سطح زندگی

داستان از دروتی پارکر: بي خيال  ومغرور  از فراغت عصر يكشنبه اي كه  در پيش داشتند، "آنابل" و "ميج" از اتاق چاي خارج شدند. طبق روال معمول، ناهارشان را با شكر، نشاسته، روغن‌  و  كره خورده بودند. معمولا ساندويچ‌هايي از نان اسفنجي جديد با كره و مايونز مي خوردند؛ برش بزرگي از كيك كه بين بستني و خامه مخلوط شده با شكلات آب شده و گردوي خرد شده بود و يا به  جاي آن گاهي پاته مي خوردند كه شامل تكه‌هاي گوشت در سس سفيد غليظي بود كه روغن  بي كيفيتي از آن چكه مي كرد. شيريني هايي  نرم  جامدي كه از يك ماده شيرين نامشخص و ...

ادامه نوشته

عزاداران بَیل

داستانی از غلامحسین ساعدی: دمدمه‌هاي غروب بود كه مشدي جبار وارد بيل شد، بيلي‌ها در ميدانچة پشت خانة مشدي صفر نشسته بودند دور هم و گپ مي‌زدند. كدخدا تا مشدي جبار را ديد گفت: «ياالله مشد جبار. سفر به خير. تو شهر چه خبر بود؟» مشدي جبار گفت: «تو شهر خبري نبود. هيچ خبر نبود.» مشدي بابا گفت: «پا پياده اومدي؟» مشدي جبار نشست كنار اسلام و در حالي كه كفش‌هايش را در مي‌آورد و له له مي‌زد، گفت: « از لب جاده تا اين‌جا، آره.» اسلام گفت: «كي رسيدي لب جاده؟» مشدي جبار گفت: «ظهر تازه گذشته بود.» و ... 

ادامه نوشته

جاده دنجی آن سوی جاده اجور

داستانی از گراهام گرین: کریون زیر نم نم باران تابستانی، از کنار مجسمه آشیل گذشت. چیزی از غروب، از زمان روشن شدن چراغ خیابان ها نگذشته بود. اما همین حالا هم صف  طولانی ماشین ها تا ((ماربل آرچ)) ادامه داشت و چهره‏های مشتاق و کنجکاو از پنجره‏ها به بیرون نگاه می‏کردند و آماده بودند تا با هر چه پیش آید، دمی را خوش بگذرانند. کریون، یقه بارانی اش را محکم دور گردنش بالا زده بود و عبوس پیش می‏رفت: یکی از روزهای ناخوشایندش بود. تمام راه تا پارک، به این فکر بود که عشقی کند، اما برای عشق کردن پول لازم بود. یک مرد فقیر تنها می‏توانست جوری خودش را ارضا کند و ...

 

ادامه نوشته

اتوبوس

داستانی از صانع ژاله: در کنار مرد جوان یک پیرمرد سیگاری نشسته است. سومین پک سیگار تمام شده و مرد جوان منتظر دود سیگار است. پیرمرد دود را برون می دهد. دود وارد حلق مرد جوان می شود. یک سرفه ی آرام عمدی، ولی پیرمرد نمی شنود. سیگار را آهسته بالا و پایین می برد و خاکسترش را روی کف اتوبوس می ریزد، حرکات دست پیرمرد هماهنگ با چشمان مرد جوان هستند. مرد جوان تکرار پیرمرد را رها می کند و به پنجره خیره می شود. صندلی تکی اتوبوس خالی شده است، گویا خانمی که آن جا نشسته بود از سفر پیمان شده یا شاید چیزی را فراموش کرده و ...

ادامه نوشته

پدر

داستانی از ایساک بابل با ترجمه مژده دقیقی: فروئيم گراخ يک بار ازدواج کرده بود. اين مربوط به مدت‌ها پيش است- از آن موقع بيست سال مي‌گذرد. زنش برايش دختري به دنيا آورده و خودش سر زا رفته بود. اسم دخترک را باسيا1 گذاشتند. مادربزرگِ مادري‌اش در تولچين2 زندگي مي‌کرد. پيرزن دلِ خوشي از دامادش نداشت. مي‌گفت:«فروئيمِ گاريچي، اسب‌هاي سياه دارد، ولي دلش از پوست اسب‌هايش سياه‌تر است.» پيرزن دل خوشي از دامادش نداشت و دخترک تازه به دنيا آمده را با خودش برد. بيست سال با اين دختر زندگي کرد و ...

ادامه نوشته

اولین اشتباه بچه

داستانی از دونالد بارتلمی: اولين اشتباهی كه دختربچه مرتكب شد، پاره كردن ورق‌‌های كتابش بود. بنابراين ما ـ من و زنم ـ قانونی وضع كرديم كه به ازای پاره كردن هر ورق كتاب، بچه به اجبار، چهار ساعت در اتاقش تنها بماند، پشت درِ بسته. در ابتدای ماجرا، روزی كه دختربچه ورق كتاب را پاره كرده بود، قانون به شكل عادلانه‌ای اجرا شد؛ اگر چه گريه كردن‌ها و جيغ‌زدن‌های او از پشت در اعصاب‌خردكن بود. ما ـ من و زنم ‌ـ استدلال كرديم اين بهايی است كه بايد بپردازيم، يا دست‌كم، قسمتی از بهايی است و ... 

ادامه نوشته

کاناپه ی تروا

داستانی از برنارد مک لاورتی: هوا تاریک است و در این تاریکی همه چیز می لرزد و تکان می خورد. اصلا نمی ترسم، فقط کمی گیج و منگم. اگر سگ داشته باشند چی؟ اما نه! من تنهایم، صحیح و سالم. اما اگر از آن دزد گیرهای لیزری داشته باشند چی؟ درست مثل فیلم ها! از همانها که وقتی به طرف نورش می روی دیگر چیزی نمی بینی و آژیر در نزدیکترین مرکز پلیس به صدا در می آید. اما پدرم حتما وقتی داشته جنسها را می فروخته، همه ی این سوالها را پرسیده. او هرچه بود و نبود را فروخت، زلم زیمبوهای تزئینی، مبلمان و هرچه که فکرش را بکنی و ...

ادامه نوشته

رویایی یک ساعته

داستانی از کیت شوپن با ترجمه حسین پاینده: چون می‌دانستند که خانم ملارد مبتلا به بیماری قلبی است، بسیار احتیاط کردند که خبر مرگ شوهرش را تا حد ممکن با مقدمه‌چینی به او بگویند. خواهرش جوزفین بود که مِن و مِن کنان خبر را گفت، آن هم با اشارات تلویحی که نیمی از خبر را پوشیده نگه‌می‌داشت. ریچارد دوست شوهرش نیز آنجا در کنارش بود. او بود که وقتی گزارش سانحه‌ی قطار با اسم برنتلی ملارد در صدر فهرست «کشته شدگان» دریافت شده بود و ...

ادامه نوشته

«سطل کهنه» و «آتش و مورچه»

دو داستان از الکساندر ایسایویچ سول‍ژنیتسین: من تیرک چوبی گندیده ای را در آتش انداختم، و نمی دانستم که در آن انبوه مورچه ها لانه کرده اند. تیرک چوبی شرق شرق کرد، مورچه ها سرازیر شدند و در ناامیدی پا به فرار گذاشتند، و در حالیکه در زبانه های آتش می سوختند به بیرون می گریختند و در خود می پیچیدند. من تیرک چوبی را برداشتم و به گوشه ای انداختم. حال مورچه های زیادی نجات یافتند، آنها بر روی شنها و میوه های سوزنی کاج می دویدند. اما عجیب بود: آنها از آتش نمی گریختند و ...

ادامه نوشته

ساحل

داستانی از آلن رب گریه: سه‌ بچه‌ کنار دریا قدم‌ می‌زنند. دستهای‌ یکدیگر را گرفته‌اند، و کنار هم‌، پیش‌ می‌روند. هم‌قد هستند، و شاید هم‌سن‌،حدود دوازده‌، گرچه‌ بچه‌ای‌ که‌ در میان‌ است‌ از دو تای‌ دیگر اندکی‌ کوتاه‌تر می‌نماید. بجز وجود این‌ سه‌ بچه‌، تمام‌ پلاژ خالی‌ است‌. کرانه‌ وسیعی‌ است‌، با زمینی‌ هموار و یکدست‌، از شن‌ نرم‌، هیچ‌جاصخره‎ی پراکنده‌، یا گودال‌ آب‌ مجزایی‌ به‌ چشم‌ نمی‌خورد، فقط‌ کرانه‌ اندکی‌ سراشیبی‌ دارد، و بین‌ صخره‌های‌ مرتفع‌ که‌عبورناپذیر به‌ نظر می‌رسند، و دریا، آرمیده‌ است‌ و ...

ادامه نوشته

خبر بد!

داستانی از آرت بو خوالد: مرد ثروتمندي مباشر خود را براي سركشي اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسيد :
- جرج از خانه چه خبر؟
- خبر خوشي ندارم قربان سگ شما مرد .
- سگ بيچاره پس او مرد. چه چيز باعث مرگ او شد و ... 

ادامه نوشته

نقشبندان

داستانی از هوشنگ گلشیری: وقتی رسیدیم در خم رو‌به‌رو زنی سوار بر دوچرخه می‌گذشت. هنوز هم می‌گذرد، با بالاتنه‌ای به خط مایل، پوشیده به بلوز آستین كوتاه سفید. ركاب می‌زند و می‌رود و موهایش بر شانه‌ای كه رو به دریاست باد می‌خورد و به جایی نگاه می‌كند كه بعد دیدیم، وقتی كه زن دیگر نبود، خیابانی كه به محاذات اسكله می‌رفت و بعد به چپ می‌پیچید تا به جایی برسد كه هنوز هست، ‌اما نشد كه ببینیم. زن رفته بود. تقصیر هیچ كدام‌مان نبود كه دیگر ندیدیمش، گرچه وقتی دیدم كه نیست فكر كردم و ...

ادامه نوشته

نامزد و مرگ

داستانی از ژیل پرو با ترجمه ابوالحسن نجفی: روز یکشنبه وارد شدند و حال آنکه آندره از نامه چنین فهمیده بود که زودتر از دوشنبه نخواهند آمد. نزدیک ساعت چهارونیم بعداز ظهر، اتومبیل پژوی کهنه آنها به درون حیاط آمد و زیر پنجره اتاق او ایستاد. یک صندوق فلزی و یک صندوق بزرگ چوبی و دو چمدان چرمی‌ روی باربند اتومبیل بسته شده بود،صندوق فلزی فرو رفته و صندوق چوبی ترک خورده بود و دور چمدانها ی مملو از اثاث تسمه پیچیده بودند،آندره پیشانی را به دستگیره پنجره چسبانده بود و با هر نفس، سرش را می‌چرخاند تا بخار دهانش شیشه را تار نکند. نخست موهای مجعد دختر بچه چهار پنچ ساله ای را دید و ...

ادامه نوشته

آقا جولو

داستانی از ناصر تقوایی: دريا كه‌ نه‌ سبز است‌ نه‌ آبي‌، شهر را تا كمركش‌ كوه‌ها عقب‌ رانده‌ است‌. كف‌ سفيد موج‌هاي مد در آستان‌ اولين‌ خانه‌ها به‌ شن‌مي‌نشيند. از ديوارة‌ سنگي‌ «پسته‌» تا جلو بارانداز كه‌ ساية‌ پشت‌ ديوارش‌ اطراق‌گاه‌ حمال‌هاست‌ و راستة‌ دكان‌ها، تا كارگاه‌ صدف‌پاك‌كني‌، موج‌ها به‌ سدّ سنگي‌ مي‌كوبند و سربالا تف‌ مي‌كنند. كوه‌هاي قهوه‌اي، تيره‌ و درهم‌ پشت‌سر شهر قوز كرده‌اند و آن‌سوي كفة‌ شني‌ كه‌ ديگر بوتة‌ خار شتري نمي‌بيني‌ رو به‌ دريا چرخ‌مي‌خورند و در آب‌ فروتر مي‌روند تا جايي‌كه‌ فقط‌ تخته‌ سنگ‌هاي سياه‌ پراكنده‌اي مي‌بيني‌ و ...

ادامه نوشته

قرقاول

داستانی از کارور: جرالد وبر هیچ حرفی برای گفتن باقی نگذاشت. خاموش ماند و به راندن ماشین ادامه داد. شرلی لنارت اول بیدار مانده بود . بیشتر محض خوشی تا چیز دیگر. خلوت هر قدر بیشتر می‌پایید برای او ارزش داشت. چند تا نوار کریستال گیل،‌چاک منجیون و ویلی نلسن را توی پخش گذاشته بود؛ بعد دم صبح موج رادیو ماشین را عوض می‌کرد و از اخبار جهان و خبرهای محلی و وضعیت هوا رگفته تا محصولات زراعی و حتی پرسش و پاسخ دم صبح، درباره تاثیر ماری جوانا بر مادران شیرده و به هرچیز که سکوت طولانی را پر کند گوش داده بود. گاه به گاه سیگار می‌کشید و ...

ادامه نوشته

فارسی شكر است

داستانی از محمد علی جمالزاده: هیچ جای دنیا تر و خشك را مثل ایران با هم نمی‌سوزانند. پس از پنج سال در به دری و خون جگری هنوز چشمم از بالای صفحه‌ی كشتی به خاك پاك ایران نیفتاده بود كه آواز گیلكی كرجی بان‌های انزلی به گوشم رسید كه «بالام جان، بالام جان» خوانان مثل مورچه‌هایی كه دور ملخ مرده‌ای را بگیرند دور كشتی را گرفته و بلای جان مسافرین شدند و ریش هر مسافری به چنگ چند پاروزن و كرجی بان و حمال افتاد. ولی میان مسافرین كار من دیگر از همه زارتر بود چون سایرین عموما كاسب‌كارهای لباده دراز و ...

ادامه نوشته

کبریت

داستانی از شارل لوئی فیلیپ با ترجمه ابوالحسن نجفی: در ضمن مسافرتی به شهر زوریخ در سوئیس و در همان نخستین شب ورود بود که هانری لتان، در ظرف سه ثانیه، خود را در سر پنجه مهیب‌ترین حوادث زندگانی کوتاه بشری گرفتار دید. هانری لتان با قطار شبانه وارد زوریخ شد و یک راست به هتل رفت. چون در این سفر از همه گونه وسائل رفاه برخوردار بود  بهترین هتل را از نظر حسن شهرت خود موسسه و همچنین از لحاظ مقام و حیثیت اجتماعی مسافران آن انتخاب کرد و ...

ادامه نوشته

معصوم دوم

 داستانی از هوشنگ گلشیری: امامزاده حسین، تو را به خون گلوی جدت سیدالشهدا، به‌ آن وقت و ساعتی که شمر گردنش را از قفا برید، من حاجتی ندارم، نه، هیچ چیز ازت نمی‌خواهم، فقط پیش جدت برای من روسیاه واسطه بشو تا از سر تقصیرم بگذرد. خودت خوب می‌دانی که من تقصیر نداشتم. برای پول نبود، نه، به سر خودت قسم نبود. یعنی، چطور بگویم، بود، برای پول بود. سه تا گوسفند می‌دادند با صد تومن پول. دست‌گردان کرده بودند. پنج تومن و سه ریالش مال من بود. یک مرغ فروختم تا بتوانم پنج تومن و سه ریال را درست کنم. بیشتر از همه دادم. کدخدا علی فقط سه تومن داد و ...

ادامه نوشته

اگر كوسه‌ها آدم بودند...

داستانکی از برتولت برشت:
دختر كوچولوی صاحبخانه از آقای "كی" پرسید:
  اگر كوسه‌ها آدم بودند، با ماهی‌های كوچولو مهربانتر می‌شدند؟
  آقای كی گفت: البته! اگر كوسه‌ها آدم بودند،
  توی دریا برای ماهیها جعبه‌های محكمی ‌می‌ساختند،
  همه جور خوراكی توی آن می‌گذاشتند،
  مواظب بودند كه همیشه پر آب باشد و ...
ادامه نوشته

براى اين كه خيلى فقيريم

داستانی از خوان رولفو: اين جا همه چيز روز به روز بد و بدتر مى‏شود . هفته‏ى گذشته عمه‏ام « خاثينتا» مرد . روز شنبه كه او را دفن كرديم و كم‏كم داشتيم غم و غصه را فراموش مى‏كرديم باران به شكل بى سابقه‏اى شروع به باريدن كرد . اين باعث شد كه به پدرم احساس ناكامى دست بدهد . چون همه‏ى محصول جومان را توى حياط زير آفتاب پهن كرده بوديم . باران يك باره و سنگين سرريز كرد . طورى كه فرصت پيدا نكرديم حتى يك مشت از جوها را از زير باران جمع كنيم . تنها كارى كه توانستيم بكنيم ، همه‏ى ما كه توى خانه بوديم ، اين بود كه بدويم برويم زير يك سقفى ؛ و از آن جا تماشا كنيم كه چه طورى آب‏هاى سرد از آسمان مى‏ريزد و آن جوهاى زرد را كه تازه دروشان كرده بوديم مى‏سوزاند. تازه همين ديروز بود كه فهميديم گاوى را كه پدرم روز عيد قديس خواهرم «تاچا» ـ كه ديروز دوازده سالش تمام شده و ...

ادامه نوشته

آیینه

داستانی از محمود دولت آبادی: مردی که در کوچه می رفت هنوز به صرافت نیفتاده بود به یاد بیاورد که سیزده سالی می گذرد که او به چهره‌ی خودش درآینه نگاه نکرده است. همچنین دلیلی نمی‌دید به یاد بیاورد که زمانی در همین حدود می‌گذرد که او خندیدن خود را حس نکرده است. قطعا" به یاد گم شدن شناسنامه‌اش هم نمی‌افتاد اگر رادیو اعلام نکرده بود که افراد می‌باید شناسنامه‌ی خود را نو، تجدید کنند. وقتی اعلام شد که شهروندان عزیز مواظف‌اند شناسنامه‌ی قبلی‌شان را ازطریق پست به محل صدور ارسال دارند تا بعد از چهار هفته بتوانند شناسنامه‌ی جدید خود را دریافت کنند، مرد به صرافت افتاد دست به کار جستن شناسنامه‌اش بشود، و خیلی زود ملتفت شد که شناسنامه‌اش را گم کرده است. اما این که چرا تصور می‌شود و ...

ادامه نوشته

من یه احمق‌ام

داستانی از شرود اندرسون: خیلی ناجور ضربه خوردم. ضدحال از این بدتر نمی‌شد. همه‌اش هم تقصیر حماقت خودم بود. بعضی وقت‌ها که به‌اش فکر می‌کنم، دلم می‌خواد زار زار گریه کنم، به خودم و همه کس و ناکس‌ام فحش بدم یا دودستی بزنم تو سر خودم. شاید بعد از این همه مدت، با گفتن قضیه یه کم آروم بشم. بذار همه بدونن من چه قدر ضایع‌ام. همه بدبختی‌ام ساعت سه بعد از ظهر یه روز پاییزی شروع شد. توی جایگاه ویژه نشسته بودم و داشتم کورس اسب‌دوانی سنداسکی رو نیگاه می‌کردم. راستشو بخواید یه جورایی فکر می‌کردم مخ‌ام پاره‌سنگ برداشته رفتم توی جایگاه ویژه نشستم. تابستون قبل‌اش شهر و دیارمو به همراه هری وایتهد و ...

ادامه نوشته

ديوار چين و کتاب‌ها

داستانی از بورخس با ترجمه ابوالحسن نجفی: در ايام اخير چنين خواندم که مردی که دستور ساختن آن ديوار تقريباً بی‌انتهای چين را داد همان «شی هوانگ تی» نخستين امپراتوری بود که نيز مقرر داشت تا همه‌ی کتاب‌های پيش از او سوخته شود. اين‌که اين عمليات دوگانه‌ی عظيم- نصب پانصد تا ششصد فرسخ سنگ در برابر وحشيان و نسخ بی‌چون و چرای تاريخ، يعنی نسخ گذشته -از يک تن واحد ناشی شده و بر روی هم جزو صفات او باشد بی‌دليل مرا خرسند کرد و در عين حال نگران. جستجوی علل بروز اين احساس هدف يادداشت فعلی است. از نظر تاريخی، هيچ رازی در اين اقدام دوگانه نيست. «شی هوانگ تی» پادشاه «تسينگ» که معاصر با جنگ‌های «هانيبال» است و ...

ادامه نوشته

محبوبِ شمارش نشده

داستانی از هاینریش بل: پاهایم را وصله پینه کردند و شغلی به من دادند که بتوانم بنشینم: مردمی را که از روی پل جدیدالتأسیس عبور می‌کنند می‌شمارم. این که قابلیتشان را با اعداد به اثبات برسانند مسرورشان می‌کند. این پوچی بی‌معنی منتج از تعدادی رقم، مستشان می‌کند و سرتاسر روز، بله سرتاسر روز، دهان خاموشم مثل ساعت کار می کند و عددی به اعداد اضافه می کنم تا بعد از ظهر فتح یک رقم را تقدیمشان کنم. وقتی که حاصل یک نوبت کارم را به اطلاعشان می‌رسانم، گل از گلشان می‌شکفد و هر چه رقم بالاتر باشد، بیشتر می‌شکفد و هر چه رقم بالاتر باشد، بیشتر می‌شکفد  و دیگر دلیلی دارند تا سر راحت بر زمین بگذارند، چرا که روزانه هزاران نفر از روی پل جدیدشان عبور می‌کند و ...

ادامه نوشته

روح یک چاه

داستانی از غلامحسین ساعدی: یک چاه و پاسگاهی کنار چاه . تختخوابی کنار دهانه ی چاه گذاشته اند . مقداری طناب حلقه شده به میخ آویزان است . کنار تخت خواب یک دلو آب ، مقداری سنگ و یک در پوش برای در چاه، مقدار زیادی چوب و خرت و پرت. از ته چاه ناله ی یکنواخت مردی بلند است . مرد پاسدار روی تخت نشسته ، در حال بستن قابلمه ی غذا و وسایلش ، لقمه ای را که در دهان دارد با آرامش می جود. ناله های ته چاه یکدفعه قطع می شود . مرد پاسدار از جویدن باز می ماند و بر می گردد و چاه را نگاه می کند. یک دفعه فریاد بلندی از ته چاه به گوش می رسد. مرد آرام آرام لقمه را می جود و گوش می دهد. نعره بلند تر می شود . مرد لقمه را می بلعد و ...

ادامه نوشته

محکمه جنایی

داستانی از یاروسلاو هاشیک با ترجمه قاسم صنعوی: تمام روزنامه‌ها در يك نكته متفق‌القول بودند: «تبهكاري كه در برابر هيأت منصفه قرار گرفته،‌ فردي است كه هر آدم نسبتاً پدرمادرداري بايد سعي كند تنه‌اش به تنة او نخورد. زيرا اين جاني عامل جنايت غيرقابل تصوري شده است.» اكنون او با حالتي از رضا و تسليم، خود را در اختيار سرنوشتي مي‌گذاشت كه مي‌دانست انتظارش را مي‌كشد. يقين داشت كه دارش مي‌زنند. به قرباني نااميدي مي‌مانست كه مي‌داند دارند به كشتارگاهش مي‌برند و به همين جهت به سيم آخر زده بود و در جلسات دادگاه متلك‌هاي نخاله‌ بار اين و آن مي‌كرد و ...

ادامه نوشته

ماهی و جفت‌اش

داستانی از ابراهیم گلستان: مرد به ماهی‌ها نگاه می‌كرد. ماهی‌ها پشت شيشه آرام و آويزان بودند. پشت شيشه برايشان از تخته‌سنگ‌ها آبگيری ساخته‌بودند كه بزرگ‌بود و ديواره‌اش دور می‌شد و دوريش در نيمه تاريكی می‌رفت. ديواره‌ی رو-به-روی مرد از شيشه بود. در نيم‌تاريكی راهرو غار مانند در هر دوسو از اين ديواره‌ها بود كه هر كدام آبگيری بودند نمايشگاه ماهی‌های جور به‌جور و رنگارنگ. هر آبگير را نوری از بالا روشن می‌كرد. نور ديده نمی‌شد، اما اثرش روشنایی آبگير بود. و مرد اكنون نشسته بود و به ماهی‌ها در روشنایی سرد و تاريك نگاه می‌كرد. ماهی‌ها پشت شيشه آرام و آويزان بودند و ...

ادامه نوشته

نشان افتخار

داستانی از گی دو موپاسان با ترجمه محمد قاضی: اشخاص ، با غریزه ی تفوق جویی و برتری خواهی به دنیا می آیند و چون به اندیشیدن و سخن گفتن و اندیشیدن آغاز می کنند ، این غریزه به صورت ذوق و استعداد یا هوس بیدار شده ای تجلی می کند .  آقای " ساکرمان " از آغاز کودکی یک فکر بیشتر به سر نداشت و آن اینکه نشان افتخار بگیرد . و قتی بچه بود ، مثل بچه های دیگر که کلاه کپی به سر می گذارند صلیبی رویین به شکل نشان " لژیون دونور " به خود آویزان می کرد و در کوچه ها با غرور و تفرعن تمام دست با دست مادرش می داد و سینه ی کوچکش را که مزین به نوار قرمز و ستاره ی فلزی بود سپر می کرد و ...

ادامه نوشته

محاکمه

داستانی از اسلاومير مروژك: سرانجام تلاش‌هاي فراوان و كار بي‌وقفه‌ي گروهي به ثمر رسید. لباس همه‌ي نويسندگان را هماهنگ كردند و به آنها درجه و تشكيلات سازمان خاصي تعلق گرفت. به اين ترتيب سردرگمي، نبود معيار و گرايش‌هاي ناسالم و ايهام در هنر به يكباره و براي هميشه از جامعه رخت بربست و خيال همه راحت شد. لباس يك‌شكل نويسندگان را در مركز طراحي كردند. تقسيم مناطق و بخش‌ها و انجمن‌ها و ترتيب اعطاي درجه نتيجه‌ي تلاش‌هاي مقدماتي شوراي عالي انجمن نويسندگان بود. همه‌ي اعضا از آن پس شلوار گشاد ارغواني با يراق رنگي، نيم‌تنه‌ي سبز با واكسيل و حمايل مي‌پوشيدند و ...

ادامه نوشته

پارک کیو

داستانی از ویرجینیا وولف: درمیان باغچه‌ی بیضی شکل، شاید یک‌صد ساقه‌ی باریک گل روییده بود که در نیمه‌راه‌شان به بالا، در برگ‌های قلب یا زبان‌شکل گسترده می‌شدند و در نوک، گلبرگ‌های سرخ، آبی یا زرد، با لکه‌های رنگی افراشته می شدند، و از روشنایی سرخ، آبی یا زرد دهانه، پرتو مستقیمی ساطع می‌شد که انگار با گرد طلا زبر و در انتها اندکی پخش شده بود. گلبرگ‌ها آن‌قدر انبوه بودند که در نسیم تابستانی تکان بخورند و وقتی به حرکت درآمدند، نورهای سرخ، آبی یا زرد، یکی پس از دیگری از روی هم بگذرند و روی یک اینچ از خاک قهوه‌یی زیرشان لکه‌یی از رنگ مرطوب ایجاد کنند و ...

ادامه نوشته

اَده

داستانی از مهشید امیرشاهی: مادر حسن، خياط سرخانه بود و برای خانواده های محترم و سرشناس لباس می دوخت. در واقع به اسم، خياط سرخانه بود و در عمل، فقط برای اندازه گيری به خانه ها می رفت و بقيه كارها را در منزل خودش انجام می داد. با پولی كه از اين راه به دست می آورد، پسر و دخترش را بعد از مرگ شوهر اداره می كرد. از وقتی كه دخترش توانسته بود سوزن دست بگيرد، پای لباس ها را كوك زده بود و از وقتی حسن خيابان ها را از يكديگر تميز داده بود پادوی مادرش شده بود - لباس های دوخته و آماده را می برد در خانه ها تحويل می داد. حتی وقتی كه حسن خيلی كوچك بود، مادرش از يكدندگيش شكايت داشت و ...

ادامه نوشته

چتر

داستان از ياسوناری کاواباتا: باران بهاری آن‌قدرها نبود که جايی را خيس کند. بيش‌تر به سبکی مه می‌مانست و اين‌قدری بود که پوست صورت را کمی مرطوب کند. دختر بيرون دويد و چتر را دست پسر ديد. «اوه، بارون می‌آد؟» پسرک همان‌طور که از جلوی فروشگاه می‌گذشت چترش را باز کرد؛ البته بيش‌تر برای پنهان کردن کم‌رويی‌اش تا در امان ماندن از باران. با اين‌همه بی‌صدا چتر را طرف دختر گرفت. دخترک فقط يک شانه‌اش را زير چتر نگه داشت. پسر داشت خيس می‌شد، اما نمی‌توانست خودش را بيش از اين به دختر نزديک کند و ازش بپرسد آيا با او زير چتر می‌آيد. دختر بااين‌که می‌خواست دستش را روی دست پسر بگذارد و ...

ادامه نوشته

بگو مرا نکشند ...

داستانی از خوان رولفو با ترجمه عبدالله کوثری: خوستینو! به‌اشان بگو مرا نکشند. برو به اشان بگو. محض رضای خدا! به اشان بگو. بگو خواهش می‌کنم. محض رضای خدا." "نمی توانم. یک سر گروهبانی آنجاست که حاضر نیست اسم تو را بشنود." "کاری بکن که به حرفهات گوش کند. به هر زبانی که بلدی به‌اش بگو همین قدر که ترساندنم برای هفت پشتم کافی‌ست. به‌اشان بگو خواهش می‌کنم. محض رضای خدا." "آخر حرفشان فقط ترساندن تو نیست. انگار راست راستی قصد دارند بکشندت. من هم خوش ندارم بروم آنجا." "یک دفعه دیگر هم برو. فقط یک دفعه. ببین چه کاری ازت ساخته‌ است.""نه. خوش ندارم بروم. چون آن وقت می‌فهمند من پسر توام و ...

ادامه نوشته

مرگ

داستانی از توماس مان : اکنون‌ پاییز فرا رسیده‌ است‌ و تابستان‌ نیز دیگر بازنخواهد گشت، هرگز بار دیگر تابستان‌ را نخواهم‌ دید ... . دریا خاکستری‌ و آرام‌ است‌ و باران‌ لطیف‌ و غم‌انگیزی‌ می‌بارد. امروز صبح‌ با دیدن‌ این‌ها، تابستان‌ را وداع‌ گفتم‌ و پاییز را سلام‌ دادم، چهلمین‌ پاییز زندگانیم‌ را، که‌ به‌ راستی‌ ناخواسته‌ تا به این‌جا رسیده‌ است‌ و ناخواسته‌ نیز روزی‌ را به‌ همراه‌ خواهد آورد که‌ تاریخ‌ آن‌ را گاه‌ و بی‌گاه‌ به‌ آرامی‌ نزد خود زمزمه‌ می‌کنم، با احساسی‌ توأم‌ با احترام‌ باطنی‌ و هراس و ... 

ادامه نوشته

آقای نویسنده تازه كار است

داستانی از بهرام صادقی: «آقای نویسنده تازه كار است». اما خواهش می كنم، از حضورتان صمیمانه خواهش می كنم، كه فراموش نكنید عنوان داستان این نیست، چیز دیگری است: «آقای اسبقی بر می گردد». البته من هم با شما هم عقیده ام كه نویسنده در نامگذاری سلیقه به خرج نداده است؛ اما به حقیقت سوگند می خورم كه این حرف را نه برای خوشامد شما می زنم و نه برای آنكه با بدگویان همداستان شوم و به نویسنده بتازم. این را می دانید كه دنیای ما دنیای آشفته ای است و صلاح هچكس در این نیست كه بكوشد تا آن را آشفته تر كند. در این جنگل تو در توی در هم برهمی كه مسكن ماست بیش از هر چیز به تفاهم احتیاج داریم، به اینكه همدیگر را بشناسیم و ...

ادامه نوشته

یک گل سرخ برای امیلی

داستانی از ویلیام فاکنر با ترجمه نجف دریابندری: وقتي که ميس اميلي گريرسن مرد، همۀ اهل شهرِ ما به تشييع جنازه‌اش رفتند. مردها از روي تاثر احترام‌آميزي که گويي از فروريختن يک بناي يادبود قديم در خود حس مي‌کردند، و زن‌ها بيشتر از روي کنجکاوي براي تماشاي داخل خانة او که جز يک نوکر پير - که معجوني از آشپز و باغبان بود - دست‌کم از ده سال به اين طرف کسي آنجا را نديده بود. اين خانه، خانة چهارگوش بزرگي بود که زماني سفيد بود، و با آلاچيق‌ها و منارها و بالکون‌هايي که مثل طومار پيچيده بود به سبک سنگين قرن هفدهم تزيين شده بود، و در خياباني که يک وقت گل سرسبد شهر بود قرار داشت. اما به گاراژها و انبارهاي پنبه دست‌درازي کرده بودند و ...

ادامه نوشته

نامه به دوشيزه‌اي در پاريس (1)

داستانی از خولیو کورتاثار: آندره[1] نمي‌خواستم براي زندگي به آپارتمان شما در خيابان سويي‌پاچو[2] بيايم، نه زياد به‌خاطر خرگوشك‌ها، بلكه بيشتر براي نپيوستن به نظمي بسته و بسيار دقيقي كه حتي در شبكه‌ي ظريف فلزيِ قيم درخت اسطوخودوس منزل‌تان مشهود است. قوي در حال پرواز و ترنم ويولن و يولاي كوراتتي از رارا[3] عذابم مي‌دهد. ورود به محيط كسي كه در كمال زيبايي آن‌جا زندگي مي‌كند و همه‌ چيز را چون بازتاب آشكار روان خود منظم كرده است، برايم تلخ است. اين‌جا كتاب‌‌ها( يك‌سو اسپانيايي، آن‌سو فرانسوي و انگليسي)، آن طرف راحتي‌هاي بزرگ سبز، يك عسلي گران‌بها و روي‌اش آن زيرسيگاري كريستال به ظرافت و شكنندگي حباب كف صابون و ...

ادامه نوشته

كابوس‌ مرد خدا

داستانی از برتراند راسل: دكتر تاديوس‌، متألة‌ نامي‌ خواب‌ ديد مرده‌ و راهي‌ بهشت‌ است‌. مطالعاتش‌او را آمادة‌ اين‌ سفر كرده‌ بود و در يافتن‌ مسيري‌ كه‌ او را به‌ مقصد برساند هيچ‌مشكلي‌ نداشت‌. به‌ بهشت‌ كه‌ رسيد در زد و با گشوده‌شدن‌ در با وارسي‌ دقيقي‌كه‌ انتظارش‌ را نداشت‌ روبه‌رو شد. از نگهبان‌ اجازة‌ ورود خواست‌ و درمعرفي‌ خود گفت‌: انسان‌ شريف‌ و متديني‌ هستم‌، مرد خدا و همة‌ زندگي‌ام‌ راوقف‌ حمد و سپاس‌ و جلال‌ و جبروت‌ خداوندي‌ كرده‌ام‌ و ...

ادامه نوشته

تجدید دیدار

داستانی از جان چیور: آخرین بار پدرم را در ایستگاه گرند سنترال دیدم. داشتم از خانه‌ی مادربزرگم در ادیرونبک به کلبه‌‌ای که مادرم در کیپ اجاره کرده بود می‌رفتم. برای پدرم نوشتم که برای تعویض قطار یک ساعت و نیم در نیویورک توقف دارم و ازاو خواستم اگر وقت دارد ناهار را با هم بخوریم. منشی‌اش برایم نوشت که ظهر درکنار غرفه‌ی اطلاعات منتظرش باشم و درست سر ساعت دوازده دیدمش که دارد از میان جمعیت به طرف من می‌آید. برایم حکم یک غریبه را داشت – مادرم سه سال پیش از او طلاق گرفته بود و از آن به بعد دیگر با او نبودم – ولی به محض دیدنش احساس کردم که او پدرم است، آشنایم، آینده و سرنوشتم  و ...

ادامه نوشته

ماجرای یک عروس و داماد

داستانی ازایتالو کالوینو: کارگر آرتورو ماسّولاری کشیک شب بود و کارش ساعت شش تمام می شد. برای اینکه به خانه برگردد باید راه زیادی می پیمود. این راه را در هوای خوب با دوچرخه و در ماه های بارانی و زمستانی با تراموا طی می کرد. بین ساعت شش و چهل و پنج دقیقه و هفت به خانه می رسید؛ یعنی گاهی کمی قبل و گاهی کمی بعد از اینکه ساعت شماطه دار زنش اِلیده زنگ بزند. اغلب دو صدا: زنگ ساعت شماطه دار و صدای قدم های او که وارد می شد، در ذهن الیده در هم می آمیختند و در عمق خواب به او می رسیدند. با صورتش که در بالش فرو کرده بود و ... 

ادامه نوشته

سگ خالي

داستانی از دینو بوتزاتی با ترجمه محسن ابراهیم: صبح روز قبل از عيد، نورا داشت مجسمه‌هاي كوچك پرسه پيو را روي طاقچه‌اي مي‌گذاشت ـ امسال با آن‌همه آشفتگي‌اي كه در درونش بود، ‌اصلاً حال و حوصلة درست كردن درخت را نداشت- و دست‌هايش چوپاناني را كه زانو زده بودند، گوسفند‌ها، فرشته‌ها و شاهان مجوس را قرار مي‌داد، اما ذهنش جاي ديگري بود. فكرش هم‌چون ستوني ثابت، متوجة آن زخم لعنتي دردناك بود، كه صداي «تق»ي شنيد. ضربة خشك و سختي را پشت سرش. برگشت و با تعجب گلوب، سگ محبوب بولداگش را ديد كه تلو تلو خوران جلو مي‌آمد و ...

ادامه نوشته

فیل

داستانی از اسلاومیر مروژک: مدیر باغ وحش ثابت کرد آدم نوکیسه ای است. او از جانوارنش بعنوان پله های ترقی شغلی استفاده میکرد و نسبت به اهمیت آموزشی مؤسسة خود بی تفاوت بود. در باغ وحش او، زرافه گردن کوتاهی داشت؛ گورکن پوزه نداشت و طوطیهای جیغ جیغو همة علاقه شان را از دست داده بودند. یا جیغ نمیکشیدند یا با بی میلی – آن هم به ندرت – جیغ میکشیدند. این جور کم کاریها اصلاً مجاز نبود، خصوصاً به این دلیل که گروههایی از بچه مدرسه ایها برای بازدید به آنجا میامدند. باغ وحش توی یکی از شهرستانها قرار داشت و جای بعضی حیوانات مهم مثل فیل خالی بود. سه هزار خرگوش هم جای خالی این غول را پر نمیکرد و ...

ادامه نوشته

آقاي خنده

داستانی از هاینریش بل: موقعي که از من راجع به شغلم مي پرسند، شرمنده مي شوم. صورتم قرمز مي شود و خجل مي شوم.   اون هم من، که معمولاً انساني هستم با اعتماد به نفس. من به آنهائي  حسادت مي کنم ، که مي توانند بگويند من بنا يا آرايشگر هستم. به حسابدار يا نويسنده هم حسادت مي کنم . زيرا که به سادگي مي توانند شغلشان را بيان کنند. همة اين مشاغل را مي شود از نام و عنوانشان فهميد و احتياجي به توضيح و تفصيل نيست. ولي من بايد راجع به شغلم به همه توضيح بدهم. من آقاي خنده هستم . شغل من خنديدن است. اگر چنين اعترافي بكنم، بايد اعتراف ديگري را هم به آن اضافه کنم. اگر از من سؤال شود ، که آيا از اين طريق امرار معاش مي کنم و ...

ادامه نوشته

ناخدای زیر دریایی

داستانی از آلبرتس بلس: هيچ‌كس اين مرد را نمي‌شناخت. هيچ‌كس نمي‌توانست بگويد كه او چگونه وارد زيرزمين شد، احتمالاً آخر شب از سر كارش به خانه باز مي‌گشته است، و وقتي بمباران هوايي آغاز مي‌شود، به نزديك‌ترين پناهگاه مي‌رود. صداي بمباران با غرشي كر كننده تقريباً يك ثانيه به طول انجاميد، و بعد صدايي شبيه يك ناله به گوش رسيد و سردابه به لرزه درآمد. مردم كومه‌وار به روي زمين افتادند، و در آن لحظه چراغ خاموش شد. ساختمان با يك بمب فرو ريخت. و حتي مردم جرئت پيدا كردند كه تنفس كنند، از دود و گرد و خاك داشتند خفه مي‌شدند. زني جيغ مي‌كشيد و  ...

ادامه نوشته

بنگ

همه معلوم همه سفید بدن برهنه سفید یک متر پاها چسبیده انگار به هم دوخته. نور حرارت کف زمین سفید یک متر مربع نادیده هرگز. دیوارهای سفید یک متر در دو متر سقف سفید یک متر مربع نادیده هرگز. بدن برهنه سفید ثابت فقط چشم‌ها اندکی. رد پاها درهم ریختگی‌ها خاکستری روشن تقریباً سفید بر سفید. دست‌ها آویزان از هم باز گودی کف دست رو به جلو پاها سفید پاشنه‌ها چسبیده بر هم عمود. نور حرارت سطح‌ها سفید تابان. بدن برهنه سفید ثابت هوپ ثابت جای دیگر. رد پاها در هم ریختگی‌ها نشانه‌ها بی‌معنا خاکستری روشن تقریباً سفید. بدن برهنه سفید ثابت ناپیدا سفید بر سفید و ...

ادامه نوشته

ماه پیشانی

 يکي بود يکي نبود غير از خدا هيچکي نبود. يک مردي بود يک زني داشت که خيلي خاطرش را مي‌خواست. از اين زن دختري پيدا کرد خيلي قشنگ و پاکيزه، که اسمش را گذاشتند شهربانو و بزرگ که شد فرستاندش مکتب‌خانه پيش ملاباجي. اين ملاباجي که شوهرش مرده بود گاهي که بچه‌ها براش پيشکشي و هِل و گُلي مي‌بردند مي‌ديد مال شهربانو از بقيه سر است؛ فهميد کار و بار پدر او از باقي بچه‌ها روبه‌راه‌تر است. بنا کرد زيرپاکشي و ته و تو درآوردن، تا فهميد حدسش درست بوده: پدر شهربانو مرد چيزميزداري است و خيلي هم خوب زن‌داري مي‌کند. رفت تو اين فکر که يک جوري مادر شهربانو را از ميدان درکند خودش بشود مياندار. با شهربانو گرم گرفت و ...

ادامه نوشته

دوشیزه

همسنوسال ژوليت شكسپير است، چهارده سال دارد و مثل ژوليت سرگذشتى فاجعهبار و رومانتيك. زيباست، بهخصوص اگر ازنيمرخ تماشايش كنى. صورت كشيده و زيبايش با گونه‏هاى برجسته و چشمهاى درشت و كم بيش بادامى نشان از تبار دور شرقى دارد. دهانش نيمه باز است، جورى كه انگار دارد دنيا را با سپيدى دندانهاى سالم و بى‏نقص‏اش به مبارزه مى‏خواند، دندانهايى اندك برجسته كه‏لب بالايش را به كرشمه‏اى غنچه‏گون بالا برده است. گيسوى بسيار سياهش با فرقى كه از وسط باز شده مثل چارقد عروس گرد صورتش‏را گرفته و در پشت سر بدل به گيس بافته‏اى شده كه تا كمرش مى‏رسد و و ...

ادامه نوشته

قصه گوی به خدمت احضار شده

پرسیدم: "تو دارکوبی؟"گفت: "نه، یک دختر کوچولو هستم، حواستان کجاست، آقا؟"در بخش ادبیات کتابخانه عمومی ایستاده بودم. کتابی می‌خواندم از واتسن تی اسمیت برانلی که در آن، خیلی منطقی، این ایده را مطرح کرده بود که همه نویسندگان و شاعران باید نوشتن را رها کنند و به جایش آجر بالا بیندازند. حسابی غرق کتاب شده بودم که کسی شروع کرد به ضربه زدن روی پایم. اولین بارم بود که داشتم توی کتابخانه کتاب می‌خواندم و کسی شروع کرده بود به ضربه زدن روی پایم. کنجکاو شده بودم. پایین را نگاه کردم و دیدم دخترکوچولویی موطلایی آنجاست، با پیراهن سبز، و چشم های آبی و دارد با انگشت اشاره‌اش به پایم ضربه می‌زند و ...

ادامه نوشته

در شهرکی غریب

صبح روزی در شهرکی غریب، در محله‌ای غریبه. همه جا آرام و ساکت است. نه، انگار صداهایی می‌آید. صداهایی که قاطعانه بیان می‌شوند. پسرکی سوت می‌زند. در ایستگاه راه آهن، ازاین جا که ایستاده‌ام صدایش را می‌شنوم. من در محله‌ای غریب‌ام. اینجا ساکت و آرام است، اما سکوت نیست. یک وقتی در دهکد‌ه‌ای نزد دوستی بودم، می‌گفت «می‌بینی؟ اینجا هیچ سرو صدایی نیست، سکوت مطلق‌ست.» می بینید؟ دوست من دیگر این صداها را نمی‌شنید: صدای وزوز حشرات، صدای جاری آبشار و از جایی دور، صدای تلق تلوق ماشین شخم زنی و آواز مردی که گندم درو می‌کند و ...

ادامه نوشته

ده تا سرخ پوست

« چهارم ژوئیه‌»‌ بود و نیک (Nick) شب، دیر وقت، با ارابه ی جو گارنر(Joe Garner) و خانواده‌اش به خانه برمی‌گشت که توی راه از کنار نه تا سرخ‌پوست مست گذشتند. یادش بود که نه تا بودند چون جو گارنر که در هوای گرگ‌ومیش ارابه می‌راند دهانه ی اسب‌ها را کشیده بود و پائین پریده بود و سرخ‌پوستی را از کنار شیار چرخ بیرون کشیده بود. سرخ‌پوست خوابیده بود و صورتش روی خاک بود. جو سرخ‌پوست را کشید کنار بوته‌ها و برگشت به ارابه. جو گفت: «با این یکی شدن نُه تا، همین گوشه کناران.» خانم گارنر گفت: «سرخ‌پوستا.» نیک با دو تا پسرهای گارنر در صندلی عقب بود و ...

ادامه نوشته