کار از کار گذشت(1)
اتاق خواب او
پنجره ها نیمه بسته است فقط یک تیغه نور وارد اتاق می شود و روي بازوي زنی می تابد. انگشتان
منقبض و چروکیده این زن پتوي پوستی روي تختخواب را چنگ زده است. پرتو نور حلقه زناشویی او شارلیه را درخشان ساخته و در حالی که بر سراسر بازوي او لغزیده صورتش را نیز روشن نموده است. او شارلیه با چشمان بسته و پره هاي دماغ باز ظاهرا بیمار و ناراحت است و ناله می کند.
دري باز می شود و در شکاف در مردي بی حرکت می ایستد. لباس فاخري برتن، پوست بدنش گندمی و
چشمان سیاه زیبایی دارد. سبیل آمریکایی روي لبش هست و تقریبا سی و پنج ساله به نظر می آید. این مرد آندره شارلیه است.
او با دقت زنش را نگاه می کند لیکن نگاه او حاکی از دقتی است که با بی علاقگی توام و عاري از مهر و
محبت می باشد.
وارد اتاق می شود و بدون صدا در را می بندد و با نوك پا به او نزدیک می گردد. او از ورود او بی خبر
است و روي تختخواب دراز کشیده است و بر روي لباس خوابش ربدوشامبر سیاه زیبایی برتن کرده است.
پتوي پوستی پاهایش را پوشانیده. آندره شارلیه لحظه اي در قیافه زنش که علائم رنج و بیماري در آن
هویداست دقیق می شود و سپس خم شده و با ملایمت صدا می زند.
- او، او...
او چشمانش را باز نمی کند و با قیافه گرفته و در همی به خواب رفته است. همین که آندره متوجه می
شود زنش خواب است برمی خیزد و متوجه میز پاتختی می شود که برروي آن گیلاس آبی قرار دارد.
سپس از جیبش شیشه کوچکی را که دهانه آن قطره چکانه است بیرون آورده و آن را به گیلاس آب
نزدیک نموده و آهسته چند قطره اي در آن میریزد.
اما در همین لحظه او سرش را تکان می دهد. آندره شارلیه با عجله شیشه را در جیب گذارده و با نگاه تیز و بیرحمانه اي او را که هنوز خواب است نگاه می کند.
اتاق پذیرایی شارلیه
در داخل اتاق پذیرایی که مجاور اتاق خواب است، دختر جوانی در مقابل پنجره اي که به طرف کوچه باز
شده ایستاده است و کوچه را می نگرد.
صداي پاي سربازان از خیابان به گوش می رسد و این صدا هرلحظه نزدیکتر می شود. آندره شارلیه وارد
اتاق پذیرایی شده و در را می بندد. در این موقع چهره او گرفته و حاکی از گرفتاري درونی اوست. با
صداي بسته شدن در دختر جوان سرش را برمی گرداند. زیبا و جوان است و شاید در حدود 17 سال
داشته باشد و هرچند صورتش عبوس و گرفته است لیکن هنوز قدري بچگانه به نظر می آید. صداي پاي
چکمه هاي سربازان که کف خیابان می کوبند آهنگ سرد و خشک و موزون نظامی اي به فضا بخشیده
است.
دختر جوان با یک حرکت تند پنجره را می بندد و آشکار است که به سختی می تواند خونسردي خود را
حفظ نماید. به عقب برمی گردد و با لحنی حاکی از عصبانیت می گوید:
- از صبح تا حالا یک ریز رژه می روند.
آندره در حالی که خود را بی توجه نسبت به او نشان می دهد چند قدم حرکت کرده و با قیافه ریاکارانه
اي نزدیک یکی از نیمکتها می ایستد. دختر جوان بطرف او آمده و با نگاه هاي احترام آمیز خود، او را مورد
پرسش قرار می دهد. آندره سرش را بلند کرده و نظري به دخترك می اندازد. با حرکت و اخمی که ظاهرا
از اعتقاد و تسلیم او حکایت می کند می گوید:
- خوابیده است
- تصور می کنید خوب شود؟
آندره جواب نمی دهد.
دختر جوان که از بی جواب ماندن سوال خشمگین شده است یک زانویش را روي نیمکت گذاشته و در
حالی که یک آستین آندره را تکان می دهد و اشک در چشمانش حلقه زده به یکباره فریاد برمی آورد:
- با من مثل بچه ها رفتار نکنید، جواب مرا بدهید
آندره خواهر زن خود را ورانداز کرده و با لطافت و مهربانی زلف او را نوازش می کند و سپس با لحنی که
سعی می کند مهرآمیز و ظاهرا آمیخته با تعصب برادرانه و حزن و اندوه نهفته باشه آهسته می گوید:
- لوست! شما باید هرچه همت، شهامت و استقامت دارید به کمک خود بطلبید.
لوست شروع می کند به گریه کردن و سرش را برکنار نیمکت می گذارد. یاس و اندوه او واقعی و عمیق
لیکن بچگانه و خودپرستانه و معلوم است که این دختر جوان هنوز بچه لوس و خودپسندي است.
آندره آهسته می گوید:
- لوست!!!
لوست سرش را تکان می دهد و می گوید:
- ولم کنید! ولم کنید! من نمیخواهم همت و استقامت داشته باشم آخر این چه بی انصافی اي
است؟ من بدون او چه کنم؟
آندره درحالی که گیسوان و شانه هاي لوست را نوازش می کند با احترام می گوید:
- لوست آرام باشید، خواهش می کنم.
لوست خود را کنار کشیده و در حالی که بازوانش را بر زانوانش تکیه داده سرش را میان دستهایش گرفته
روي نیمکت می نشیند و زاري کنان می گوید:
- طاقتم تمام شده! طاقتم تمام شده!
آندره به طرف عقب نیمکت رفته و چون دیگر کسی او را نمی بیند همان قیافه بیرحمانه اش ظاهر می
شود و با نگاهی تند حرکات دختر را مراقبت می نماید. دخترك می گوید:
- یک روز آدم امیدوار می شود. فرداي آن روز دیگر امیدي نیست. دیوانه کننده است. می دانید
وجود او چه ارزشی براي من دارد؟
دخترك ناگهان به طرف آندره برگشته و آندره هم قیافه معصومانه و رقت انگیزي به خود می گیرد.
دخترك به سخنان خود ادامه داده و از میان قطرات اشک می گوید:
- آندره؛ او تنها خواهر من نیست، بلکه به منزله مادر و بهترین دوست من است. نه شما و نه
هیچکس دیگر نیز نمی داند که او چه ارزشی براي من دارد.
آندره پهلوي لوست روي نیمکت می نشیند . با لحنی دوستانه و گله مندانه می گوید:
- لوست؛ او زن من است و در نظر من هم ارزش بسیاري دارد.
لوست شرمنده او را نگاه میکند. دستش را دراز نموده و می گوید:
- درست است! ببخشید! آخر شما می دانید که اگر او نباشد من چقدر در این دنیا تنها خواهم بود.
- لوست، من هم تنها خواهم شد
آندره، دختر را به طرف خود کشیده و او هم با اعتماد واهی و پاکی نظرتسلیم شده و سرش را روي شانه
هاي آندره می گذارد. آندره به سخنان مزدورانه خود ادامه می دهد و می گوید:
- نمی خواهم تا من در جوار شما هستم دائما بگویید من تنها خواهم ماند. ما هرگز از یکدیگر جدا
نخواهیم شد. من یقین دارم که او نیز با این نظر موافق است. لوست ما با هم زندگی خواهیم کرد.
لوست که کمی آرام شده بود، چشمانش را بسته و مانند بچه ها دماغش را بالا می کشد.
خیابان توطئه گران
یک دسته از سربازن نایب السلطنه وارد خیابان پرجمعیتی می شوند. صورت سربازان زیر کاسکت پهنِ
کوتاهی پنهان شده و سینه هاي خود را در زیر پیراهنی تیره رنگ که بند شمشیر براقی بر روي آن قرار
دارد سپر کرده اند. سربازان در حالی که که اسلحه هاي خودکار را حمل می کنند پاي کوبان پیش می
روند. ناگهان آهنگ سرود نظامی فضا را فرا می گیرد. عده اي از عابرین عمدا به آنها پشت می کنند و
عده اي دیگر تغییر جهت داده و وارد خانه ها می گردند. زنی که کالسکه بچه گانه اي را می راند آهسته از
راهی که در پیش دارد برگشته و بدون اینکه براي تغییر مسیر خود ظاهرا هم که شده دلیلی وانمود کند
در میان خنده عابرین از آن محل دور می شود.
دسته سربازان که در پیشاپیش آنها با چند متر فاصله دو نفر با مسلسل سبک در حرکت می باشند پیش می آیند. همین طور که سربازان پیش می آیند کوچه خلوت می شود و مردم بدون عجله، لیکن با رویه اي که حاکی از مخالفت است دور می شوند. یک دسته مرد و زن که در مقابل دکان سقط فروشی
ایستاده اند آهسته، مثل اینکه از اوامر مخفی و بی صدایی اطاعت می کنند، از یکدیگر جدا می شوند.
بعضی ها وارد مغازه ها می گردند و بعضی دیگر در زیر سردرهاي بزرگ خانه ها پنهان می شوند.
قدري دورتر زن هاي خانه داري که در اطراف چرخ هاي میوه فروشان اجتماع کرده اند پراکنده می
گردند و یک پسر بچه با آهستگی تمسخر آمیز درحالی که دستهایش را در جیبهاي خود فرو برده است از
مقابل صف سربازان از وسط خیابان عبور می نماید.
دو جوان قوي هیکل در کنار در خانه محقري به دیوار تکیه داده و با قیافه تمسخر آمیز عبور سربازان را
تماشا می کنند در حالی که دست راست خود را در جیب هاي کتشان فرو کرده و گویی اسلحه در دست
گرفته اند.
اتاق توطئه گران
اتاق دود زده اي که داراي اثاثیه مختصري است محل تجمع توطئه گران است. از دوطرف پنجره چهار نفر
مرد به خیابان نگاه می کنند و سعی می کنند از خارج کسی آن ها را نبیند. از این چهار نفر یکی لانگلوا
است که قد بلند، استخوان درشت و صورت تراشیده دارد. دیگري دیکسون که لاغر و زورمند و داراي ریش
بزي است. سومی پولن داراي عینک و موهاي سفید و چهارمی رنودل چاق با موهاي قرمز رنگ و خنده رو است.
این چهار نفر به طرف وسط اتاق حرکت کردند. آنجا یک میز که بر روي آن یک بطري و پنج گیلاس واقع
است قرار دارد پی یر دومن آرام مشغول سیگار کشیدن است.
صورت لاغر دیکسون حاکی از اضطراب است و از پی یر می پرسد:
- دیدي؟
پی یر با آرامش گیلاسش را برداشته و سرمی کشد، سپس می پرسد:
- چی را دیدم؟
سکوت کوتاهی برقرار می شود. پولن می نشیند و رنودل سیگار آتش می کند و دیکسون نظري به پنجره
انداخته و می گویید:
- از امروز صبح همینطور ادامه دارد. بویی برده اند.
پی یر همان رفتار آرام خود را حفظ کرده و با خونسردي گیلاسش را روي میز گذاشته و جواب می
دهد:
- ممکن است. لیکن حتما از آنچه فردا به سرشان می آید بویی نبرده اند.
پولن با تردید می گوید:
- بهتر نیست ...
پی یر ناگهان به طرف او برگشته و با خشونت می پرسد:
- چطور؟
- صبر کنیم!
و در حالی که پی یر یک حرکت غضب آلود می کند رنودل با عجله اضافه می کند:
- فقط سه روز براي اینکه آن ها را خام کنیم.
پی یر به طرف او برگشته و با لحن شدیدي می گوید:
- می ترسی؟
رنودل تکانی می خورد و سرخ می شود. با عتراض می گوید:
- پی یر !!!
پی یر با شدت می گوید:
- یک شورش را نمی توان امروز و فردا کرد. همه چیز حاظر است. اسلحه ها پخش شده است همه
مصمم هستند. اگر صبر کنیم ممکن است اختیار ازدست ما خارج شود.
رنودل و دیکسون بدون گفتن کلمه اي می نشینند. نگاه تند پی یر به چهار نفري که در مقابل او
نشسته اند دوخته شده و با صدایی خشک می پرسد:
- بین شما کسی هست که موافقت نداشته باشد؟
و چون هیچ مخالفتی ابراز نمی شود می گوید:
- بسیار خوب پس براي فردا ساعت 10 شروع می کنیم و فردا شب در اتاق خواب نایب السلطنه
خواهیم خوابید. حالا گوش کنید ...
چهار نفر دیگر صورتهاي عبوس و دقیق خود را جلو آورده و پی یر کاغذي از جیبش بیرون آورده روي
میزش می گسترد و چنین می گوید:
- شورش از شش نقطه مختلف برخواهد خواست ...
اتاق خواب او
او هنوز دراز کشیده و چشمانش را بسته است. ناگهان سرش را تکان داده و مثل اینکه از چنگال کابوس
وحشتناکی رهایی یافته باشد چشمانش را باز می کند و سپس تکان دیگري خورده و فریاد می کشد:
- لوست!
کم کم حواسش جمع می شود مثل این است که آتشی درون او را ملتهب می دارد. با زحمت زیاد بر می
خیزد و پتو را کنار زده و در کنار تختخواب می نشیند. سرش گیج می خورد. دستش را دراز کرده و
گیلاسی که روي میز پاتختی است را برمی دارد. گیلاس را یکباره می نوشد و چهره اش را درهم می
کشد. بار دیگر با صداي ضعیفی صدا می زند:
- لوست، لوست
خیابان توطئه گران
جوانی تقریبا هجده ساله با رنگی پریده و حالتی عصبانی و مرموز صدا می کند
- پی یر؟
پی یر که تازه از خانه محقري که توطئه گران در آن جلسه داشتند خارج شده با شنیدن نام خود برگشته
و متوجه کسی می شود که او را صدا می زند. سپس با بی اعتنایی به دو مردي که در مقابل در کشیک
می دادند می گوید:
- سایرین هم ، الان می آیند. شما بروید. امشب ساعت شش همین جا جمع می شویم. خبري نیست؟
یکی از آن دو می گوید:
- هیچی؛ فقط این پسره جاسوس می خواست وارد خانه بشه!!
و با سر به طرف جوانی که آنطرف خیابان کنار دوچرخه اش ایستاده بود و به آنها نگاه می کرد اشاره می
کند. پی یر دوباره به طرف او نگاه می کند و می گوید:
- لوسین؟ ولش کن!!
آن سه مرد با عجله از هم جدا می شوند. آن دو مرد اول از محل دور شده و پی یر به طرف دوچرخه اش
می رود و براي باز کردن قفل آن خم می شود. در این موقع لوسین از عرض خیابان گذشته و به پی یر
نزدیک شده و صدا میزند:
- پی یر!
پی یر همانطور خم شده است قفل دوچرخه را باز کرده و به زیر زین دوچرخه می بندد.
جوانک دوباره با لحن معترضانه اي می گوید:
- پی یر!!! حرف مرا گوش کن.
در همین حین به طرف دوچرخه پی یر رفته و به آن نزدیک می گردد. پی یر بدون اینکه کلمه اي ادا کند با نگاه معترض آمیزي لوسین را ورانداز می کند.
لوسین با تضرع می گوید:
- تقصیر من نیست.
پی یر با یک حرکت دست او را کنار زده و با دوچرخه اش به راه می افتد. لوسین به دنبال او راه افتاده و
می گوید:
- پی یر آنها مرا شکنجه کردند. ساعتهاي متمادي مرا کتک زدند و من تقریبا هیچ چیز بروز ندادم.
پی یر آهسته و آرام از پیاده رو به وسط خیابان رفته و سوار دوچرخه اش می شود. لوسین جلوي دوچرخه
را گرفته و یک دستش را روي دسته آن می گذارد. چهره اش نمودار خشم و وحشت فوق العاده اي است و با هیجان می گوید:
- شما زیادي سنگدل هستید، آخر من هجده سال بیشتر ندارم. اگر شما مرا رها کنید من در سراسر عمرم خود را خیانتکار خواهم دانست. پی یر آنها پیشنهاد کردند که برایشان کار کنم.
این بار پی یر در چشمان لوسین خیره شده و لوسین بر هیجان خود افزوده و در حالی که دسته دوچرخه
را همانطور در دست دارد فریاد می زند که:
- آخر حرفی بزن! براي تو آسان است. تو را شکنجه نکرده اند تا بدانی چه مزه اي دارد. تو حق نداري اینقدر سختگیري کنی. تا جواب مرا ندهی نمی گذارم از اینجا دور شوي!!!
پی یر در حالی که چشمانش را به او دوخته بود می گوید:
- جاسوس کثیف!!!
و در کمال بی اعتنایی سیلی محکمی به صورت او می نوازد. لوسین در حالی که نزدیک است از شدت
خشم خفه شود قدري عقب می رود. پی یر هم با آرامش کامل رکاب دوچرخه اش را به حرکت درآورده و
دور می گردد.
صداي خنده موفقیت آمیزي به گوش می رسد. زیرا رندول، پولن، دیکسون و ولانگلوآ که تازه از خانه
خارج شده اند شاهد این ماجرا بوده اند. لوسین با کینه و غضب به آنها نگاه کرده و لحظه اي بی
حرکت می ایستد. سپس آهسته آهسته به راه می افتد، در حالیکه اشک خجلت و کینه در چشمانش
حلقه زده است.
اتاق خواب او و اتاق پذیرایی
دست او روي میز پاتختی نزدیک گیلاس خالی قرار دارد. او به زحمتی فوق العاده و با تشنجی که سراپاي
بدنش را به لرزه در آورده است از جا بر می خیزد سپس با پاهاي لرزان به زحمت خود را به اتاق پذیرایی
می رساند و در را باز می کند و همانجا بی حرکت می ایستد. روي نیمکت پذیرایی لوست و آندره پهلوي
هم نشسته اند و لوست سر خود را به شانه هاي آندره تکیه داده است. لوست متوجه او نمی گردد. پس از چند ثانیه او با صدایی گرفته و غضبناك صدا می کند:
- آندره!!!
لوست خود را از چنگ آندره خلاص نموده و به سمت او میدود. آندره که چندان هم دست و پاي خود را
گم نکرده با قدمهاي آرام و آهسته به طرف او روان می گردد.
لوست به او می گوید:
- او، تو نباید از تختخواب بیرون بیایی.
او جواب می دهد:
- لوست تو اینجا باش من می خواهم با آندره صحبت کنم.
سپس سر خود را برگردانده و وارد اتاق خواب می شود. لوست از این رفتار سخت متعجب می شود لیکن
آندره با حرکت ملایم و محبت آمیزي او را دلداري داده و وارد اتاق خواب می گردد.
در اتاق خواب، او به پاتختی تکیه کرده است و آندره به او نزدیک می شود. او با نفس گرفته می گوید:
- آندره تو نباید به لوست دست بزنی
آندره خود را متعجب نشان داده و دو قدم به طرف او نزدیک شده و می خواهد چیزي به او بگوید لیکن او
با اشاره دست جلوي او را می گیرد و ادامه می دهد:
- فایده ندارد. من می دانم. ماه هاي متوالی است که من مواظب تو هستم و این حرکات تو از موقع
ناخوشی من شروع شده است. تو نباید به لوست دست بزنی.
او به زحمت حرف می زند و لحظه به لحظه حالش بدتر می شود. در حالی که آندره کاملا ناظر و مواظب
او هست.
او سخنان خود را ادامه داده و می گوید:
- تو براي خاطر دارائی من با من ازدواج کردي و زندگانی را بر من جهنم ساختی. من هرگز از
زندگی خود شکایتی نکردم لیکن نمی گذارم به خواهرم دست بزنی.
آندره همانطور با نگاه هاي سرد مواظب اوست و او با شدت فوق العاده اي سخن می گوید:
- تو از بیماري من سوءاستفاده کردي لیکن یقین داشته باش من معالجه خواهم شد.
در این موقع قوه مقاومت او به پایان رسیده است و آهسته روي تختخواب می افتد. در حالی که میز
پاتختی که تا به حال پشت سر او پنهان بوده یکباره ظاهر می شود، آندره با رنگ پریده به گیلاس خالی
روي میز پاتختی خیره شده است و همین که متوجه می شود گیلاس خالی شده نفس راحتی کشیده و
خاطر جمع می شود.
صداي ضعیف او هنوز به سخنان خود ادامه داده و می گوید:
- من خوب خواهم شد!! لوست را از این جا خلاص می کنم.
جاده اي در حومه شهر
لوسین پشت دیواري مخفی شده است. رنگ پریده، عرق ریزان با دندانهاي فشرده و غضب آلود، کمین می کند. دستش را در جیب کتش فرو برده است.
تقریبا صد و پنجاه متر دورتر پی یر در حالی که سوار دچرخه است بر روي جاده ظاهر می گردد. او
تنهاست و آهسته روي این جاده هاي حزن انگیز که از میان دو کارگاه عبور کرده، پیش می آید. کمی
دورتر کارگران مشغول کار هستند. بعضی واگنها را می رانند و بعضی دیگر بار کامیونها را خالی می کنند.
پی یر در میان کارخانه جات و دود کشهاي مرتفع که از دهانه آنها دود غلیظی خارج می گردد پیش
می آید. چهره لوسین لحظه به لحظه مضطرب تر و گرفته تر می شود و در حالی که با دلهره اي مشهود
اطراف خود را نگاه می کند. سعی دارد خونسردي خود را حفظ نماید.
آهسته یک هفت تیر از جیبش بیرون می کشد.
اتاق خواب او
هنوز صداي ضعیف او با لحن ملامت آمیز و خشونت شنیده می شود که می گوید:
- آندره؛ من خوب خواهم شد تا او را خلاص کنم. من معالجه خواهم شد.
سپس دستش بی اختیار روي میز لغزیده و هرچه می خواهد از افتادن آن جلوگیري کند میسر نمی
گردد و گیلاس و تنگ آب هم به دنبال دست او از روي میز به زمین می افتد. او که در موقع ضعف و
سستی خواسته بود به میز تکیه کند به زمین خورده و صداي غلطیدن او با صداي شکستن گیلاس توامان به گوش می رسد.
آندره با رنگ پریده ولی با خونسردي تمام او را که نقش زمین شده است نگاه می کند.
جاده اي در حومه شهر
صداي دو گلوله شنیده می شود و پی یر چند لحظه با دوچرخه کج و معوج بر روي جاده پیش می رود
سپس به وسط جاده می افتد.
اتاق خواب او
لوست با شتاب وارد اتاق می شود و به طرف آندره می رود. همین که می بیند او روي کف اتاق افتاده
است نعره می زند.
جاده اي در حومه شهر
جسد پی یر وسط جاده، در کنار دوچرخه اش افتاده است و چرخ جلوي دوچرخه هنوز می چرخد.
لوسین دوچرخه اش را سوار شده و به سرعت فرار می کند. کمی دورترکارگران که صداي گلوله ها را
شنیده بودند و هنوز از چگونگی واقعه اطلاع نداشتند دست از کار کشیده و متوجه جاده شده اند. یکی از
آنها با تردید به جاده نزدیک می شود. کامیون بزرگی نزدیک جسد پی یر می ایستد و راننده کامیون با دو
کارگر پیاده می شوند. از دور کارگران دیگري به محل واقعه می شتابند و به زودي جمعی گرد جسد پی
یر جمع می شود. پی یر را می شناسد و گفت و گوي آنها شنیده می شود که میگویند:
- دومن است!
- چه خبر است؟
- دومن است!
- دومن را زدند!!
در این گیر و دار کسی متوجه صداي پاي سربازان شده بود اکنون این سربازان نزدیک شده و صداي پاي
آنها به خوبی شنیده می شود. ناگهان صداي سرود گارد مخصوص نایب السلطنه به گوش می رسد یکی از کارگران با چهره خشمناك فریاد برمی آورد:
- معلوم است کار کیست!
در این موقع دسته سربازان، از یکی از خیابانها خارج شده و ظاهر می گردد.کارگران یکی بعد از دیگري در
مقابل سربازان قد علم کرده و خشم و غضب از چهره آنها می بارد. یکی از آنها فریاد می کند:
- بیشرفها
دسته سربازان نزدیک می شود. افراد سرود می خوانند در حالی که سردسته آنها با نگاهی اضطراب آمیز
متوجه کارگران است. کارگران همه آماده و با حالتی تهدید آمیز راه را بر آنها بسته اند. چند نفر کارگر از
جمع خارج شده و از کنار جاده میله هاي آهن و قطعه هاي سنگ برمی دارند.
پس از چند قدم دیگر رییس دسته فرمان اولیه را می دهد و سپس می گوید:
- ایست
در این موقع درحالی که جسد پی یر هنوز روي جاده افتاده است پی یر دیگري آهسته از جا بر می
خیزد گویی از خواب بیدار شده و با یک حرکت بی اراده آستین لباسش را تکان می دهد و پشتش به
طرف سربازان و کارگران است. سه نفر از کارگران که روبه روي پی یر ایستاده اند و معمولا باید او را
ببینند نمیتوانند او را ببینند
پی یر به کارگري که نزدیکتر از همه است خطاب کرده و می گوید:
- پاولو، چه خبر است؟
پاولو جواب نمی دهد فقط دستش را به طرف رفیقش دراز کرده و می گوید:
- یکی هم به من بده!
کارگر دومی یک آجر به دست او می دهد.
صداي رییس دسته سربازان با خشونت شنیده می شود:
- راه را باز کنید.
هیچ یک از کارگران از جاي خود حرکت نمی کند.
پی یر ناگهان متوجه پشت سر خود می شود و پس از دیدن دو جبهه مخالف می گوید:
- بوي زد و خورد می آید.
سپس از میان دو کارگر می گذرد و آن دو کارگر او را نمی بینند. پی یر آهسته از آنجا دور می شود. در
راه به چند کارگر دیگر برخورد میکند که با میله هاي آهنی مسلح شده اند و این کارگران هم او را نمی
بینند. هر باري که پی یر به کارگران برخورد می کند با تعجب به آنها نگاه می کند و چنین می نماید
که از حالات و رفتار آنهار چیزي دستگیرش نمی شود سپس از آن محل دور شده و در حالیکه صداي
رییس دسته سربازان با تحکم و خشونت فریاد برمی اورد:
- عقب بروید! می گویم راه را باز کنید.
اتاق خواب او و اتاق پذیرایی
آندره و لوست جسد او را روي تختخواب گذارده اند.
در حالی که آندره پتوي پوستی را روي بدن زنش می اندازد لوست که طاقتش تمام شده کنار تخت، افتاده روي دست بی حرکت خواهرش اشک می ریزد. در همین موقع دست زنی بدون آنکه لوست متوجه گردد گیسوان او را نوازش می دهد. او ایستاده و خواهرش را نگاه می کند.
قیافه او متبسم و کمی متعجب است. گویی براي واقعه بی اهمبتی احساس همدردي می کند. او شانه هایش را بالا می اندازد و به طرف اتاق پذیرایی می رود. در حالیکه لوست روي بدن خواهرش مشغول گریه و زاري است. او با همان ربدوشامبر وارد پذیرایی می گردد و به طرف دالان خانه می رود. در آنجا می بیند که رز، کلفت خانه، از شنیدن سرو صدا مضطرب شده و مخفیانه به داخل اتاق نگاه می کند. او نگاهش می کند سپس او را مخاطب قرار داده می گوید:
- رز!
لیکن رز بدون اینکه صداي او را بشنود از آنچه مشاهده کرده بسیار آشفته به نظر می رسد و به طرف
مطبخ میدود. او می گوید:
- رز چه خبر است؟ چرا اینطوري میدوي؟
او از اینکه رز ابدا به او توجهی نکرده و گویا اصلا صداي او را نشنیده و او را ندیده است بسیار متعجب می
گردد. ناگهان صدایی برمی خیزد که ابتدا به آهستگی و ملایمت، لیکن کم کم با هیبت میگوید:
- لاگتزي ... لاگتزي ... لاگتزي ...
او به راه می افتد و از اتاق پذیرایی وارد دالان درازي می گردد، ناگهان متوقف می شود. در برابر او آینه
قدي بزرگی قرار دارد که عادتا باید عکس خود را در آن ببیند لیکن او به جز عکس دیوار مقابل چیز
دیگري نمی بیند و متوجه می گردد که دیگر انعکاس ندارد. او متحیر و مبهوت می گردد و یک قدم به
جلو می رود لیکن باز هم چیزي نمی بیند.
در این موقع رز دوباره ظاهر می شود و به سرعت به طرف آینه می رود. رز پیش بند سفیدش را باز کرده
و کلاه به سر گذاشته و کیف به دست دارد بدون اینکه او را ببیند جلوي او ایستاده و در برابر آینه کلاهش را درست می کند.
به این ترتیب هردوي آنها جلوي آینه ایستاده اند لیکن فقط عکس رز در آینه دیده می شود. او کمی خود را کنار می کشد و با نگاه تعجب آمیز رز و عکس او را در آینه نگاه می کند. رز پس از اینکه کلاهش را
درست کرد کیفش را که جلوي خودش گذاشته بود برداشته و به سرعت خارج می شود. او تنها و بدون
انعکاس باقی می ماند.
دوباره صدایی به گوش می رسد:
- لاگتزي ... لاگتزي ... لاگتزي ...
یک خیابان
پی یر در خیابان نسبتا پرجمعیتی پیش می رود.
صدایی ملایم و اهسته لیکن مسخ و محکمی به گوش او می رسد که می گوید:
- لاگتزي ... لاگتزي ... لاگتزي ...
پی یر همانطور راه می رود لیکن بین ملایمت و آهستگی حرکات او و عجله و سرعت عابرین فرق فاحشی مشاهده می گردد. مثل این است که راه رفتن پی یر صدا ندارد و در عالم رویا و خیال صورت می گیرد.
هیچ کس متوجه او نیست و او را نمی بیند.
دو عابر به یکدیگر می رسند. یکی از آنها دستش را دراز می کند. پی یر خیال می کند که این عابر به او
دست میدهد او هم دستش را دراز می کند لیکن آن دو نفر به هم دست می دهند و جلوي پی یر می
ایستند و شروع می کنند به صحبت کردن. پی یر از کنار آنها گذشته و راه خود را ادامه میدهد. از قیافه
اش چنین استنباط می شود که اگرچه به این امر بی اعتناست لیکن از بی ادبی این دو نفر که درست در
جلوي او با یکدیگر سلام و علیک می کنند و راه او را سد می کنند متعجب است.
چند قدم جلو می رود. اینجا یکی از دربانها یک سطل آب را که می خواست جلوي در خانه بریزد به سرتا
پاي پی یر می پاشد و او را خیس می کند.پی یر متوقف می گردد و شلوارش را نگاه می کند و با کمال
تعجب می بیند که کاملا خشک است. دوباره به راه می افتد.
صدا دوباره به گوش می رسد:
- لاگتزي ... لاگتزي ... لاگتزي ...
پی یر چند قدمی جلو می رود و جلوي مرد مسنی که مشغول روزنامه خواندن و منتظر اتوبوس است می
ایستد. در این موقع آن صداي عجیب خاموش می گردد و پی یر آن شخص مسن را مخاطب قرار داده و
می گوید
- آقا ببخشید!
آن شخص بدون اینکه سرش را از روي روزنامه بلند کند مطالعه خود را ادامه داده و مسلم است که پی یر
دوباره می گوید:
- آقا ببخشید! خیابان لاگتزي کجاست؟
گوشه اي از باغ ملی
او برابر زن جوانی که روي یک نیمکت عمومی نشسته و مشغول کاموا بافتن است و درشکه بچه گانه اي را که در جلویش قرار دارد را با پا تکان میدهد ایستاده و با کمال ادب می پرسد:
- خانم ببخشید! خیابان لاگتزي کجاست؟
آن زن جوان صداي او را نشنیده و به طرف درشکه بچه گانه خم می شود و با زبانی که معمولا اشخاص
بزرگ براي صحبت با بچها به کار می بندند شروع می کند به حرف زدن و شوخی کردن.
خیابان
آن شخص مسن هنوز مشغول روزنامه خواندن است و پی یر با صدایی بلند به گفت و گوي خود ادامه
داده، می گوید:
- من یک کار فوري در خیابان لاگتزي دارم و نمی دانم این خیابان کجاست!
آن شخص مسن با صدایی بلند می خندد و چشمهایش را از روزنامه برنمی دارد.این بار پی یر خیره به
چشمهاي او نگاه کرده و به تندي می گوید:
- خیلی خنده دارد؟
و به آهستگی، بدون عصبانیت اضافه می کند:
- پیرسگ!
آن پیر مرد بلندتر می خندد و پی یر تکرا میکند:
- پیرسگ!
در این موقع یک اتوبوس در برابر ایستگاه متوقف می گردد. سایه اتوبوس از روي پیرمرد عبور می کند
لیکن پی یر همانطور در روشنایی باقی می ماند و سایه بر روي او منعکس نمی گردد. پیرمرد از پیاده رو
سوار اتوبوس شده و اتوبوس حرکت می کند.
پی یر لحظه اي اتوبوس را نگاه می کند و پس از آن شانه هایش را بالا انداخته و به راه می افتد.
کمی دورتر از آن محل همین که از پیاده رو پایین آمده و به وسط خیابان قدم می گذارد ناگهان خیابان
کوچک و عجیب و غریبی به نظرش پدیدار می شود این خیابان طرف دست راست پی یر قرار دارد و بن
بست است و رفت و آمدي در آن مشاهده نمی شود. ساختمانهاي آن بسیار مرموز و عجیب به نظر می آید.
در انتهاي این خیابان بدون در رو که هیچ یک از ساختمانهایش پنجره اي به خارج ندارد فقط یک دکان
در طبقه اول باز است و عده اي مشتري به ترتیب صف جلوي آن ایستاده اند. سایر قسمتهاي این سمت به کلی خالیست.
پی یر که به قصد عبور از خیابان از پیاده رو پایین آمده، همینکه به وسط خیابان می رسد به طرف راست
خود متوجه می گردد و بن بست نام برده را می بیند. در اثر مشاهده بن بست قدمهایش آهسته تر می
شود و بالاخره می ایستد. با حالت بهت زده اي خیابان ساکت و بی سر و صدا را نگاه می کند و در عقب
سر او اتومبیل ها و عابرین در رفت و آمد هستند. پی یر سرش را بلند می کند و نظرش به کاشی بالاي
دیوار می افتد. روي این کاشی نوشته شده است.
- بن بست لاگتزي.
پی یر آهسته وارد بن بست می گردد و به طرف عده اي که به ترتیب نوبت ایستاده بودند می رود.
باغ ملی
او در برابر همان مادر جوان قرار دارد و این زن مشغول خندیدن با کودك خود می باشد. او با تبسم به
کودك نگاه می کند و دوباره می پرسد:
- راستی! نمی دانید خیابان لاگتزي کجاست؟ من می دانم که آنجا کار دارم اما نمی دانم با چه
کسی و راجع به چه مطلبی باید صحبت کنم.
آن زن دوباره با بچه اش شوخی می کند و می گوید:
- گیلی گیلی!! میشل کوچولو مال کیه؟ مال مامانش.
او شانه هایش را بالا انداخته و راه خود را پیش می گیرد و سپس از باغ خارج شده و وارد خیابان می
شود. همینکه به قصد عبور از عرض خیابان از پیاده رو پایین می اید بن بست تنگ و عجیبی در نظرش
پدیدار می گردد که در انتهاي آن عده اي ایستاده اند. لحظه اي او مبهوت و خاموش به این خیابان بی سر و صدا نگاه می کند در حالی که در عقب سر او باغ ملی و رفت و آمد و جوش و خروش آن قرار دارد.
سپس متوجه کاشی بالاي دیوار شده و چنین می خواند: بن بست خیابان لاگتزي.
ادامه دارد ...
ژان پل سارتر
برگردان: حسین کسمایی