یله داده بر ابرها ...
نوشت : این جهود کثیف را دیده ای که چه شلنگ تخته ای برای ما انداخته!
گفتم : سعید جان خیالی نیست. به قدر و بزرگی خودت و حرکتت بناز که فشار بر ماتحت خیلی ها آورده!
گفت : داستان ها را کی می آوری؟
نوشتم : مرا بنداز اول پاییز.
گفت : این کارت و تلفن نشر آستان من است.
گفتم : خوشبختم آقای موحدی.
و بازی تمام شد.
وقتی که وارد می شود سبیل هایش زودتر از خودش چارچوب در را پر می کند. در آن قاب عکس سبیلهای غمگینش ادبیات عامه می خوانند. با خودم می گویم، خدا را شکر که گورکی هنوز زنده است. سبیل ها حرکت می کنند و در آخرین نقطه میز که خودش اول از آخر است می نشیند. سیگارش را می گیراند. دود از سبیلها بیرون می زند. اتاق را می گردد. از لای باز شده ی پنجره به بالا می رود. فرشته ای سرفه می کند. با عصبانیت زل می زند به تابلوی « سیگار کشیدن ممنوع ».
شب یوسف است و عزیزش. « آقایان و خانمها به علت فرصت کم لطف کنید مطلب را کوتاه کرده تا به اصل داستان برسیم » و شکمش زودتر از خودش صحنه را پر می کند. چرا ؟ مگر چه گفت که رد حضورش بیشتر از پیش بر من و ما می ماند. شکمش صحنه را از خودش خالی می کند. درست است او خودش بود و خودش. در شب یوسف فقط موها و سبیلش را شانه ای زده بود. همین . و باقی همه دلداده گی بود و دلداده گی. دلداده گی عزیز و نگار. توی خرمن. ای کاش صبح نیاید و ...
دود ها بالا می روند. در شهری دود زده با مردمانی دودی رنگ و... ابر تهران را در خودش غرق می کند.
« داستان خوانی نسل پنجم با من » و شوق در چشمانش دودو می زند. « هیچ تعارفی با کسی ندارم. اهل پارتی و شوخی هم نیستم ... » عکس را که می گیرم زحمت جابجا شدن و ژست گرفتن را هم به خودش نمی دهد. باز هم این سبیل و شکم خودش است .خود خودش. او یله داده و راحت بر قاب عکسم نشسته است.
تلفن زنگ می خورد. منم ... موحدی ...............................................
زنگ می زنم. هزار و یکبار تلفنش زنگ می خورد. گوشی را بر می دارد. می گویم : « برادر چرا جواب نمیدی ؟ » می گوید : « شرمنده شهرزاد قصه می گفت! دیشب تمام شد!» می گویم : « شهرزاد؟ » می گوید : « آره، شهرزاد قصه گو » می گویم : « کجا ؟ » میگوید :« اینجا، این بالا!» می گویم : « سعید، خوبی؟ » می گوید: « بهتر از همیشه. به یوسف بگو پیش عزیز بودم » می گویم : «عزیز! » می گوید:« عزیز و نگار. روایت اصلی را دارم می نویسم » می گویم : « کجایی ؟» می گوید: « توی ابرها »می گویم :« ابر؟ » می گوید: « جام بد نیست. فقط اینجا راه به راه نوشته اند « سیگار کشیدن ممنوع » می گویم : « ........... » می گویند : « سعید موحدی هم رفت ».
دوربین را تنظیم می کنم. « آماده ؟» یله داده بر ابرها به آن ته، ابدیت نگاه می کند..........

به دلیل فیلترینگ وسیع این روزها، این وبلاگ تا اطلاع ثانوی بدون عکس و تنها با متن می آید ...