید – همچنین باید بخشى از وجودتان حریمى مصون از تجاوز باشد که براى خودتان محفوظ بماند.

براى بیشتر مردم مشکل به این صورت پیش نمى‏آید، زیرا زندگى آنان پیشاپیش شکاف برداشته و به دو بخش تقسیم شده است. چنین افراد تنها در اوقات فراغت به‏راستى زنده‏اند، و بین کار و شغلشان از یک طرف و فعالیت‏هایشان در سیاست از طرف دیگر هیچ‏گونه رابطه عاطفى وجود ندارد، و عموماً هیچ کس از آنان نمى‏خواهد که به دلیل وفادارى سیاسى، دست به کارهایى برخلاف شأن خویش بزنند و خود را کوچک کنند. اما از هنرمند، به‏ویژه از نویسنده، مى‏خواهند که دست به چنین کارى بزند – و در واقع این تنها چیزى است که سیاستمداران از او مى‏خواهند. اگر او سر باز بزند، نباید تصور کند که به بى‏عملى محکوم است. نیمى از او – که به یک معنا تمامى وجود اوست – هنوز مى‏تواند محکم و استوار، و در صورت لزوم حتى با پرخاش و خشونت، وارد عمل شود. اما ارزش نوشته او همواره به این است از خرد و روشن‏بینى او برخیزد. بر اوست که آنچه را روى مى‏دهد با اذعان به ضرورت آن به ثبت برساند، اما هرگز نباید درباره ماهیت حقیقى آن خود را فریب دهد.

 

جورج اورول

عزت الله فولادوند

منبع: مجله بخارا/ شماره ۷۱

پی نوشت


جرج اُروِل (۵۰ – ۱۹۰۳) نام مستعار اریک آرثر بلر، یکى از نویسندگان نامدار انگلیسى در قرن بیستم بود. از او چند رمان و بسیارى مقاله‏ها و نقدهاى ادبى همه داراى صبغه اجتماعى و انسانى و اغلب سیاسى به جا مانده است. ارول به سوسیال دموکراسى و عدالت اجتماعى اعتقاد پرشور داشت و مخالف آشتى‏ناپذیر استبداد و توتالیتاریسم به هر شکل بود. به علت این اعتقاد، در جنگ داخلى اسپانیا در دهه ۱۹۳۰ بر ضد فرانکو و فالانژیست‏ها به صف جمهورى‏خواهان پیوست و در کنار جنگجویان «حزب کارگرى اتحاد مارکسیستى» (POUM) – و نه کمونیست‏ها که آنان را وابسته به استالین مى‏دانست – مردانه جنگید و فقط هنگامى جبهه را ترک گفت که گلوله به گلویش اصابت کرد و او را تا آستانه مرگ پیش برد. یادگار این تجربه شورانگیز کتاب به یاد کاتالونیا (۱۹۳۸) بود (ترجمه فارسى به همین قلم). همان پیکار سرسختانه با توتالیتاریسم همچنین او را به نگارش دو کتاب معروف ۱۹۸۴ و قلعه حیوانات در مخالفت با استالینیسم برانگیخت. این دو کتاب که هر دو به فارسى ترجمه شده‏اند، از مهمترین و تأثیرگذارترین کتاب‏هاى قرن بیستم بوده‏اند و شهرت جهانى ماندگار یافته‏اند. به علاوه چندین نوشته کوتاه سیاسى و اجتماعى نیز در بیان همان معنا و در همان جهت فکرى از او باقى است که این مقاله از آن مقوله است. ویژگى برجسته نوشته‏هاى ارول صمیمیت و راستگویى و زبان روشن و بى‏تکلف است.

عنوان دقیق این مقاله «نویسندگان و لوایتان» است. واژه «لوایتان» برگرفته از لفظ عبرى «لویاتان» است به معناى هیولایى دریایى و افسانه‏اى که در عهد عتیق (تورات) و نوشته‏هاى مسیحیان از آن نام برده شده است. فیلسوف انگلیسى تامس هابز در قرن هفدهم در کتابى معروف به همین نام، در دفاع از حاکمیت مطلق فرمانروا و آزادى او از قید هر گونه پیمان و تعهدى با مردم، چنین دولت جامع القوایى را «لوایتان» خوانده است. اما ارول در این مقاله معنایى وسیع‏تر از آن واژه در نظر دارد و منظور او (علاوه بر زور و فشارهاى دولت) بیشتر ایده‏ئولوژى فراگیرى است که در هر جا و هر عصر ممکن است بدون نقادى شایسته بر افکار و اذهان مردم چیره باشد و نویسندگان خواه و ناخواه در تبلیغ و تحسین آن قلم بزنند – کارى که، به اعتقاد ارول، به معناى عدم صداقت فکرى و خیانت به ضمیر حقیقى خود اوست.

                                                                                       

                                                                                                ع. ف.