اين جا همه چيز روز به روز بد و بدتر مى‏شود . هفته‏ى گذشته عمه‏ام « خاثينتا» مرد . روز شنبه كه او را دفن كرديم و كم‏كم داشتيم غم و غصه را فراموش مى‏كرديم باران به شكل بى سابقه‏اى شروع به باريدن كرد . اين باعث شد كه به پدرم احساس ناكامى دست بدهد . چون همه‏ى محصول جومان را توى حياط زير آفتاب پهن كرده بوديم . باران يك باره و سنگين سرريز كرد . طورى كه فرصت پيدا نكرديم حتى يك مشت از جوها را از زير باران جمع كنيم . تنها كارى كه توانستيم بكنيم ، همه‏ى ما كه توى خانه بوديم ، اين بود كه بدويم برويم زير يك سقفى ؛ و از آن جا تماشا كنيم كه چه طورى آب‏هاى سرد از آسمان مى‏ريزد و آن جوهاى زرد را كه تازه دروشان كرده بوديم مى‏سوزاند .

تازه همين ديروز بود كه فهميديم گاوى را كه پدرم روز عيد قديس خواهرم «تاچا» ـ كه ديروز دوازده سالش تمام شده ـ به او داده بود نهر با خودش برده است .

سه شب پيش نزديك سحر بود كه نهر شروع به جوشيدن كرد . من آن موقع خواب بودم . ولى غرش نهر كه مرتب در حال جوش و خروش بود باعث شد فوراً بيدار شوم . از تخت‏خواب جهيدم و لحاف را به كنار پرت كردم . چون فكر كرده بودم سقف خانه دارد پايين مى‏آيد . ولى لحظاتى بعد دوباره رفتم كه بخوابم . چون فهميدم كه آن صدا از نهر مى‏آيد . و چون آن صدا ضرب مشابهى داشت باعث شد دوباره خوابم بگيرد .

صبح كه بيدار شدم از بس كه ابر بود هوا تيره و گرفته بود . به نظر مى‏آمد كه آسمان يك‏ريز داشته مى‏باريده است . غرش نهر قوى‏تر شده بود . صدايش طورى بود كه به نظر مى‏رسيد جلوتر آمده است . ولى بويى شبيه بوى سوختگى توى هوا پخش شده بود . ... بوى گندى بود كه از آن آب‏هاى پرخروش مى‏آمد .

رفتم كه يك نگاهى بيندازم . ... نهر دو ساحل خودش را از دست داده ، و كم‏كم تا روى جاده آمده بود . با سرعتى زياد داشت به خانه‏ى زنى كه اسمش را «لاتمبورا » مى‏گفتند نفوذ مى‏كرد . غرش آب كه داشت به داخل طويله مى‏رفت و با صدا از در بيرون مى‏ريخت شنيده مى‏شد . لاتمبورا هم مرتب به داخل خانه‏اش كه ديگر بخشى از رودخانه شده بود تو مى‏رفت و بيرون مى‏آمد ؛ مرغش را بغل گرفت بود و داشت آن را توى جاده مى‏انداخت تا برود و خودش را جايى كه جريان آب به‏ش نرسد قايم كند .

در طرف ديگر يعنى سر ِ پيچ ، نهر ـ خدا مى‏داند از كِى ـ درخت تمر هندى را از جا كنده بود . درخت تمر هندى توى حياط عمه‏ام خاثينتا بود . ولى الان ديگر هيچ اثرى از درخت آن جا نبود . آن درخت تنها درخت تمر هندى دِه بود . براى همين مردم فهميدند كه اين سيل بزرگ‏ترين سيلى‏ست كه نهر از ساليان دور به خودش ديده است .

من و خواهرم شب دوباره آمديم تا آب‏ها را كه انبوه‏تر و شديدتر شده بود تماشا كنيم . ارتفاع آب تا خيلى بالاتر از سطح پل رسيده بود و از پل چيزى ديده نمى‏شد . ساعت‏ها همان جا مانديم و تماشا كرديم . بعد از تپه بالا رفتيم تا ببينيم مردمى كه آن جا جمع شده بودند چه مى‏گويند . چون از آن جا كه ايستاده بوديم يعنى از پايين نهر ، به خاطر سروصداى آب چيزى نمى‏شنيديم . دهان‏هاى خيلى‏ها را مى‏ديديم كه باز و بسته مى‏شد ؛ انگار كه مى‏خواستند چيزى به ما بگويند . از تپه بالا رفتيم . مردم از آن جا نهر را نگاه مى‏كردند و خساراتى را كه بار آورده بودتخمين می زدند . آن جا بود كه فهميديم نهر«سربينتينا» گاو خواهرم تاچا را كه پدرم روز تولدش به او هديه داده بود باخودش برده است . گاو زيبايى بود . يك گوشش سفيد بود و ديگرى قرمز . چشم‏هاى بى‏نظيرى هم داشت . نمى‏فهميدم براى چه سربينتينا كه مى‏ديده نهر همان نهرى نيست كه هر روز از آن عبور مى‏كرده  باز از آن عبور كرده است . شايد خواب بوده ! و الّا نمى‏گذاشت اين جورى بميرد . من صبح‏ها كه در ِ طويله را باز مى‏كنم بارها او را از خواب بيدار كرده‏ام . چون اگر مى‏گذاشتم به حال خودش بيدار شود تمام روز را با چشم‏هاى بسته سرِجاى خودش مى‏ماند و مثل گاوهايى كه خواب‏اند خرناس مى‏كشد .

همين طور است ؛ لابد خواب بوده كه آن اتفاق برايش افتاده . وقتى بيدار شده احساس كرده كه آب‏هاى سنگين دارند به پهلوهايش مى‏كوبند . شايد آن موقع به خودش لرزيده و سعى كرده برگردد. ولى در همين حين ديده كه در برابر آن آب‏هاى سياه بى رحم و گِل‏هاى چسبناك كارى از دستش برنمى‏آيد . ... شايد براى خواستن كمك ماغ هم كشيده ... جورى كه فقط خدا مى‏داند ماغ كشيده !

از يك مرد كه ديده بود گاو را نهر با خود مى‏بُرد پرسيدم كه گوساله‏اى هم‏راه گاه هم ديده است يا خير . اما او گفت نمى‏داند كه آن را ديده است يانه ؛ او فقط يك گاو خال‏دار ديده است كه جريان آب نزديك جايى كه او ايستاده بود آن را با خود مى‏بُرد ؛ كه پاهايش را توى آب بالا برده و بعد سروته شده . بعد از آن ديگر نه شاخ‏هايش را ديده و و نه پاهايش را ؛ و نه اثر ديگرى از آن مانده بود . چون او در حال بالا كشيدن هيزم از توى آب بوده و به اين ترتيب نمى‏توانسته است مطمئن شود كه همه‏ى آن‏ها شاخ و برگ بوده‏اند يا حيواناتى كه نهر با خودش جارو كرده بود . براى همين نتوانستيم به يقين بفهميم كه گوساله‏ى كوچك‏اش هنوز زنده است يا اين كه به دنبال مادرش با آب رفته . كه اگر اين طور بوده خدا به خودش و مادرش رحم كند .

مشكلى كه توى خانه‏مان پيش آمد  سرنوشتى‏ست كه ممكن است خواهرم تاچا بعد از اين كه گاوش را از دست داد به آن بيفتد . چون پدرم پس از مدت‏ها كار و زحمت توانسته بود سربينتينا را در همان كوچكى‏اش به خانه بياورد ؛ كه آن را به خواهرم تاچا هديه داده بود ، تا سرمايه‏ى كوچكى داشته باشد ؛ و مثل دو خواهر بزرگ‏ترم نرود بدکاره بشود .

چون همان طور كه پدرم مى‏گويد آن دوتا براى اين از دست رفتند كه ما خيلى فقير بوديم . آن دوتا از كودكى‏شان هم لجوج و حرف‏نشنو بودند . بزرگ هم كه شدند شروع كردند به رفت و آمد با مردهاى بد . و آن‏ها هم كارهاى بد را يادشان دادند . آن دوتا به سرعت علامت‏هايى را كه مردها شب‏ها با سوت مى‏فرستادند ياد گرفتند . آن‏ها هم وقتى اين علامت‏ها را مى‏شنيدند مى‏رفتند و تا صبح برنمى‏گشتند . يا اين كه دم به دم به بهانه‏ى آوردن آب از رودخانه بيرون مى‏رفتند . يك بار هم كه اصلاً انتظارش را نداشتيم آن جا توى طويله خوابيده بودند و روى هر كدام‏شان يك مرد افتاده بود .

كه اين بار ديگر پدرم بيرون‏شان كرد . چون اول‏ها تا آن جا كه مى‏توانست تحمل‏شان كرده بود . ولى بعد از آن ديگر طاقتش طاق شده بود . براى همين پرت‏شان كرد توى خيابان . آن‏ها هم به « ايوتلا » يا يك جاى ديگرى كه اسمش را نمى‏دانم رفتند . و كارشان هم همين بدکار‏گى است .

پدرم به خاطر تاچا خيلى ناراحت شد . چون دلش نمى‏خواهد او هم سرنوشت دوتا خواهرش را پيدا كند . چون دارد مى‏بيند حالا كه گاوش را از دست داده يك دختر فقير شده است . مى‏بيند كه ديگر نمى‏تواند با يك مرد خوب كه بتواند تا ابد دوستش داشته باشد ازدواج كند . ... چون با اين وضعيت ديگر خيلى بعيد است كه بخواهد اين طور بشود . ولى وقتى كه گاو بود وضعيت فرق مى‏كرد . چون كسى كه مى‏خواست با او ازدواج كند انگيزه پيدا مى‏كرد كه آن گاو بى‏نظير را هم صاحب خواهد شد .

تنها اميدى كه هنوز براى ما باقى مانده اين است كه گوساله‏ى كوچك هنوز زنده باشد . خدا كند كه پشت سرمادرش از رودخانه عبور نكرده باشد . چون اگر اين كار را كرده باشد چيزى نمى‏گذرد كه خواهرم تاچا هم به يك زن بدکاره تبديل شود . ... و مادرم اصلاً دلش نمى‏خواهد كه سرنوشت دخترش اين باشد .

مادرم نمى‏داند چرا خداوند اين جورى با بخشيدن دخترهايى از اين دست ، او را تنبيه كرده است . چون خانواده‏اش از مادر بزرگ خودش تا الان زن‏هاى بدنام به خودش نديده است . همه‏شان جورى تربيت شده بودند كه پرواى خدا را مى‏كردند ، حرف شنو بودند و به كسى هم بى‏احترامى نكردند . ... همه‏شان اين طورى بودند . كى مى‏داند اين دوتا دختر با اين بدنامى‏شان از كجا آمده‏اند . مادرم خودش كه نمى‏داند . و هر وقت هم كه به‏شان فكر مى‏كند  گريه مى‏كند و مى‏گويد : « خدا خودش اون دوتا رو در امان نگه داره ! »

ولى پدرم مى‏گويد كه آن دوتا ديگر از دست رفته‏اند ، و راه‏ حلى هم وجود ندارد . اما خطر در كمين اين يكى كه اين جا مانده است ايستاده ؛ يعنى تاچا ! كه وقتى راه مى‏رود مثل يك شاخه‏ى تر و تازه انگار دارد هى قد مى‏كشد . روى سينه‏اش هم پستان‏هايى شروع به رشد كرده‏اند كه داد مى‏زنند قرار است مثل پستان‏هاى خواهرش بشوند : تيز ، برجسته ، بى پروا و جالب توجه .

پدرم مى‏گويد :

ـ بله ... اونا چشم هر مردى را كه ببيندشان پر مى‏كنند . و عاقبت هم به اون سرنوشت بد مبتلا خواهد شد . ... آخرش به اون سرنوشت گرفتار خواهد شد .

اين عذابى بود كه پدرم به‏ش‏گرفتار بود .

تاچا گريه مى‏كند . چون احساس مى‏كند كه گاوش برنخواهدگشت ؛ به اين خاطر كه نهر آن را با خودش برده است . او الان با من است . پيراهن صورتى‏اش راتن‏اش كرده و از روى تپه به نهر نگاه مى‏كند و دست از اشك ريختن برنمى‏دارد . روى صورتش رشته‏هاى ناصاف آب مى‏دوند ؛ انگار كه نهر به داخل جانش سرريز كرده است .

من براى هم‏دردى او را بغل كرده‏ام . ولى خودش اين را نمى‏فهمد ؛ و ميل بيش‏ترى به اشك ريختن پيدا مى‏كند . از دهانش زوزه‏اى بيرون مى‏آيد كه باعث مى‏شود با تمام وجود بلرزد . آب سيل به بالاآمدنش ادامه مى‏دهد . طعم عفونتى كه از نهر مى‏آيد توى چهره‏ى خيس تاچا پاشيده مى‏شود . پستان‏هاى كوچكش مرتعش مى‏شوند و هم‏راه با لرزهاى او مرتب بالا و پايين مى‏روند . وبا همين حركت است كه انگار يك باره دارند بزرگ‏تر و بزرگ‏تر مى‏شوند تا تاچا مسير از دست رفتن خودش را آغاز كند .

 

خـــــوان رولـفــــــــو

برگردان: فرزدق اسدی

برگرفته از گاهنامه ی "کتاب شهرزاد"، شماره ۵