غزل غزل های سلیمان
غزل غزلها یا نشیدالأنشاد (عبری:شِر هاشِریم به معنی «بزرگترین غزلها») یکی از بخشهای تنخ عبری و عهد عتیق در انجیل است. نویسندگی کتاب به سلیمان پسر داوود نسبت داده شدهاست. در این کتاب چندین اشاره به سلیمان و چند اشاره به داوود پادشاه آمدهاست. تاریخ نگارش غزل غزلها را قرن دهم قبل از میلاد و در زمان سلطنت سلیمان دانستهاند.
شخینه یا شکینا همان است که در عربی به صورت سکینه در آمده و به معنای آرامش و اطمینان است . گفته اند که شخینه یکی از فرشتگان یهوه یا خود یهوه است . برخی از محققان در دفاع از مضامین عاشقانه غزل غزل های سلیمان و در تعلیل این که چرا این اشعار عاشقانه جزو متون مقدس در تورات آمده است آن را مدح شخینه، جنبه مونث یهوه دانسته اند . در فرهنگ سمبل ها درباره شخینه می نویسد که در آئین های سری و عرفانی یهود جنبه مونث خداست و حکم اصطلاح یونگی آنیما را دارد . این روح به صورت زن جوان ، بیگانه ، معشوق منعکس می شود. شخینه ممکن است جنبه های منفی و خصیصه های ویرانگرانه داشته باشد مثل شیوا که گاهی در جنبه ویرانگرانه الوهیت ظاهر می شود.*
غزل غزل های سلیمان
ترجمه ی احمد شاملو از عهد عتیق
سرود نخست
«- كاش مرا به بوسههاى دهانش
ببوسد.
عشق ِ تو از هر نوشاك ِ مستىبخش
گواراتر است.
عطر ِ الاولين
نشاطى از بوى خوش ِ جان ِ توست
و نامت خود
حلاوتى دلنشين است
چنانوست كه با كرهگانات دوست مىدارند.»
«- مرا از پس ِ چون عطرى كه بريزد.
خود از اين رخود مىكش تا بدويم،
كه تو را
بر اثر بوى خوش ِ جانات
تا خانه به دنبال خواهم آمد.»
«- اينك پادشاه ِ من است
كه مرا به حجلهى پنهان خود اندر آورد!
سرا پا لرزان
اينك منام
كه از اشتياق ِ او شكفته مىشوم!
آه! خوشا محبت ِ تو
كه مرا لذتاش از هر نوشابهى مستىبخش
گواراتر است!
تو را با حقيقت ِ عشق دوست مىدارند.»
«- اى دختران اورشليم! شما را
به غزالان و مادهآهوان ِ دشتها سوگند مىدهم:
دلارام ِ مرا كه سخت خوش آراميده بيدار مكنيد
و جز به ساعتى كه خود خواسته از خواباش بر نه انگيزيد!»
«- آواز ِ دهان ِ محبوب ِ من است اين كه به گوش مىشنوم!
اينك اوست كه شتابان از شتاب ِ خويش
از كوهها مىگذرد و از پشتهها بر مىجهد.
محبوب ِ جان ِ من آهو بچهيى نوسال است كه شير از پستان ِ ماده غزالان مىنوشد.
در پس ِ ديوار ِ ما ايستاده
از دريچه مىبيند، از پس ِ چفتهى تاك
و مرا مىخواند.»
«- برخيز – اى نازنين من! اى زيباى من! – و به سوى من بيا.
يكى ببين كه زمستان گريخته، فصل ِ بارانها در راهگذر به پايان رسيده است و زمان ِ سرود و ترانه فراز آمده.
يكى در خرمن گل ببين كه بر سراسر ِ خاك رُسته است.
بهار ِ نو باز آمده در سراسر ِ زمين ِ ما آواز ِ قمريكان است.
يكى در جوش ِ سرخ ِ ميوهى نو ببين كه بر انجيربن نشسته،
يكى به خوشههاى به گُل نشستهى تاك ببين كه خوش عطرى مىپراكند.
برخيز اى نازنين ِ من! اى زيباى من! و به سوى من بيا.
برخيز اى كبوتر ِ من كه در شكاف ِ صخرهها لانه دارى، اى كبوتر ِ من كه در جاىهاء ِ بلند مىنشينى!
بيا كه مرا از ديدار ِ روى خود شادمان كنى و از شنيدن ِ آواز ِ خويش شكفته كنى
كه صداى تو هوشربا است
و روى تو هوشربا است
در برترين ِ مقامى از هوشربايى.»
«- دلدار ِ من از آن ِ من است بهتمامى و من از آن ِ اويم بهتمامى.
همچون شبان ِ جوانى كه گلهى خود را در سوسنزاران به چرا مىبرد
همچونروباهانجوانسال،كهتاكستانهاىپُرگُلرا تاراج مىكنند
( روبهكان را از براى من بگيريد! شبان جوان را بگيريد! )
دلدارم رمهى بوسههايش را خوش در سوسنزاران ِ من به گردش مىبرد، خوش در تاكستان من به گردش مىبرد.»
«- بدان ساعت كه نسيم ِ مجمر گردان روز برخيزد،
بدان هنگام كه سايهها دراز، و آنگاه بىرنگ شود
زود به سوى منآ، اى دلدار ِ بىهمتاى من!
زود به سوى منآ، اى شيرخوارهى ماده غزالان!
از دل ِ كوهساران درهم و آبكندهاى بِتِر، زود به سوى دلدار ِ خويش آى!»
سرود دوم
«- من گل ِ سرخ ِ شارون نرگس ِ خندان و سوسن ِ درهام.» «- چون سوسن ِ دره در ميان ِ خاربُنان، دلارام ِ من در صف ِ باكرهگان هم از آنگونه است.» «- چون درخت ِ سيبى ميان ِ درختان ِ جنگلى، دلدار ِ من در صف ِ همگنان، هم از آنگونه است. دوست مىدارم به سايهاش بنشينم و ميوهاش در كام ِ من چه دلانگيز است! دلدار ِ من مرا به خانهى سرمستى رهنمون شده و درفش ِ او بر سر ِ من محبت است. آه! اينك يكى منم از عشق نالان و درمانده… نيروهاى مرا به گردههاى كشمشدار مايه دهيد و جان ِ مرا به سيب ِ عطر آگين تازه كنيد كه من بيمار ِ عشقام. اينك نوجوان ِ جميلى كه مناش دوست مىدارم! دست ِ چپاش زير ِ سر ِ من است و بازوى راستاش مرا تنگ در بر مىفشارد.» اى دختران اورشليم! من سيه چردهام اما جميله مىخوانندم همچون خيمههاى قيدار و شادروان سليمان. در من به شگفتى مبينيد كه سيه چردهام، كه مرا آفتاب بريان كرده است، ازين دست كه مىبينيد. پسران ِ مادرم آرى به من بر آشفتند و مرا، در تف ِ آفتاب به نگهبانى ِ تاكستانهاى خويش گماشتند و بدينگونه، دريغا! از تاكستان ِ خويش مراقبت نتوانستم…» «- با من بگوى، اى كه جان ِ منات دوست مىدارد! به هنگام ِ خواب ِ نيمروزى كجا بودى؟ با ماده غزالان صحرايى ِ خويش كجا آراميده بودى و تا به كِى آوارهى آغلهاى همراهان ِ تو بايدم بود؟» «- اى ميان ِ تمامى ِ باكرهگان به زيبايى سر! راستى را ياراى دريافتنات نيست، يا مگر خود سر ِ دانستن ندارى؟ يا مگر خود از اين مايه بىغش و ساده دلى؟- : رمهى گوسپندان را پى بگير و بزغالهگانات را به چراگاهها بران كه از مسكنهاى شبانان دور نيست… تو خود اين همه را مىدانى – اى دلارام ِ من اى ماديان ِ سركش ِ من، ميان ِ ارابههاى فرعون! – كه مرا دلفريبندهئى، به واسطهى دو رُخانت، با آرايهها و پيرايههاشان و به واسطهى گلوگاهات، با آويزهها و سينهريزهايش… هم امشب از براى تو خواهم آورد اين بازو بندكان را كه از زر ِ سرخ به دستان خود ساختهام به راى تو، و اين زينتهاى قلمكار را كه از زر ِ سپيد است.» «- دلدار ِ شاهوار ِ من بر مُخّدهى خويش از ضيافت ِ عشق ِ ما سرمست مىشود و از محبوبهى خويش عطر ِ محرم ِ صحرا را مىبويد. از براى من او طبلهى مُرى است كه ميان ِ دو پستانم مىآرامد. محبوب من مرا خوشهى عطر افشان ِ سنبل است خرمنى از گلهاى حناست خوشهئى از انگور ِ شيرين ِ بان است در تاكستانهائى كه از چشمهساران جدى سيراب مىشود.» «- چه زيبائى تو! اى يار، چه زيبائى! و چشمانت دو كبوترند. چه نيكويى تو اى دلدار، و از حلاوت چه سرشارى! نگاه كن كه سرسبزى ِ چمن چهگونه به آراميدنمان مىخواند! آنك چمن: كه زفاف ِ ما را بستر خواهد شد؛ و درختان ِ سدر: سايبان و بامى كه پناهمان دهد، و اين سروها كه به چشم زيباست ستونهاى خانهى ما خواهد شد.»
سرود سوم
«- شب همه شب تنها در فرش ِ خواب ِ خويش
بىخود از خويش هواى زيبارويى را به سر داشتم كه جانم از او سوزان است.
اما او را نيافتم.
پس خانه را وانهاده سرگشتهى سوقها و گذرها در شهر پريشان شدم.
به هواى آن كه جانم از او سوزان است.
به هر جائى جُستماش، به هر جائى پرسيدماش
اما بازش نيافتم، بازش نيافتم.
چون در گروه ِ گزمگان درآمدم كه گشت ِ شبانه را گِرد ِ شهر مىگشتند با ايشان گفتم:
- اى مردان نيكدل! آيا آن را كه دلم از او بىخويش است نديدهايد؟»
ليكن ايشان راه خود گرفتند و مرا پاسخى نگفتند.
«بارى. هنوز از ايشانچندان بر نگذشته بودم كه آنرا كه دلم از او بىخويش است باز يافتم
و او را گرفته رهانكردم، تا به خانهى مادر ِ خود بردماش،
به حجلهى پنهان ِ زنى كه مرا در سينهى خويش حمل كرده است. -
و او مرا شد
و من او را شدم بهتمامى.»
«- اى دختران اورشليم! شما را
به غزالان و ماده آهوان ِ دشتها سوگند مىدهم
دلارام ِ مرا كه سخت خوش آراميده است بيدار مكنيد
و جز به ساعتى كه خود خواسته از خواباش بر نه انگيزيد!»
«- به غريو و هلهلهى عبور ِ اين موكب از حاشيهى بيابان از خواب برآمدهام.
راستى را اين موكب از آن ِ كيست؟
مانا ستونى از دود است، از عطر مُر و بخور آكنده
چنان كه گوئى همه كالاى سوق ِ عطاران را يك جا بر آتش نهادهاند.
اينك تخت ِ روان ِ شاه سليمان است با شصت جنگاور ِ گزيده از تمامى ِ يلان ِ اسرائيل به گرد اندرش.
نگهبانانى نبرد آزموده با شمشيرهاى بلند
كه گام برمىدارند و سلاحها بر گردههاى زرهبند ِ ايشان صدا مىكند.
و در برابر ِ دامهاى ظلمت، پا تا به سر غرقه در سلاحاند.
آرى، هودج زرينى است اين
كه به راى شاه سليمان طرح افكندهاند از براى او.
از چوب مضاعف سدر ِ لبنان است.
ستونهايش يكپارچه از سيم ِ فشرده است، كرسىاش از ارغوان.
مياناش مُعَرق ِ لعلگون است و آسترش از شور ِ عشق به سرانگشت ِ دختران ِ اورشليم چشمهدوزى شده است.
هان، شتاب كنيد اى دختران ِ صهيون شتاب كنيد!
شتابان از خانههاى خويش به در آئيد!
آه! به تحسين و تماشا آييد، نه شاه سليمان را و كبكبهاش را
بل آن را كه بسى نيكوتر از سليمان است: پادشاه ِ محبت را به تماشا آييد، آراسته به تاجى كه مادرش به روز ِ همايون ِ عروسى ِ ما بر سرِ او نهاد.
اى روز ِ زفاف، روز ِ شكوفائى ِ دلها!…»
سرود چهارم
«- تو زيبائى اى عزيز ِ من
با چشمهايت اين دو كبوتر، از پس ِ برقع ِ كوچك ِ خويش چه زيبائى!
موهايت، چون فرو افتد رمهى بزغالهگان را مانَد بر دامنههاى جلعاد كه به زير آيند.
دندانهايت رمهى برهگان ِ سپيد است كه جُفتا جُفت، تنگ در تنگ از آبشخور به فراز آيند.
لبانات مخملى است خيسانده به ارغوان
و دهانت لذت است.
گونههايت از پس ِ روبند ِ نازك دو نيمهى نارى را مانَد
و گلوگاهت زيبا و بركشيده از اين دست، با سينه ريزها و آويزها برج داود را مانَد كه غنيمتهاى يلان را از آن در آويخته باشند.
دو پستان ِ تو بر سينهات آهو بچهگانى توأمانند كه بى رها كردن ِ مادر ِ خويش، بر گسترهى سوسنزارى مىچرند.
چون نسيم ِ شبانگاهى برآيد، سر ِ خود گرفته بخواهم رفت،
به ساعتى كه سايهها دراز شده رنگ وا مىنهد
به دامنههاى مُر و خاكپشتههاى كندر گذر خواهم كرد
و از براى تو پيشكشهاى عطرآگين را به جست و جو خواهم رفت.
تمامى ِ تو زيباست اى دلارام
تو را در سراپاى تو از نقص نشانى نيست.
با من از لبنان بيا اى نوعروس من با من از لبنان بيا
از بلندىهاى امانه در من ببين، از قلههاى شنير و فراز ِ حَرمون در من ببين اى جميلهى من از بلندىهائى كه كنام ِ شيران و دخمهى پلنگان است در من ببين.
با من از لبنان بيا اى خواهرم اى همبستر ِ من!
اى كه هم به يكى نگاه از نگاههاى چشمانت جان ِ مرا شيدا كرده اى!
اى كه هم به حلقهئى از حلقههاى گردنآويز ِ خويش بند بر دلِ من نهادى!
چه گواراست عشق ِ تو محبوب ِ من اى خواهرم!
محبتات از شراب مستى بخشترست.
محبتات حياتبخشتر از تمامى ِ مرهمهاست.
لبانت اى نوعروس ِ من، سبوئى است كه از آن عسل ِ ناب مىتراود.
و زير زبانت خود عسلى ديگر است.
و عطر جامههايت بوى خوش ِ بلسان ِ كوه لبنان است.
نوعروس ِ من، اى خواهر ِ من!
اى باغ ِ در بستهى پريان اى سيبستان ِ قفل بر نهاده اى كاريز ِ سرپوشيده!
آن چشمه سارى تو كه هرگز بنخشكد.
تو بهشت ِ نخستينى كه عطرالاوليناش از بوى خوش ِ خويش سرمست است
و خوشههاى ياسهاى ِ بنفشاش به سنبلالطيب پهلو مىزند.
ريحاناش عطر ِ كافور مىپراكند
و دارچيناش به زعفران مىخندد
و بوى خوش ِ باناش عود ِ بويا را بىقدر مىكند
و مُرش به حجلهى كندر در مىآيد
و ناربناش
جادوئى ميوههاى خويش
به ناز مىجنبد
و جان
مفتون بوىهاء خوش
از خويش رها مىشود.
و تو آن چشمهسار جادوئى نيز
كه در قلمرو ِ قدرتهاى خداداده مىجوشد.
و تو آن تنداب ِ پُر خروشى نيز
كه از بلندىهاى لبنان كوه
جارى است.
و تو اى نسيم ِ مهربان شمالى! راز پوشانه برآى.
برخيز و بيا، با خواهر ِ دريائى ِ خويش
با هم از بَر ِ محبوب فراز آييد از جانب ِ بهشت ِ من وزان شويد
و عطر ِ خوش ِ مستس بخش را
به هواى پيرامون من اندر
بپراكنيد!»
«- كاش محبوب ِ من به بهشت ِ خويش درآيد!
كاش به تماشاى باغ ِ دلانگيز ِ خود بخرامد
و از باغ ِ دلدادهى با وفاى خويش
ميوههائى را كه خاصهى اوست، نوبر كند!»
«- من به باغ ِ خويش درآمدهام اى همبالين ِ من!
باغ ِ جانفزاى خود را سياحت كرده نوبرهاى دستناخوردهى خود را چشيدهام
كام خود را از شهد و عسل شيرين كرده از مستى ِ بادهى شهد آلودى كه از عطر ِ جانات مىتراود سرمست برآمدهام.
و آن را باغى در بسته يافتم، باغى در به مُهر كه هديت ِ عشق است.
آه! بيا كه ديگر بار با هم از آبشخور ِ مستى بخشاش بنوشيم.
با يكديگر بنوشيم اى همبالين ِ من، و از مستى ِ عشق مست برآئيم.»
سرود پنجم
«- چرا دل ِ من، هنگامى كه به خواب اندرم پريشان و ناآرام بيدارى مىكشد؟
سرانجام آواز ِ دهان ِ خوبروئى را كه دوست مىدارم به گوش مىشنوم:
اوست اينك كه بر در مىكوبد!»
«- در باز كن دلارام ِ من، خواهر ِ من،
در باز كن كبوتر ِ من اى يگانهى من!
در باز كن اى بىآهوى من!
در ژاله بار شبانگاهى به سوى تو آمدهام و زلفان ِ مرا باد برآشفته است.»
«- تا بر عاشق ِ خويش در بگشايم فرش ِ خواب را شتابان ترك مىگويم اگر چند همه عريان باشم.
از باز آلودن ِ پايكان پاكيزهى خويش پروا ندارم
اما دلم از شوق مىتپد و تمامى ِ جانم در برم مىلرزد.
به دستان ِ نكرده كار ِ خويش
آلودهى روغن مُر و حنا
كلون از در برمىگيرم و در بر دلدار مىگشايم.
اما محبوب ِ خود را بازنيافتم، باز نيافتم
جانام از تن برفت و چنان چون مردهگان ِ موت از پاى در افتادم.
پس به جست و جوى دلدار ِ خويش شتافتم
و شحنه كه گشت ِ شبانه را به شهر اندر مىگشت مرا بديد.
و با من عتاب كرد و تندى آغاز نهاد
چرا كه پاى تا به سر عريان بودم و هيأتى بس غمانگيز داشتم.
خدا را اى دختران اورشليم!
شما را به جانتان و به جان ِ چشمانتان سوگند
چون محبوب ِ مرا ببينيد از جانب ِ من با او به سخن درآييد
و با او بگوئيد كه من از درد ِ عشق در آستانهى مرگم!»
«- مگر دلدار ِ تو كيست
و بر دلداران ِ ديگرش چه فضيلت است اى خوبروىترين باكره گان كه از اين دست سوگندمان مىدهى؟
بگوى تا بدانيم و آنگاه پيغام ِ عشق ِ تو بگذاريم.»
«- محبوب ِ من سپيدروى و سرخگونه است
از ده هزار نوجوان بازش توان شناخت.
سرش از زر ِ ابريزى نيكوتر است
مويش به نرمى چون شاخسار ِ نو رُستهى نخل است
و به سياهى پَر ِ غُراب را مانَد.
چشمانش دو جوجه قمرى را مانَد
كه در جامى پُر شير
شستوشو كنند
يا دو كبوتر ِ چاهى بر كنارهى كاريز
يا خود دو گوهر ِ سنگين بها
برنشانده به يكى قوطى ِ عاج.
رُخاناش چنان است كه از بوتهىياسمن چيده باشند.
لبانش دو گلبرگ ِ ارغوان است كه از آن مُر ِ صافى همىتراود
و بَرَش دستكارى زرين است.
دستاناش را به چرخ ِ تراش برآوردهاند
و ناخنهاىاش
ميناى تُرسيسىست.
شكماش از عاج ِ بىنقص است.
رانهايش دو ستون ِ رُخام است
استوار بر دو پايهى زرين.
درون ِ دهاناش دكهى شكر ريزان است
و او خود – اگرش ببينيد!- خدنگ، همچون يكى نهال ِ جوان ِ سدر است و
نيكو چون سراسر ِ خطهى لبنان است
و سراپا چيزى دلكش است،
سازهئى در نهايت ِ دلفريبى.
دلدار ِ من، از اينگونه است،
دلدار ِ من
اى تمامى ِ دختران ِ اورشليم!
چنين است.»
«- اكنون اى خواهر، فرمان ِ تو بر سر ِ ما و بر ديدهگان ِ ماست.
تنها با ما بگوى
اى زيباتر از تمامى ِ زيبايان!
دلدار ِ تو از كدامين سوى رفته است.»
«- اما چهگونه پاسخ توانم گفت اى جميلهگان؟
دلدار ِ من، همچون عطر ِ فرو ريخته پريده است
به هنگامى كه رمهى بوسههايش را در سوسنزاران ِ من همىچرانيد.
كنار ِ خرمن ِ سوسناش بجوئيد!
در بر ِ ياسمناش بجوئيد اى خواهران من!
همه آنچه با شما در ميان توانستمى نهاد همين است
در باب ِ نوجوانى كه شادى ِ جان ِ من است.»
سرود ششم
«- تو زيبايى اى دلارام، همچون اورشليم در ذروهى شوكت ِ خويش و همچون ترسه به اسرائيل.
هيبتات اى جنگجوى من، از سپاهى كه جنگ را صف آراسته افزون است.
اما تو را به جان ِ تو سوگند كه يك دم چشمان ِ ملامتگر ِ خويش از من بگردانى
چرا كه بر غلبهى چشمانت معترفم.
موهايت، چون فرو افتد، رمهى بزغالهگان را مانَد بر دامنهى جلعاد، كه به زير آيد.
دندانهايت رمهى برهگان ِ سپيد است كه جُفتا جُفت، تنگ در تنگ از آبشخور به فراز آيند.
لبانات مخملىست خيسانده به ارغوان
و دهانت لذت است.
گونههايت از پس ِ روبند ِ نازك دو نيمهى نارى را مانَد
و گلوگاهت زيبا و بر كشيده از اين دست، با سينه ريزها و آويزهابرج داوود را ماند كه غنيمتهاى يلان را از آن در آويخته باشند.
و دو پستان ِ تو بر سينهات آهوبچهگانى توأماناند كه مادر ِ خود رها نمىكنند.
بگذار با تو بگويم كه مرا در حرم ِ خويش
شصت دختر از تخمهى پادشاهان است همه با نشان و علامت
و هشتاد مُتعه، و باكرهگانى بيرون از حد ِ شمار.
اما يگانهى جان ِ من از زمرهى آنان نيست:
او كبوتر ِ من، يار ِ بىآهوى من است.
آميزهى فضيلتها، دردانهى مادر ِ خويش، عزيز ِ جان ِ بانوئىست كه به دنياش آورده.
چندان كه زنان ِ حرم بازش بينند غريو بردارند:
«- اى نيكبخت! شادكامى ِ جاودانه از آن ِ تو باد!»
و پادشا زادهگان و كنيزكان بى آن كه دمى از ستايش ِ او باز ايستند
فرياد برآرند:
«- هان! بنگريد، بنگريد،
چون چشم باز مىگشايد، سپيدهدمان را مانَد.
بر زيبائىاش آفرين كنيد
كه نگاهاش دلفريبنده است
به زيبائى
ماه را ماند
به پاكيزهگى
چشمهى خورشيد را.
بر اين باكرهى جنگاور به ستايش بنگريد
كه هيبتاش از سپاهى كه جنگ را صف آراسته بر مىگذرد
و همچون اختر ِ نرگال
هراس به دل مىنشاند.»
سرود هفتم
«- بامدادان گامزنان به باغ ِ خوشمنظر ِ درختان ِ گردو درآمدم
و سرسبزى ِ دره را به تماشا ايستادم.
سر ِ آن داشتم كه جوش ِ جوانه را بر چفتهى تاكها نظاره كنم
و برافروختن ِ لالههاى گلنار را بر ناربُنان.
اما ندانستم كه روح ِ نا آرام ِ من چهگونه مرا به پيش راند
كه بىخبر، كنار ِ ارابههاى چار اسب ِ اميناداب
به ميان ِ انبوه ملازمان ِ ركابم هدايت كرد.»
«- باز آ، باز آ، اى بانوى شولمى!
خدا را خرامان باز آ
خوش مىخرام تا به تماشاى تو بنشينيم!
چرخى بزن تا در همه سويت ببينيم
و به تحسينات زبان بگشائيم!
شما را چه افتاده است اى ملازمان، شما را چه افتاده است؟
براى چه مىخواهيد در بانوى شولمى ببينيد؟
براى چه مىخواهيد خيره در بانوى شولمى بنگريد؟
مگر او رقاصهى اردوگاه است
يا خود مگر از بازيگران ِ مههه نائيم است؟
ترانه و آهنگ است بانوى شولمى:
سرشت ِ او همه رقص است و خرام است باكرهى شولم.
آه، ساقهاى تو در سندلهاى خويش چه زيبايند، اى شاهزاده بانوى من،
چه زيبايند ساقهاى تو در پوزارهايت اى دوشيزه كه از تبارى محتشمى!
تراش ِ ساقها و گِردى ِ رانها و انحناى كمرگاه ِ تو بس شگفتانگيز است!
گِرد ِ تهىگاهت طوق ِ زرىست، دستكار ِ هنرورى استاد.
حقهى نافت ساغرىست لبريز از معجونى دلانگيز.
شكمت به بىنقصى برگچهى انجيرى را مانَد به سپيدى ِ گلبرگ ِ سوسنى،
پستانهايت
شيرخوارهگان ِ توأمان ماده غزالىست
گلوگاهت به زيبائى برج عاجى.
چشمانت درياچههاى دوگانهى حشبون است كه دختران ِ نو بالغِ دروازهى بيت رَبيم دوست مىدارند خود را در آئينهى زلالىاش نظاره كنند.
بينىات غره و راست همچون برج ِ لبنان است كه راست به نخوت در دمشق مىنگرد.
سرت زيبا چون ستيغ ِ كرمل است بر كنارهى دريا.
و موى سرخت بر شانههاى تو همچون جبهى شاهىست
و پادشاهان را در حلقههاى خويش به زنجير مىكشد.
نوك ِ پستانهايت دو حبهى انگور است،
و بالاى تو نرم
شاخ ِ پُر انعطاف ِ نخل را مانَد.
و تمامى ِ تو خوشى و دلكشىست اى دلارام.
تو سرچشمهى لذتهائى در مستى ِ خواهشها
و به سبب ِ انگوركان ِ آن دو پستان است
كه عطش را از ميوهى تمامى ِ تاكستانها خوشتر فرومىنشانى.
سيببُن از شوق ِ نفست به شكوفه مىنشيند
و نسيم ِ دهانت مشام ِ جان را عطرآگين مىكند.»
«- از اين بيش درنگ مكن اى دلدار اى يگانهى من!
بيا تا به باغها بيرون رويم
شب را در واحهى نزديك به سر آريم
سپيدهدمان برخيزيم
و جوش ِ جوانه رابر چفتهى تاكها بنگريم.
بنگريم كه شكوفه بر تاك چگونه مىشكفد
و مردنگىهاى نارُبن چهگونه بر مىافروزد.
لبان ِ تو را آنجا از بادهى خويش تازه خواهم كرد
و تو را از داشتههاى نهان ِ خويش هديهها خواهم داد
و مهر گياه
گرد بر گرد ِ ما
عطر ِ خوش خواهد افشاند
و ميوههاى خوش ِ فصل ِ نو و ميوههاى فصل ِ گذشته در دسترس ِ ما خواهد بود.
بارى اين همه از آن ِ تو تنهاست كه دلم به دلكشىهاى تو مفتون است
اى كه اشتياق ِ خود را بر جان ِ من افكندهاى!»
سرود هشتم
«- دريغا دريغا كه برادر ِ من نيستى از بطن ِ مادرم!
و روياروى ِ همه عالم شير از پستانهاى مادر ِ من نمكيدهاى!
مىتوانستم با تو به هر جاى در آيم
از يكديگر بوسه گيريم و به يكديگر بوسه دهيم
بى آن كه زهرخند ِ حاسدان برانگيخته شود.
دست ِ تو را به دست گرفته تو را به خانهى مادر ِ خود مىبردم
به حجرهئى كه در آن پا به جهان نهادهام،
و مادرم لحظات ِ عشق ِ ما را مراقبت مىكرد.
به دلاسودهگى شراب ِ خاص ِ مرا مىچشيدى و عصارهى نارهاى مرا مىمكيدى:
دست ِ چپم را زير ِ سر ِ تو مىنهادم و به بازوى راست
تو را تنگ در خود مىفشردم…»
«- اى دختران اورشليم! شما را
به غزالان و ماده آهوان ِ دشت سوگند مىدهم
دلارام ِ مرا كه خوش آرميده است بيدار مكنيد
و جز به ساعتى كه از خود خواسته
از خواباش بر نهانگيزيد!»
به جستوجوى تو مىآيم اى دلارام ِ من
زير درختى كه به يكديگر دل سپرديم
هم در آن جاى كه شور ِ عشقات از خواب بر آمد.»
«- اى دلدار! مرا تنگ در خود بفشار،
مرا مُهر وار بر دل خود بگذار
و همچون يارهيى بر ساعد ِ خويش در بند
چرا كه فرزانهئى گفته است:
«- عشق به زورمندى ِ مرگ است
و محنتاش همچون سرنوشت شكست نمىپذيرد.
همچون شائول
شعلهئى كاهشناپذير است.
پيكان ِ آتشين ِ يهوهى سرمدىست اين.
لهيب ِ عشق را سيلابها و نهرها خاموش نمىتواند كرد.
اگر آدمى هر آنچه را كه در تعلق ِ دستهاى اوست ببخشد
و هر آنچه را كه در سراى اوست ايثار كند
به اميد ِ آن كه اندكى عشق به كف آرد،
تا خود به هيأت ِ عشق درنيايد اين همه جهدى بىثمر خواهد بود.»
نيز پيشينيان گفتهاند:
« شاه سليمان را در بَعلْ آمون تاكستانى بود
و آن را به اعتماد به ناتوران سپرده،
و ناتوران هر يكى
شاه سليمان را
به عوض
هزار سكهى سيم مىپرداختند.»
ناتوران را و سكههاى سيم را به شاه سليمان وا مىگذارم
و تاكستان ِ يگانهى خود را، من
از براى دلدار ِ يگانهى خويش نگهبانى مىكنم.
از آن سو پسران ِ مادرم با خود چنين مىگويند:
«- ما را خواهركى نو جوان هست
كه ديرى نيست تا به بلوغ رسيده شده
و پستانهايش تازه برآمده است.
يكى دغدغهى خاطر ست و غم ِ جان!
بر ماست كه هوشيار ِ كارش باشيم.»
مرا نياز مباد! كه محبت ِ دلدار ِ من، مرا خود حفاظى استوار است.
محبت ِ دلدار ِ من مرا به باروئى مبدل كرده تسخيرناپذير.
از براى او، فوارهى شادىهايم من.»
«- تو سخت استوارى، آرى اى نگارين ِ من!
همچون حصارى با كنگرههاى سيمين
تزلزل ناپذيرى
و چونان دروازهئى از چوب ِ سدر كه به سيم و زر اندوده باشند پاى در جائى.
از براى دلدار ِ خويش سرچشمهى همه لذتهائى، فوارهى همه شادىهايى.
آه، در باغستانى كه شب به نشاط مىگذرد
آوازت را آهسته كن
تا همراهان ِ من بنشنوند!»
«- اكنون بگريز اى محبوب ِ من!
ليكن تيز بازآى!
از بلندىهاى عطرآگين به چالاكى ِ آهوان و غزالان ِ تند رفتار
شتابان به سوى من باز آى!»
*نقل از کتاب داستان یک روح به قلم دکتر سیروس شمیسا.