جلال آل احمد

با جهانبگلو ناهار خوردم و راه افتادم سراغ جمالزاده. صبح، از کافه ای که اباطیل قبلی را در آن یادداشت کردم ، تلفنی زده بودم به حضرت و سلام و علیک و که :
« می خواهم خدمت برسم.»
و که بفرمایید و از این قبیل. و قرار برای عصر. سر راه گُلی تهیه کردم و سلّانه سلّانه رفتم . راه ، دور بود ، اما سایه بود و تفنّن می کردم. در یکی از آپارتمان بیلدینگ های تازه سازِ بیرون شهر. وسط یک پارک جنگلی. حومه شرقی ِ ژنو. و سلام و علیک و نیم ساعتی نشستیم و بعد راه افتادیم . مثل این که از نگه داشتنم در خانه ، ناراحت بود. و سوار شدیم به اوتلی که زنش می راند . کوتوله ای و آلمانی . و گشتی زدیم تا سر حدّ فرانسه . از میان مزارع و گاوها و گاوداری‌ها و مدتی ایست، تا گَلّه بگذرد و غیره. و برگشتن، در کافه ای، چای بهمان دادند . کنار دریاچه. و کافه ای بزرگ و اشرافی. که تنها مشتری‌اش ما بودیم. و شیر آب ِ خلای عمومی و ایستاده مردانه اش ، با نور فتو الکتریک ، باز و بسته می شد. این آخرین تخم دو زرده فرنگ. که اولین بار، این جا، در «موون پیک» دیدم. از کافه های اعیانی ِ شهر . یکی دو جای دیگر هم داشت. که وقتی می روی پای دیوار بایستی، به خالی کردن مثانه، نواری از نور را قطع می کنی که از دیوارک دست چپ به دست راست ، دو چشم الکتریکی را به هم وصل کرده. و نور که قطع شد، آب باز می شود به شست و شوی دیوار ِ رو به رو. و اِزاله کثافت‌کاری ِ آبکی سرکار. و خوب دیگر، تمدن است. مفت چنگ حضراتی که با هر چیز فرنگی، چشمشان گشاد می شود و آب از لک و لوچه ها آویزان ... و الخ .
به هر صورت، شش فرانکی خرجمان کردند. با حدود دو لیتری بنزین. ما هم هفت فرانک گُل برایشان برده بودیم. یر به یِر. هم چنان که آن دو نامه. و ضمن راه، گفت و گو. علیا مخدره می راند و کاری به کار ما نداشت و ما گپ می زدیم. از خاطرات کودکی شروع کرد و آن محله پاچنار و بابام و بابای بابام و عموم و بازی‌ها و شمیران رفتن ها با الاغ و احوال یکی یکی شان را می پرسید و این که حالا چه می کنند و برادره را با پدرم عوضی می گرفت که رفع اشتباه کردم. و بعد رفتیم سراغ تک نگاری ها. که :
« چرا رها کردی؟»
و من که :
« خواستیم چشمی را، از دریچه دیگری، به واقعیت موجود بیفکنیم.»                         
و بعد رفتیم سراغ فرهنگ. و امیدواری‌های او به وزارت خانلری. و توضیحات من که :
« اگر سلمان فارسی را هم، همچو چرخی، در چنان دستگاهی، به گردش واداری، چاره ای ندارد جز لجن مال ِ نفت شدن.»
و بعد آمدیم سر امیدواری‌هایی که به جوانان تحصیل‌کرده در فرنگ هست و گپی که در فلان جا برایشان زده و من که حالیش کردم که :
« اینها بزرگترین خطرند. چون بزرگترین بی ریشه ها و بزرگترین بی ریشگی ها ، از میان ایشان برخاسته.»
و آن فرمایشات تقی زاده در تقلید دربست ِ فرنگ، که چه قدم اولِ خائنانه ای بوده و از این قبیل حکم ها. و نمی دانم چه چیزهای دیگر گفتم، که در آمد :
« مواظب باش نکُشندت!»
به همین صراحت. که گفتم :
« سَر خُمِ می سلامت! »
و از این قبیل. و بعد رفتیم سرِ درد ِ دل من، از بسته شدن ِ کتاب ماه، و اینکه :
« ما که بیکار نمی نشینیم.»
و او در آمد که :
« پس باید مواظب باشی! و باید ترتیبی بدهیم تا سرکار را تبعید کنند، یا به مرخصی، بفرستند این سمت ها. اما زودتر خبرمان کن که هتل رزرو کنم ... و الخ. »
و از هم جدا شدیم. بی هیچ اشاره ای به آن دو کاغذ. نه از طرف او، و نه از طرف من. اما معلوم بود که برای در آوردن ِ عقده آن کاغذ، از دل او، رفته بودم سراغش. او هم فهمید. اما آن حرفها، هنوز به جای خودش باقی است و معتبر است. و به این دلیل، بد نیست که متن کاغذها را، ضمیمه این سفرنامه بیاورم.
جمالزاده را گمان می کردم بلند قامت است، که کوتاه بود. گمان می کردم تهرانی است، که هنوز ته لهجه اصفهانی‌اش را داشت. گمان می کردم روشن است، که انگار از آناتول فرانس به این سمت را نمی شناخت!
به هر صورت امیدوارم پیرمرد را از نو نرنجانده باشم، که به هر صورت پیش‌کسوتی بود در رشته ای از رشته های قلم زدن.

جلال آل احمد
برگرفته از کتاب «سفر فرنگ» جلال ( چاپ نخست : تهران ، کتاب سیامک ، زمستان 1376)، صفحات 128 تا 131

پی نوشت: 
این گزارش روایت جلال آل احمد از دیدارش با محمد علی جمالزاده در چهارشنبه 16 آبان ماه 1341 در شهر ژنو است . جلال در سفرش به اروپا تصمیم می گیرد دو نامه نگاری تند و صریحی که به جمالزاده داشته و  در آن او را  به غرب زده گی، فرنگ زده گی و فراموش کردن مردم و کشورش متهم کرده بود، را از دلش در بیاورد. ضمن اینکه در همین نوشته هم تأکید می کند آن نامه ها و آن حرفها درست و محکم است که البته در همین دیدار هم باز بحثها به صراحت همیشگی جلال کشیده شده است و ...