فرزانه‌ای مشرق‌زمینی همواره در دعاهای خود از خداوند می‌خواست كه او را از زندگی كردن در عصری جالب معاف فرماید. چون ما فرزانه نیستیم، مقام خداوندی چنین معافیتی در حق ما روا نداشته است و ما در عصری جالب زندگی می‌كنیم. در هر حال خدا نخواسته است كه ما بتوانیم از جالب بودن یا نبودن این عصر، خود را بركنار داریم. نویسندگان امروز این را می‌دانند. اگر سخن بگویند در معرض انتقاد و حمله قرار گرفته‌اند. و اگر، از سر فروتنی، خاموش باشند، تنها دربارة سكوتشان سخن‌ها خواهد رفت و در سرزنششان غوغاها خواهد شد.
در میان این هیاهو، نویسنده دیگر نمی‌تواند، به منظور ادامة تفكرات و زنده داشتن تصویرهای ذهنی كه برای او عزیز هستند، به گزیدن گوشة عزلت امیدوار باشد. تا به امروز در طول تاریخ، ممتنع بودن و بیرون از گود بودن، باری خوب یا بد، همواره ممكن بوده است. كسی كه كاری را تأیید نمی‌كرد، غالبا‌ً نمی‌توانست خاموش باشد یا دربارة چیزهای دیگر سخن بگوید. امروز همه چیز دگرگون شده، و حتی سكوت نیز معنای دهشتناكی به خود گرفته است. از همان زمان كه ممتنع بودن، یعنی انتخاب نكردن هم، خود نوعی انتخاب شده، و به همین عنوان مورد تقبیح یا تقدیر قرار گرفته است، هنرمند، دیگر، چه بخواهد چه نخواهد وارد گود شده است. وارد گود بودن به نظر من بهتر از كلمة التزام است. در واقع برای هنرمند، التزامی ارادی مطرح نیست بلكه باید گفت نوعی خدمت وظیفة ‌اجباری در كار است. هر هنرمندی امروز وارد گود كشتی پاروزنی2 دوران خود است. باید این را بپذیرد، حتی اگر ببیند كه كشتی بوی ماهی می‌دهد، یا شمارة مراقبان تازیانه به دست حقیقتا‌ً زیاد است و، علاوه بر این‌ها كشتی به سویی می‌رود كه نباید برود. ما در میان دریاییم. هنرمند، چون دیگران، باید پارو بزند، بی‌آنكه بمیرد (اگر بتواند) یعنی باید به زندگی كردن و خلق كردن ادامه دهد.
در واقع، این وضعی مطلوب نیست و من خوب می‌فهمم كه هنرمندان در حسرت فراغت گذشته‌اند. این تغییر كمی با خشونت همراه است. البته همواره در سیرك تاریخ، هم قربانی بوده است و هم شیر. اولی از تأیید جاودانی برخوردار بوده و دومی از مائدة تاریخی آغشته به خون. اما هنرمند تا به امروز در صف تماشاگران بوده است. آوازی و سرودی می‌خوانده است، برای هیچ و پوچ. برای خودش یا، در بهترین صورت، برای تشویق قربانی. و نیز برای انصراف مختصر شیر از اشتهای خویش. اكنون، به عكس، هنرمند وارد گود سیرك است. پس صدایش نیز لزوما‌ً آنچه بوده است نیست. صدایی است با اطمینان بسیار كمتر.
اكنون می‌بینیم كه در این اجبار جاودان، هنر ممكن است چه چیزهایی را از دست بدهد. نخست فراغت و راحت را، و آن آزادی خدا داد را كه در آثار موزارت استنشاق می‌شود. اكنون بهتر می‌فهمیم كه چرا سیمای آثار هنری ما چنین رمنده است و لجوج‌گونه، چرا بر پیشانی چندین چین دارد و چرا ناگهان دچار فروریختگی شده است. بدین گونه تبیین می‌شود كه چرا بیشتر روزنامه‌نگار و وقایع‌نویس داریم تا نویسنده، بیشتر نوچه نقاش داریم تا سزان و نیز چرا سلسله داستان‌های نشاط‌بخش یا رمان‌های سیاه پلیسی جای جنگ و صلح و صومعة پارم را گرفته است. مسلما‌ً همیشه می‌توان با ندبه‌های بشردوستانه مخالفت خود را با چنین وضعی نشان داد و همچنان كه استفان تروپیمویچ قهرمان داستان جن‌زدگان داستایوسكی با تمام قوا در طلب آن است به صورت سرزنشی مجسم درآمد. و نیز می‌توان، باز هم مانند همین قهرمان، به غم وطن‌دوستانه‌ای دست یافت. اما این غم هیچ چیز را در جهان واقعیت تغییر نمی‌دهد. پس به نظر من بهتر است كه واقعیت زمانه را شناخت، زیرا زمانه با اصرار چنین اقتضا می‌كند و با آرامشی درخور پذیرفت كه دوران استادان عزیز و هنرمندان گرامی و نوابغ صدرنشین به سر آمده است. امروز آفریدن، یعنی آفریدن همراه با خطر. انتشار هر اثری، عملی است و این عمل با مصیبت‌های قرنی سر‌و‌كار دارد كه هیچ چیز را نمی‌بخشاید. امر بر این دایر نیست كه بدانیم آیا این معنی برای هنر زیان‌بخش است یا نه. برای تمام كسانی كه نمی‌توانند بدون هنر، و آنچه هنر بدان راجع است زندگی كنند، فقط امر بر این دایر است كه بدانیم در میان مراقبان و ناظمان این همه ایدئولوژی (خداوندا، چه همه معبد! و چه تنهایی عظیمی!) چگونه آزادی شگفت‌ آفرینش هنری امكان‌پذیر می‌ماند.
در این باره بس نیست كه بگوییم قدرت یافتن دولت‌ها هنر را تهدید می‌كند. در واقع در این حال مسئله آسان می‌شود: هنرمند یا مبارزه می‌كند یا تسلیم می‌شود. همین كه دریابیم كه مبارزه در درون خود هنرمند برپاست، مسئله از این هم پیچیده‌تر می‌شود و نیز كشنده‌تر. اگر كینه‌توزی نسبت به هنر، كه جامعة ما از آن نمونه‌های بسیار درخشانی ارائه می‌دهد، امروزه این همه تأثیر و نفوذ دارد، از آن روست كه خود هنرمندان نیز پشتیبان آن‌اند. تردید هنرمندانی كه پیش از ما بوده‌اند، فقط متوجه نبوغ آنان بود، ولی تردید هنرمندان امروز به لزوم هنر بازمی‌گردد، یعنی تردید در بودن یا نبودنشان. اگر راسین در ١٩٥٧ زندگی می‌كرد، به جای مبارزه در راه دفاع از فرمان نانت3 فقط برنیس4 را می‌نوشت.
اینكه هنرمند، هنر را مورد سؤال قرار داده است، دلایل بسیار دارد كه باید به مهم‌ترین آن‌ها توجه كرد.
تبیین این امر، در بهترین صورت خود، آن است كه هنرمند معاصر اگر بدبختی‌های تاریخ را به حساب نیاورد ممكن است یا دروغ بگوید یا حرف‌های زیادی بزند كه در پایان كار معلوم می‌شود اصلا‌ً حرفی نزده است. در واقع خصوصیت دوران ما سر برداشتن توده‌های مردم است و وضع مسكنت‌بار آنان در برابر حساسیت5 معاصر. همه می‌دانند كه چنین مردمی هستند، در حالی كه تمایلی در این جهت وجود داشته است كه وجود آنان به فراموشی سپرده شود. و اگر همه از وجود اینان باخبرند از آن رو نیست كه نخبگان، ‌هنرمندان یا دیگران نیك‌تر از پیش شده‌اند، نه، شك نكنیم. از آن روست كه توده‌های مردم قوی‌تر شده‌اند و نمی‌گذارند كه به فراموشی سپرده شوند.
باز هم دلایل دیگری بر ترك رسالت هنرمند هست كه بعضی از آن‌ها چندان بزرگوارانه نیست. اما این دلایل هر چه باشد هدف یكی است: انصراف خاطر از آفرینش آزادانه، از راه حمله به شالودة اساسی آن كه عبارت است از ایمان آفرینندة به خود. امرسون چه خوب گفته است: «اطاعت انسان از نبوغ خود، این برترین ایمان‌هاست». و نویسندة دیگر آمریكایی قرن نوزدهم می‌افزاید: «تا هنگامی كه انسان نسبت به خود وفادار است همه چیز موافق اوست، حكومت، جامعه، حتی خورشید و ماه و ستارگان». این خوشبینی شگفت گویی امروز مرده است. هنرمند، در بیشتر موارد، از امتیازهای خود، اگر داشته باشد، شرمگین است. هنرمند باید پیش از هر چیز به سؤالی كه خود مطرح می‌كند پاسخ گوید: «آیا هنر چیزی است تجملی و مبنی بر دروغ؟»

١
نخستین پاسخ شرافتمندانه‌ای كه ممكن است به این سؤال داد این است: در واقع گاهی پیش می‌آید كه هنر چیزی باشد تجملی و مبنی بر دروغ. می‌دانیم كه، همیشه و همه جا، می‌توان هنگامی كه محكومان پارو می‌زنند و در طبقة پایین كشتی از حال می‌روند، بر عرشة كشتی آواز خواند. می‌توان همیشه، هنگامی كه قربانی زیر دندان شیر له می‌شود، گفت‌وگوهای تماشاگران فارغ‌البال سیرك را ثبت كرد. و بسیار مشكل است كه به این هنر، كه در گذشته، توفیق زیاد داشته است اعتراض كرد. جز اینكه وضع كمی دگرگون گشته و شمارة محكومان و قربانیان بر كرة زمین به نحو شگفتی افزوده شده است. اگر چنین هنری در برابر چنان شوربختی‌هایی بخواهد به زندگی تجملی خود ادامه دهد باید امروزه این را نیز بپذیرید كه پایه‌اش جز بر دروغ نیست.
چنین هنری در واقع از چه سخن می‌گوید؟ اگر خود را با آنچه اكثریت جامعة ما می‌طلبد هماهنگ كند، به صورت سرگرمی بی‌ارزش و محدودی درمی‌آید. اگر هنرمند كوركورانه از آن روی بگرداند، ‌اگر تصمیم بگیرد كه خود را در رؤیای خویش منزوی كند، چیزی جز نوعی اعراض را عرضه نمی‌دارد. بدین گونه ما یا با مشتی سرگرمی روبه‌رو‌ایم یا با زینت كردن صور و قالب‌های هنری، كه در هر دو حال، كار منتهی به هنری می‌گردد بریده از واقعیت زنده. تقریبا‌ً یك قرن می‌گذرد كه ما در جامعه‌ای زندگی می‌كنیم كه نمی‌توان‌ آن را حتی «جامعة پول» نامید. (پول یا طلا ممكن است محرك احساساتی باشد مبنی بر لذات جسمی)، بلكه جامعة سمبول‌های انتزاعی پول است. جامعة بازرگانان را ممكن است جامعه‌ای تعریف كرد كه در آن همه چیز به سود نشانه‌ها و علامات نابود می‌شود. هنگامی كه طبقة حاكمی ثروت خود را دیگر نه به جریب زمین یا شمش طلا بلكه با اعداد و ارقامی كه معنا با فلان قدر مبادله و سفته‌بازی مطابقت دارد، اندازه می‌گیرد، در عین حال باید نوعی تحمیق را نیز در كانون تجربه‌‌های خود و جهان خود وارد كند. جامعه‌ای مبنی بر نشانه‌ها و علامات در ذات خود جامعه‌ای است تصنعی كه در آن حقیقت جسمانی آدمی، مسخ می‌شود. دیگر جای تعجب نیست اگر ببینیم كه این جامعه، به عنوان مذهب، اخلاقی بر اساس اصول صوری برگزیند و كلمه‌های آزادی و برابری را، هم بر سردر زندان‌ها بنویسند و هم بر سردر معابد بازرگانی. با این همه به فحشا كشاندن كلمه‌ها با عواقب آن همراه است. آنچه امروزه بیش از هر چیز مورد بهتان قرار گرفته، ارزش آزادی است. آدم‌های خوب در آیین خود آورده‌اند كه در راه ترقی واقعی فقط یك مانع موجود است. (من همیشه معتقد بوده‌ام كه دو نوع هوش وجود دارد: یكی هوش باهوش و دیگری هوش خرف). اگر حماقت‌هایی تا این حد رسمی ممكن است بر زبان بیاید از آن روست كه در مدت صد سال، جامعة بازرگانی از آزادی، كاربردی انحصاری و یك‌جانبه داشته است. یعنی آزادی را به منزلة حقی تلقی كرده، نه تكلیف، و از آن باك نداشته است كه تا حدی كه توانسته، آزادی اصولی را در خدمت بیداد عملی بگمارد. پس چه جای شگفتی است اگر چنین جامعه‌ای از هنر نخواهد كه ابزار آزادی باشد، بلكه بخواهد كه مشق خطی باشد بی‌اهمیت و وسیلة سادة سرگرمی؟ در مدت ده‌ها سال عده زیادی از مردم، كه به‌خصوص غم پول داشته‌اند، هواخواه این رمان‌نویسان دنیادار یعنی بی‌ارزش‌ترین هنرها بوده‌اند؛ هنری كه اسكار وایلد، با در نظر داشتن خودش پیش از رفتن به زندان، درباره‌اش می‌گفت كه بدترین عیب‌ها سطحی بودن است.
سازندگان هنر اروپای سرمایه‌داری (هنوز نگفته‌ام هنرمند) قبل و بعد از ١٩٠٠ بی‌مسئولیتی را پذیرفته‌اند. زیرا پذیرفتن مسئولیت متضمن بریدن جانكاه از جامعه بود. (كسانی كه واقعا‌ً از جامعه بریدند رمبو، نیچه و استریند برگ نام داشتند و می‌دانیم كه این كار به چه قیمتی برایشان تمام شد.) فرضیة هنر برای هنر، كه ادعا و اعلام این بی‌مسئولیتی است، مربوط به همین دوران است. هنر برای هنر، سرگرمی هنرمندی گوشه‌گیر، درست هنر ساختگی جامعه‌ای است اهل انتزاع و اهل قلب. مقصد منطقی این هنر، ‌هنر تالارهای ادبی بود كه در منزل انگل‌های اجتماع تشكیل می‌شد یا هنری صرفا‌ً صوری كه از چشمة تصنع و انتزاع سیراب می‌شد و پایانش انهدام هر گونه واقعیت بود. آثاری معدود، مردمی معدود را به وجد می‌آورد، در حالی كه آثار ناهنجار بسیار، مردمی بسیار را فاسد می‌كرد. سرانجام هنر، بیرون از جامعه ‌خانه كرد و از ریشه‌های فیاض و زنده خود برید. رفته‌رفته هنرمند، حتی هنرمند قرین افتخار، تنها شد یا دست‌كم اگر هم‌وطنانش او را می‌شناختند از راه مطبوعات كثیرالانتشار و رادیو بود كه از او تصویری راحت‌پذیر و ساده‌شده عرضه می‌داشتند. هر چه هنر اختصاصی‌تر می‌شد، آنچه ضروری‌ بود مبتذل‌تر می‌گردید. بدین گونه، كرورها آدمی می‌پنداشتند كه فلان هنرمند بزرگ را می‌شناسند، در حالی كه اطلاعاتشان دربارة او، كه از روزنامه‌ها گرفته بودند، این بود كه در خانه چند قناری دارد، یا اگر همسر گرفته پس از شش ماه كارش به طلاق می‌كشد. امروز بزرگ‌ترین شهرت آن است كه نویسنده‌ای را تحسین یا تحقیر كنند بی‌آنكه آثارش را بخوانند. هر هنرمندی كه امروز در جامعة ما به شهره شدن تن در دهد، باید بداند كه او نیست كه مشهور می‌شود، بلكه دیگری است، با نام او، كه سرانجام اختیارش از دست وی بیرون می‌رود و چه‌بسا روزی هنرمند حقیقی را بكشد.
پس چه جای شگفتی است اگر ببینیم كه مثلا‌ً تمام آثار باارزش ادبی اروپای بازرگان در قرن نوزدهم و بیستم در جهت خلاف جامعة عصر خود تكوین یافته است. می‌توان گفت كه تا اوان انقلاب فرانسه، ادبیات مرسوم روی هم ‌رفته «ادبیات توافق» است. اما همین كه جامعة بورژوای محصول انقلاب مستقر می‌شود، به‌عكس، ادبیات سركشی گسترش می‌یابد. مثلا‌ً در فرانسه ارزش‌های رسمی، چه از طرف منادیان ارزش‌های انقلابی، از رمانتیك‌ها تا رمبو، مورد انكار قرار می‌گیرد، چه از طرف حافظان ارزش‌های اشرافی، كه آلفرد دووینی و بالزاك نمونه‌های بارز آن‌اند. در هر دو مورد، توده و اشراف، كه دو سرچشمة هر گونه تمدن‌اند با جامعة دغل عصر خود می‌ستیزند.
اما این نفی و انكار، كه دیرزمانی می‌ماند و سخت و انعطاف‌پذیر می‌گردد، خود نیز جنبه‌ای تصنعی می‌گیرد و به گونه‌ای دیگر صورتی سترون می‌یابد. شاعر ملامتی6 كه زادة جامعه‌ای تجارت‌پیشه است (و شاترتون7 بهترین نمونه آن است) سرانجام از نظر اندیشه كارش بدین تحجر می‌رسد كه می‌پندارد فقط در صورتی هنرمند، هنرمندی بزرگ است كه به مخالفت با جامعة خود، جامعه هر چه باشد، برخیزد. این فكر در اساس خود درست است كه هنرمند واقعی نمی‌تواند با جهانی كه خدایش پول است هم‌گام شود، اما نتیجه‌ای كه از آن می‌گیرند یعنی اینكه هنرمند باید مخالف هر چیزی به طور كلی، باشد درست نیست. بدین گونه بسیاری از هنرمندان ما آرزو دارند كه ملامتی شوند، اگر چنین نباشند وجدانشان ناراحت است، و می‌خواهند كه هم برایشان كف بزنند، هم سوت بكشند. و جامعه كه امروز یا خسته است یا بی‌اعتنا، طبیعتا‌ً برای كسی كف نمی‌‌زند و سوت نمی‌كشد جز به اتفاق. روشنفكر زمان ما برای كسب عظمت، به خود زحمت نمی‌دهد. بلكه هنرمند این عصر از بس همه چیز را طرد می‌كند، حتی سنت هنری خود را، می‌پندارد كه می‌تواند قواعد خاص خود را بیافریند و سرانجام گمان می‌كند كه خداست. با این تصور می‌پندارد كه شخصا‌ً می‌تواند واقعیت خود را نیز بیافریند. با این همه آنچه دور از جامعه می‌آفریند آثاری است صوری یا انتزاعی. به عنوان تجربه، ایجاد‌كنندة هیجانی هست، اما از باروری، كه خاص هنر واقعی است و رسالت هنرمند گردآوری و تحصیل آن است، عاری است. سخن آخر در این باره آنكه تفاوت میان ظرافت‌ها یا نكته‌های انتزاعی هنر معاصر و آثار كسانی چون تولستوی و مولیر مانند تفاوتی است كه میان سفتة تنزیل‌شده دربارة غله نابوده، و زمین شخم‌زده وجود دارد.

٢
بدین گونه، هنر ممكن است به صورت چیزی تجملی و دروغین درآید. بنابراین جای تعجب نیست اگر كسانی یا هنرمندانی بخواهند به واپس بگروند و به حقیقت بازگردند. از این دم، دیگر نمی‌پذیرند كه هنرمند حق گوشه‌گیری داشته باشد، و آنچه در برابرش قرار می‌دهند، رؤیاهایش نیست، بلكه واقعیتی است كه همه در آن زندگی می‌كنند و از آن رنج می‌برند. اینان كه اطمینان دارند كه مكتب هنر برای هنر، چه از نظر موضوع و چه از نظر سبك، دور از دسترس مردمان است، یا از حقیقت ایشان چیزی منعكس نمی‌كند، از هنرمند می‌خواهند كه، به‌عكس، از بیشترین مردم و برای بیشترین مردم سخن بگوید. از او می‌خواهند كه رنج‌ها و خوشبختی‌های همگان را در زبان همگان منعكس كند، در نتیجه همة جهانیان سخنش را درخواهند یافت. هنرمند در ازای وفاداری مطلق به واقعیت، ارتباط كلی میان همة مردمان را به دست خواهد آورد.
این آرمان، یعنی ارتباط كلی و جهانی، آرزوی هر هنرمند بزرگی است. به‌عكس اعتقاد مرسوم، اگر یك نفر حق گوشه‌گیری نداشته باشد كسی جز هنرمند نیست. محال است كه هنر گفت‌وگوی یك‌جانبه باشد. هنرمند منزوی و ناشناس كه به نسل‌های بعدی رو می‌كند، فقط به تأیید آرزوی عمیقش می‌پردازد: چون درمی‌یابد كه گفت‌وگو با معاصران كر یا گیج ناممكن است، می‌خواهد با توسل به نسل‌های بعدی، مخاطب بیشتری داشته باشد.
اما برای سخن گفتن از همه چیز و با همه كس باید از چیزهایی سخن گفت كه همه می‌شناسند و نیز از واقعیتی كه برای همه مشترك است. دریا، باران، نیازها، خواست‌ها و مبارزه با مرگ چیزهایی است كه همة ما را به هم پیوند می‌دهد. ما به مناسبت چیزهایی كه با هم می‌بینیم، به مناسبت چیزهایی كه با هم از آن‌ها رنج می‌بریم، به هم شبیه‌ایم. رؤیاهای مردم به هم شبیه نیست، اما واقعیت جهان، وطن مشترك همة ماست. بنابراین طرفدار واقع‌گرایی (رئالیسم) بودن مشروع است، زیرا عمیقا‌ً با آفرینش هنری پیوند دارد.
پس واقع‌گرا باشیم. یا بهتر بگویم بكوشیم كه چنین باشیم، به شرط آنكه چنین كاری ممكن باشد. زیرا حتمی نیست كه واقع‌گرایی، معنایی داشته باشد و نیز حتمی نیست كه اگر واقع‌گرایی چیز خوبی باشد، رسیدن بدان ممكن باشد. نخست از خود بپرسیم كه آیا واقع‌گرایی محض در هنر ممكن است یا نه. اگر به سخن ناتورالیست‌های قرن گذشته معتقد باشیم باید بگوییم كه واقع‌گرایی یعنی بازآفرینی دقیق واقعیت. بنابراین نسبت آن به هنر عبارت خواهد بود از نسبت عكاسی به نقاشی. اولی بازمی‌آفریند و دومی انتخاب می‌كند. اما چه چیز را بازمی‌آفریند و واقعیت چیست؟ وانگهی حتی بهترین عكس‌ها بازآفرینی كامل نیست و چنان كه باید واقع‌گرایانه نیست. مثلا‌ً در جهان، چه چیز واقعی‌تر از زندگی انسان است و چه چیز بهتر از یك فیلم رئالیستی می‌تواند این زندگی را بازسازی كند؟ اما ساختن چنین فیلمی با چه شرایطی ممكن است؟ با شرایطی كاملا‌ً خیالی. در واقع باید دوربینی آرمانی شب و روز مقابل این انسان باشد و پیوسته كوچك‌ترین حركاتش را ثبت كند. نتیجة كار فیلمی خواهد بود كه فقط نشان دادنش به اندازة عمر یك انسان طول خواهد كشید و تماشای آن تنها برای كسانی ممكن خواهد بود كه حاضر باشند فقط برای دیدن جزئیات زندگانی دیگری تمام عمر خود را صرف كنند. ولی، حتی با این شرط هم این فیلم تصورناپذیر واقع‌گرایانه نخواهد بود.
از آن رو كه واقعیت زندگی آدمی فقط در محدودة زندگی خود وی محصور نیست، بلكه وابسته به زندگی آدمیان دیگری است كه به حیات او صورتی می‌بخشند. نخست زندگی كسانی كه این آدم دوستشان داشته است كه ناچار باید از زندگی آنان نیز فیلم‌برداری كرد و سپس از زندگی كسانی ناشناس نیز، از بهروزان و تیره‌روزان، هم‌وطنان، پلیس‌ها، معلمان، همكاران نامرئی معدن‌ها و كارگاه‌ها، سیاستمداران، دیكتاتورها، اصلاح‌طلبان دینی و هنرمندانی كه برای رفتار ما اسطوره می‌سازند. و سرانجام از تصادف‌ها و اتفاق‌هایی كه بر پرنظم‌ترین زندگانی‌ها فرمان می‌رانند. بنابراین تنها ساختن یك فیلم میسر است و آن فیلمی است كه بی‌وقفه از دوربینی نامرئی روی پرده جهان به نمایش درآید. بدین گونه تنها هنرمند واقع‌گرا خداست و هنرمندان دیگر لزوما‌ً نسبت به واقع‌گرایی وفادار نخواهند بود و ...

 

قسمت دوم مقاله