ابراهیم گلستان

تاکسی که از «هيوارد هيث» حرکت کرد فهميدم راننده هم مانند من آدرس را بلد نيست. دور بود، پرت بود، وسط جنگل بود. با خود گفتم آمده است وسط جنگل مازندران! نگران بودم که پيداش خواهم کرد يا نه؟ نگرانی ديگرم از بابت برخوردش بود.
هيچ وقت با او رو در رو نشده بودم، با وجود اين سابقة خوبی هم از برخورد با او نداشتم. سی سال پيش وقتی مطلبی درباره نثرش نوشته بودم سردبير آيندگان به من گفت عکسی از او تهيه کنم. بهش تلفن کردم و تقاضای عکس کردم. داد و بيداد راه انداخت. می فهميدم که از چاپ عکس و مصاحبه بيزار است، اما عصبانيتش را نمیفهميدم. ترسِ اين برخوردِ کهنهِ سی ساله هنوز با من بود.
وقتی تاکسی پس از چند بار پرس و جو سرانجام در حياط خانهاش نگه داشت قصری ديدم عظيم که قاعدتاً میبايست چيزهای ديگری را در ذهنم زنده میکرد، اما نمیدانم چرا شکل آن مرا به ياد داستانهای ادگار آلن پو میانداخت. فکر کردم زندگی در آن بايد ترسناک باشد. آنقدر قديمی، بزرگ و با شکوه بود که رانندۀ انگليسی شک کرد که درست آمده باشيم. گفت میماند تا مطمئن شود که درست آمدهام. کوبة در را که نواختم، خودش بر درگاه ظاهر شد. چهرهاش را از روی عکسها میشناختم. سلام عليک گرمی کرد. مهربان تر از آن برخورد کرد که فکر میکردم. راحتتر از آن بود که میپنداشتم. وارد که شديم مرا به سالنی هدايت کرد که چند تابلوی نقاشی، قفسههای کتاب، قفسههای پر از صفحات (سی دی) موسيقی، شومينه، تلويزيون و ميز کامپيوتر، اولين چيزهايی بود که به چشم میآمد. از ميان نقاشیها، کارهای حسين زندهرودی را از دور هم تشخيص میدادم. همان کارهايی که با حروف الفبا میکرد. حفاظ درها و پنجره ها را که گشود تصوير ترس داستان های آلن پو از ذهنم محو شد. چشم اندازی هويدا شد که هر کسی آرزو میکند در چنان جايی زندگی کند.
نشستيم و گپ زديم. از همان لحظۀ اول حرکات و سکناتش و طرز ادای کلامش ياد کاوه (۱) را در خاطرم زنده میکرد. اصلاً خود کاوه بود که در برابرم نشسته بود، البته خوش بنيهتر، سالخوردهتر و آگاهتر. از هر دری گفتيم. صحبتمان گل انداخت و تا ساعت چهار و نيم بعد از ظهر طول کشيد و به روز بعد و بعدتر افتاد. بخت ياری کرد که سه روز پياپی به ديدارش بروم (۱۷ تا ۱۹ سپتامبر ۲۰۰۴ ). از همان روز اول آنقدر مهربان و خودمانی بود که انگار صد سال است همديگر را میشناسيم.
صحبتها از تقاضای من برای مصاحبه شروع شد. گفتم: «پيشنهاد من يک مصاحبه مفصل است درباره زندگی و آثار شما. شايد در خلال آن، سير تفکر در ايرانِ سالهای ۱۳۰۰ تا ۱۳۵۷ را هم مرور بکنيم.» گفت: «چه فايده دارد؟» گفتم: «نمیدانم.» و نمیدانستم، هنوز هم نمیدانم. فايده و ضرر هر چيزی بعدها آشکار میشود، آشکارتر میشود. گفتم: «اما ضرورتش اين است که شما هرگز دربارۀ زندگی خود صحبت نکردهايد.»
از اين شاخ به آن شاخ شديم. کاملاً معلوم بود که دارد مزمزه می کند که آيا بايد به چنين کاری تن دهد يا نه. چيزی که گمان نمیکنم هنوز هم برايش قطعی شده باشد. اين که پذيرفته بود که به ديدارش بروم بابت نفس گرم اخوان بود و البته حضور به موقع دوست مشترکمان دکتر محمد علی موحد در لندن. وقتی که اخوان رفت، از تهران به او زنگ زدم که چيزی در باره او بنويسد. شايد يک هفتهای بعد از مرگ دکتر خانلری بود. گفتم که اخوان و خانلری هر دو رفتهاند، چيزی در باره آنها بنويس. گفت: «من با خانلری هرگز ميانهای نداشتهام اما اخوان چرا.» گفتم: «درباره اخوان بنويس.» نوشت و فرستاد و چاپ شد و خيلی هم سر و صدا کرد و موجب رابطۀ دوری شد بين ما. خاطر اخوان برايش عزيز بود و هست و به خاطر او بود اگر که کاری میکرد. به گمانم هنوز آن موضوع را به خاطر داشت و همان سبب محبتش میشد و سبب آنکه موضوع را مزه مزه کند که آيا مصاحبه بکند يا نه.
برای من همين که صحبت میکرديم بس بود. اولين بار بود که با او مینشستم و هرچه میگفت برايم جالب بود. جالب؟ نه، اين رسا نيست، داشتم به اين طريق آهسته آهسته احساسات او را کشف میکردم. من جهانبينی و ذهنياتش را از روی آثارش تا حدی میشناختم اما از احساساتش خبر نداشتم. يادم نيست که چطور صحبت سعدی به ميان آمد، ولی وقتی شروع کرد به خواندن غزلی از او، از بيت دوم به بعد خود را میگرفت که نگريد. اول بار بود که میديدم کسی جوری تحت تأثير زيبايی کلام قرار میگيرد که خود را نگهداشتن نمیتواند. اول درست نفهميدم. هيچ جای آن شعر بغضی بر نمیانگيخت، بارها آن شعر را خوانده بودم اما هيچ وقت نگريسته بودم. خيلی از شعرها مرا به گريه انداخته است اما آن شعر اساساً گريهآور نبود، نيست، موضوعش شرح درد و رنج نبود که گريه آور باشد، عاشقانه است. گلستان از شدت زيبايی سخن گريهاش میگرفت و اين برای من تازگی داشت. پای صحبت کسی نشسته بودم که درجه حساسيتش به زيبايی با ديگران بکلی فرق داشت. دو سه بيت که خواند اشک گلوگير شد ادامه نداد. ادامه اگر میداد اشک پردهدر میشد، پردهدر که نه، پرده را که دريده بود، سرريز میشد.
در ساعتها و روزهای بعد بيشتر به اين حس پی بردم. وقتی قسمتهايی از کتاب «برخوردها در زمانه برخورد» (۲) را برای من میخواند، به بيتها و مصراعهای حافظ که میرسيد از زور زيبايی سخن، بغض راه گلويش میبست. وقتی شعر نيما را میخواند، «به کجای اين شب تيره . . .»، باز همين حال را داشت، ياد گفتگويش با اخوان افتادم: «... بعد رفتم آن جلد لاغر آکنده از بيان زنده بيدادگر را که سالها پيش با عنوان «با تشنگی پير میشويم.» در آمد، درآوردم از آن برايش تکهها خواندم. شعر کار خود را کرد. خود را میگرفت که نگريد، که عاقبت نتوانست. افتاد به هق هق، بلند شد رفت. بعد که آمد گفت : «اين از کجا آمده، کيست؟» گفتم: «همين ديگر بیخبر هستيم.» به خود گفتم، و همچنان هميشه میگويم، در دالان تنگ هياهوی پرت غافل میشويم از دنيايی که در همسايگی زندگی دارد. گفت مثل رگ بريده، خون زنده ازش میريخت.» (۳)
اين زمانی بود که در باغ قدم میزديم. آنچه از ذهنم گذشت را با او در ميان گذاشتم. بغضآلود گفت: «من همين الان دارد گريهام میگيرد.» و بعد شايد برای آن که صحبت را عوض کند درخت بلوط جوان ده دوازده سالهای را نشان داد و گفت: «وقتی اخوان اينجا بود اين بلوط دو ساله بود، با هم اينجا قدم می زديم اخوان رو به نهال گفت: «ما داريم می ميريم آن وقت تو فلان فلان شده می خواهی چهارصد سال زندگی کنی؟»» از به ياد آوردن حرف اخوان خنديد و افزود: «اخوان چهارده سال است که مرده، اين بلوط يک بار زير چرخ تراکتور له شد، بعد دوباره سبز شد، دوباره پا گرفت و حالا در زندگی دوباره ده دوازده ساله است ».
سخن از هر دری میگذشت. در اثنای سخن صحبت فيلمهايش پيش آمد. تعريف کرد: «پس از اين که « يک آتش» جايزه برد، شاه اظهار تمايل کرد فيلم را ببيند. به سعد آباد رفتيم و فيلم را نشان شاه داديم. بعد از تماشای فيلم شاه که مرا نمیشناخت رو به يکی از همکاران درباره فيلم میپرسيد. آن همکار مرا نشان داد و گفت: «گلستان اين است.» شاه آمد پيش من و از فيلم تعريف کرد. همينطور که از کارهايم میپرسيد. گفتم که مشغول ساختن فيلمی درباره خارگ هستم. گفت: «وقتی آماده شد حتماً خبر بده که ببينم.» چندی بعد فيلم آماده شد. سپهبد خاتم که از دوره ورزشکاری و مسابقات ورزشی در امجديه با هم دوست بوديم زنگ زد که فلانی يک دوربين ۱۶ ميليمتری برای من رسيده است می توانی آبش کنی. گفتم: «ببينم.» «موج و مرجان و خارا» را ساخته بودم و کنسرسيوم بازی در میآورد و پولم را نمیداد. به خاتم گفتم: «ضمنا فيلم خارگ تمام شده به شاه بگو اگر خواست ببيند حاضر است.» شب بعد خاتم زنگ زد و قرار خانه شمس [پهلوی] را گذاشت. به خانۀ شمس رفتيم. شاه و فرح هم آمدند. فيلم به نمايش درآمد. وقتی تمام شد شاه شروع کرد به کف زدن. ديگران به پيروی از او چند دقيقهای کف میزدند. بعد شاه پرسيد: «گلستان کجاست.» جلو رفتم. با من شروع کرد به قدم زدن و حدود ده دقيقه درباره فيلم صحبت کرد. دو به دو قدم میزديم. ديگران متحير مانده بودند که شاه به من چه میگويد. آخر گفت: « اما درباره جملۀ آخر فيلم. تا وقتی آدمهايی مثل تو هستند که دلواپس اين مملکت اند و تا وقتی من هستم نگران نباش!».
جملۀ آخر فيلم از آن جملات کليدی است که گلستان در برخی از داستانها يا فيلمنامههای خود به کار میگيرد و به قول کامبيز فرخی تمام ضربت داستان را در آنجا فرود میآورد: «و ملک مرواريد آرميده و مرجان و ماهی سپرده به تقدير را نصيبی نرسيد – جز اين شيار کف آلود».
گلستان، بعد از آنکه قصه را حکايت کرد گفت که اين جمله را ساواک نفهميده بود، اداره سانسور نفهميده بود، هيچ يک از مسؤولينی که فيلم را ديده بودند نفهميده بودند. شاه فهميد و گفت.
وقتی داستان را تعريف میکرد من داشتم از حيرت شاخ در میآوردم برای اين که به کلی با شايعاتی که پيش از آن شنيده بودم فرق داشت. شايد ما آن وقت ها دوست داشتيم شايعه بسازيم، همچنان که دوست داشتيم هر که بزرگ است و نامور است طرف ما باشد و مخالف شاه. علت هر چه بود در اواخر دهه چهل شايع شده بود که شاه وقتی «موج و مرجان و خارا» را ديده، عصبانی شده و به گلستان پرخاش کرده و به همين دليل نگذاشتهاند که فيلم را در تهران نمايش بدهند.
شايد هم اين شايعه ريشه در حکايت ديگری داشت که دو روز بعد هنگامی که حرف «گنجينههای گوهر» در ميان آمد، متوجه شدم. هر چند دربارۀ آن فيلم هم اين شاه نبود که عصبانی شده بود، ديگران بودند. شاه برعکس به ساختن آن فيلم به دست گلستان اصرار کرده بود. حکايت میکرد که «مهدی سميعی، رئيس وقت بانک مرکزی، رفته بود از شاه اجازه بگيرد که از جواهرات سلطنتی فيلمی تهيه کنند. میخواست به مناسبت بيست و پنجمين سال سلطنت هديه بانک باشد به شاه. شاه گفته بود اگر اين کار را به دست فرهنگ و هنر بدهيد کثافتکاری میشود، اگر واقعاً میخواهيد فيلم بسازيد يک کسی من میشناسم به اسم ابراهيم گلستان، بدهيد او بسازد. میگفت تازه با اين حال ما برای ساختن آن فيلم به چه درد سرهايی افتاديم. آمدم به قيمت حداقل ممکن که هيچ برای من استفاده نداشت فيلم را ساختم. خيلی صرفه جويی کردم. مثلاً برای صحنهای که منظرهها و آدمهای ايران را قرار بود نشان بدهم، نرفتم فيلم بگيرم، از عکسهايی که گرفته بودم کپی کردم گذاشتم توی فيلم. اما وقتی می خواستم فيلم را بفرستم برای «تکنی کالر»، فرهنگ و هنر اجازه نداد. البته ديگر به من مربوط نبود. قرارداد من همين بود که کپی فيلم را تحويلشان بدهم و داده بودم، اما بانک مرکزی هم که خواسته بود بفرستد نمیشد. بالاخره مهدی سميعی عاجز شد رفت پيش امير عباس هويدا. هويدا گفت: «تلفن کنيد و قضيه را حل کنيد.» سه مرتبه چهار مرتبه تلفن کردند، فرهنگ و هنر محل نگذاشت. بالاخره بانک مرکزی فيلم مونتاژ شده را داد به امير عباس هويدا، توی چمدان سياسی گذاشتند و قاچاق فرستادند».
گفت: «در هر حال وقتی فيلم برگشت باز فرهنگ و هنر اجازه نمايش آن را در سينماها نداد. فيلم را از بانک مرکزی گرفتند و متن و نوار صدا را تغيير دادند. نسخۀ فرانسهاش را همان موقع من فرستاده بودم که الان توی سينما تک فرانسه با همان متن من درآمده است».
پرسيدم: «يعنی جملۀ آخر فيلم را که میگفت: «امروز ثروت يعنی غنای زندۀ زاينده، امروز قدرت يعنی تفکر انسان» در آوردند؟».
گفت: «اصلاً همه را در آوردند. «کار هنر به دست مطرب بود» و همه را. متن را بکلی عوض کردند ».
حاصل فکر هر کسی را که دور بيندازند، آزرده میشود، شايد سرخورده هم بشود. گلستان هر چند گاهی آزردگیهايی در خلال صحبت نشان میدهد اما همچنان از شور زندگی برخوردار است. وقتی صحبت به آنجا میکشد که چرا از ايران مهاجرت کرده، از توضيحاتش میتوان دريافت که دلش میخواسته، شرايط اجازه میداد می ماند و چندتايی ديگر فيلم میساخت. هنوز حسرت نساختن فيلمهايی که در ذهن داشته با اوست. با وجود اين چهار کتاب چاپ نشدهاش نشان میدهد که اگر در اطراف لندن برايش ساختن فيلم ميسر نبوده، نوشتن رهايش نکرده است. هرچند که دلبستگی زيادی به انتشار کتابهايش نشان نمیدهد. می گويد: «چه فايده؟ آدم برای سرگرمی خودش و برای بيرون ريختن دردهای شخصی خودش مینويسد. نه خطاب به جوانها، جوانی که کر است، «در دل من همه کورند و کرند.»» حتی نمیخواهد بداند کتابهای قبلیاش چند بار تجديد چاپ شدهاند. از بعضی چيزها هم دلخور است. می گويد: «در ايرانيکا نوشتهاند که مردم شيراز، چون پدرم مخالف مصدق بوده عصبانی شدند ريختند روزنامهاش را آتش زدند در حالی که درست برعکس به دليل آنکه پدرم مصدقی و دوست مصدق بود طرفداران سيد ابوالقاسم کاشانی روزنامهاش را به آتش کشيدند.» در همين ايرانيکا کسی مقالهای نوشته و گفته که ابراهيم گلستان به طبقه زحمتکش کاری نداشته و قصههای اولش همه اشرافی بوده است. خب نگاه کنيد کتاب اول من «آذر، ماه آخر پاييز» اصلاً اسمش مال واقعه آذربايجان است. تمام قصه هاش هم مال وضع آن جوری است ديگر. قصۀ «آذر، ماه آخر پاييز» قصۀ افسری هست که می خواهند اعدامش کنند؛ قصۀ ديگر مربوط به زن افسری است که می خواهد شمعدانهایش را بفروشد؛ قصۀ ديگر قصه پسر ايلياتی است که از دست خان فرار کرده «در خم راه»، قصۀ اولش قصۀ کلفتی هست که دارد میترسد «به دزدی رفتهها»، قصۀ تب عصيان مربوط به يک زندانی سياسی است و «ميان ديروز و فردا» هم قصۀ يک روشنفکر و کارگر هست که به زندان افتاده اند».
در ميان گفتگوها يک وقت صحبت روشنفکری دهه چهل و پنجاه از جمله جلال آل احمد پيش آمد. گفت: «چند سال پيش سيمين دانشور نامهای نوشته بود و من رفتم پاسخ بدهم، نوشتم، نوشتم، يک دفعه ديدم صد و سی چهل صفحه شده است. آن را برای سيمين پست کردم. بعد از مدتی خبری نشد. تلفن کردم گفت چنين چيزی دريافت نکرده است. باور کردم و باور میکنم برای اينکه وقتی درباره آل احمد چيزی بنويسی و برای سيمين دانشور بفرستی، اسمت هم ابراهيم گلستان باشد، بعيد نيست نرسد. ناچار يک بار ديگر آن را وسيله يکی از دوستان که قوم و خويش سيمين هم هست و زن هم هست برايش فرستادم. تلفن کرد که خودم بردم به دست سيمين دادم. تشکر کردم و فکر کردم اين بار که به دستش رسيده جواب خواهد داد، ولی حالا ده سال بيشتر است که خبری نشده است. متأسفانه وقتی اين متن را برای فتوکپی برده بودم به شهر، بيست سی صفحه آخر آن را گم کردم. الان صد و هفت هشت صفحه اش پيش من است که ناتمام است و پيداست که بايد بيست سی صفحه ديگری برود که تمام شود. اين را هم ناشری که از تهران آمده بود از من گرفته که در بياورد. منتها بايد توضيحاتی بنويسم تا به خاطر آن بيست سی صفحهای که گم شده، خواننده يک دفعه دهنش باز نماند ».
در خلال صحبتها حافظۀ شگفت آور او را کشف میکردم. شنيده بودم که حافظۀ خوبی دارد اما نه تا اين حد. حافظۀ او در هشتاد و سه سالگی - البته هيچ به هشتاد سالگان نمیماند و هنوز جوان است - مثل ساعت کار میکند و تا دو سه سالگیاش بر میگردد. صحنههايی از برخورد با اقوام در دو سه سالگی، همانقدر در ذهن او زنده است که صحنههايی از گرفتاریهای مربوط به ساختن فيلمهايش در سالهای دهه چهل، و صحنه برخورد با پرويز ثابتی و حسين فاطمی، و جزئيات ديالوگهايی که بين او و بعضی آدمها از جمله بازجو در زندان گذشته. نام معلمهای دبستان، حوادث دبيرستان شاپور شيراز در دهۀ دوم قرن حاضر، برخورد با تودهایها، اولين برخورد با هدايت و کيانوری، برخوردهای ديگر با خليل ملکی، با جلال آل احمد، مطالب و مقالاتی که اينجا و آنجا در ايام جوانی نوشته همه در ذهنش زنده است و چنان از آنها گفتگو میکند که گويی قرار نيست هرگز چيزی از يادش برود. نقل صحنههايی از جلسۀ انشعاب حزب توده با جزئيات، نقل برخوردهای دکتر مصدق و سپهبد زاهدی با او برای تهيه فيلم تلويزيونی دادگاه مصدق که آن را برای تلويزيونهای خارجی میساخت، نيز نقل صحنههايی از برخورد با هیأت اجرايی ملی کردن نفت برای من جالبتر از همه بود. همينطور نقل جملههايی که محمد حجازی به وقت دانش آموزی در دفتر انشايش نوشته است: «رنج نداشتن از رنج داشتن کمتر است»، «نيکی کنيد به شرط آن که ندانند نيکی میکنيد و گرنه نخواهند گذاشت که نيک بمانيد». وقتی اين جمله ها را از بر میخواند به تأکيد میپرسد: «چقدر درست است اين؟ چقدر درست است!» بعد با طرح اين پرسش اعتراض آميز که «چرا شما درباره حجازی چيزی نمینويسيد؟» به ياد میآورد که حجازی ادبیتر از خيلیهای ديگر نوشته است: «تابستان که خدا حاصل رنج ها را طلا میکند» يا «باز بهار آمد و معنی زندگی عوض شد ».
حافظۀ بیمانند او، ذهن حاضر جوابش را که در خلال گفتگو از آن با خبر میشدم معنی میکرد. برخورد او با بازجو در زندان و برخورد او با يکی از مقامات شرکت نفت که میخواهد با دادن يک چک صدهزار تومانی دعوای مالی او را با شرکت نفت خاتمه بدهد، نشان از ذهن حاضر جواب او دارد. اما داستان دستگيری و زندان و برخوردش با پرويز ثابتی، مقام امنيتی، علاوه بر آنکه گويای ذهن حاضر جواب اوست، به نمايشنامهای کميک شباهت دارد، هر چند که برای خودش در زمان وقوع تلخ بوده است:
« يک روز که در خانه نشسته بوده و مقاله «خاک کيميايی» را مینوشته (۴) خدمتکار میآيد و میگويد سه دانشجو آمدهاند با شما کار دارند، او که مشغول نوشتن مقاله بوده میگويد من حالا وقت ندارم، به آنها بگو تلفن بزنند بعد تشريف بياورند، خدمتکار میرود و به جای او سه تن سرزده وارد میشوند که تحکم و قدرتشان را نمیشد حس نکرد. پس از چند روز بازجويی و تهديد، عاقبت به ضرب تلفن اين و آن از جمله معينيان، رييس دفتر شاه آزاد میشود بی آن که بداند خطايش چه بود، بی آن که بداند چه کرده بود. چيزی که در ايران مرسوم بود و هست. به جای آنکه به زندانی بگويند دليل بازداشتش چيست از او می پرسند: «چرا ترا بازداشت کرديم؟» و عاقبت هم معلوم نمیشود چرا بازداشت شده است. گلستان میخواست بداند چرا دستگيرش کرده بودند و موضوع از چه قرار بوده است. به کمک مهدی سميعی که رئيس بانک مرکزی و رفيق او بود از پرويز ثابتی وقت میگيرد و به سازمان امنيت میرود. ثابتی به جای توضيح علل بازداشت به تمجيد از شق القمرهای ساواک می پردازد: «میدانی که از زمان برخوردن به نام تو تا زمان دستگيریات يازده دقيقه بيشتر طول نکشيد؟» گلستان جواب میدهد: «اين که نشان حرفهای بودن نيست، اگر شما بخواهيد با هفتتيرتان مغز مرا نشانه بگيريد از زمانی که ماشه را فشار میدهيد تا زمانی که مغز من روی اين ديوار پخش شود يازده ثانيه هم طول نخواهد کشيد!» ثابتی به فکر فرو میرود. گلستان ادامه میدهد که: «نه به اعتراض بلکه از سر کنجکاوی شخصی میخواهم بدانم چرا مرا بازداشت کرده بوديد؟» ثابتی میگويد به خاطر جملهای که در مکاتبه با غلامحسين ساعدی نوشتهايد.» اين زمانی بود که ساعدی را گرفته بودند و مکاتباتش را ضبط کرده بودند. می گويد: «من با ساعدی هرگز مکاتبهای نداشتهام، کدام جمله؟» ثابتی بطور شکسته بستهای جمله «رفتم تماشای آتشبازی، باران آمد، باروت ها نم برداشت» را میگويد و تازه معلوم میشود مقام امنيتی خبر نداشته که اين جمله پايانی قصه ای است؛ «بيگانهای که به تماشا رفته بود»، که سی و چند سال پيشتر، در سال ۱۳۲۹ نوشته شده و بارها تجديد چاپ شده است ».
از خلال نقل خاطراتی از اين دست است که در میيابم اولين قصۀ او «به دزدی رفتهها» که در ۱۳۲۶ نوشته اولين قصهاش نيست. اولين قصهاش را در پاسخ به يک موضوع انشا در دورۀ دبستان نوشته است. موضوع انشا همان بود که هميشه بود «در عفو لذتی است که در انتقام نيست.» «من برای اين موضوع يک قصه نوشتم. اين اولين قصهای است که من نوشتم.» در ضمن اين حکايت بود که از کلاس درسی ياد کرد که مثل و مانندش را فقط در عالم خيال و در داستانها میتوان يافت. در باغی از باغهای شيراز، وسط گلخانهای ميز و نيمکت گذاشتهاند و دور تا دورش، پله پله، گلهای شمعدانی چيدهاند. اين کلاس پنجم ابتدايی سالی از سالهای دهه دوم قرن حاضر شمسی است. توی همين کلاس است که مدير مدرسه آقای برهان «که خيلی آدم باسوادی بود» در يک روز بارانی که «آب باران از روی شيشه ها میريخت» آمد و گفت: «اين سيد ابراهيم، خاک برسرش درس نمیخونه اما منشی می شه!» عجب تشويق بیمانندی.
ابراهيم گلستان هزار کار کرده است. از دوره دانشجويی وارد حزب توده شده، در حزب توده به نوشتن مقالات و به کار اداره روزنامه پرداخته، سالی به مازندران رفته و به فعاليت حزبی بين کارگران اشتغال ورزيده، بعدها که از حزب بريده به آبادان رفته و در اداره انتشارات شرکت نفت کار روزنامهنگاری را به نوعی ديگر تجربه کرده، از آنجا به کار عکاسی و فيلمبرداری و خبرنگاری برای تلويزيون های خارجی پرداخته، سپس به روابط عمومی و انتشارات شرکت نفت در تهران رفته، برای راديو ايران برنامه ساخته، استوديو گلستان را بنا گذاشته، توی فيلم، مقاله، قصه، ترجمه و هزار کار ديگر غرق شده است.
وقتی زندگیاش را از سر تا ته مرور می کنيم می بينيم در تمام زندگی چندان مشغول بوده که نمیتوان فهميد پس کی وقت کرده قصههايش را بنويسد. چون با اين پرسش مواجه می شود بی اعتنا می گويد: «همان وقتها که نوشتم، زياد هم ننوشتم.» میدانم که زياد ننوشته اما کم هم ننوشته، بخصوص که سه چهار کتابش هنوز چاپ نشده و فعلاً دارد توی گنجه خاک میخورد. تازه، آن خشت بود که پرتوان زد. بعد که بحث به جزئيات می رسد معلوم میشود بعضی قصههاش را خيلی سريع نوشته مثل «طوطی مرده همسايه من». انگشتش را جای قلم توی هوا بر صفحۀ فرضی کاغذ میگذارد، به سرعت پايين میآورد و با زبانش کلماتی مانند «هورپ» در میآورد که سرعت نوشتنش را برساند. با وجود اين بعضی قصهها خيلی وقت گير بوده است، صفحۀ آخر، يا شايد بيشتر جمله آخر همين «بيگانهای که به تماشا رفته بود» يک ماه وقت گرفته است. از اينجا میتوانم حدس بزنم که مقدمۀ «از روزگار رفته حکايت»، متن «موج و مرجان و خارا»، متن «گنجينه های گوهر»، و نوشتههايی از اين دست چقدر عمر برده است.
با وجود اين خودش تأکيد میکند که بيشتر وقتش در داستاننويسی صرف حل مسائل درونی قصهها شده است. از طرز تعريف کردنش معلوم میشود از نويسندگانی نيست که بنشيند ژست بگيرد، ادا در بياورد که دارد قصه مینويسد. «قصه بودن يا نقش بودن» را در سفری از شيراز به تهران، توی يک تعميرگاه ماشين در اصفهان وقتی منتظر تعمير اتومبيلش بوده نوشته است. هر چند که مسائل فکری درون قصه قبلاً در ذهنش حل شده بوده و بعداً هم تکميل شده اما دست کم اسکلت قصه را توی همان تعميرگاه نوشته است، جايی که اصلاً برای قصه نويسی مناسب نيست. حواسش بيشتر از نويسندگی متوجه مطالعه و عشق به هنر؛ فيلم و موزيک و نقاشی بوده است. از قديم چندان به موسيقی علاقه داشته که صادق هدايت که عشقش به موسيقی معروف است، گاهی از او «صفحه» قرض میکرده است.
نثر گلستان بيشتر از خود او شهرت دارد و اين شايد از آن روست که از معاصران او تنها کسی است که قادر است زبان مردم کوچه و بازار را با نت موسيقی بنويسد. گلستان از همان ابتدا و بويژه از کتاب دوم سوم خود خالق زبان و سبک بيان خاص خود شد، زبان و سبکی که پرخون و جوشنده است، پر تحرک، زيبا و افسون کننده است. هنوز هم در نوشتن بيداد میکند. تکههايی از «برخوردها در زمانه برخورد» را که برای من خواند فوق العاده بود. نه فقط به لحاظ محتوا که به لحاظ نثر هم فوق العاده بود. بی آن که بدانم آن همه زيبايی از کجا میآيد از شنيدن آن به وجد میآمدم. اما خود او را به نثر اعتقادی نيست. «نثر من چيست؟ اگر فکری که میخواهم توی آن بگذارم نباشد، اين پس و پيش بودن کلمات به درد عمۀ من می خورد ».
با آن همه حساسيتی که به شعر و به نثر دارد نمیتوانم بفهمم تواضع میکند يا در میرود. توضيح میدهد که نمیخواهد از زير سؤالم در برود اما توضيحش مرا قانع نمیکند، شايد برای آن که من شيفتۀ نثر او هستم و نمیتوانم قبول کنم که او با نثر خود، بیاعتنا برخورد میکند. البته او تقريباً به چيزی از این قبیل اعتقاد ندارد، چنان که به قصه هم. نويسنده ای که آن همه قصه نوشته و از بهترين های روزگار ماست، میگوید: «من به قصه اعتقاد ندارم. قصه اگر با واقعيت تطبيق نکند که به درد نمیخورد، اگر هم واقعيت هست پس چرا خود واقعيت را ننویسم؟ ».
۱ - کاوه گلستان، خبرنگار عکاس که در ۱۳ فروردين ۸۲ در آغاز حمله آمريکايی ها به عراق در کردستان عراق در انفجار مين کشته شد؛
۲ - «برخوردها در زمانۀ برخورد» - نام کتاب چاپ نشدهای از ابراهيم گلستان؛
۳ - «سی سال و بيشتر با اخوان»، مجله دنيای سخن، شماره ۳۵؛
۴ - نقد ابراهيم گلستان بر فيلم «خاک کيميايی» که با عنوان «سير سقوط يک امکان» در هشتم خرداد ۱۳۵۳ در روزنامه آيندگان چاپ شد و بعدها در کتاب «گفتهها».
عکس : مکتوب