نگاهی به  نمایشنامه " میم، واو، شین، موش " نوشته بهمن فرسی :
                   من راستی را نجوا نمي كنم ، فرياد مي كنم . بف

زمان بازی : پس فردا

مکان بازی : شهری كه نام آن در گذشته ترفنج بوده است .

آدم هاي بازي : موش ، ميانجي ، مدير دولت ، مدير فرهنگ و ... .

پرده ي اول : مدیران حکومتی کشور ، در آپارتمان مدير دولت در هفتاد و دومين طبقه آسمانخراشي جمع شده اند تا راجع به زمين موش و چگونگی خرید يا گرفتن آن به شور بنشینند .

پرده ي دوم : فردا صبح « مدير فرهنگ » به دخمه ي موش مي رود تا او را  قانع به فروش زمين خود كند. موش از خودش ، زندگی  و ... .  صحبت مي كند و زير بار نمي رود. مدير فرهنگ با واقف شدن به تنها مايه ي حيات روحي موش ، آفتاب ، آنجا را ترك مي كند .

تابلو: موش تنهاست ، رادیو خبر پخش كردن اعلاميه ي فوق العاده دولت رأس ساعت دوازده ظهر را اعلام  می کند. موش درهم و شكسته است . ميانجي در كنار تيري سيماني در خياباني پر از آسمانخراش ها سيگاري روشن مي كند. و ادامه خبر راديو را از بلند گوهاي موجود در خيابان مي شنود. نگاهي به ساعت و ...  خروج از صحنه .

« ترفنج » نام قديم شهري كه نمایشنامه « موش  درآن  اتفاق مي افتد. شهري كه نود سال پيش توسط چند روشنفكر خريداري شد و شهروندان خودش را از بچه هاي زير هفت سال انتخاب كرد. كشوري كه شهر كوچكي بود، اما به دليل نظامات خاص اجتماعي تبديل به كشوري شد . ترفنج در لغت به معناي « دشوار و باريك » كه به واقع همه چيز در اين كشور باريك و دشوار شده است . هفت ساله ها و زير هفت ساله ها بزرگ شدند ، تكثير كردند و تكثير شدند تا جايی كه در زمان بازي « پس فردا» ترفنج چهارده ميليون نفوس دارد و در هر متر مربع چهل نفر زندگي مي كنند .آسمانخراش ها شهر – كشور را دربرگرفته اند و تاريكي در خيابان ها محسوس است . فاصله ي بين طلوع و غروب آفتاب براي آسمانخراش نشين ها دو ساعت است . چيزي نمانده كه خيابان ها و كوچه ها را بردارند و تمام كشور را سقف بزنند و دو بال به آدم ها بدهند تا زندگي زنبوري را شروع كنند! تنها نقطه ي خالي شهر دخمه ي موش است . زميني كه درگذشته ، آخرين فرقه ي مذهبي، اجساد را براي از بين رفتن و خرده شدن تدريجي توسط پرندگان درآن مي گذاشتند ؛ زميني به شعاع  پانصد متر مربع كه امروزه لااقل فضاي لازم براي زندگي سه تا چهار ميليون نفر را فراهم مي كند. در كشوري با نام قديم ترفنج مذهب وجود ندارد. مردگان نه دفن مي شوند و نه بر مرام گذشته در معرض هجوم لاشخورها و پرندگان ديگر قرار مي گيرند، بلكه سوزانیده مي شوند و از آنان صابون و كود توليد مي شود (درست همچون رفتاري كه دراردوگاه ها ي « بوخنوالد » و « آوشويتس » درجنگ جهاني دوم اتفاق مي افتاد ) تا به استفاده ي عموم برسد. در شهري كه كشوري است، القاب و عناوين رئيس ، وكيل و ...  به دور ريخته شده و فقط يک عنوان « مدير » باقي مانده است . زير دستان را هم به شماره مي نامند. تعارفات و نظام هاي خاص اجتماعي كه مخصوص نظام قبلي ترفنج بوده از ميان رفته و تا حد امكان سعي در از بين بردن آن مي كنند، اما باز هم اين نوع حركات و رفتارها بعضاً ديده مي شود . این شهر چهارده ميليوني را يك گروه بيست و پنج نفري تحت رياست « مدير پاسداري » پاسداري مي كنند. و هيچ جدال و برخوردي در آن اتفاق نمي افتد و يا احیانا اگر اتفاق بیافتد (كه بعيد است ) با كوچكترين چشم نازكي محافظان شهر ختم مي شود و دو طرف شرمنده از اين برخورد هر يك از سويي روان مي شوند .مطبوعات وجود خارجي ندارد و به قول مدير پاسداري : « عالي ترين اقدام ما اين بوده كه وسوسه ي وجود مطبوعات رو در جامعه نابود كرديم ».  آيين فردي چيزي است كه در ظاهر قرار است در اين شهر – كشور پیاده شود. آيين و روشي كه نبايد اجازه دهد جامعه در مقابل فرد قرار گيرد و اگر چنين شد جامعه محكوم است .

شهر – كشور ترفنج جايي است در كنار ناكجا آباد ذهن نويسنده   كه مي تواند هر جا باشد و يا به هر شهري و كشوري مربوط شود . ترفنج آنجايي است كه همه شهروندانش ساخته دست مديران آن هستند. همه ماشيني و كوكي اند. زندگي سرد و بدون آفتاب در ميان خانه هايي كندويي شکل و طبقاتي . جامعه يي كه غذايش از طريق فرايند هاي شيميايي به وجود مي آيد و حتي مديران نيز از عواقب خطرناك و واكنش هاي منفي آن در دراز مدت ، بر روي بدن ، آگاهي دارند. غذا براي خوردن ، هر چه كه باشد ؛ جا براي خوابيدن ، هر جا كه باشد! ترفنج كشوري است در آينده كه همين امروز است . كشوري كه مديرانش سعي در از بين بردن رسم و رسوم و آداب گذشته دارند. كشوري كه فرهنگش درگذر زمان پرداخت نشده بلكه فرهنگي مكانيكي ، رياضي وار و فرمولي ساخته دست مديران دارد. فرهنگي كه بانيان آن نيز آن را نقض مي كنند ، اما شهروندان ملزم به اجرا، اطاعت و ياد گيري آن مي باشند. از آيين فردي مي گويند، اما هم اينان خود در نقض آن مي كوشند. از آزادي مي گويند، اما مطبوعات را كه وسيله اي برای بيان آزادي است، حذف مي كنند. از قانون سخن به ميان مي آورند اما منطق روز را به قانون كل ترجيح مي دهند. و ... خلاصه اينكه ترفنج نامي است درگذشته براي شهر – كشوري در پس فرداي آينده .

موش شخصیت اصل نمایشنامه ، شخصی است كه به نوع خاص خود زندگي كرده ، بد نيست ، خوب نيست ، مخالف نيست ، موافق نيست ، رام نيست ، سركش نيست ،« دوست نداره »، « زن نداره »، « با قانوني سر و كارش نيفتاده »،« اختلافي داشته باشه »، « مرافعه يي كرده باشه »،« بدزده »، « بزنه »، بدگويي ، عريضه ، تشويق ، پاداش ، شكايت ، ترقي ، ابداً ! هرگز ! از هر چيز كه« مي تونسته اسمشو تو دهن ها بيندازه، فرار كرده »، حتي سفر ،« سفر هم نكرده ». در حدود يك صد و نه سال پيش در اتاق شماره ي سيزده مسافرخانه ي « خنجه » در ترفنج در نيمه ي اول ماه ميانه ي زمستان به دنيا آمده است . « مدير نفوس » مادرش را تاتاري و پدرش را آذري و جد پدري اش را قرقيزي – روسي مي نامد. اما موش خود را بي پدر و مادر دانسته و خود را بوته ي وحشي خودرو كه محصول همين سرزمين است مي نامد. در يتيم خانه بزرگ مي شود. درآنجا بازي هاي خاص خودش را داشته و خانه هايي را با چوب كبريت مي ساخته كه دايره يي و بدون ديوار و مرزبندي بوده اند. از دوازده سالگي تقاضاي بيرون آمدن از يتيم خانه را مي دهد. به چندين كار كه ربطي به استعدادش نداشته دست مي زند . اكثر كارهايي كه بعد از يتيم خانه انجام مي دهد ، شبانه است و روزها را به اجبار مي خوابيده و كمتر در ميان مردم مي آمده است . آخرين كارش تصحيح روزنامه بوده كه با از ميان رفتن مطبوعات بيكار مي شود. در بيست سالگي از پدري كه تنها دلايل پدري اش به قول موش  صحبت های وكيل و وصيت نامه اش  است ، ثروتي به ارث مي برد. خودش را براي تنوعي كه هميشه به دنبالش بوده تحت آزمايش ها ي پزشکی به نام « ياشار » قرار مي دهد. نامش را از نام قبلي خود به موش تغيير مي دهد. تقاضاي واگذاري ثروتش را در ازاي تصرف قبرستان خارج شهر و حقوقي مادام العمر براي گذران زندگي ، به دولت وقت مي دهد. تقاضا پذيرفته مي شود . از آن به بعد در لاك خود فرو مي رود . به احتمال اعتقاد دارد ،« یه پاي هزار پاي زندگي احتماله ». به مرگ بي اعتقاد است و آن را شروعي ديگر در زمين و سبزه ها و در فضا و طبيعت مي داند. همه چيز و همه ي قضاوت ها را به فردا مي سپارد. هر گذشته اي را ديروز مي داند. كار را به زنجير كشيده شدن شرافت تعبیر می کند. از تعارفات متنفر است . و از ترحم بيزار ،« ترحم! زیباترین و گزنده ترين دشنام دوستانه ». خدا را تنها فرمانرواي شكست ناپذير در زمين مي داند ، و او را زورمند و زيبا تصوير مي كند ، خدايي كه زاييده بشر است . مردم را دو دسته مي كند : دسته نود و نه درصد – به هرحال – « حاكم » و دسته يك درصد – بي چون و چرا – « محكوم »  . خودش را به جزيره اي درخشكي تشبيه مي كند و به نقاشي علاقه دارد و نقاشي مي كند و تابلوهايش را معشوقه هايش ، معشوقه هايي با وفاتر از انسان ، مي داند  .خودش را بري از هر راز و پنهانكاري مي داند. در جايي كه رازي نيست ، اعتقادي به بسته بودن درها ندارد ، چون با سکوت بزرگ شده ، اما جايي كه حرف مي زند با فلسفه ي خودش جلو مي رود. در عين حال ترجيح دادن به سکوت ، حاضر جواب است در جواب دادن سريع و چالاک و در مخمصه انداز است . زندگیش جداي از مردم است و مردم او و دخمه اش را قبر سرباز گمنام مي نامند و برايش احترامي مطابق احترام بزرگان درگذشته قائلند. در دخمه اش ماكتي از دخمه و آسمانخراش هاي اطراف دارد كه نشان از احاطه ي كاملش به اوضاع و جغرافياي شهر – كشور ترفنج است. دخمه را در جايي درست كرده كه حتي اگر بزرگترين آسمانخراش شهر را همچون درخت قطع كنند. آسمان خراش واژگون شود ، آسيبي به دخمه نرسد ، دراتاق هاي دخمه ، برخلاف اتاق « مدير دولت » كه نمونه ي بارز در زندگي آسمان خراش نشين هاست  و حتي طاقچه اي وجود ندارد و خالي از تابلو و تنديس و شمايل و ...  است ، پر از تابلوهاي نقاشي است . صليبي در وسط اتاق در كنار ماكت وجود دارد كه فتيله يي به آن وصل است و اين فتيله به جاي جاي دخمه كه توسط خودش طراح شده و ديناميت گذاري شده وصل است و آن را براي احتمالي كه به آن اعتقاد دارد گذاشته است. زمين را جزيي از روح و خون خود مي داند. فلسفه يي به نام « متكي » و«  متكا » دارد،« من هميشه فكر كردم بشر نبايد متكي باشد، بعدها به اين نتيجه رسيدم كه متكا هم نبايد باشد، نه تكيه بده و نه بهش تكيه بدن ، چون هر كدوم از اين دو حالت وجود داشته باشد تجلي حقيقت فرد امكان نداره » . به آزادي و مختار بودن بشر در جوامع امروزي اعتقادي ندارد و آن را زشت ترين فريب روزگار مي داند. به افساري اعتقاد دارد كه برگردن بشريت است و آن را نابود ناشدني مي داند و اعتقاد دارد: « هر دسته يي فقط افسار ها ي دسته قبل از خودش رو نابود مي كند تا بتونه افشار خودشو به پوزه بشريت سوار كنه » . خود را مريض تفكراتش مي داند. تفكراتي كه از فلسفه ي مختص خودش سرچشمه مي گيرد. شخصيتي « ديوجانس » وار و فلسفه يي مبتني بر فلسفه ي « كلبيون » - سگ رفتاران – كه بازگشت به طبيعت و آزادي فردي را مقدم به همه چيز مي شمارند ، دارد . او وظيفه و مسئوليت را جزء لاینفک زندگي انسانی مي داند و به نوعی در حیطه ي اگزیستانسیالیست ها ، قرار مي گيرد. او به « من » خويش رجوع كرده و « من » خويش را مسئول در مقابل « من طبيعت » مي داند. از تنهايي گريزان است و به اجبار به آن تن داده است . به « دلهره » يا همان واژه ي « احتمال » اعتقاد دارد واو نيز همچون اگزیستانسیالیست ها اعتقاد دارد كه « بشر همان است كه از خود مي سازد » . اما درعوض به نوعي مطلق گراست و به نسبي بودن اعتقادي ندارد .

مدير دولت ، مردي كه خود را وارث مرداني مي داند كه بي درنگ تصمیم گرفته اند و از تاريخ احساس تنفر مي كند و ادعا مي كند درحال زندگي مي كند . به جبر و زور اعتقاد دارد . او به ديگر مديران كه خو را ملزم مي دانند دنبال يك راه حل قانوني و انساني بگردند، خاطر نشان مي كند كه آنها همه چيز را از مردم خريده ا ند  و منتظر جامعه و مردم و اكثريت نشده اند و آنچه كه خود خواسته اند كرده اند. او مي داند و اعتراف مي كند كه قانون و اخلاق اجازه ي اين كه به موش تعرضی بکنند را نخواهد داد، اما منطق ( منطق خاص خودش ) اين اجازه را خواهد داد.« منطق هست ، انسانیت نيست ». او موش را يك مرد با اسم كوچك و معناي بزرگ مي داند. او عصبي و تند خوست و با هر اعتراضی از طرف ديگر مديران ، فرياد مي كشد .

در مقابل ، مدير فرهنگ كه پيرترين فرد از جمع مديران است به آرامش و منطقی بودن اعتقاد دارد. مدير فرهنگ در مقابل مدير دولت كه قانون تکامل را در برخورد و تصادم مي داند، معتقد است استقامت و احساس نقص قانون تكامل است . اعتقاد دارد او نيز مهره يي از همين سیستم است و در مقابل موش او نيز رفته رفته عنان از كف مي دهد و بارها غافلگير مي شود و غافلگير مي كند تا در نهايت جبري را بر نقطه ضعف موش تحمیل كند .

مدير نفوس تحقيق مي كند و گزارش مي دهد، كاري اتوماتيك وار و كليشه يي . او موش را ميخي كوبيده شده در كنج طويله مي داند و اصطلاح « طويله » را تعبيري براي دنياي ديروز مي داند . از كاغذ بازي ها و مراحل اداري سخت ناراحت و متأثر است. او نيز تا حدودي وانمود به  قانون گرايي و اجراي اصول انساني مي كند .

مدير پاسداري مضحک ترين ومضحكه كننده ترين شخص در بين مديران است . او واژه ي « موش» را يكي « حقارت » و ديگري « موذي گري » مي داند. به زور و اجبار اعتقاد دارد و از نبود مطبوعات به خود مي بالد. از آگاه نشدن مردم نسبت به مسايل كشوري و حكومتي سخت دفاع مي كند. جون معتقد است كه نطفه ي همه شورش ها در اين لحظه بسته مي شود. اصولاً آدمي است كه هيچ منطقي را بر نمي تابد ، جز منطق زور و ايجاد رعب و وحشت .

ديگر مديران ( « مسكن » و « بهداشت » )از خود استقلال آنچناني ندارد و در حد تابعیت از اين و آن مي مانند. حكومتي كه اينان مديرانشان مي باشند به نوعي شايد بتوان حكومتي « توتاليتاريستي » نامید . حکومت هايي كه در ظاهر دم از آزادي فردي و اجتماعي مي زنند و در باطن به رد و ضديت تمام آنها مي پردازند و فقط در فكر بقای خود مي باشند .

« ميانجي » رابطي است بين نويسنده و مخاطب ، دنياي نمايش و دنياي واقعي (دنياي ما ) . او نماينده ي نويسنده است تا در دوره ايي كه نمايش و نمايشنامه تعريف ديگري در ايران داشت و كارهاي نوي تئاتري آنچنان جا نيفتاده بود تعريف گر باشد. نماينده اي كه بارها و بارها اين نمايش را ديده و در پوست و خونش حل كرده ، اعتقاد دارد كه : « خوب يا بد ، زشت يا زيبا ، هر كس به اندازه ي شعورش سهم مي برد ». او تماشاگر را با خود يكي مي كند و از او مي خواهد كه نمايش را درخود حل كند، با آن يكي شود چون تا اين اتفاق نيفتد چيزي نخواهد فهميد.« بايد گرسنه بود ، چون با شكم سير نمي توان اين نمايش را ديد ». تلخ بودن نمايش را متذكر مي شود و مي خواهد كه به نويسنده خرده گرفته نشود . ميانجي هر جا كه احساس كند (نويسنده احساس كند )، ممكن است تماشاچي تسلسل موضوع و نوع رابطه ها را از دست مي دهد، مي آيد و شروع به گره گشايي و توضيح مي كند. اين حضور ترفندی است كه نويسنده براي تعويض صحنه هم از آن استفاده كرده است . او دليل حضور ش را چنين توجيه مي كند : « به اشكال بتوني طاقت بياري و يك نشست تا آخرش رو تماشا كني و همين ، همين قضيه باعث شده كه من بيام وسط و انتظار شما رو براي ديدن اين بازي ... »  و نمايش را « خواب تلقینی تلخ » مي داند و باز تأكيد مي كند تا آن را با گوشت و خون يكي نكنند آن را درک نخواهند كرد .

به جرأت مي توان گفت كه نمایشنامه موش « بهمن فرسي » را مي توان جزو آثار « ابسورد» قرار داد. اگر چه « ابسوردي » كه به نوعي وطني و ايرانيزه شده است . اوايل سال هاي چهل كه نمايشنامه هايي از « بكت » و« يونسكو» ترجمه شد و به روي صحنه رفت ، نمايشنامه نويساني همچون بهمن فرسي ، وام گيري هايي را چه از لحاظ نوع نگاه به نمايشنامه نويسي و چه از لحاظ موضوع و بكر بودن و نو بودن و خارج بودن از قواعد سنتي و كلاسيك ، انجام دادند. گرچه بهمن فرسي شخصاً طي مصاحبه يي متذكر شده بود كه : « تئاتر پوچ ، مفهومي است درخور زمان و مكان خودش ، به زمان و مكان ما دقيقاً نمي خورد » و داشتن تئاتر ابسورد را در ايران بعيد و محال مي دانسته ، اما در ادامه ي  همین مصاحبه آن را تعريف و حيطه هاي آن را مشخص و حتي از آن دفاع هم مي كند. در نقطه ي مقابل، كساني چون « اکبر رادي » به نقد و تحليل ايشان مي پردازد : « در ايران ، فرسي ، و بعد يكي  دو تن ديگر چند گامي در اين قلمرو برداشته اند و به عبارتي ، تا حدودي به ادب و رفتار پوچي نزديك شده اند. اما صرف نظر از همه ي كم و كاست ها ، به دليل مناسب نبودن زمنيه ، فعلاً سر در لاك كرده اند ». و هم چنين متذكر مي شود كه اين نوع نمايش « عجالتاٌ يك تفنن است . گرچه رادي نيز دلايل خود را آماده نبودن بسترهاي آن در ايران ذكر مي كند ، اما نمي توان صحبتی از نبود و نداشتن حضورش کرد  و يا حتي در ضعف و قوي بودن اين گونه ي خاص نمايشي نظري نداد. آنها به مسايلي چون  زوال ، زمان و بازي هاي زماني، زبان و تغییر در کاربرد و استفاده از آن، تكرار، ماشينيزم، بزرگنمايي اشياء و جان دادن به آنها به عنوان يك كاراكتر ، تنهايي و ...  كه مشخصه ي تئاتر مدرن (خصوصاً ابسورد ) مي باشد، پرداختند. دنيايي كه بهمن فرسي خلق مي كند دنياي بي آفتاب سردي است كه هرآن انتظار مي رود تا در آن فاجعه يي رخ دهد. فاجعه يي كه شايد سالها بعد « ژوزه سارا ماگو » از آن به عنوان « كوري » ياد مي كند. دنيايي كه مردم سر در لاك خود كرده اند و به از خود بي خبري رسيده اند، كه تنها كوري مي تواند شوك و آغاز كننده راهي ديگر برايشان باشد. دنياي خلق شده ي فرسي در موش، دنيايي دخمه اي و كندويي است. دنيايي كه به رد تمام آن چیزها كه به سنت گرايي مربوط است مي كوشد و فضايي مدرن و خالي از هر احساس انساني و انسان هاي صرفا ً ماشيني را در آن تصویر می کند،  فضايي خفقان آور و انتزاعي و تنها نقطه ي متضاد آن موش است. موشي كه ميليون ها سال در زمين زندگي كرده ، موشي كه از دخمه اش بيرون نخواهد رفت، مگر با گرفتن تنها دليل زندگيش ، آفتاب. فرسي به نقد دنياي امروز ما مي پردازد و خود را در قالب موش به جنگ مديران مي فرستد. جنگي كه در پايان آن مديران دیواری خواهند كشيد و آفتاب را هم از او، موش و نویسنده اش، دريغ خواهند كرد .

نمايشنامه ي موش با توجه به سال نگارش و چاپ آن ( 1342) و نسبت به كارهاي آن دوره نمايشنامه يي متفاوت ، خاص و مدرن است البته هيچ جاي شكي نيست كه اين نمايشنامه همچون ديگر نمايشنامه هاي مدرن ، جهان شمول و فارغ از زمان و مكان خاص نگاه به آن است . پس به جرأت مي توان آن را در زمره ي كارهاي ارزشمند و ماندگار تئاتر ملي ايران ( البته تئاتر ملي نه با تعريف كلاسيك آن) ناميد . با وجود آنكه خود فرسي از نقد و نظر ، آن هم از نوع تئاتري آن دل خوشي نداشته و در« ضرورت و حقانيت و اصالت و صميميت » اش شك دارد و آن را« واسطه اي تحميل شده به عالم هنر» مي داند ، این مطلب نه در مقام نقد ، بلكه به تحلیل، خوانش و نگاهي (هرچند كوتاه ) به موش فرسي است تا مخاطب خودش « جويده شدن صحنه » را به چشم ببیند .